💔🕊💔
دیدن ِ عڪسهـــاے شما
#بهانه است !
دلمــــان
#شهادت
میخواهد ..
#اللهم_ارزقنا_ان_شا_الله
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#سیره_شهدا
به مناسبت سالگرد شهادت شهید...
🌷برای شرکت در مراسم عروسی یکی از آشنایان به تهران دعوت شده بودیم. بعدها صاحب مجلس برای ما تعریف کرد:
« مراسم بزن و بکوب و شادی در حیاط برپا بود. در حال پذیرایی بودم که متوجه شدم دربِ یکی از اتاقهای خانه بسته است. در را که باز کردم، از چیزی که دیدم جا خوردم و انگشت حیرت به دندان گرفتم. مجتبی بالای اتاق نشسته و بچههای کوچک اقوام هم دورش حلقه زده بودند؛ او با زبانی کودکانه به آنها احکام آموزش می داد.»
برش هایی از کتاب *همسفر تا بهشت*
#سردار شهید مجتبی قطبی
#شهدای فارس
🌷🍃🌷🍃
کانال گلزار شهدا:
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_یازدهم
🙂 همیشه وقت استراحت می آمدیم یکی را به صورت مرده می خواباندیم وسط سالن آسایشگاه .بعد همگی یک مراسم کفن و دفن عزاداری به راه انداخته می انداختیم.یک تعدادی هم می شدند صاحب عزا.
یکی رود میزد و تعدادی هم گریه می کردند .دل تنگی داشتیم و شوخی باعث می شد راست راستی گریه کنیم و سبک شویم.زار می زدیم.چراغ ها را خاموش کرده و محشری به پا می کردیم.بعضی وقت ها مرده هم گریه اش می گرفت 😥😅
یک شب عمو مرتضی با جلیل اسلامی که همیشه با هم می پریدند ، آمده بودند توی سالن .آن شب عمو طوری گریه کرد که راست راستی باورمان شد آن که وسط سالن افتاده واقعا مرده است .بعد از او ما هم جرات کردیم و یک دل سیر زار زدیم.این مراسم را هفته ای یکبار بر پا می کردیم.
حالا عمو افتاده وسط سنگر ،یکی در وسط اتاق زار میزند یکی هم خاطره می گوید :
«ما سختی بسیار کشیدیم .واقعا بچه ها از جان مایه گذاشتند .لحظه به لحظه به چشم خود دیدم چطور شهید و مجروح می شوند.آب و آذوقه کم آوردیم .ما بالای تپه ای در محاصره گیر افتادیم .پایین ،سه راهه ای بود که عراقی ها آن را گرفته بودند.مجبور بودیم شبانه با تعدادی از بچه ها به ارتفاع پایین تر بیاییم و از رودخانه ای که آنجا بود آب برای فردای گردان ببریم.در این چند روز هم مامور مقاومت بودیم ،هم آب و غذا تهیه می کردیم ، هم به مجروحین می رسیدیم و هم شهیدانمان را جای امنی نگه می داشتیم.
با این همه فشار هرگز حاضر نمی شدیم عقب برگردیم.قول داده بودیم به فرماندهی سپاه که تا آخرین نفس مقاومت کنیم.و خدا خواست ماندیم و آبرو از کف ندادیم.»
حلقه آبی در چشم عمو درخشید صدایش کمی خش دار شده بود و سرش گرم.
_عمو مرتضی از زیارت امام کمی برای مان حرف بزن.
_والله از همان اول که دیدمشان بغض گلویم را خراشید و بی اختیار اشک از گونههایم سرازیر شد. نزدیکتر شدم یادم هست که به زور سلام کردم. در حقیقت هیبت امام مرا گرفته و زبانم را لال کرده بود. خودم نمی توانستم حرف بزنم تا این که آقای رضایی مرا خدمت امام معرفی کرد و جریان عملیات را برایشان توضیح داد. با قامتی نورانی خم شد و پیشانی مرا بوسید و آن زمان دیگر هیچ آرزویی نداشتم. من هم فرصت را از دست ندادم و دست و صورت امام را بوسیدم. فقط توانستم یک جلمه به زبان بیاورم.
«شفاعت مرا نزد خداوند بکنید برایم دعا کنید تا در جبهه شهید شوم. ایشان همینطور که به صورت من زل زده بودند فرمودند :انشاالله»
و بعد که میخواستیم خداحافظی کنیم رو به ما کردند و فرمودند: دعا می کنم که انشاالله پیروز شوید.
حالا دیگر اشک آقامرتضی درآمده بود .میشد صدای تپش قلبش را شنید. سرش رو به غروب بود و افق را می نگریست.
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شهید حاج قاسم سلیمانی: ما به مردم قول دادیم ببریمشان کربلا ولو اینکه با دادن خونمان باشد...
✍حاج قاسم خودت کربلای مردم ایران را تسهیل کن....
#کربلا
#اربعین
#حاج_قاسم
🌷🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید مهدی ظل انوار
🌷مهدی تعریف می کرد؛عملیات بستان بود. با شهید سید محمدکدخدابرای شکار تانک به جلو رفتیم.در برگشت به یک میدان مین پاكسازي نشده برخوردیم،وقت نبود. به سید محمد گفتم: تنها راه این است که تو پیش بچهها بمانی و من روي مینها بدوم و راه را بازکنم، بعد شما این بسیجیها را از جاپاي من عقب بکش!
سید محمد گفت: نه، من میروم تو بمان!
هیچکدام به ماندن راضی نشدیم.قرار شد باهم در میدان بدویم و بسیجیها از جاپاي ما عقب بکشند. قرار گذاشتیم هرکدام مجروح شد، خود را روي مابقی مینها بکشد تا راه براي عبور بچهها کامل باز شود. دست در دست هم شروع به راه رفتن در میدان مین کردیم. بااینکه مینها را زیر پا حس میکردیم، خبري از انفجار نبود،پس از چند دقیقه هر دو از میدان مین بیآنکه حتی یک مین منفجر شود عبور کردیم، درحالیکه اشک از دو چشم ما جاري بود. بسیجیها، بلافاصله از جاپای ما از میدان مین عبور کردند.
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🏴💔🏴
🌱آرزوی کربلا دارد هنوز این قافله..
میرود پشت سر مولای خود
بی فاصله..
پرچمی در دست ما مانده ست از یاران ما..
روی آن صد لاله نقش از خون سرداران ما...
💔🥀
#صبحتون_حسینی
#عاقبتمون_شهدایی 🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔹زمانی که در خانه بود از اوقات خود به نحو احسن استفاده میکرد به طوری که خواهر زاده وی می گوید:«دایی هر وقت به خانه ما میآمد به من قرآن یاد میداد مرا با خود به دعای توسل و کمیل میبرد.»
🔹علی رغم مهارتهای زیاد در ورزش و قدرت بدنی بالا ولی بسیار متواضع متین و خوش اخلاق بود و از کِبر و غرور دوری میکرد.
و این خلق نیکو و حسن رفتار و گفتار در نوشتههایش ملموس بود چنانچه در وصیت نامهاش میآورد:«…با اخلاق خوب، دیگران را به جمع خود دعوت کنید و با رفتار خوش، دل مستضعفان را شاد نمایید چرا که آنان به شما بسیجیان دل بسته اند. ای مسئولین گروه مقاومت مواظب نور چشمان امام باشید و از به خطا رفتن آنها جلوگیری کنید …
#شهید_محمدکاظم_فرارویی
#شهدای_فارس
•••✾❀🍃♥️🍃❀┈•
کانال گلزار شهدا:
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_دوازدهم
🙂 حدود هشت ماه از شروع جنگ می گذشت که اتفاقی در زندگی من رخ داد و سرنوشتم را عوض کرد.
تقریباً اردیبهشت ماه ۱۳۶۰ بود که خبر خواستگاری در خانه ما زمزمه می شد هاج و واج بودم به خصوص وقتی با صراحت این قضیه را به من گفتند خودم نمی دانستم باید چه جوابی بدهم انقدر که داشتم توی یک دریای طوفانی دست و پا میزدم زندگی زناشویی برای من مثل یک غول بود که در مه غلیظ افتاده باشد.
چند بار مرتضی با خاله آمد به خانه ما از همدیگر را خوب می شناختیم. ولی حجب و حیایی داشت این خصوص از وقتی که چشمام گوشمان باز شده بود. هرچند دختر خاله و پسرخاله بودیم ،میتوانستم زیاد هم گرم بگیریم و خوب حرف بزنیم. نگاه فکر میکردم که مرتضی آدم وارسته و متدین و با اخلاقی هست.
به همین سادگی قبول کردم 😍.یک ربع بعد به اتفاق خانواده آمدند خانه ما .بدون آن که تشریفات چندانی باشد صحبتهای دو خانواده در آن جلسه شروع شد .
من میرفتم چای بیاورم. این را هم بگویم که حق طبیعی هر دختر دم وقتی از که بداند در این جلسات چه میگذرد. من هم گوش تیز میکردم . توی آشپزخانه یادم هست که همه حرف هایشان را خوب می شنیدم البته صحبتها خیلی هم حول محور ازدواج نمی چرخید .بیشتر گفتگوی خودمانی بود تا مسائل دیگر. آخر شب به زن مهریه که پیش کشیده شد توافق کردن به یک ۱۱۰,۰۰۰تومان و صلوات فرستادند.♥️
_ببینید شغل من نظامی است. بیشتر اوقات من صرف جبهه و جنگ میشود و کمتر دست میده در شهرستان بمانم.
خواهشی از شما دارم که خوب فکرتان را بکنیپ و جوانب کار را نگاه کنید که بعد خدای ناکرده پشیمان نشوید.🤭
برای لحظهای در سکوت لغزیدن و به کف اتاق یا سقف خیره شدند.
_همه ما این شرایط را درک میکنیم شما هم برای دفاع از ناموس ما می جنگید.
_ما که به این وصلت راضی هستیم.
_هرچه خدا بخواهد همان میشود
هرکسی چیزی گفت و من چه می توانستم بگویم.. آن شب دوباره من در خلوت خودم به فکر فرو غلطی دم به آینده ای که تاریک و روشن بود .گفتم :خدایا چه کنم ؟حیرانم !خودت راه درست را پیش پایم بگذار !
آن وقت خروسهای آبادی خواندند و من هنوز در رویا غوطه می خوردم و خواب بر من حرام شده بود..
فردا صبح قرار خرید گذاشته بودند با صدای مادرم از جا بلند شدم نمازم را خواندم و کلی دعا و ثنا کردم .بعد همش منتظر بودم تا کی در به صدا در بیاید.
ساعت ۹صبح خودش آمد و با هم به شهر رفتیم .چند تا از خانواده ها هم آمده بودند .یادم نیست خرید مان چقدر طول کشید. فقط یک دست لباس بود یک حلقه طلا که درست به خاطر دارم به پول آن روزها دقیقاً ۶۰۰ تومان میشد. برگشتیم روستا و دو روز بعدش به فسا آمده و در محضر جناب آقای شریعتی در یک مجلس ساده عقد کردیم.
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
7.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 اربعین
📢سفر اربعین بله برون حجت خدا ، برای حجت خداست
#حاج_حسین_یکتا
#اربعین
#کربلا
🌷🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید مهدی ظل انوار 💫
🌷ترکش بخشی از مفصل شانه مهدی را برده بود. بعد از شهادت مهـدی، یک پزشک ترکزبان، که پزشک معالج آقا مهـدی بود، از تبریز به خانه ما آمد. ایشان تعریف میکرد: همراه با تعدادي از پرستاران سریعاً خود را به بالاي سر آقا مهـدی رساندیم. خون زیادي از او رفته و کاملاً بیهوش بود، اما لبانش تکان میخورد. فکر میکردیم مثل سایر مجروحین و بیماران که وضع مشابهی داشتند هذیان میگوید، دقیق که شدیم، دیدیم رسا در بیهوشی دعاي کمیل میخواند!
مادر، دو ماه تمام در تهران، بالاي سر مهـدی بود و از او پرستاري میکرد. یک روز دکتر مهـدی به مادر گفته بود: همه این مجروحین جنگ گُل هستند، اما فرزند شما گلی دیگر است، رنگ و بویی دیگر دارد، او حتی در بیهوشی اذکار دعا از زبانش نمیافتد و در اوج درد هم حاضر به تزریق مسکن نیست!
حرکت این دست مهـدی کامل از بین رفت.
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
📸 شهید حاج قاسم سلیمانی:
شرط نجات، شرط پیروزی، شرط رستگاری، شرط همه اینها و ابعاد ایمان، برادران عزیز من حسین وار جنگیدن و حسین وار جنگیدن است.
۱۳۶۵/۰۴/۰۸ - عملیات کربلای ۱
🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75