گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
#قسمت_هفتاد_و_نهم 🦋
<ادامه>
در عملیات رمضان، تعداد شهدای ما زیاد بود؛
در عین حال، پیشروی خوبی نداشتیم.
به همین خاطر، روحیۂ بچّه ها خیلی خراب شده بود.
بحث می کردند و غلط و درست را پیش می کشیدند، یا عصبانی
می شدند و داد و قال راه می انداختند.
خلاصه در واقع از خودشان ناراضی بودند. اما وقتی هم در #سنگر مخابرات بحث عملیات رمضان پیش آمد،
با قلبی آرام گفت:
« رضای خدا در این کار بوده.
بچه ها تلاش کردند که موفق بشوند؛
اما مصلحت خداوند چنین بود که ما بیشتر از این جلو نرویم.
درست مثل سه ماه پیش،
در عملیات بیت المقدس که توانستیم آن همه از صدامیان کافر را به درک واصل کنیم و آن همه اسیر بگیریم.
#جنگ همیشه که پیروزی ندارد.
ممکن است زمانی پیش بیاید که
کیلومتر ها هم عقب نشینی کنیم.»
بعد شروع کرد به خواندن روضه ای و دلمان از درد رهید.
حالا این بزرگوار را اینطوری
می بینم.
خودم را چطوری دیدم؟
هنوز هم وقتی به آن گذشته ها فکر می کنم عرق شرم می ریزم.
یادم است روزی که برای رفتن به کردستان آماده می شدیم، هرکس وسایل خود را در کوله اش جاسازی و مرتب می کرد.
وقتی به کوله پشتی علی آقا نگاه کردیم، از همه بزرگتر بود.
نمی دانستیم چه چیزهایی
می خواهد با خود بیاورد.
فکر کردیم همین وسایل شخصی است که هر کسی با خودش
می آورد.
وقتی به کردستان رسیدیم، اوقاتی داشتیم که می بایست از آن استفاده بهتری می شد.
آرزو می کردیم کاش این ساعات را به فراگیری و خواندن مطالب
می گذراندیم تا همۂ روزهایمان با هم برابر نشود.
وقتی به علی آقا گفتیم، کوله پشتی اش را آوردند و وسایلش را رو کرد؛
سه جلد تفسیر نمونه، قرآن،
نهج البلاغه و تعدادی کتاب های دیگر.
چیزی غیر از کتاب در کوله نداشت و ما از پندار گذشته مان خجالت کشیدیم.
علی آقا با اینکه دل پُر عطوفتی داشت،
اما هرگز تابع احساسات زود گذر نبود؛ این را می گویم، چون یادم افتاد تازه به کامیاران رسیده بودیم که اطلاع دادند در روستای ((دالک)) ،
کومله دست به تحرکاتی زده و با بچه ها درگیر شده است.
از ما هم خواستند داوطلبانه برای کمک به روستا برویم.
وقتی قاصد این پیغام را گفت، هر شش نفر بچه های کرمان،
مثل فنر از جا پریدند که باعث تعجب همه شد.
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
#قسمت_هفتاد_و_نهم 🦋
«طلوع صبح اسارت»
ادامه...
🌱به امید آن که «جبن» یک جور خوراکی خوشمزه باشد؛ خواستم بازش کنم...
وسیله ای نداشتم. هیچکس نداشت. 😞
دیشب، قبل از ورود، انگشتر و ساعت هایمان را هم گرفته بودند چه برسد به چاقو و تیزی.
قوطی را گذاشتم سرجایش اما نیم ساعت بعد که گرسنگی اذیتم کرد، دوباره برش داشتم و افتادم دنبال راه حلی برای باز کردنش.
فکری به سرم زد. عراقی ها پلاک شناسایی ام را شب قبل ندیده بودند.
هنوز توی گردنم بود. 😍
پلاک را از زنجیرش جدا کردم.
لبه هایش کُند و گرد بود.
باید تیزش می کردم؛ مثل چاقو.
طوری که عراقی ها متوجه نشوند، کشیدمش روی سیمان کف سالن؛ آن قدر که تیزِ تیز شد، مثل چاقو. به راحتی قوطی را باز کردم.
داخلش پنیر بود؛ اما نه پنیری که ما به خوردن آن عادت داشتیم. 🧀
چیزی مثل لاستیک بود. 😑
گرسنگی را به خوردن آن لاستیک سفید ترجیح دادم.
سهم من از آن همه تلاش این بود که یاد گرفتم که پنیر به عربی می شود «جبن»؛ اولین کلمه ی عربی که در اسارت یاد گرفتم.
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@GolzarShohada_Kerman