گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ 📖 زندگینامه و خاطراتِ س
#قسمت_چهاردهم🦋
🔸فصل اول
(ادامه)
چند ساعتی با هم بودیم. موقع برگشتن، قدری پول در جیبش گذاشتم و راه افتادم.
فکر کردم خوشحال می شود؛ چند قدمی نرفته بودم که دنبالم دوید و پول را به زور در دستم گذاشت.
گفتم : « پسر، شهر غریب است، احتیاج پیدا می کنی!»
گفت : « من اهل هیچی نیستم، پول به درد من نمی خورد. #خدا را خوش نمی آید تو با این دستهای پینه بسته شب و روز در کارخانه قالی ببافی و من اینجا عیش و نوش کنم.»
هر چه التماس کردم، قبول نکرد. موقع خداحافظی سرم پایین بود تا اشکم را نبیند.
با این احوال بارها شنیده بودم که یک عدّه می گفتند اینها که #انقلاب کردند یا #جبهه رفتند، از لحاظ مالی تأمین، یا بچّه پولدار بودند و فکرشان راحت است.
یا وقتی به جبهه می رفتند می گفتند دولت به اینها فلان و بهمان می دهد تا بروند بجنگند.
آنها باید بچّه های فقیر را می دیدند که با چه شور و علاقه ای به جبهه می روند. 👌
علی آقا تا زمانی که در خدمت #اسلام و #جنگ و #انقلاب بود، حاضر نشد یک ریال از #سپاه یا #بسیج بگیرد.
دوستانش شاهد هستند. وقتی به مرخصی می آمد، می رفت کارگری یا سبزی فروشی می کرد تا مخارج خودش را تأمین کند و چشم به بیت المال نداشته باشد.
شبها که همهٔ ما خواب بودیم، پشت دار قالی می نشست و تا صبح کار می کرد.
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
#قسمت_چهاردهم
مشهد
وقتش رسیده بود به قراری که با حسن داشتم عمل کنم؛ سفر مشهد مقدس. یک هفته مانده به سال نو رفتیم سیرجان و از آنجا با یک بنز خاور عبوری به طرف شیراز حرکت کردیم.
راننده،که در واقع برای رفعِ تنهایی ما را سوار کرده بود، در ارتفاعات میان نی ریز و استهبان،وقتی متوجه اشتیاقم برای دیدن دریاچه نمک شد، که از آن بلندای کوه منظره ای بدیع داشت، گوشه ای ایستاد تا من و حسن پیاده شویم و عکسی به یادگار بگیریم؛ گرفتیم.
به شیراز که رسیدیم، مثل هر نو رسیده ای در آن شهر، رفتیم زیارت شاهچراغ. بعد مسافرخانه ای پیدا کردیم و بار و بندیل را گذاشتیم و رفتیم برای گشت و گذار.
دو روز در شیراز ماندیم. حافظیه و آرامگاه سعدی همان بود که در کتابهای درسی دیده بودم. از شیراز عکس دیگری هم در یکی از کتاب های درسی قدیم بود.
عکس ساعتی بود که در یکی از میدانهای شهر با گُل درست شده بود؛ساعت گُل. آن میدان را هرچه جست و جو کردم ندیدم.
از شیراز به تهران رفتیم و از آنجا به مشهد. نزدیک حرم، با دو پیرمرد شمالی شصت هفتاد ساله، اتاقی در گوشهٔ خانه ای بزرگ، که حوضِ آبی میان درختان حیاطش بود، گرفتیم.
با پیرمردها عکس یادگاری انداختیم. آنها هم انگار مثل من و حسن قرار گذاشته بودند دو نفری و بدون خانواده به پابوسِ #امام_رضا (ع) بروند.
لحظه تحویل سال ۱۳۶۱، بالای قبر شهدا، در
«بهشت رضا» ایستاده بودیم. بعد برگشتیم به حرم.
چند روز در مشهد ماندیم. بلیط برگشتمان را از مسیرِ طبس گرفتیم. در بیابان های خشک جادهٔ کویری به فکر درس و مدرسه بودم؛
از همان فکر هایی که در ساعات آخر یک تعطیلیِ طولانی، یک دفعه بچه مدرسه ای ها را تکان می دهد و لذت مابقی تعطیلات را از آنها می قاپد!
راستی، چطور باید عقب افتادگیِ دو سه ماهه ام را جبران میکردم؟ جبر و مثلثات و هندسه را پیش چه کسی باید یاد می گرفتم؟
این فکرها کلافه ام می کرد.
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman