گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سر
#قسمت_نود_و_نهم 🦋
......دستمال را از روی صورتش بر می دارد. چشمانش از اشک سرخ شده است. نمی تواند به راحتی حرف بزند. 😭
لحظه ای بی گفتگو به او نگاه می کنم و برادر، "سید حسین موسوی" که دوست و همرزم علی آقا بوده، کمی آرام می شود؛
می گوید اولین آشنایی ما بر می گردد به سالهای قبل از #شهادت پسر عمه ام"ابوالفضل سنجری" ، در حقیقت عامل این سعادت عظمی، ابوالفضل بود.
اوایل ارتباط چندان گسترده نبود، یعنی در واقع قبلاً یک بار علی آقا را در زمان مجروحیتش در بیمارستان حاج آقا "مصطفی خمینی" تهران دیده بودم،
و مسلماً با روحیات و مقام والایش آشنا نبودم.
تا اینکه برادر"سعید یزدانی" را که برادر خانم من هم بود، برای مداوای مجروحیت، به بیمارستانی در مشهد انتقال دادند.
در راهروی بیمارستان، دنبال اتاق سعید می گشتم که دیدم یک نفر را روی تخت برانکارد می برند که حالش هم خیلی وخیم است.
نگاهش کردم، چهره اش به نظرم آشنا آمد. ناخودآگاه دستی به صورتش کشیدم.
چشمهایش را باز کرد. پرسیدم: «اسم شما چیه؟»
گفت: «علی»، گفتم: «علی چی؟»
گفت: «ماهانی!» از هوش رفت. دیگر سعید از یادم رفته بود. دنبال برانکارد، به اتاقی که در نظر گرفته بودند، رفتم و کمک کردم تا او را روی تخت بگذارند.
یک ساعت بعد که دوباره به هوش آمد، پرسید: «شما کی هستید؟»
گفتم: «من پسردایی #شهید_ابوالفضل_سنجری هستم.»
تا اسم او را شنید، شروع به گریه کرد.😭
بعد اشاره کرد که کیسهٔ همراهش را بدهم.
کیسه را دادم. از داخل کیسه، ساعت گِل آلود و بریدهٔ روزنامه ای را که عکس ابوالفضل در آن چاپ شده بود، بیرون آورد و نشان داد. دوباره گریه امانش را برید. 😭
حالا مطمئن شده بودم، که او همان #علی_آقا_ماهانی است. 👌
اتاق سعید را پیدا کردم. او را هم با درخواست از پرستارها، به اتاق سعید بردم. تا از هر دو نفر مواظبت کنم.
چند روز بعد......
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman