eitaa logo
گلزار شهدای کرمان
16.8هزار دنبال‌کننده
27.8هزار عکس
11.3هزار ویدیو
36 فایل
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🗣️ارتباط با ما: @golzar_admin 🔹تلگرام، اینستاگرام، ایتا، سروش، روبیکا و توییتر : @golzarkerman 🔹پیج روبینو https://rubika.ir/golzarkerman1 🔹آیدی مسابقه @Ya_SAHEBALZAMAN_M
مشاهده در ایتا
دانلود
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 🔸فصل اول (ادامه) ساعتی آنجا بودم که علی آقا گفت: «بابا یعنی تو بچّه ها را در خانه گذاشته ای که از من مواظبت کنی؟! من که کاری ندارم؛ اگر هم داشته باشم، پرستارها هستند. به خاطر برگرد.» بعد به پسر آقای سنجری که آنجا بود، گفت: «زحمت بکش این بابای ما را به ترمینال، ببر سوار ماشینش بکن؛وقتی مطمئن شدی رفته، برگرد.» خلاصه تا آمدیم بفهمیم چه بکنیم، چه نکنیم، در جادهٔ کرمان بودم و سرم از خستگی لق می خورد. روزی هم که در شکست حصر آبادان، دوباره از ناحیه پا و دست به شدّت شد، (که ما بعد از ۱۸ روز فهمیدیم)شدت مجروحیّت چنان بود که بعد از گذشت دوران بستری در بیمارستان هم درمان کامل نشد. فقط روزی دیدم با آمبولانس آوردنش. از او پرسیدیم : «چطوری زخمی شده ای؟ زخمت چقدره؟» خندید و گفت: «یک خراش کوچک زیر پایم افتاده است و اذیّتم می کند.» از ما اصرار که بیشتر توضیح بده، از او انکار! بعد هم به خاطر اینکه ما نفهمیم وضعش چطور است، گفت به زهرا (خواهرش) بگویید زحمت باز و بسته کردن پانسمان مرا بکشد. زهرا را قسم داده بود که از دیده هایش با کسی حرف نزند. ماهم تا لحظهٔ نفهمیدیم که پایش در عملیّات روی مین رفته و پاشنه را از دست داده! حتّی رزمندگان که در با او بودند، نمی دانستند که پاشنهٔ او چوبی است؛ این پاشنه را هم خودش ساخته است. امّا هیچ وقت خودش و اعمالش را به رخ کسی نکشید وضعیت او را باید از چشم دیگران میدیدی تا بدانی چقدر زجر میکشید.😔 تکه تکه گوشت را به جانت وصله کنند یا جدا کنند و آخ نگویی؟ شوخی نیست! یادم است برای شرکت در مراسم....... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات
🦋 "حسن تاجیک شیر" ادامه وقتی موضوع اعزام را با مادرم در میان گذاشتم، دلش انگار پر از غم و غصه شد. آهی کشید و گفت:" ننه ندرت بهم. ئی روزن تو بکش بکشنِ! تو هم که تازه از جبهه ورگشتی. برارونت، محسن و یوسف و موسی هم که هر کدوم یه دفه رفتن. تو حلا بمون. چند ماه دگه بره!" نشستم به زبان ریختن. از جبهه ها گفتم؛ از هزاران رزمنده ای که بعد از مدت ها حضور در خط مقدم، باید برگردند و سری به خانواده و زن و بچه و پدر و مادرشان بزنند، از سرمای سنگر های خیس، از هرچه که فکر میکردم به راضی شدن مادرم کمک میکند. وقتی شنید او تنها مادری نیست که جنگ، جگر گوشه اش را به خود میخواند، کمی به فکر فرو رفت. به حرف که آمد، همچنان بر موضع خودش ایستاده بود و بر این باور بود که اگر جبهه رفتن ادای دینِ به دین و مملکت است، با یک بار رفتن ، من دِینم را ادا کرده ام و اگر دیگران هم وظیفه شان را انجام بدهند، دیگر نیازی نیست یکی مثل من، هنوز از جبهه برنگشته دوباره به جبهه برود. مادرم راست میگفت. موسی دو ماه قبل در عملیات کرخه نور شرکت کرده بود. من و یوسف و محسن و هم تازه از جبهه برگشته بودیم. اصرار بیش از آن را بی فایده دیدم، شاید اگر بیشتر چانه میزدم میتوانستم رضایتش را جلب کنم. اما هرگز نخواستم دلشکستگی اش را وقتی از رفتن من مطمئن میشود، ببینم. بنابراین موضوع را نیمه تمام و بی نتیجه رها کردم و با گفتن "حالا ببینم چی میشه" به بحث فیصله دادم. وقتی از مادرم جدا میشدم هیچ خللی در تصمیمم برای شرکت در ایجاد نشده بود. اما مادرم فکر میکرد ایجاده شده است. ترجیح دادم بی خبر بروم. اینطوری حداقل چشم های اشکبارش را نمیدیدم و وجودم آتش نمیگرفت؛ نامردی بود! اما من این نامردی را روا دانستم و در حالی که مادرم مطمئن شده بود حرف هایش روی من اثر گذاشته و من آن دوماه نگهبانی را ادای دین دانسته ام و دیگر به جبهه بر نخواهم گشت، با عزم جزم به جیرفت برگشتم. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman