گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
#پارت_چهل_و_ششم 🦋
((عینک آفتابی ))
در بین بچّههای جبهه، #محمد_حسین از افرادی بود که وضع مالی خانواده اش به نسبت خوب بود، در واقع می توان گفت او تمام آسایش پشت #جبهه را رها کرده بود و به جنگ آمده بود.👌
در جبهه و در بین بچه ها خیلی ساده می گشت.
یک دست پیراهن و شلوار کره ای داشت که همیشه همان لباس را به تن می کرد؛
امّا پشت جبهه به سر و وضع خودش می رسید.
شاید به این خاطر که می خواست وقتی به عنوان یک #رزمنده به میان مردم می آید، ظاهر مرتّبی داشته باشد.
زمانی که من در عملیّات #والفجر چهار
مجروح شدم، به #کرمان آمدم؛ مدّتی مرخصی استعلاجی داشتم و در شهر ماندم.
یک روز توی خیابانِ شهید مصطفی #خمینی (شهاب)، سه راه ادیب می رفتم که دیدم یک نفر صدا
می زند: «مرتضی! مرتضی!» برگشتم، دیدم
جوانی با سر و وضع خیلی مرتّب و شیک از داخل یک پیکان سدری رنگ 🚖 به من
اشاره می کند.
نگاهش کردم، نشناختم. گفتم : «این بنده خدا با من چه کار دارد؟!»
جلوتر رفتم که مثلاً بگویم: «آقا اشتباه گرفته ای!»
دیدم ای بابا! محمد حسین است.😳یک شلوار سفید و یک پیراهن طوسی رنگ به تن داشت و یک عینک آفتابی😎به چشمانش زده بود.
گفتم: «محمد حسین خودتی؟!»
گفت : «پس توقع داشتی کی باشم؟»
گفتم : «خیلی به خودت رسیدی!» 😄
گفت: «چه کار کنیم، مگر اشکالی دارد؟»
گفتم: «نه! امّا آنجا توی جبهه آن قدر خاکی و اینجا توی شهر این طوری....!»
خندید: «بنده خدا! آنجا هم من همین طوری هستم، ولی شماها متوجّه نیستید.»
💠اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقــی هـمه بـی حاصـلی و بـی خـبــری بــود
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman