eitaa logo
گلزار شهدا
5.7هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
دهه اول محرم بود.سربازهای آموزشی را برای راهپیمایی شب به بیرون از پادگان بردیم. مهدی که فرمانده پادگان بود حال عجیبی داشت. پوتینش را در اورده, دور گردنش انداخته بود و پیشاپیش ستون ها روی سنگ و خارها حرکت می کرد, گویی روی زمین نبود و در اسمان ها سیر می کرد, نمی دانستم این کارش برای چیست. در دامنه کوهی دستور ایستاد داد, همه روبرویش نشستند. مهدی با صدایی بغض الود از سختی های پیش رو در جبهه گفت, تا حرفش را به امام حسین(ع) و کربلا رساند. کلام اخرش این بود... -این یک دستور نظامی نیست. هر کس دوست دارد به یاد غربت و غریبی اهل بیت امام حسین(ع), امشب پوتینش را در بیاورد و این ارتفاع را با پای برهنه طی کند! بعد هم با پای برهنه شروع کرد به بالا رفتن. چند دقیقه نگذشته بود که ۱۲۰۰ سرباز و مربی و ... پوتین ها را به گردن انداخته و جا پای فرمانده گذاشته و به یاد غریبی حضرت زینب(س) و اهل بیت امام (ع) از ارتفاع بالا می رفتند... 🌹🍃🌹🍃🌹 @golzarshohadashiraz ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * یک پیشبینی دیگر او هم مال زمان جنگ است که باز خودم شاهد آن بودم و اینها از فراست گوهر آدمی بر می آید و سرچشمه ای به حکمت دارد نهادهای است کاملاً خدایی که به نظر میرسد. چندان اکتسابی نیست و باید در روز ازل خلقت به جوهر کسی آمیخته باشند. برخی از آنها الهامات کرامت گونه است که مهبطی به پاکی قلب مؤمن میخواهند تا بر آن فرود آیند و البته گوش نامحرم نباشد، جای پیغام سروش وجود نازنین شمس از آن گونه بود که ما بارها و بارها در حیات طیبه ی او مشاهده کرده بودیم و دیگر ایمان آورده بودیم که او را آنیست در حیات ،در درک و دریافت ،در حقیقت وجود ،در مکاشفه و مشاهده که ارزانی هرکس نشده است. چشمی داشت که آن سوى جدار را میدید. گوشی داشت که میشنید و هوشی درست که در می یافت‌. من بارها در همراهی او به ماجرای خضر و موسی رسیدم و شاید شمس نیز در دل گذرانده باشد که إِنَّكَ لَن تَستطيع معى صَبراً . ماجرای جبهه هم از این قرار بود که به عنوان واحد تخریب لشکر ۱۹ فجر، با زحمت و مکافات بسیار از اهواز نقل مکان کردیم به سومار .چهارپنج کامیون فقط وسایل و ادوات داشتیم به هر حال دستور بود و باید در جای جدید که پادگان ابوذر باشد ،در حوالی شهر سومار مستقر میشدیم. نصف شب بود که وسایل را در پادگان ابوذر پیاده کردیم و چون ادوات تخریب از حساسیتی خاص برخوردارند در جای امن و دور از دسترس جایشان دادیم .بعد از سه روز که هنوز خستگی اثاث کشی از تنمان بیرون نرفته بود ،شمس الدین صدام کرد و گفت :برو موتوری لشکر سه کامیون بگیر، کار داریم . حالا موتوری لشکر کجاست؟ بیست و پنج کیلومتر دور از زاغه مهمات ما! گفتم :کامیون برای چی؟ گفت: میخواهیم مواد را جابه جا کنیم . بهانه آوردم که هنوز خستگی از تنمان نرفته دوباره کجا بار کنیم؟ ظاهراً چاره ای جز اطاعت نداشتم. هم برادر بزرگترم بود و هم فرمانده ام. موقعیت هم موقعیت جنگی. این بود که موتور را سوار شدم و بیست و پنج کیلومتر را در غبار جادههای خاکی و چاله چوله های ردّ خمپاره ها و گلوله های توپ ،پشت سر گذاشتم تا به موتوری لشکر رسیدم. .. : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
7.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 رفتم پست رو تحویل بگیرم ازش دیدم تیر خورده افتاده کف سنگر... ع https://eitaa.com/shohadaye_shiraz نشردهید
⭐️یادی از سردار شهید سید عبدالرسول سجادیان⭐️ 🌹بچه‌های گروه مقاومت یک خیمه ابتدای خیابان شیشه‌گری برپا کرده بودند. دنبال سید رسول به آن خیمه رفتم. درب برزنتی خیمه روی هم بود. آن را کنار زدم. دیدم سید رسول روبه‌قبله نشسته است. کنارش یک ضبط‌صوت روشن بود. دعای کمیل آقای انصاریان پخش می‌شد. با نوای دعای کمیل گریه می‌کرد و شانه‌هایش می‌لرزید. به مسجد برگشتم،به بچه ها گفتم بیاید ببیند سید رسول چه گریه‌ای راه انداخته، چند تا بچه‌ها را جمع کنید بریم یکم اذیتش کنیم، از این حال بیرون بیاید. آنها داخل رفتند. من هم برای کاری رفتم و چند دقیقه بعد برگشتم. دیدم همه این بچه‌ها پشت سر سید رسول نشسته‌اند و با گریه‌های او های‌های گریه می‌کنند! نمی‌دانم چه جاذبه‌ای داشت که این بچه‌ها این طور جذبش می‌شدند. با لبخندش می‌خندیدند و با گریه و حزنش غمگین می‌شدند! 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
: کشوری که در قلب، اسم حسین علیه السلام را دارد، فرهنگ را دارد، باید در زیست و فرهنگ، الگوی جهان شود. 🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ماهمیشه فکرمیکنیم‌شهدا یه کارخاصی‌کردن‌کہ‌شهیدشدن❗ ، نه‌رفیق . .🖐🏽 اونا خیلی‌کارهارونکردن‌که شهید شدن :)❤️ 🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
....😭 🌷عاشــق آقا اباعبــدالله بود. مے گفت: امام حســین(ع) بدن مطهــرش سه روز روي زمین بود، من از خـــدا می خواهم که جنازه ام ســـه ماه پیدا نشــود!😳 همینطور هم شــد.... سه ماه از شهادتش می گذشت که با عده اي از هم رزمانش در گودالی پیدا شــدند. بعدهـــا یک سرباز عراقےرا اسیــر کردنــد که نامــہ اے از عبــاس پیشــش بود. در نامــه نوشــتہ بود: مادر می خواهند ما را زنــده به گــور کنند!😭😭 همان ســرباز آنــها را زنــده به گــور کـــرده و این نــامه را برداشته بود. ☝🏻راوی مادر شهید 〰🔻〰🔻〰 ✍بخشی از وصیت شهید: اين پيام هم به مــنافقان بدهــم که اين بسيجيے ها،اين افراد دليــر همچون شيشه اند که هر چه شکســته شوند تيزتــر مي شــوند، حتے ش.ـيشه خورده هايـشان هم( همان قبرشــان) خارے است به چشم شــما.✅ 🌷🍃🌹🍃🌷 🏴 @golzarshohadashiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * با زحمت و کامیون اجیر کردم . وقتی که دوباره به پادگان ابوذر سومار رسیدم شب همه جا را فرا گرفته بود و این همان چیزی بود که فرمانده میخواست. یعنی تاریکی و سیاهی شب. همان شب بچه ها را به کار واداشت .دوباره تمام اسباب و اثاثیه را بارزدیم و راهی اسلام آباد غرب شدیم البته حرکت کامیونها در شب آن هم با بار شیشه ممکن نبود و چراغ هم که نمیشد روشن کرد. بعد از نماز صبح حرکت کردیم غروب بود به اسلام آباد رسیدیم و تخلیه کردیم. این ایام تقریباً زمستان سال ۶۴ بود فرداظهر خبر رسید که پادگان ابوذر بمباران شده است. از کارهای مهم منافقان و ستون پنجم در جنگ گرا دادن به دشمن بود. موقعیت راهبردی پادگان ابوذر که عقبه ی فخیمی برای نیروهای عمل کننده در خط و رزمندگان لشکر به حساب میآمد آنان را برانگیخته بود تا به عراق گرا بدهند و گویا ساعت ده یا یازده صبح روز بعد که ما مهمات را در اسلام آباد غرب جا داده بودیم ،هواپیماهای بعثی پادگان ابوذر را بمباران میکنند. این حمله ی وحشیانه یکصد شهید از ما گرفت .جوری که بچه ها میگفتند ارتفاع پرواز آن قدر کم بوده است که با کالیبر نیروهای ما را میزده اند و قبل از هر چیز سنگر استقرار ضدهوایی را زده بودند که دیگر کاری هم از کسی برنمی آمده .چندروز بعد به اتفاق شمس الدین به موقعیت پادگان ابوذر برگشتیم و به سراغ مخفیگاه زاغه رفتیم .درست همان انبار مهمات را زیر و زبر کرده بودند که اگر مهمات در آن بود فاجعه ی پادگان سومار چندین برابر میشد .اینجا بود که به شمس الدین ایمان آوردم و دانستم که به او الهاماتی میرسد هر که را اسرار حق آموختند مهر کردند و دهانش دوختند شمس الدین در کنار این روحیه ی عرفانی و حال و وجد معنوی که او را به درک و دریافت بالا و کشف و شهودهای ناخواسته رسانده بود، شجاعت و صلابت بی مثالی داشت؛ برای نمونه اصلا شنا بلد نبود ،ولی گفت: من خودم را در آب میاندازم تو نجاتم بده. این گونه بود که به زودی شنا یاد گرفت .ما با هم زیاد کشتی میگرفتیم .حتی کونگفو بلد بود چون دوره ی خاص دیده بود. از طرفی مسلح هم بود و همیشه کلت با خود داشت؛ ولی چنان حلم و بردباری داشت و چنان مهربان بود که هرگز آدمی باور نمیکرد .این همه قدرت و توانایی و شجاعت در این وجود تعبیه شده باشد. یادم است در سفری از اردکان به شیراز میآمدیم لب جاده سوار مینی بوسی شدیم که از پیست میآمد و ورزشکاران اسکی مسافرش بودند سرما سخت و گزنده بود و شیشه های ماشین کاملاً بسته اما در این فضای بسته و محدود چندنفر سیگار میکشیدند .از جمله راننده مینی بوس. پا شدم گفتم :آقایان اگر ممکن است سیگار نکشید. شمس الدین که کنار من نشسته بود دست مرا کشید و گفت: بشین چه کارشون داری بذار سیگار بکشند. .. : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
13.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴_ روضه خوانی از شهدای استان فارس در جمع رزمندگان در جبهه به ياد عصر روز عاشورا 🏴🏴 @golzarshohadashiraz
⭐️یادی از سردار شهید سید عبدالرسول سجادیان⭐️ 🌹 شب ها از ترس خودم و دخترهایم خواب به چشم هایم نمی آمد. مرتب از خواب بیدار می شدم و اطراف منزلمان که خلوت بود را نگاه می کردم که دزد یا مزاحمی نیاید. یک روز سید رسول گفت فلانی، دیگه شب ها راحت بخواب! گفتم چطور؟ گفت به بچه های بسیج سپردم، دختر دائی من و فرزندانش اینجا تنها هستند، هر وقت برای گشت به اینجا آمدند، کنار منزل شما که رسیدند سه سوت بزنند! هر وقت این صدا را شنیدی، خیالت راحت باشد بچه های بسیج این اطراف هستند و امنیت برقرار است راحت بخواب! از آن شب وقتی صدای سوت را که می شنیدم، راحت خوابم می برد. بعد از شهادتش بود. باز صدای سوت می آمد. رفتم سراغ بسیجی ها گفتم مگر نمی دانید سید رسول شهید شد. گفتند: بله سید رسول شهید شد اما حرفش و خواسته اش که هنوز هست. به ما سفارش کرد زنده باشم، یا شهید، تا دختر دائی من در این محل هست، سه سوت یادتان نرود! تا سال های بعد که من در آن منزل بودم، این محبت دوستان سید رسول برقرار بود. 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💠 زندگی به سبک شهید 🔹️ در عزاداری ها حال خوشی داشت. خيلي ها با وجود ابراهيم و عزاداری او شور و حال خاصی پيدا ميكردند. ابراهيم هر جایی که بود آنجا را کربلا مي‌كرد! گريه ها و ناله های ابراهيم شــور عجيبی ايجاد مي كرد. نمونه آن در اربـعين سـال ۱۳۶۱ در هيئت عاشـقان حسين (ع) بود. بچه‌های هيئتی هرگز آن روز را فراموش نمي كنند. ابراهيم ذكر حـضرت زينب (س) را می گفت. او شـور عجيبی به مجلس داده بود.بعد هم از حال رفت و غش كرد! آن روز حالتی در بـچه ها پـيدا شد كه ديگر نديديم. مطمئن هسـتم به خاطر سوز درونی و نفس گرم ابراهيم، مجلس اينگونه متحول شده بود. ابراهيم هيچ وقت خودش را مداح حـساب نميكرد. ولی هر جا كه ميخواند شور و حال عجيبی را ايجاد می كرد.ذكر شهدا را هيچ وقت فراموش نميكرد. @golzarshohadashiraz