eitaa logo
گلزار شهدای کرمان
16.8هزار دنبال‌کننده
27.8هزار عکس
11.3هزار ویدیو
36 فایل
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🗣️ارتباط با ما: @golzar_admin 🔹تلگرام، اینستاگرام، ایتا، سروش، روبیکا و توییتر : @golzarkerman 🔹پیج روبینو https://rubika.ir/golzarkerman1 🔹آیدی مسابقه @Ya_SAHEBALZAMAN_M
مشاهده در ایتا
دانلود
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 🔸فصل اول (ادامه) روز آخر که از بیمارستان حاج آقا مصطفی خمینی بیرون می آمدیم، گفت: "الهی شکر" 🤲 معنی الهی شکر او را می دانستیم. مادرش ناراحت شد و گفت : «علی، فعلاً بگذار خوب بشوی. چند وقتی صبر کن.» علی آقا با ناراحتی گفت : «یعنی می گویی را تنها بگذارم و بنشینم پیش دست شما؟ اگر تو مسلمانی، اگر نماز می خوانی، باید مرا تشویق کنی که هر چه زودتر برگردم ! مگر نشنیده ای که روزی شاه می رود؛ نزد امام، مگر نشنیده ای که شاه ملعون چی گفته و امام چی جواب داده اند؟!» 🤔 سپس گفت : «شاه از حضرت سؤال کرده بود : «تو با کدام سربازت می خواهی با من بجنگی؟» امام فرموده بود : «سربازهای من هنوز در گهواره هستند.» ما همان سربازهای داخل گهواره هستیم که بزرگ شده ایم. حالا می گویی به حرف امام پشت کنیم؟! اشک از چشمهای مادرش جاری شد و همان جا پیشانی اش را بوسید. 😭 آن روز بود که فهمیدم این جوان عاشق، حالا دیگر فقط فرزند من نیست. او فرزند یک ملّت هم بود.👌 یک روز، از آن روزهایی که زخمی شده بود و ازما پنهان کرده بود، رفتم به بیمارستانی که سراغش را در آنجا داده بودند. از در که وارد شدم. رنگ از روی او پرید. نفهمیدم چرا؟ 🤔 هیچ فرقی هم نمی کرد. آخر وظيفهٔ پدری ام بود که در این شهر غریب نگذارم احساس تنهایی بکند. دست و پایش را گچ گرفته بودند و آثار درد در صورتش هویدا بود. با دیدن من خودش را جمع و جور کرد. گفتم : «علی جان، آمده ام چند روزی اینجا باشم و از تو مواظبت کنم.» دست روی نقطهٔ ضعفش گذاشته بودم. نمی خواست شاهد درد کشيدنش باشم. ساعتی آنجا بودم که..... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات
🦋 "حسن تاجیک شیر" آن روز که جلوی میز برادر نوزایی از احتمال عملیات قریب الوقوع در های جنوب مطلع شدم هیچ خبری از حسن نداشتم. قبل از تحویل سال رفته بود جبهه. گمان میکردم او هم مثل ما به درد " نگهبانی" مبتلا شده است. اما چند روز بعد، عده ای از دوستان مشترکمان از جبهه برگشتند و یکی از آنها خبر شهادت حسن را به خانواده اش داد. با شنیدن خبر انگار آسمان از آن بالا افتاده روی سرم. راوی خبر میگفت با چشم خودش دیده حسن مجروح شده و تانک عراقی از روی بدنش رد شده؛ آن هم نه یک بار،بلکه چندین بار. او این واقعه را آنقدر با اطمینان روایت کرد که همه گمان کردند لابد جنازه ای هم از حسن نوجوان باقی نمانده است. خانواده ی حسن در تدارک مراسم ختمش بودند که از طرف بسیج روز اعزام مشخص شد و من، که خودم را رفتنی می دیدم، باشنیدن خبر مظلومانه ی حسن، دیگر ذره ای درنگ نکردم و با نام نویسی در بسیج رفتنی تر شدم. حسن، غیر از اینکه پسردایی ام بود، رفیق روز های کودکی و مدرسه ام هم بود. هم اتاقی روز های محصلی ام در جیرفت بود. حسن، میان اقوام و خویشان، به مهربانی شهرت داشت و خبر شهادتش، آن هم با آن وضع فجیع که تعریف میکردند، دل همه را به درد آورده بود. قبل از اعزام، دلم میخواست از مادرم برای جبهه رفتن رضایت بگیرم. گمان میکردم راضی کردن او، بخصوص بعد از شنیدن خبر شهادت حسن، کار سختی باشد. به روستا رفتم، مادر مثل همیشه در آغوشم کشید.بچه ی کوچکش بودم، دلم میخواست خواهش کنم یکبار دیگر قصه ی زندگی اش را برایم تعریف کند. قصه ای که صدها بار تعریف کرده بود و هنوز برایم شنیدنی و البته غم انگیز بود. مادرم، با هشت بچه ی صغیر و قد و نیم قد ، وقتی من شش ماهه بودم، مرد زندگی اش را از دست داده بود. اما توانسته بود، با اتکای ماتَرَک پدر، زندگی ما را آبرومندانه اداره کند. داستان اداره ی آن زندگی، با کودکانی که فاصله ی سنی آنها فقط دوسال بود، همان چیزی بود که همیشه مشتاق شنیدنش بودم. اما آن روز از جیرفت به روستا رفته بودم که حرف دیگری از مادرم بشنوم؛ اینکه بگوید:" بره ننه. شیرم حلالت." همین! 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman