🌹🌹🌹🌹🌹:
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_یازدهم
با شلیک گاز اشکآور، جمعیت عصبی و هیجان زده که روبروی شهربانی شیراز تجمع کرده بودند، متفرق شدند و به سوی موزه پارس هجوم بردند. سربازانی که اطراف ساختمان شهربانی موضع گرفته بودند وحشت زده به ازدحام مردم چشم دوخته بودند و رفت و آمد فرماندهان شان را زیر نظر داشتند.
علی اکبر،شب پیش ،پس از گفتگو با هاشم ،تا سپیدهدم نتوانست بخوابد .با تمام وجود تصمیم گرفت دوش به دوش او در تسخیر شهربانی شرکت کند .به همین خاطر از همسرش خواست تا لباسهای محلی اش را از صندوقچه در آورد با هیئتی کاملاً متفاوت و چشمگیر همراه با هاشم و مهران از خانه بیرون زده و به جمعیت روبروی شهربانی پیوسته بود .مردم که در حال شوخ طبعی و نشاط خود را از دست نمیدادند، با دیدن او دستی بر شانهاش میزدند و میگفتند:« زنده باشی پیرمرد »
هاشم دست از دست پدر بیرون کشید و گفت:« من میرم جلو ببینم اوضاع از چه قراره!» علی اکبر از سویی نمی خواست مانعش شود و از سوی دیگر بیم جانش را داشت .گفت:« بیا با هم برویم» و هر سه از میان جمعیت را باز کردند او جلو رفتند.
دم به دم ،حلقه مردم در اطراف ساختمان شهربانی تنگ تر و فشرده تر می شد. ناگهان افسری که بی سیم به دست روی پله ها ایستاده بود، چیزی گفت و سربازان اسلحه هایشان را رو به جمعیت گرفتند و به طرف هوا شلیک کردند.
با این کار مردم مانند موج عظیمی تا دیوارههای موزه پارس به عقب برگشتند.
علی اکبر با این موجب عقب رانده شد و ناگهان از پسرانش جداماند.صدای شلیک گلوله دوباره فضا را پر کرد و موج جمعیت به هر سو پراکنده شد و او همراه با تعدادی از آنها به سوی موزه پارس کشیده شد.پنجه در نرده های درب موزه انداخت و در پی پسرانش به هر طرف نگاه می کرد. اما لحظهای بعد با یک جام دیگر به داخل موزه رانده شد و در ها هیچ مجالی بسته شدند.
عاقبت مهار کار از دست مراقبین مثل شهربانی خارج شد و درست همزمان با اوج گرفتن غرش گلوله ها، پله ها و در ورودی ساختمان در پس انبوه مهاجمین گم شد.
جوانی که خودش را از نرده ها بالا کشید و فریاد مردم دارند داخل ساختمان میشند درها را باز کنید باید بریم کمکشون.
موزه باز شد و علی اکبر به خیابان پرتاب شد اما پیش از آنکه لبخند پیروزی روی لبهایشان بپشیند، یک بار دیگر گلوله ها با صدای گوشخراش روانه ی سیل جمعیت شد.مردمی که روی پله ها و پشت در شهربانی بودند روی زمین دراز کشیده و سینه آسفالت چسباندند.
،✨✨✨✨✨
دیگر خبری از صدای گلوله و هیاهوی مأموران مسلح نبود .کسانی که به ساختمان شهربانی راه پیدا کرده بودند ،پیروزمندانه در حال حمل اسلحه و ادوات دیگری که به غنیمت گرفته بودند ،تلاش می کردند تا از پنجره های اطراف ساختمان به زیر زمین بروند. روشنایی روز با دود لاستیک های به آتش کشیده شده سیاه و تیره شده بود .با رفتن آخرین آمبولانس حمل مجروحین، علی اکبر که از پسرانش بیخبر بود، ناامید راهی بیمارستانسعدی شد .شاید خبری از آنها بیابد. مردم به دنبال خبری از گمشده هایشان پشت میلههای در بیمارستان تجمع کرده بودند .مردی پرسید: دنبال کسی می گردی؟
_بله دنبال پسرانم هاشم و مهران اعتمادی!
_برو اونجا اسم زخمیها و کشتهها را زدن به دیوار!
با گام های لرزان به سمت دیواری که مردم تجمع کرده بودند رفت .چند بار با عجله اسامی را خواند ولی اثری از نام فرزندانش ندید. آرام برگشت. دوباره به سوی شهربانی به راه افتاد .اطراف شهربانی هیچ شباهتی به چند ساعت پیش نداشت .حالا مردم بی هیچ ترس و دلهره فارغ از حرکت تانک ها آزادانه داخل ساختمان رفت و آمد میکردند و غنایم را با خود می بردند. ناگهان با دیدن یک چهره آشنا جلوتر رفت و به درشهربانی زل زد. جوانی که صورتش مثل سیاه پوست ها تیره بود و جعبه زیربغل داشت. لبخند زنان به طرفش می رفت. میان صورتش تنها دو چشم درخشنده و یک ردیف دندان سفید دیده میشد، یک راست به طرف آمد و گفت:« سلام بابا !چطوری؟»
_تویی هاشم؟!
_پس می خواستی کی باشه؟! خب معلومه ک منم!
علی اکبر اورا در آغوش کشید و بوسید.
_«شکر خدا که سالمی !پس برادرت کو؟!»
_اونم حالش خوبه !چند دقیقه پیش همین جا بود .فکر کنم با یکی از آمبولانسها اسلحه ها رو برده ..!
_کجا بودی پدر صلواتی؟! من تمام شهر را دنبال شما دوتا گشتم. صورتت را اینطور سیاهشده؟! اینا چیه دستته؟؟
_یکی یکی بابا جون! اول آن که توی زیرزمین شهربانی بودم. سیاهی صورت هم به خاطر دود آتیشه. تمام سند ها را آتش زده بودند .اینها هم که میبینی فشنگه.! فشنگ کلت!اینا رو باید خارج می کردم تا توی آتیش منفجر نشه!تحویل میدم به این آمبولانس .دارند اسلحه ها را جمع میکنند.
هر دو شانه به شانه از میان دود و آتش و ازدحام به سوی خانه به راه افتاد.
ادامه دارد...
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*گُفتَم↡
دِگَر قَـلبم شوقِ شَهادت نَدارد...🥀
گُفت↡
مُراقِبِ نِگاهَت باش
| اَلعَینِ بَریدُ القَلبــــ |•°
چشـم پیامرسان دل است...♥️
#شهادتاتفاقےنیست
#مقدمهسازےمیخاد
✨⚡️✨⚡️✨
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_دوازدهم
🌿هاشم بدن خسته اش را یله کرد و به دیوار تکیه داد و گفت:« دیگه بطری خالی نداریم؟!»
مصطفی فیتیله را داخل آخرین بطری بنزین گذاشت و در آن را محکم کرد.
_نه ولی قرار بچه ها بیارن!
هاشم نگاهی به ردیف کوکتل مولوتوف هایی که ساخته بودند انداخت و به شوخی گفت:« عجب اسم سختی داره!»
مصطفی لبخندی زد :
_ از اون سخت تر پرتاب کردنشه!
_کجا سخته ؟!میخوای الان یکیش رو برات پرت کنم؟!
ناگهان مصطفی خودش را از روی زمین جمع کرد و وحشت زده گفت :«جون خودت با اینا شوخی نکن خطرناکه!»
هاشم بلند شد و همانطور که بطری را بالا گرفته بود دست دیگرش را در جستجوی کبریت به طرف جیب برد. مصطفی با یک گام بلند به سمت در رفت ،اما با صدای قهقهه هاشم سر جایش نشست و به او زل زد .هاشم بطری را زمین گذاشت و گفت :«دیدم خیلی وارفته ای خواستم یه تکونی به خودت بدی..»
صدای باز و بسته شدن در خانه که به گوش رسید .مصطفی گفت :گمونم بچهها بطری آورده باشند.
لحظهای بعد احمد در مقابل در ظاهر شد. نگاهی به آنها انداخته و به کسی که پشت سرش بود گفت ::بیا پایین»
هاشم و مصطفی با کنجکاوی به جوانی که مردد بالای پله ها ایستاده بود زل زدند. احمد سلام کرد و به دوستش گفت:: این هاشم ..این هم مصطفی»
جوان پا به پله ها گذاشت دستش را به سوی آنها دراز کرد و نگاهی به بطری ها انداخت و گفت:: دست مریزاد خسته نباشید»
احمد کیف دستی پر از شیشه های خالی را روی زمین گذاشت.
_ایشان محمد، یکی از دوستان قدیمی!
جوان روی پله ها نشست و منتظر ماند تا او ماجرا را تعریف کند.هاشم و مصطفی هم منتظر به دهان احمد چشم دوختند.
_محمد امروز از کازرون اومده .موضوعی برام تعریف کرد که دیدم بهتره با شماها درمیون بذارم.
احمد بعد از چیدن با تنها خودش را روی زمین یله کرد .
_بهتره خودش براتون بگه!
محمد که بی تابی آنها را دید ،جلوتر رفت و گفت:« موضوع پادگان کازرون ِ»
_خوب چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!
احمد با خنده گفت: اصل مطلب همینه که اتفاقی نیفتاده!
محمد رشته کلام را در دست گرفت.
_حق با احمده .جریان اینه که ،اون اتفاقی که باید بیفته هنوز نیفتاده! منظورم تسخیر پادگانه!پادگان هنوز کاملا در اختیار نیروهای نظامیه! ما برای تسخیر و احتیاج به کمک داریم. احمد به من گفت که شما می تونید کمکمون کنید.
هاشم از جا بلند شد و شروع به قدم زدن کرد:
_اسلحه چی؟ دارید؟
_مشکل من هم اینه که اسلحه توی دستمون نیست ،یعنی به اندازه کافی نداریم.
_پس باید یه جوری تامین کنیم؟!
احمد با خوشحالی گفت: راستش من به محمد گفتم که تو میتونی ترتیب این کار رو بدی!»
هاشم زیرکانه لبخند زد و گفت:« لازم نیست هندونه زیر بغلم بذاری!»
مصطفی با تعجب پرسید: یعنی اسلحه ها را از شیراز ببریم اونجا؟!
هاشم گفت: چرا که نه اتفاقاً فکر خیلی خوبیه!
و رو به محمد ادامه داد :در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.
_شوخی می کنی هاشم ؟!
_نه !مگه با اسلحه میشه شوخی کرد؟!
احمد گفت: اینقدر شور نزن .کار را باید به دست کاردان سپرد.
هاشم چپ چپ به او زل زد .
_دیدی باز شروع کردی به هندونه گذاشتن !آخه الان که فصل هندوانه نیست. یه کاری نکن که ببندمت به این کوکتل...
کمی مکث کرد و به مصطفی ادامه داد
_کوکتل چی؟!
مصطفی خم شدن هاشم را به طرف بطریها را که دید ،به سوی بالای پله ها دوید و در همان حال گفت :«بابا احمد اینقدر سر به سرش نزار.یک کاری دست خودت میدی ها!!
💥💥💥
هاشم سر از سجده برداشت جانماز را جمع کرد .نگاهی به چشمان منتظر و مضطرب دوستانش انداخت.
_کم کم پیداشون میشه.
_توی این دو سه روزه چطوری ترتیب اسلحهها را دادی؟!
_انگار یادت نرفته چقدر هندونه زیر بغلم گذاشتی .بالاخره حرفات کار خودش رو کرد.
مصطفی با هیجان گفت:« حالا چه چیزایی جایی گیر آوردی؟!»
_اینقدری هست که باهاش پادگان کازرون را آزاد کنیم.
و رو کرد به محمد و ادامه داد: «فقط باید ترتیبی بدی که اونا رو اول یه جای امن پیاده کنیم»
هنوز هوا روشن نشده بود که وانتی روبروی خانه ایستاد. هاشم از خانه خارج شد و با راننده صحبت کرد و به میان دوستانش برگشت.
_اگه حاضرید بریم .بیشتر از این معطل بمونیم خطرناکه»
احمد پریشان گفت: «برنامه چیه !؟چه جوری باید بریم؟»
هاشم خندید
_«به قول خودت کار را باید به کاردان سپرد مگه نه؟!»
_از خودمون میخری به خودمون میفروشی؟!
_نگران نباش توکل به خدا !توی راه همه چی رو توضیح میدم.
اتومبیل های حامل اسلحه از دروازه شهر به سوی کازرون راه افتادند .فردای آن روز خبر تسخیر پادگان کازرون دهان به دهان میگشت.
🌹🌹🌹🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#سردار_بی_مرز 🦋
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷
♦️به روایت
🌹تنها جایی که #سردار_سلیمانی دست ها را بالا می برد.
✍آن شب با هم به مسجد مقدس #جمکران رفتیم، انتهای شب بود مسئولان بازرسی ایشان را نشناختند ایشان دست ها را بالا گرفت
و کامل بازرسی شد و من به شوخی به #شهید گفتم: یک جا می توان دو دست شما را بالا دید آنهم در حرم ائمه(ع) و هنگام #زیارت است.
بعد به حرم حضرت معصومه(س) رفتیم ایشان گفت: سختم است به زیارت بیایم چون مردم از ضریح فاصله گرفته و به سمت من می آیند.
من گفتم محبت مردم به شما به عنوان #سردار_سلیمانی در طول محبت اهل بیت(ع) است مردم شما را خدمتگزار این خاندان می دانند و از این جهت به شما هم محبت و ارادت دارند ...
اما ایشان از این اتفاق قلباً ناراحت بود. سپس بر سر مزار #شهید_شیرازی از رفقای سردار و #شهید_مطهری و علامه طباطبایی و #آیت_الله_بهجت رفتیم در این قبور توقف بیشتری داشت،
البته در سفر آخر توقف خاصی بر سر قبر آیت الله شاهرودی داشت.
📚به گزارش خبرنگار گروه قرآن و معارف
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🔻کانال _گلزار_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
سخنـ عشڨ❤↓
ڪارے ڪنیــد وقتے یڪ نــفر با شمــا مــلاقاتـ میکند انگار با یڪ #شهیــد ملاقــاتــ ڪرده استـ.
#شهیــد_احــمد_ڪاظمے 💛
▫️▫️▫️▫️▫️
#شهیــد_نشیــمـ_میمیـــریمـ🌙
____|🇮🇷|________
❥ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_سیزدهم
🌿با فرا رسیدن نخستین تابستان پس از پیروزی انقلاب،هاشم فرصت یافت به زادگاهش برگردد.حالا نفرتی که در آن غروب دلگیر در سینه حبس کرده بود و نتوانست تفنگ شکاری پدرش را بردارد و سینه الله قلی و تفنگچی هایش را نشانه رود آورده بود تا دوش به دوش دیگر نیروهای «کمیته» ریشه آخرین بقایای ظلم و ستم منطقه را از بیخ و بن درآورد.
مسئول کمیته منطقه دستی به شانه اش زد
_کجایی مرد !؟حسابی توی خودت رفتی!
_چیز مهمی نیست حواسم باشماست حاجی!
حاجی نگاهی به افرادی که به انتظار آخرین حرف ها و دستورات او دور تا دور مسجد حلقه زده بودند انداخت و گفت: «فرماندهی و نظارتی این عملیات به عهده برادر اعتمادیه! چون هم به این منطقه و ایلیاتی ها آشنایی کامل داره و هم اطلاعاتی از محل تقریبی اطراق الله قلی خان و تفنگی هایش به دست آورده است. بنابراین کاملاً با ایشون هماهنگ باشید تا بتونیم منطقه را از شر این یاغی ها پاک کنیم»
در خلوت سپیده دم هاشم و همقطارانش ب سنگ های سخت و مغرور کوهستان پیش می رفتند .خودروها که هرلحظه با دستکاری جاده صعب العبور کوهستان را طی میکردند با دست هاشم متوقف شدند و سرنشینان یک به یک با چالاکی پایین پریدند و آماده آخرین دستورات شدند.
_از اینجا دیگه باید پیاده بریم طبق اطلاعات رسیده الله قلی و آدماش ، پشت این ارتفاعات اطراق کردن و پناه گرفتند.
_من و محسن و حاج قاسم کمی جلوتر میرویم بقیه باید به فاصله دنبالمون بیان و یک لحظه هم چشم از بر ندارند تا اینکه علامت بدم نباید فرصت فرار به اونا بدیم.
یکی از راننده ها از جیپ پیاده شد.
_ما چه کار کنیم؟
_شماها برگردین. ممکنه ماشین ها جای ما را لو بدن.
دقایقی بعد خودروها از آخرین پیچجاده گذشتند. محسن ،حاج قاسم به دنبال هاشم از شیب کوه بالا رفتند.
💥💥💥💥💥
تیغ آفتاب همه را خسته و بی رمق کرده بود. در آخرین نقطه هاشم خم شد و به محسن و حاج قاسم اشاره کرد که خود را پنهان کنند . دراز کشیده و کسی را که آن سو بود به دقت زیر نظر گرفت و با اشاره به لکه های سیاهی که می دید گفت: این سیاه چادرها مال افراد الله قلی خان مواظب باشید ایلیاتی ها شما را نبیند.
حاج قاسم دزدکی سرک کشید و با دیدن افرادی که اطراف چادرها در حرکت بودند پرسید:
_مطمئنی که افراد الله قلی هستند؟
_ چاره نداریم تنها سرنخی که داریم همینا هستند.
کمی خود را روی شیب کوه به پایین لغزاند و با حرکت دادن اسلحه اش به افرادی که پایین به انتظار ایستاده بودند علامت داد که به آنها بپیوندند .پشت سنگی پناه گرفته و به چادرها خیره شد.
تمام افراد کنار او جا گرفتند و منتظر دستورش ماندند.
_خوب دقت کنید .ایلیاتی ها با وجب به وجب این منطقه آشنا هستند .آرام و بی سر و صدا از شکاف کوه در پناه تخته سنگ ها میریم پایین. یک دفعه مثل صاعقه بهشون حمله میکنیم .ما فقط دنبال الله قلی و تفنگی هایش هستیم .نباید کوچکترین آسیبی به زن و بچه ها به افراد پیر و از کار افتاده برسد. متوجه شدید؟؟ حالا دیگر راه بیفتید.
اسلحه ها از روی دوش ها پایین آمد و توی مشت ها جا گرفت و پاهایی که دقایقی پیش خسته و بی رمق بود ،روی سراشیبی کوه به پیش رفت .
زن جوانی که کمی دورتر از چادرها مشغول دوشیدن بز بود،لحظه دست از کار کشید تا خستگی در کند. یک باره درخشش برقی نظرش را به شیب کوه جذب کرد .آرام برخاست دست را سایه بان چشمها کرد.
برای لحظهای تنها تودههای گرد و غبار را که همچون آبشاری سرازیر بود دید. با خود اندیشید.شاید تفنگچیها باشند. به همین خیال دوباره دست به کار دوشیدن شیر شد .ظرف شیر را انداخت و برخاست و به سوی چادرها به راه افتاد. با دیدن افراد مسلح بی اختیار شروع به دویدن کرد و فریاد زد :«پاسدارا. پاسداران»
فریادش تمام دشت را زیر پا گذاشت و همه دست و پا گم کرده اطراف چادر جمع شدند
جوانی فریاد زد:« پاسدارا ...زن و بچه ها برن توی چادر ها..»
اسلحه اش را روی سینه بالا آورد اما پیش از آن که مجال کشیدن گلنگدن را بیابد ،لوله تفنگی روی پشتش احساس کرد و صدایی شنید.
_«آرام باش اگه تفنگت را بندازی کاری باهات ندارم»
🌹🌹🌹🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﻓﺮﻫﻨﮕﻲ ﻋﻴﺪ ﻏﺪﻳﺮ ﻫﻢ ﺗﺎ ﻓﺮﺩا ﺳﺎﻋﺖ 10 ﺻﺒﺢ
👇👇👇
ﻟﻴﻨﻚ ﺳﻮاﻻﺕ
https://survey.porsline.ir/s/Xwe4FH6
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_چهاردهم
🌿جوان با خشم و ترسناک سیبیلش را جوید و با اکراه و دودلی تفنگش را زمین انداخت.
_خوب حالا آروم برگرد.
برگشت و هاشم را تفنگ به دست رو به روی خود دید
_خوب شد حالا برو اونجا کنار بقیه اگر دست از پا خطا نکنی اتفاقی برات نمی افته
جوان همچنانکه سبیلش را میجوید با قدمهایی سست و بی رمق به راه افتاد و کنار دیگران جا گرفت. گرد و غبار در هوا آرام آرام فرو نشست و هاشم توانست چهره ایلیاتی ها را ببیند.. نگاهی به اطراف کرد و دو نفر از همراهانش را فرستاد تا داخل چادرها را بگردند. آنگاه کمی جلوتر رفت اسلحه اش را پایین گرفت و گفت: «ما با شما کاری نداریم.دنبال الله قلی و تفنگچی هاش هستیم شما حتماً از محل آنها اطلاع دارید بهتره با ما همکاری کنید
_ما از چیزی خبر نداریم. سرمون به کار خودمون و دنبال حیوانامون هستیم کاری هم به خان و آدماش نداریم.
کمکم پچ پچ هایی میان ایلیاتی ها به راه افتاد و این پا و آن پا شدند هاشم ناگهان روبروی همان جوان ایستاد و پرسید:
_شما خبر ندارین !!پس اونایی که یه ساعت پیش از این جا رفتن کی بودند؟!
زنی که پشت سر جوان ایستاده بود چیزی در گوشش نجوا کرد و جوان با اشاره مخفیانه دست اورا ساکت کرد.
_چرا جواب نمیدین ؟!اوناکی بودند؟!
زن آرام دست جوان را کشید .جوان عصبی دست او را عقب زد و به چشمان هاشم خیره شد.
_اونا رهگذر بودند, از ما نبودند!
_خوب حالا که اینطوره مردها را با خودمون می بریم تا همه چی معلوم بشه!
دقایقی بعد صفی از مردان ایلیاتی زیر نظر افراد مسلح کمیته روی جاده مالرو به طرف بالای کوه به راه افتادند. هنوز به نیمه نرسیده بودند که حاج قاسم خود را به هاشم رساند.
_برادر اعتمادی راه دیگه ای نیست که مجبور نباشیم از این سربالاییها بریم؟!
_چیه !خسته شدی حاجی؟!
_نه به خاطر خودم نمیگم! پیرمردی میون ایلیاتی هاست که نمیتونه از این کوه را بیاد بالا.
_کدومشون؟!
_اوناش، همونی که روی این تخته سنگ نشسته!
هاشم نگاهی به پیرمرد انداخت.
_ببین چه جور هم خودشان را به زحمت میاندازند هم ما را!!
با گامهای بلند به سوی پیرمرد به راه افتاد. ایلیاتی ها از کنار هم می گذشتند با کنجکاوی نگاهش می کردند. هاشم روبهروی پیرمرد نشست.
_اگه یک کلام راستشو میگفتین ،حالا مجبور نبود این همه راه برید.
اسلحه را به طرف محسن گرفت.
_بیا زحمت این را بکش.
اسلحه را داد به محسن.پشت به پیر مرد روی شیب کوه نشست.
_بلند شو باباجون.چاره ای نیست و هر طورین باید با ما بیای! حالا دستاتو بده من. روی سینه من دستاتو به هم قفل کن. خودت رو محکم بگیر.
تا محسن کلامی بگوید هاشم پیرمرد را کول گرفته و از جا بلند شده بود. حاج قاسم آرام زیر گوشم محسن گفت:« داره چیکار میکنه؟!»
هاشم چند قدم که جلو افتاد داد زد:« شما دوتا چتونه ؟!چرا حواستون به افراد نیست! راه بیفتین دیگه!»
همچنان که آرام با پیرمرد حرف میزد از کنار افراد گذشت و از کوره راهی که پیچ در پیچ تا بالای کوه کشیده می شد ،خودش را بالا کشید.
🌹🌹🌹🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#ﻗﺮاﺭﺷﺒﺎﻧﻪ
#ﭼﻠﻪ_ﺣﺴﻴﻨﻲ
#ﺗﻮﺻﻴﻪ_ﺭﻫﺒﺮﻱ
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا
#ﺭﻓﻊ_ﺑﻼ_ﻭ_ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ...
🌸🌸🌸
👇👇👇*دعای هفتم صحیفه سجادیه*
*یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.*
*ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.*
*فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ.*
*أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ*
*وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بیمَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.*
*وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی.*
*فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.*
*فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً.*
*وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک.*
*فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بییا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بیذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.*