گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
#قسمت_صد_و_چهارم 🦋
خانم خدیجه موسوی مادر " #شهید_ابوالفضل_سنجری " است. میگوید :« اولین بار که برای ملاقات پسرم ، ابوالفضل سنجری ، بیمارستان شهید مصطفی خمینی تهران رفتم، با علی آقا آشنا شدم .
که در #عملیات منطقه سومار، تیر به فکش خورده و به سختی مجروح بود .
همراه آن روز علی آقا ، علی اکبر حسینی بود که به او گفتم :« شما اگر می خواهید، بروید.
من اینجا می مانم و از اینها مواظبت می کنم .»
آنها رفتند. من واقعاً نمی دانستم علی آقا اینقدر مومن است.
این را رزمندگانی که برای ملاقات به آنجا می آمدند، به من گفتند .
خودم هم می دیدم که فقط قرآن میخواند و اصلاً به جای دیگر توجه ندارد .
بعد از اینکه حالش مساعد شد ، از بیمارستان رفت؛ اما باز هم مجروح شد.
این دفعه چون آشنایی قبلی با او نداشتم و می دانست که من مادر ابوالفضل هستم ، بیشتر صحبت می کرد .
من در آن بیمارستان ، کسی را ندیدم که علی آقا را بشناسد و یک ساعت در موردش حرف نزند .
یادم می آید خانمی که فرزندش ، هم اتاقی علی آقا بود، می گفت :« این جوان ، شب تا صبح ، عبادت و #مناجات می کند . من نمیدانم این چطور تا حالا #شهید نشده ؟»
#خدا میداند همه کسانی که به #جبهه رفتند ، ایده و عقیده ای داشتند.
به کسی بالاتر از هر کس دیگر اعتقاد داشتند.
یادم میآید در بیمارستانی که علیآقا بستری بود، پسر کوچکی را به اتاق او آورده بودند که روی مین رفته بود .
البته نمی دانستم چطوری !
علی آقا هر وقت صدای آه و ناله این پسربچه را میشنید ، اشک از چشم هایش جاری می شد و می گفت:« کاشکی تمام ترکش های مین به جان من می رفت .»
گفتم :« شما که خودت مجروح هستی!»
می گفت :« نه ،تن این بچه ، کوچک و نحیف است. نباید الان تنش از ترکش پر باشد .»
میگفتم :« خب علی آقا جنگ است دیگر ، ان شاء الله تمام میشود.»
بغض در گلویش میپیچید و می گفت:« ما که برای جنگ نمی جنگیم!»
بعد آیه ای را خواند که تقریباً معنیش این بود که چرا شما کمک نمی کنید به کسانی که زن ها و بچه هایشان از شهر رانده شدهاند. چه حال عجیبی داشت این مظلوم !
می گفت:« ما برای آزاد کردن انسان ، برای رهایی ملت مظلوم عراق ، و تکلیفی که خدا به دوش ما گذاشته است ، به جبهه رفته ایم .
اگر رزمندگان ما تنها بر اساس همین آیه هم بجنگند ، برای خدا جنگیده اند . و خوشا به حال کسی که برای او پاره پاره شود .»
حالا چه روزهای سختی را گذراند ،خدا میداند، من که ندیدم شکوه و شکایتی بکند ، چون هر وقت می دیدمش چهرهاش متبسم بود .
از بیمارستان شهید مصطفی خمینی که مرخص شد، گفت : «مادر ،من چند روزی می خواهم در منزل شما باشم .»
ندانستم چرا ؟؟؟
آخر هر مادری دلش میخواهد در چنین مواقعی ، فرزندش پیش خودش باشد .
گفتم :« افتخار من است مادر.»
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman