گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سر
#قسمت_هشتاد_و_یکم🦋
"فصل نهم"
....دستش را روی چشمش فشار میدهد
و دردی را که حالا قطره اشکی
شده است و در پهنۂ صورتش ریخته پاک می کند.
فرصتی هست، تا او آرام شود.
حرفی نمی زنم.
خودش بهتر می داند از چه کسی باید بگوید.
و میگوید:
- من محمدرضا ایرانمنش هستم.
با علی آقا در کرمان آشنا شدم.
نمی دانم چه بگویم؟
فقط می توانم در یک کلمه بگویم او مرا به خودم شناساند و رسم و آئین و شرافت یک انسان مؤمن را به من یاد داد.
که ای کاش لایق و مستحقش باشم.
دقیقاً یادم نیست....
سال شصت، شصت و یک بود
که در عملیات والفجر مقدماتی مجدد ایشان را دیدم.
آن روزها شنیده بودم برادر
#سردار_حاج_قاسم_سلیمانی نظر خاصی به ایشان دارد.
چون وقتی به #جبهه آم، دست و پایش در عملیات های گذشته آسیب دیده بود.
نظر خاص #حاج_قاسم همین بود که
می دانست، اگر علی آقا دوباره به خط مقدم برگردد، حتماً #شهید میشود.
به همین خاطر او را به واحد مخابرات لشکر که آن موقع بنده مسئولش بودم،
معرفی کردند.
اینجا بود که وقتی اعمال و رفتار ایشان را می دیدم ، ساعتها به فکر فرو می رفتم.
با آمدن ایشان به واحد مخابرات، عاشقان اهلِ بیت دیگر رهایش نکردند.
روزی آقای مصطفی مؤذن
که آن زمان در ستاد لشکر بود،
با عجله وارد سنگر ما شد و پرسید:
«علیآقا کجاست؟! »
گفتم: «در سنگر اپراتوری.»
رنگ صورتش را که دیدم گفتم:
«اتفاقی افتاده، آقا مصطفی؟!»
دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت:
« دلم گرفته.....دارم میترکم. »
فهمیدم برای چه آمده!.....
با هم رفتیم طرف سنگر مخابرات.
آقا مصطفی که انگار عجله داشت،
فوری پرید درون سنگر و از نظر ناپدید شد.
بیست دقیقه بعد که خواستیم وارد سنگر بشویم،
صدای روضۂ علی آقا و هق هق گریۂ
آقا مصطفی به گوش می رسید.
مرهمی بر دلِ دلسوختگان بود و کم کم به این واقعیت پی می بردم؛
چون سراغ علی آقا که میرفتی و تقاضای روضۂ میکردی،
به همان سادگی رفتار و کردارش شروع می کرد؛
بدون اینکه پیچ و تابی به کلمات بدهد یا اغراق کند؛
اما این صدا آنقدر نافذ بود که جلوی لرزیدن خودت را نمی توانستی بگیری.
دعای کمیل یا زیارت عاشورای او هم همین طور بود.
طوری می خواند که دیگر آدم
می سوخت و دل آدم از دنیا و
خوشی های ظاهری اش کنده می شد.
وقتی وسط خواندنش بغض می کرد،
می گفتیم:
"خدایا...دنیا دیگر بس است؛
#شهادت را نصیبمان کن."
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
#قسمت_هشتاد_و_یکم 🦋
«به سوی بغداد»
ادامه...
چشمم افتاد به محمد آب پیکر، اسیر خوزستانی، که از اردوگاه جنگ زده های #کرمان عازم جبهه شده بود.
با سری باند پیچی شده از زخم ترکش، کف اتوبوس افتاده بود. 🤕
تکان نمی خورد. گمان می کردم با آن حال وخیم همان جا توی اتوبوس تمام می کند.
یکی از اسرا خم شد روی محمد، لحظه ای نگاهش کرد، و ناامیدانه گفت: تموم کرد! 😞
همه برای غریبی محمد آه کشیدند و غصه خوردند.
یکی دیگر از اسرا، برای اطمینان، از روی صندلی اش بلند شد و گوشش را گذاشت روی سینه اسیرخوزستانی.
کمی ساکت ماند وبعد گفت:نه بابا! نفس می کشه.
خوشحال شدیم. قلب محمد هنوز می تپید. 😍
از کنار خانه های روستایی و مزارع سرسبز می گذشت.
آن دورها، در حاشیه جاده بصره به بغداد، کشاورزان عرب داشتند از مزرعه برمی گشتند، با گاوهای زیر بار چادرشب های بزرگ علف.
چقدر دلم می خواست راننده اتوبوس ترمز کند و پیاده بشوم و همراه یکی از آن روستایی ها به یکی از آن خانه های گِلی بروم و دیگر غمی به اسم اسارت روی دلم نباشد.
اما روزگار به دلخواه من نبود. اتوبوس همچنان تخته گاز می رفت که یکی از اسرا ، افکار پراکنده آن جمع خسته و غریب را یک جا کرد.
_ برمحمد و آل محمد #صلوات.
همه صلوات فرستادند. سربازان عراقی کنجکاو شدند و به سکوت دعوتمان کردند.
یکی دیگر گفت: برای سلامتی رزمندگان اسلام صلوات.
_ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و اهلک اعدائهم اجمعین!
آن دو اسیر، با ذکر صلوات، کار بزرگی کردند. فضا به کلی عوض شد.
روحیه ای تازه ای گرفتیم و باریکه ای از امید به دل هایمان راه پیدا کرد.😌
راننده نوار ام کلثوم را از توی پخش ماشین در آورد و نوار دیگری گذاشت:
"بعد تو گریه رفیقم
غم تو داده فریبم
حالا من تنها و خسته
توی این شهر غریبم"
عجب!
راننده چطور فهمیده بود آن ترانه غمگین درست بیان حال ماست که تنها و خسته توی آن شهر غریب بودیم؟!😓
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@GolzarShohada_Kerman