گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ س
#قسمت_نود_و_هشتم 🦋
این دفعه چند دقیقه سر جاده ایستادم که ماشینی ترمز کرد و راننده اش گفت: «بپر بالا اخوی» 😊
او بحث دنیا و آخرت را برای خودش حل کرده بود. احتیاج به پیچ و خم گفتاری و کرداری نداشت،هر چند پیدا کردن همین راه که به نظر ساده می رسد، چندان هم سهل نیست.
خوب یادم می آید که در ستاد منطقهٔ شش بودم که #علی_آقا_ماهانی و #مهدی_سخی آمدند و گفتند: «می خواهیم به #جبهه برویم.»
من با توجه به اینکه می دانستم علی آقا تمام بدنش پر از ترکش است و از ناحیهٔ فک مجروحیت دارد، گفتم : «کجا می خواهید بروید؟ چه کاری آنجا از دست شما بر می آید؟»
علی آقا با این وصف تقوا و شجاعتش شهرهٔ بچّهها بود، خیلی راحت جواب داد: «برای آدمی که می خواهد خدمت کند، راهی پیدا می شود؟! من و مهدی، هر کاری از دستمان بربیاید، انجام می دهیم.»
گفتم: «مثلاً چه کاری؟»
گفت: «آشپزخانه.» دیدم با اینها نمی شود طرف شد.
دیگر حالا همه می دانیم این #شهداء از آن #خدا بودند.
یک چند روزی آمدند، تا به ما بفهمانند، راه درست آن است، که آنها انتخاب کردند. 👌
احتیاج نیست که ما بگوئیم آنها چطور خواستند و چطور شد، بنده و همهٔ بچههای معتقد، می دانند آنها همانطور که دوست داشتند واصل شدند. 🕊
روزی در خیابان حضرت #امام کرمان داشتم می رفتم که برادر"اکبر شجره" را دیدم. حال و احوالی کردیم و به یاد بچّهها گریستیم. 😭
برادر "شجره"تعریف کرد: در منطقه که بودم، خواب دیدم #شهید_علی_ماهانی روی کاپوت ماشینی نشسته است.
رفتم جلو، احوالپرسی کردم و گفتم : «علی آقا، کجایی؟» حرفی نزد؛ فقط یک جمله گفت: «بگو "مهدی سخی" هم بیاید پیش من.»
یکهو از خواب پریدم و مهدی را که همسنگرم بود، از خواب بیدار کردم. گفتم: «آقا مهدی، چنین خوابی دیدم.»
آقا مهدی خونسرد جواب داد: «به نظرت آمده.»
چند وقت بعد، به فاصلهٔ خیلی کمی، مهدی هم در #عملیات والفجر چهار به #شهادت رسید. 🕊
اینها در دنیا پیوسته با هم بودند. رفتند تا در آخرت هم با هم باشند. 👌
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman