eitaa logo
گلزار شهدای کرمان
15.6هزار دنبال‌کننده
22.9هزار عکس
9.4هزار ویدیو
32 فایل
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🗣️ارتباط با ما: @golzar_admin 🔹تلگرام، اینستاگرام، ایتا، سروش، روبیکا و توییتر : @golzarkerman 🔹پیج روبینو https://rubika.ir/golzarkerman1
مشاهده در ایتا
دانلود
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 🔸فصل دوم (ادامه) ‌اما وقتی در جبهه زخمی شد و فهمید همین روز ها باید به جمع شهدا برود ، میخندید و به مزاح میگفت :« مادر دیگر فرصتی برای من نیست .انشالله در آن دنیا یک حوری بهشتی را عقد میکنم .» آخر هم رفت و به عروس دنیا پشت کرد . خوب چه کار باید می‌کرد ! باید جای او می بودی تا درد دلش را میفهمیدی . سخت است برای کسی که میان بیابانی ، دور از کاروان مانده باشد . همه آرزوی او شهادت بود و من از کجای دنیا با او حرف می زدم . حق هم داشت . وقتی میدید که همه دوستان و همرزمانش به فیض رسیده اند ، دلگیر می شد . می گفت:« مادر، تو بزرگواری ، خداوند خیلی برای پدر و مادرها ارزش قائل است ! چرا دعا نمی کنی که عاقبت بخیر شوم ؟😔 بهشت حتی روبروی ما نیست ؛ اما زیر پای شماست . چرا دست به دعا بر نمی داری تا این پیکر ذلیل ، غرق خون بشود تا شاید گناهانش بخشیده شود ؟» می گفتم :« مادر ، تو که جای سالمی در بدن نداری ، نه دست داری و نه پا .» اما با التماس ، روسری ام را پایین می کشید ، سرم را می بوسید و میگفت :« مادر ، پنج دفعه ، به حق پنج تن از ته دل دعا کن که وقتی گمنام شهید شدم ، بدنم مثل آقا امام حسین شود .» مشغول ذمه ام می کرد زمانی که به مسجد می روم ،به عکس شهدایی که انجا بودند بگویم شما چرا علی را نمی خواهید ؟!بعد بگویم که جایی برای او باز کنید . من هم شب های جمعه به مسجد می رفتم و با دلی تنگ میگفتم :« ای شهدای بزرگ ،دوستان عزیز علی آقا ! منِ مادر شرمنده ام ..... از بس این جوان آرزوی آمدن پیش شما را دارد . علی‌آقا دیگر طاقت ندارد ، دلش میخواهد پیش شما باشد .» بعد با دریایی از غم برمی گشتم . بعضی وقتها دیگر گریه نمیکردم ، می‌دانستم علی آقا دیگر متعلق به شهداست ؛ به آنانی که چشم به راه او هستند . این بود که او را به خدا سپردیم .یادم نمیرود آن روزهایی را که عادت کرده بودیم با صدای قرائت قرآن علی آقا که قبل از اذان صبح به گوش می‌رسید ، از خواب بیدار شویم . صدای علی آقا با همه صداها فرق داشت . اگر هم غمی به دل نداشتی، باز چشمایت پر از اشک می شد . بعد از اینکه از جبهه برمی‌گشت ، دائم بهانه شنیدن صدایش را می‌گرفتیم . روزی به محمود _برادر کوچکترش_ گفتم :« محمود جان ، ما که میدانیم علی آقا شهید می‌شود .... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم» #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خو
🦋 "روزی سخــــت" ادامه.... آقای مهرابی چرا ساعت یک بعدازظهر، در بیابان های میدان تیر، آن طرف کوه های ما را مجبور می کرد که یک پوکه ی گمشده را میان آن بیابان وسیع پیدا کنیم و تهدیدمان می کرد که اگر آن را پیدا نکنیم، همان چند دانه ی خرما را برای ناهار به ما نخواهد داد؟! دلم میخواست می فهمید من فقط قدّم کوتاه است وگرنه شانزده سال کم سنی نیست! 😞 دلم میخواست جرأت داشتم بایستم جلویش و بگویم:«آقای محترم، شما اصلا می دونید من دو ماه دارم؟ می دونید من به فاصله ی صد ارسی از عراقی ها نگهبانی داده ام و حتی بغل دستی ام توی جبهه نورد ترکش خورده؟» اما جرأت نداشتم.😔 حاج قاسم لباسی بر تن داشت که من آن را دوست داشتم.اصلا قیافه اش مهربان بود.☺️ بر خلاف همه ی فرماندهان نظامی، او با تواضع نگاه می کرد و با مهربانی، تحکّم! در عین حال، به اعتراض اخراجی ها توجهی نمی کرد. حاج قاسم نزدیک من رسیده بود و من نزدیک پرتگاهی انگار با خودم فکر می کردم کاش ریش داشتم!! به کنار دستی ام، که هم ریش داشت و هم سبیل، غبطه می خوردم. لعنت بر نوجوانی! که یقه مرا در آن هیری بیری گرفته بود.😣 هیچ مویی روی صورتم نبود.از خط سبزی هم که پشت لب هایم دمیده بود، در آن بگیر و ببند، کاری ساخته نبود.😔 باید صورت لعنتیم را به سمتی دیگر می چرخاندم که حاج قاسم نبیندش. اما قدّم چه؟ 😔 یک سر وگردن از دیگران پایین تر بودم؛ درست مثل دندانه ی شکسته شانه ای میان صفی از دندان های سالم. باید برای آن دندانه ی شکسته فکری می کردم. سخت بود!😣 اما روی زانوهایم کمی بلند شدم؛ نه آن قدر که حاج قاسم فکر کند ایستاده ام و نه آن قدر که ببیند نشسته ام. حالتی میان نشسته و ایستاده بود؛ نیم خیز. از کوله پشتی ام هم برای رسیدن به مطلوب، که فریب حاج قاسم بود، کمک گرفتم. باید آن را همان سمتی می گذاشتم که محل عبور فرمانده بود و گردنم را به سمت مخالف نگاه حاج قاسم می چرخاندم. کلاه آهنی هم بی تأثیر نبود. کلاه آهنی بزرگ و کوچک ندارد، تک سایز است. این امتیاز بزرگی بود که من در آن لحظه داشتم. ماجرای این نقشه،هم مشکل قدّم و هم مشکل بی ریشی ام حل شد. 🙂 مانده بود دقت حاج قاسم؛ که دقت نکرد.😍 رفت و نام من در لیست اعزام ماند؛ لیستی که به افراد اجازه می داد در ایستگاه راه آهن، پا روی پله های قطار بگذارند و با افتخار سوار شوند.😊 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman