گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
#قسمت_صد_و_یکم🦋
<ادامه>
ما هم که نمی دانستیم وضعیت
داخلی اش چگونه است؟!
خلاصه چند روزی بود که به دلیل مجروحیّت شدید و عمل جراحی،
دچار قطع و وصل شدید ادرار شده بود؛
اما نه به من گفته بود نه به پرستارها....
روزی دیدم از فشار این بیماری، صورتش تغییر رنگ داده،
پرسیدم: « علی آقا...ناراحت هستید؟! کاری از دست من بر می آید؟»
سرش را به گوشم گذاشت و با شرم و حیای عجیبی موضوع را گفت؛
طوری که اشک در چشمانم جمع شد.😔
گفتم:
« مرد مؤمن، من الان چند روز اینجا هستم و ندیدم تو یک آخ بگویی....
مگر تو برای ما که اینجا می خوریم و می خوابیم، مجروح و زخمی نشده ای؟!
چرا اظهار شرمندگی می کنی؟»
سرش را دوباره از شرم پایین انداخت....
و اگر از من بپرسند افتخار زندگیت چه بوده،
میگویم: «آن ده روزی که من برای
علی آقا لگن به دست گرفتم.»
جان مطلب این است که من تا به امروز در خودم چیزی را که می خواستم پیدا نکردم تا بر اساس آن خودم را یک رزمنده #بسیجی معرفی کنم.
شنیدم که برای چندمین بار که علی آقا ناشناخته خودش را به #جبهه می رساند؛
مسئول تقسیم نیروها می بیند جوانی با جثّه ضعیف و پای لنگان آمده تقاضای کار دارد.
هر چه فکر می کند،
می بیند این جثّه به هیچ کاری جز کار در آشپزخانه نمی خورد.
علیآقا مدتی در آشپزخانه مشغول پوست کندن سیب زمینی بوده که یکی از آشنایان، او را می بیند و می گوید:
«اینجا چه کار می کنی علی آقا؟!»😳
معذرت خواهی می کند.
علیآقا متواضعانه خواهش میکند که به کسی چیزی نگوید.
مدتی که میگذرد تحمل این آشنا تمام میشود و همراه چند نفر دیگر از #رزمنده هایی که علی آقا را می شناختند،
به زور او را از آشپزخانه بیرون
می آورند.
مسئولان #سپاه که متوجه می شوند، خیلی عذرخواهی می کنند؛
اما علی آقا خیلی ساده می گوید:
«من برای خدمت آمدهام،
چه فرقی می کند؟»
این است که من گاهی اوقات به خودم شک می کنم.
چون اعمالی از او دیدم که نمی توانم به خود بقبولانم من هم همان راهی را
می روم که این شهدای عالی مقام...!
حالا از دیدگاهش بگویم.
از خصائص بارز علی آقا این بود که....
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
#قسمت_صد_و_چهارم 🦋
خانم خدیجه موسوی مادر " #شهید_ابوالفضل_سنجری " است. میگوید :« اولین بار که برای ملاقات پسرم ، ابوالفضل سنجری ، بیمارستان شهید مصطفی خمینی تهران رفتم، با علی آقا آشنا شدم .
که در #عملیات منطقه سومار، تیر به فکش خورده و به سختی مجروح بود .
همراه آن روز علی آقا ، علی اکبر حسینی بود که به او گفتم :« شما اگر می خواهید، بروید.
من اینجا می مانم و از اینها مواظبت می کنم .»
آنها رفتند. من واقعاً نمی دانستم علی آقا اینقدر مومن است.
این را رزمندگانی که برای ملاقات به آنجا می آمدند، به من گفتند .
خودم هم می دیدم که فقط قرآن میخواند و اصلاً به جای دیگر توجه ندارد .
بعد از اینکه حالش مساعد شد ، از بیمارستان رفت؛ اما باز هم مجروح شد.
این دفعه چون آشنایی قبلی با او نداشتم و می دانست که من مادر ابوالفضل هستم ، بیشتر صحبت می کرد .
من در آن بیمارستان ، کسی را ندیدم که علی آقا را بشناسد و یک ساعت در موردش حرف نزند .
یادم می آید خانمی که فرزندش ، هم اتاقی علی آقا بود، می گفت :« این جوان ، شب تا صبح ، عبادت و #مناجات می کند . من نمیدانم این چطور تا حالا #شهید نشده ؟»
#خدا میداند همه کسانی که به #جبهه رفتند ، ایده و عقیده ای داشتند.
به کسی بالاتر از هر کس دیگر اعتقاد داشتند.
یادم میآید در بیمارستانی که علیآقا بستری بود، پسر کوچکی را به اتاق او آورده بودند که روی مین رفته بود .
البته نمی دانستم چطوری !
علی آقا هر وقت صدای آه و ناله این پسربچه را میشنید ، اشک از چشم هایش جاری می شد و می گفت:« کاشکی تمام ترکش های مین به جان من می رفت .»
گفتم :« شما که خودت مجروح هستی!»
می گفت :« نه ،تن این بچه ، کوچک و نحیف است. نباید الان تنش از ترکش پر باشد .»
میگفتم :« خب علی آقا جنگ است دیگر ، ان شاء الله تمام میشود.»
بغض در گلویش میپیچید و می گفت:« ما که برای جنگ نمی جنگیم!»
بعد آیه ای را خواند که تقریباً معنیش این بود که چرا شما کمک نمی کنید به کسانی که زن ها و بچه هایشان از شهر رانده شدهاند. چه حال عجیبی داشت این مظلوم !
می گفت:« ما برای آزاد کردن انسان ، برای رهایی ملت مظلوم عراق ، و تکلیفی که خدا به دوش ما گذاشته است ، به جبهه رفته ایم .
اگر رزمندگان ما تنها بر اساس همین آیه هم بجنگند ، برای خدا جنگیده اند . و خوشا به حال کسی که برای او پاره پاره شود .»
حالا چه روزهای سختی را گذراند ،خدا میداند، من که ندیدم شکوه و شکایتی بکند ، چون هر وقت می دیدمش چهرهاش متبسم بود .
از بیمارستان شهید مصطفی خمینی که مرخص شد، گفت : «مادر ،من چند روزی می خواهم در منزل شما باشم .»
ندانستم چرا ؟؟؟
آخر هر مادری دلش میخواهد در چنین مواقعی ، فرزندش پیش خودش باشد .
گفتم :« افتخار من است مادر.»
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
#سردار_بی_مرز 🦋 خاطرات شهید «حاج قاسم سلیمانی»🌷 #عملیات کرخه نور، اولین دیدار من با حاج قاسم بو
#سردار_بی_مرز 🦋
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷
♦️به روایت سردار سلیمانی
🍂مادری که خودش قبر کَند..
یادم هست مادری بود در یکی از روستاها به نام *خانوک*
شوهر و سه پسرش در جنگ بودند.
یک پسرش به نام زادخـوش که
#شهید شد، اجازه نداد کسی قبر را حفر کند.
خودش آمد این قبر را
کَند، این زن وقتی خسته شد، دخترهایش را صدا زد که کمکش
کَند و بعد این پسر را توی قبر
گذاشت.
پسرش را که 17ساله بود دفن کرد و در قبر گذاشت
و شوهر و دو پسر دیگرش را روانۀ #جبهه کرد.
عجیب بود این صحنه.
🍁راوی:
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سر
#قسمت_صد_و_هفتم 🦋
از در بیرون نرفته بودند که خانمی با یک دسته گل بزرگ بسیار زیبا وارد شد .
شاخه ای به اکبر و شاخه دیگر به آن رزمنده داد در خواب هرچه به خودم فشار آوردم تا صورت آن رزمنده را ببینم ، موفق نشدم .
به خانم گفتم :« شما کی هستید ؟ این گل ها را چه کسی فرستاده ؟
گفت:« اینها را خانمم فرستاد . برای رزمندگان .هر رزمنده یک شاخه گل .»
فردا صبح شنیدم رادیو مارش حمله می زند .
چند روز بعد گفتند که علیرضا محمدحسینی ، برادر اکبرآقا شهید شده است .
در آخر هم که دیدیم خودش هم #شهید شد.
اما وقتی شنیدم تاچندساعت باور نمی کردم .
وضع و حالی داشتم که دیگر نمی توانستم خودم را کنترل کنم .
همسایه ها ، این حقیر را به عنوان زنی صبور می شناسند .
من حتی در #شهادت ابوالفضل هم همان اندازه صبور بودم که برای دیگر شهیدان !
اما وقتی خبر شهادت علی آقا را شنیدم ، احساس کردم صدایی از گلویم خارج می شود که نمی توانم از آن جلوگیری کنم .
فقط یادم هست که همسایه ها آمدند و تعجب کردند.
دست خودم نبود .هر چه فریاد می کشیدم آرام نمیشدم .
تمام زندگی من ، بعد از ابوالفضل ، پر از خاطره های علی آقا بود .
به منزل آنها که رفتم اتاقی را به من نشان دادند که جز بوی عبادت و شبزندهداری ، چیزی نداشت.
مهر نمازی را دیدم که گفتن از خاک #جبهه درست کرده بود و بر آن سجده می کرده است.
اگر علی آقا گمنام به شهادت نرسیده بود ،خاک آرامگاهش را تربت می کردم .
خانم موسوی اشک را پاک می کند و برادر، یزدان پناه که از دوستان و همرزمان علی آقا است می گوید :« او مثل خونی بود که در رگ های ما جاریست . اگر می بینید ما الان نفسی چاق میکنیم به خاطر این است که او هنوز هست، که اگر نبود پس چرا ما باید زنده باشیم .
یادم هست آخرین بار که با علی آقا بودم ، در مزار شهدای کرمان بود .
هفته بعد آن هم ، او و برادر بزرگوارش قرار بود به جبهه بروند .
آن روز ، مثل همیشه از هر دری صحبت کردیم و در جریان مسائل قرار گرفتیم .
از نماز و روزه گرفته تا مسائل شخصی و تعبیر و تفسیر جریانات انقلاب .
از دیدگاه های اسلامی و عرفانی هم سخن گفت .
و چقدر شیرین و جذاب تحلیل می کرد آنچنان که از تاثیر کلام صادق شهرچی میگفت ، بر دل می نشست.
البته آن روز من یک ساعت بیشتر نمی توانستم آنجا بمانم و قرارم هم داشتم ؛ اما دو ساعت گذشته بود و همچنان مشتاق صحبتهای او بودم .
اعمال او همه درست بود .
#خدا با آقا امام حسین (ع) محشورش کند ، هنوزم دلمان از حرفهایش می لرزد.
شنیدم که وقتی علی اصغر در منطقه سومار از ناحیه فک مجروح شد ، برادر فولادی به بیمارستانی در تهران میرود تا از او عیادت کند.......
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
#سردار_بی_مرز 🦋 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷 ♦️روایت شده از #حاج_قاسم 🍃هجرت شهدا قبل از #شهاد
#سردار_بی_مرز 🦋
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷
🔸آب دادن به اسرا🔸
کـارمـان تمام شـد. تابستان بـود و هـوا هم خیلی داغ ، بچه ها آب
آوردند ؛
در همین لیوان های پلاستیکی #جبهه ها که قرمز بود، ریختند و خوردیم.
بعد لیوان را به میرزایی دادم و برگشتم. دیدم که آب نخورد و از یک #بسیجی که مراقب اسرا بود، پرسید :
به این ها آب داده اید؟
بسیجی گفت :
《آب نداریم . بعدا آب می دهیم》
🌱از دور نگاه میکردم ، میرزایی به سوی اسرا رفت... لیوان آب را به دست اولین اسیر داد. برادر بسیجی اعتراض کرد و گفت: اگر عراقی ها ما را اسیر کرده بودند، به ما آب میدادند؟
صدای میرزایی را شنیدم که گفت:
ما با آنها فرق داریم. ما #رهبری مثل
امام خمینی(ره)داریم .
🔰روایت شده از:
#شهید_قاسم_سلیمانی
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
#سردار_بی_مرز 🦋 ♦️بخشی از توصیف #رهبر_انقلاب از سردار شهید قاسم سلیمانی : نقشه #آمریکا در عراق، #
#سردار_بی_مرز 🦋
خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی 🌷
♦️به روایت #حاج_قاسم
شهیدی که همسرش واسطه شهادتش شد!
زمان #جنگ ،حسین بادپا همرزم من بود و خیلی دوستش داشتم.الان او مفقودالاثر است. همشهری بودیم. برای اینکه بیاید اینجا، خانمش را واسطه کرد و این خیلی مهم است که زنِ انسان واسطه شود برای مجاهدت شوهرش، بیاید و التماس کند و بگوید:
«قبول کن شوهر من به #جبهه بیاید و شهید شود.»
این خیلی حرف مهمی است.👌
نشان میدهد که هدف خیلی باارزش است.
حسین بادپا بار اول زنش را واسطه فرستاد؛ بار دوم خودش آمد. من خیلی دوستش داشتم. برای بار چهارم نمیگذاشتم بیاید.
مجددا خانمش را واسطه کرد و گفت:
«تو پیش فلانی آبرو داری، برو واسطه شو تا بگذارد من بروم.»
این ماجرا در ایام #فاطمیه سال قبل بود
بعد هم به اینجا آمد و شهید شد💫
#شهید_حسین_بادپا
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
#آن_روزها دور نباش💕 در این دنیاے کوچک در این آغوش دنج نزدیک تر باش ↵از روح بہ جان❣ ↵از جان بہ تن
9.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 «نماهنگِ رقص در خون»
#آن_روزها 🖤
°•این «دی ماه» چه دارد که دلِ شما مردهای #جبهه به آن گره خوردهست ؟!
🍂 دی ماه؛ سالگردِ شهدای کربلای چهار و کربلای پنج، سالگرد شهادتِ شهید حاج احمد کاظمی ؛
°•سالگرد شهادتِ #حاج_قاسم ،
سردارِ قلبهامون، 😭👇💔
♨️این حرارت و سوزِدل در قلوب ما هرگز سرد نخواهد شد؛ مگر با «انتقام سخت» به اذنِ «رهبرمان»✌️
#مرد_میدان 🇮🇶🇮🇷
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🌷 #سالروز_تولد 🌷 #شهید_علی_شفیعی 🍁ای عشق همه بهانہ از توست
مادری که تا زمان #شهادت فرزندش،
در جبهه حضور داشت‼️
⚪️خانم «سکینه پاکزاد» مادر #شهید_علی_شفیعی میگوید:
#حاج_قاسم ، مثل پسرم علی بود و به ایشان بسیار علاقه داشتم؛ از زمانی که #جنگ شروع شد، همراه با علی به #جبهه رفتند.
علی و حاج قاسم مثل دو برادر بودند و تا زمانیکه علی شهید شد، در جبهه، همرزم حاج قاسم بود.👬
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمـٰنِ الرَّحیمْ » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطر
#قسمت_چهارم 🦋
🔸پیش فصل
[ادامه]
آن وقت ما در خط مقدم داشتیم از گرسنگی تلف می شدیم!😞
روز بعد، نیروها سازماندهی شدند. من، محسن، یوسف، علیجان تاجیک و برزو قانع منتقل شدیم به خطی که یک شب آنجا تنها بودم.
"حسن اسکندری" هم افتاد به جبههٔ دُبّ حردان، که حدود سه کیلومتری سمت چپ ما قرار داشت. #جبهه ما به "نَوَرد" معروف بود.
از کارخانهٔ لوله سازی معروف نورد، که فاصله کمی تا اهواز داشت، همین اسم مانده بود؛ "جبههٔ نورد".
عراقی ها آن روزها در دروازه های اهواز متوقف شده بودند. در جبههٔ نبرد وظیفه ما حفظِ مواضع در برابر دشمنی بود که هنوز از گرفتن اهواز ناامید نشده بود.
خاکریزِ ما درست از شانهٔ چپ جادهٔ اهواز-خرمشهر در میآمد. نزدیک ترین سنگرمان به عراقی ها در محل اتصال خاکریز به جاده درست شده بود.
روزها و شب ها به نوبت توی سنگر کنار جاده نگهبانی میدادیم. ساعت هایی که در سنگر تیربار می نشستم و چشم به نیزار مقابل می دوختم نیم نگاهی هم به جاده داشتم.
خاموش بود. مثلِ ماری که کودکان با پاره سنگ از پا در آورده باشند میان نیزار افتاده بود.
خط سفید میانی اش از بس توپ و خمپاره خورده بود به سختی دیده میشد.
جادهٔ بی عبور مدتها بود گرمیِ لاستیک هیچ اتومبیلی را بر پشت خود احساس نکرده بود.
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
#سردار_بی_مرز 🦋 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷 ♦️به روایت #حاج_قاسم : وقتی بــرای آیت الله بهاء
#سردار_بی_مرز 🦋
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷
♦️به روایت
🍃دو جوان ساده و بی آلایش که دنیا🌏 را به لرزه درآوردند.
یـک ارتشـی و دو پاسـدار #بسـیجی در کنـار هـم؛
آقایـی کـه لبـاس ارتـش جمهـوری اســلامی ایــران را بــه تــن کــرده روی چشــم مــا جــا داره؛
امــا بــرای چنــد لحظــه، توجهتـون را بـه دو جوانـی کـه کنـار ایشـون ایسـتادن معطـوف کنیـد...
لبـاس هایـی کـه کامـلا مشـخصه چون یـک پیراهـن مناسـب سـایز بـدن شـون
هـم نداشـتن کـه بپوشـن.
در نـگاه شـون نـه تنهـا غـروری پیـدا نمـی شـه، بلکـه
حتـی روی مسـتقیم نـگاه کـردن بـه یـک دوربیـن را هـم ندارنـد.
حالـت ظاهـری
صــورت و لبخندهــای ریزشــون، انســان را یــاد هــر شــخصیتی مینــدازه جــز مــرد #جنــگ.
هرکســی ایــن عکــس را ببینــه بــا توجــه بــه ظواهــر ایــن دو نفــر پیــش
خــودش مــیگـه ایــن دو نفــر را دیگــه کــی راه داده #جبهــه؟...
ایـن هـا کـه نـه تنهـا هیـچ تحصیـلات آکادمیـک نظامـی نـدارن، حتـی بلـد نیسـتن
آسـتین هاشـون را بـه شـیوه ی نظامـی بـدن بـالا..
امـا از ایـن حـرف هـا گذشـته،
ایـن دو بسـیجی سـاده و بـی آلایـش چـه نقشـی را بـرای آینـده ی کشورشـون بـازی کـردن؟...
یکـی شـون فرماندهـی توپ خانـه و موشـکی #سـپاه پاسـداران شـد ، امـا یگانـی بـدون
حتـی یـک قبضـه تـوپ ! یعنـی فرمانـده ی یگانـی شـد کـه اصـلاوجـود خارجـی
نداشت!
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
پنجم دی ماه
هفدهمین سالگرد زلزله دلخراش شهرستان بم 🖤
حضور #سردار_سلیمانی و #شهید_احمد_کاظمی در اولین لحظات وقوع دلخراش #زلزله_بم
اولین بالگردی که وارد بم شد، بالگرد حامل حاج قاسم سلیمانی بود، این سردار رشید در همان ساعات اولیه زلزله خود را به مردم بم رساند و روز بعد نیروهای سپاه قدس را به بم آورد.
خبر زلزلهٔ بم و از دست دادن هموطنان عزیزمان، پاک همه را بهم ریخته بود. حاجی مطلع که شد، «یک راست آمد بم.» چشمش که به سرو وضع شهر افتاد از زور غم و غصه زنگ به فلان مسئول کشوری، گفت: «نشستی توی تهران نمیدونی اینجا چه خبره! بیا به داد مردم برس.»
توی آن آشفته بازاری که همه آمده بودند برای کمک، بچه های #جبهه و #جنگ را صدا زد. عده ای را گذاشت پیکرهای بی جان را جمع کنند.
عده ای هم کمک های مردمی را سر و سامان بدهند. عده ای هم امداد رسانی را انجام دهند.
خودش با #شهید_احمد_کاظمی مستقر شدند توی فرودگاه.
پروازها از تهران و جاهایی دیگر بلند می شدند و می نشستند توی بم. خیلی ها ایراد گرفتند. فرودگاه بم امکاناتی نداشت، متروکه بود.
حتی پله نداشتیم مردم بروند بالا سوار هواپیما شوند. حاجی گفت: «جوون ها رو جمع کن دولا بشن کمک کنن مردم برن بالا.»چاره ای نبود. تا پله برسد همین کار را می کردیم.
کمک "حاجی و احمد کاظمی" بود که فرودگاه راه افتاد.
فکرش را که می کنم می بینم اگر حاجی و حاج احمد نبودند جان خیلی ها از دست می رفت.
خیلی از مجروح هایی که از زیر آوار بیرون آمده بودند اما کسی نبود به دادشان برسد.
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمـٰنِ الرَّحیمْ » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاط
#قسمت_پنجم 🦋
"نورد"
ماههای دی و بهمن سال 1360 را در #جبهه نورد گذراندیم؛ هر سه برادر توی یک سنگر.
یوسف بیست سال، محسن هجده سال، و من شانزده سال داشتم. فرماندهی جوان، اهل کاشان داشتیم که چندان سخت نمیگرفت.
کار ما هرروز و هرشب نگهبانی بود.
ساعتهای متوالی در سنگر شناسایی به سکوت نیزار گوش میدادیم، تا اگر خش خش بلم دشمن را شنیدیم یا گمانکردیم شنیدهایم، زمین و زمان را از صدای رگبار مسلسل پر کنیم.
بادی اگر شاخه بلند نی ای را بهم میزد، کمِکم پنج گلوله از ما میگرفت.
آنقدر در تیراندازی افراط کردیم که یک روز فرمانده جوان که هیچ وقت عصبانیتش را ندیده بودیم، قانونهای سختی برای تیراندازی وضع کرد.
مشکل ما فقط تیراندازی به سمت بلمهای نادیده نبود.
زندگی یکنواخت گاهی خستهمان میکرد؛ و برای روحیه گرفتن راهی نداشتیم
جزاینکه هنگام بی کاری مسابقه تیراندازی بگذاریم.
پارهای اوقات هم گلولههای کلاشینکف را برای زدن گنجشکهایی حرام میکردیم که به هوای نان خشکههای پای خاکریز میآمدند.
این جور وقتها دیگر فرمانده جوان کفرش درمیآمد و برای چندمین بار قصه پیرزن روستایی و تخم مرغ هایش را تعریف میکرد و به یادمان می آورد که فشنگها با فروش تخم مرغ های اهدایی آن پیرزن روستایی به جبهه خریده شده است.
بازی با موشهایی که آب باران به لانههایشان میافتاد و از بد روزگار با ما همسنگر میشدند هم یکی دیگر از سرگرمیهایمان بود. 😅
روزی علی جان......
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman