گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
#قسمت_نودم 🦋
روزی گفتم : «علی آقا، این دفعه دیگر نوبت من است و نمی گذارم شما زحمت بکشید.»
این بار هم ضمن انجام کار، با حالتی دلنشین گفت : «هول نشو برادر. اگر من این کارها را انجام ندهم، پس چه کار کنم؟ من کار دیگری بلد نیستم.»
این بزرگواری در همهٔ شئونات زندگی اش به چشم می خورد و باعث می شد تا هر کس به او می رسد، نتواند از او دل بکند.
و این از جاذبه های معنوی علی آقا بود که وقتی مدتی در جایی می ماند و دیگران شناختی از او پیدا می کردند، مثل پروانه به دورش حلقه می زدند و بعد، حرف و سؤال و جواب بود که ردّ و بدل می شد.
وقتی من این صحنه ها رو می دیدم، دلم می گرفت؛ چون فکر می کردم او باید بیشتر با من که رفیقِ سنگر او هستم، باشد. 😔
روزی دیدم آقای مؤذّن زاده و علی آقا روی دو تخته سنگ نشسته اند و آهسته حرف می زنند.
خیلی دلم می خواست بدانم چه می گویند. تصور من این بود که دارد سفارش "علیرضا حسنی"، جوان ریز نقشِ تازه ملحق شدهِ به ما را، می کند؛
غافل از اینکه "آقای مؤذن زاده "آمده بود تا از محضر علی آقا کسب فیض بکند!
صحبت این دو که تمام شد، "مهدی سخی" که از بچّه های اطلاعات #عملیات بود، پیدایش شد.
مهدی به لحاظ نوع مسئولیت و خصوصیات فردی، با همه کس نمی توانست مأنوس باشد.
امّا چنان دلبستهٔ علی آقا بود که به قولی، بدون وضو اسم او را نمی آورد.
نیم ساعتی هم اینها با هم اختلاط کردند. دیدم انگار علی آقا ما را تنها گذاشته و اگر اینطوری پیش برود، فاتحهٔ من خوانده است.
آماده شدم بروم به ایشان بگویم.......
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
#قسمت_نودم🦋
«فؤاد»
ادامه...
به دستور نشستم کف اتاق؛ به فاصله کمی از فؤاد که می رفت نوار کاستی را بگذارد توی ضبط صوت.
فؤاد صورتی کاملاً گرد داشت. ریش و سبیلش را با تیغ زده بود. صورتش، اگرچه سبزه بود، برق می زد.
روی پیشانی اش، که با طاسی قسمت جلوی سرش آمیخته و یکی شده بود، پر بود از دانه های ریز عرق که گاهی با دستمال پارچه ای تاخورده اش پاکشان می کرد.
می شد فهمید قدش کوتاه است، اما وقتی بلند شد تا میکروفن ضبط صوتش را از روی میز کوچک کنار در بردارد، دیدم قد آن مرد حدوداً سی و پنج ساله خیلی کوتاه و پای راستش از پای چپش کوتاه تر است و هنگام راه رفتن می لنگد.
او برگشت و سر جای اولش نشست.
میکروفن ضبط صوت را وصل کرد و بعد برای اولین بار جدی به من نگاه کرد و پرسید: «اسمت چیه؟»
-احمد
-اهل کدوم استانی؟
-کرمان...
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@GolzarKerman