گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
#قسمت_شصت_و_پنجم 🦋
<ادامه>
نشانه بودند این بزرگواران به یادم مانده هر وقت حرفی از #شهادت به میان می آمد، علی آقا می گفت:
«دوس دارم مثل آقا امام حسین(ع) #شهید بشوم.»
بعد از اینکه به فیض عظمای شهادت نائل آمد؛
یکی از برادران #رزمنده به نام
محمد حسین فتحعلی شاهی را دیدم که تعریف کرد:
- خواب دیدم پیکر پاک #علی_آقا را در کرمان تشییع می کنند.
وقتی تابوت را به زمین گذاشتند، رفتم و روی جنازه را کنار زدم.
دست انداختم زیر سر علی آقا.
سرش را که بلند کردم، سر از بدن جدا شد.
من هم سرش را چند بار برداشتم بوسیدم.
هر بار که سرش را برای بوسیدن بر
می داشتم، از تن جدا میشد، اما وقتی دوباره به تابوت می گذاشتم، به بدن
می چسبید.
وقتی حرف های او را شنیدم؛
یقین پیدا کردم چون سرورش آقا امام حسین(ع) به شهادت رسید.
((فصل هشتم))
برادر اکبر علوی دفتر خاطرات ذهنش را ورق می زند و می گوید:
....ما از دوران کودکی با هم آشنا بودیم.
آن زمان شاید من دوازده ساله بودم و علی آقا هشت ساله.
هم مدرسه ای نبودیم.
هم رنگ بخت پدرانمان بودیم، که قالیباف و زحمتکش بودند.
هر بار که گوشۂ کت پدر را می گرفتیم و می رفتیم چشمانمان به هم می افتاد و مهری در دلمان جوانه می زد.
بعد فوتبال بازی کردیم و علی آقا که گوشه ای می ایستاد، جلو آمد.
فرز بود؛
باور نمی کردیم این جثه کوچک این چنین چابک باشد.
دوسال بعد بیشتر دل بسته مهر دل های کوچکمان بودیم.
هر جا که می خواستیم فوتبال بازی کنیم، به عنوان گل زن در کنار هم قرار می گرفتیم .
آن چنان که وقتی توپ زیر پای ما دونفر قرار می گرفت تیم مقابل وحشت
می کرد.
اما چیزی که یادم مانده و هرگز از یادم نمی رود، این است که....
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
#قسمت_شصت_و_پنجم🦋
«حرکت به سوی بصره»
با همان چشم های بسته سوار شدیم و حرکت کردیم. توی ماشین _ همان جیپ قبلی _ عراقی ها چشمبندهایمان را باز کردند.
داشتیم به سمت مغرب می رفتیم. دو ساعت پیش از غروب آفتاب، جایی پیاده شدیم. 🌅
آنجا، توی دشتی هموار، همه اسرای گردان ما و گردانهای دیگر، روی زمین نشسته بودند؛ با دستهای بسته.
پیادهمان کردند و گذاشتند قاطی دیگر اسرا بشویم.
چه اسیرانی! لباس ها پاره، موها پریشان، چهرهها پر از گرد و خاک، بدنها پر از خون، نشسته و افتاده بر زمین، میان حلقهای از سربازان عراقی با کلاههای سرخ. 😣
در نگاه اول کسی را نشناختم. اما زیاد نگذشت که چهره "محمدرضا حسنی سعدی"، معاون گردانمان را شناختم.
آنطرفتر مجید و رسول ضیغمی، دو پسر عموی کرمانی را کنار هم دیدم. "محمدرضا اشرف" و "علی محمدی" و "سلمان زادخوش" هم بودند.
به این ترتیب دست روزگار، بچههای چادر ما را دوباره به هم رسانده بود. جای "محمود محمودی" و "اکبر دانشی" اما خالی بود.
حسنی سعدی از ناحیه شکم تیر خورده بود. مجید و سلمان هم ترکش خورده بودند. 🤕
دمغروب، ده آیفای ارتش عراق از راه رسید. همهمهای افتاد میان سربازان عراقی.
دستور آمده بود اسرا را سوار کنند.
باعجله و خشونت، ما را به سمت آیفاها تاراندند.
کسی اگر در سوار شدن تعلل می کرد، ضربه قنداق بود که بر سر و گردنش فرود میآمد. مجروح ها را پرت می کردند کف آیفا؛ بی ملاحظه...
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@GolzarShohada_Kerman