گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ 📖 زندگینامه و خاطراتِ سر
#قسمت_سوم 🦋
🔸فصل اول
.... قوس بود.
زمینی که چهار دیوار گِلی دورش را گرفته بود، از رگبار پراکندهٔ باران خیس شده بود و کاهگلش می ریخت.
چند بار به آسمان نگاه کردم؛ بیهوده!
باز هم می بارید. 🌧
مثل اینکه دلش از من پر دردتر بود.
عشایر دلش نترس است،امّا این تنِ من نبود که از درد مچاله می شد؛ صغری بود، مادر بچّه هایم.
گفتم الهی خودت به دادم برس. 😢
هراسان به کوچه دویدم. کوچه نه، بیابانی روبرویم بود؛ تاریک و ظلمانی،
وخلوت...چون بی پناهیم. 😥
بی یار و یاور بودم.
«آی #خدا دلِ آسمانت چقدر پُره؟»
خواهر بزرگه صغری التماس می کرد که زودتر بروم، امّا به کجا؟
صدایش هنوز توی گوشم پیچیده.....
«ای خدا بساز برامان....»
باران حالا شلّاق کشیده بود و رحم نمی کرد. ⛈ یاد روزهای زندگی با ایل افتاده بودم، که در پهنهٔ بیابان می رفتم و یابو راهی می زدم🐎
و گِل تا ساق پایم بالا می آمد.
برو حیوون، سیاهی چادر که از فرسخ معلوم نمیشه، بعد دوباره می رفتیم تا به سیاه چادرها می رسیدیم و «ننه بچّه گیر» را که اول مُشتُلُقِ بچهٔ ندیده را می خواست، بر می داشتیم و دوباره به عقب هِی میکردیم.
ننه بچّه گیر لرز می کرد تا دلمان برایش بسوزد و نَمَد به سر و تنش بکشیم، که می کشیدیم تا سرما تنش را سیاه نکند.....
امّا آن شب سیاه، چادر ها نبود. بیابان تنهایی و ناامیدی بود و خاک ننه بچّه گیر را هم باد برده بود. چه شب تلخی بود. 😩
و صبح چه بی هنگام رسید.
آرزو کردم کاش نمی رسید. ها.... دلم خوش بود از طفلم و قلبم خون بود از ناعلاجی زندگی. 😰
دست تنگ بودم. علی آقا همان شب که من پرسه می زدم تا «ننه بچّه گیرِ» دیگری پیدا کنم، به دنیا آمد. (مهر ماه 1336).
ماهِ قوس!
رفتم سراغ دفتر دار زرتشتیِ کارخانه، التماس کردم تا صنار سی شاهی، حقوقم را بدهد. 💰
گفت: «نمی شود، فعلاً نداریم.» طنابِ دلم، از دل و امید برید و به چاه ناچاری افتاد.
آی.... آی مردِ نا علاجِ دست تنگ، چرا داری می اُفتی ..... خدایـــا مشد حسن را چاره بده، 🤲 صغری چه می شود؟!
تنمان که قوّت نداره، شکم خالی و درد و زخم؟
نگاهش می کردم و با خودم می گفتم: «صغری حالت را می دانم، امّا چه کنم که دست تنگم... 😔 کاش میان ایل می ماندیم، کاش صحرا و بیابان را خشکی نمی گرفت، تا روغنِ زرد را میانِ کاسه ای برایت تریت می کردم... می خوردی،... بخور.... نوش جانت....»
به دفتر دار گفته بودم خودت قرض بده، کار می کنم و دار قالی را بلند می گیرم.
گفت: «نه»، آمدم خانه.....
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات
#قسمت_سوم 🦋
🔸پیش فصل
[ادامه]
ماشین تدارکات،به غیر از ته ماندهٔ خورش سبزی،که گوشت و پلویش را بچههای خطِ پشتی خورده بودند،چیز دیگری نیاورده بود؛
حتی چند تکه نان! توی سنگر، پشت سنگر، پای خاکریز، همه جا را دنبال تکه نان، که ارتشی ها دور انداخته باشند، گشتم.
روی سقفِ یکی از سنگر ها، میان صندوق ها و پوکه های فشنگ و نوارهای خالیِ کالیبر، کفِ دستی نان کپک زده و خشک گیر آوردم که #خدا می داند چند روز آن بالا آفتاب و باران خورده بود.
زیرِ شیرِ تانکر آب آن را شستم و شکمی از عزا درآوردم!
در این مدت،فرمانده لیستی از آنچه خطش احتیاج داشت نوشته بود.
کاغذ را گرفت و به طرفِ رانندهٔ لندکروز، که داشت دیگِ خالی شده را می گذاشت بالای ماشین.
وقتی نشست پشتِ فرمان که برود، من هم برای پیدا کردن محسن و یوسف نشستم بغل دستش. گفت:«کجا؟»
گفتم: «خطِ پشتی!» سرِ شب بود که آن طرف خاکریزِ دوم پیاده ام کرد. صدایِ اذان از رادیو های داخل سنگرها شنیده می شد.
کنارِ تانکرهای آب، که جا به جا در امتداد خاکریز گذاشته شده بودند، رزمنده های جوان با عجله در حال وضو گرفتن بودند.
پُرسان پرسان توانستم "محسن و یوسف و حسن اسکندری" ، رفیق هم روستایی مان، را پیدا کنم. یوسف، برادر بزرگترم، نشان داد در بیست و چهار ساعت مفقودی ام نگران بوده است. 😥
از دیدارشان خوشحال بودم و در شگفت از اینکه در سنگر آن ها چقدر خوراکی پیدا میشود؛ کنسرو، کمپوت، نان، مربا. 🤩
آن وقت ما در خط مقدم داشتیم از گرسنگی تلف می شدیم!😞
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman