گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
#قسمت_بیست_و_چهارم 🦋
🔸فصل دوم
<ادامه>
بچه های جبهه می گفتند علی آقا به حدی ارتباطش با خدا نزدیک است که از بعضی کارها و چیزهایی که با چشم هم نمی بیند، مطلع می شود.
یک بار در گلبافت کرمان زلزله شد.
خبر زلزله به منطقه هم رسیده بود،
چون خیلی از رزمنده ها برای اطلاع از سلامتی خانواده و آشنایان و اقوام به مرخصی آمدند؛
اما علی آقا یک ماه بعد پیدایش شد.
گفتم:«مادر...ما برای تو اینقدر بی اهمیت هستیم که نخواستی از حال ما با خبر باشی؟!
همه از دور و نزدیک ریختند توی شهر تا از سلامت اقوام خودشان مطلع بشوند،
آنوقت تو احوالی از این پیرمرد و پیرزن نپرسیدی؟»
خلاصه خیلی گله کردم.
علی آقا با آن قیافه مظلوم، صورتم را بوسید و گفت:
«مادر جان...احتیاجی نبود که بیایم؛
چون خبر سلامت شما و اقوام را قبلا پرسیده بودم.»
نفهمیدم چه گفت؛
اما حرفش به دلم نشست.
بغلش کردم و اشکم با لباس بسیجی اش پاک شد.
یک روز ، در یک تنگ غروب که با علی نشسته بودیم و حرف می زدیم ، نمی دانم چی شد که گفتم:«مادر کاش زودتر ازدواج می کردی و تا من نمردم لباس دامادی را به تنت می دیدم؛
آخر تو داماد می شوی؟!
مجرد باشی، خدا غضبش می گیرد.»
البته چند بار گفته بودم.
اوایل جواب نمی داد؛
اما وقتی فهمید این ارزوی قلبی یک #مادر است.
به خاطر اینکه دل من خوش باشد،
روزی گفت:«مادر ، می خواهم ازدواج کنم.»
گفتم:«الهی شکر...بگو چه کسی را می خواهی تا به خواستگاری بروم.»
می دانستم به خاطر رضایت دل ما می خواهد این کار را بکند.
اما.....
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم» #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خو
#قسمت_بیست_و_چهارم 🦋
"روزی سخــــت"
دانشکده فنی کرمان آن روزها محل اعزام نیروها به #جبهه شده بود.
از همه ی شهرستان های استان کرمان #بسیجی های آماده ی نبرد، در ساختمان دایره شکل دانشکده فنی، جمع شده بودند.
روز اعزام رسیده بود و #قاسم_سلیمانی که جوانی جذاب بود و فرماندهی تیپ ثاراللّه را به عهده داشت، دستور داده بود همه ی نیروها روی زمین فوتبال جمع شوند.
در دسته های پنجاه نفری روی زمین چمن نشستیم."قاسم" میان نیروها قدم می زد و یک به یک آن ها را برانداز می کرد.
پشت سرش "میثم افغانی" راه می رفت. میثم قدی بلند و سینه ای گشاده داشت.
اگر یک قدم از قاسم جلو می افتاد، همه فکر می کردند فرمانده اصلی اوست؛ بس که رشید و بالا بلند بود.
حاج قاسم و میثم و چند پاسدار دیگر داشتند به سمت ما می آمدند.دلم لرزید.
او آمده بود تا نیروها را غربال کند.👌
کوچک تر ها از غربال او فرو می افتادند. نیروهایی را که سن و سالی نداشتند از صف بیرون می کشید و می گفت:«شما تشریف ببرید پادگان؛ ان شالله اعزام های بعدی از شما استفاده می شه!»
فرمانده تیپ نزدیک و نزدیک تر می شد و اضطراب در من بالا و بالاتر می رفت.
زور بود که از صف بیرونم کند و حسرت شرکت در #عملیات را بر دلم بگذارد.😞
درآن لحظه چقدر از " #حاج_قاسم " متنفر بودم.😬
این کیست که به جای من تصمیم می گیرد که بجنگم یا نجنگم؟ 😖
اصلا اگر مال جنگ نیستم، پس چرا روز اول گذاشتند به "پادگان قدس" بروم و آن جا یک ماه آموزش نظامی ببینم؟
اگر بنا نبود اعزام بشوم، پس #یونس_زنگی_آبادی ، مسئول آموزش نظامی، به چه حقی ساعت سه بامداد سوت می زد و مجبورمان می کرد ظرف چهار دقیقه با سلاح و تجهیزات در زمین یخ زده پادگان #قدس حاضر باشیم؟🧐
اگر من بچه ام و به درد جبهه نمی خورم، پس چرا آقای "شیخ بهائی" آن همه باز و بسته کردن انواع سلاح ها را یادمان داده است؟
پس آقای دامغانی به چه حقی در میدان تیر آن قدر سخت می گرفت؟
آقای مهرابی چرا ساعت یک بعداز ظهر، در بیابان های میدان تیر، آن طرف کوه های "صاحب الزّمان" ما را .....
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman