*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_شانزدهم
به تهران که رسیدن شهر عزادار بود عکس آیتالله حقشناس روی در و دیوار شهر چسبانده بودند .نزدیک بود بچهها سکته کنند. علی حالش بد شد. تا رسید خانه افتاد به دامان مادر و بلند بلند گریه کردن. لباس مشکی اش را پوشید و سریع رفت قبرستان آلونی چند متر پایینتر از اولین ردیف شهدا پارچه سبزی روی قبر تازهای فهم بود و عکس آیت الله حق شناس میان تاج گلی روی قبر بود با صدای قران که از بلندگوی قبرستان پخش می شد چند نفر بالای قبل بودند اما علی که حواسش به هیچ کس نبود خودش را از بالا روی قبر انداخت.
🌿🌿🌿🌿
پایش به جهرم نرسیده بود که تصمیمش را برای اعزام مجدد گرفت این بار به جنوب برود اعزام بزرگی بود و از همه جای فارس به شیراز آمده بودند آنها یک گروه ۳۲ نفره بودند که بزرگتر شان محمدجواد شادمند بود. اسم گروهشان گروه شین جیم مخفف شهدای جهرم یا جیم شین مخفف جواد شادمند بود .او مربی تکواندو و آمادگی دفاعی بسیج بود و در کلاسهای بسیج جهرم بچه ها را آموزش می داد.
آمدند پادگان لشگر ۹۲ زرهی اهواز که مال ارتش بود .فرمانده پادگان شهید شیر علی سلطانی بود که صدای گیرایی داشت و خیلی قشنگ نوحه و دعا می خواند بچه ها جذب اخلاق شده بودند. آنقدر نیرو زیاد بود که غذا به همه نمی رسید و مجبور بودند با نان خشک شکمشان را سیر کنند .کم کم نیروها به جبهه های مختلف اعزام شده و آنها را هم فرستادن دزفول.
پایگاه هوایی دزفول پر بود از آدم های جورواجور با لباس های مختلف.خاکی شخصی پلنگی یکی پوتین پایش بود یکی کفش ورزشی بعضی ها کفش های تخت سبز پوشیده بودند و تعدادی هم کفش مجلسی. هرکس در کرده بود خودش را برساند لباس مهم نبود مهم حضور بود.
بچه های گروه شین جیم هم در گوشهای از پایگاه شلوغ کرده و سر به سر هم میگذاشتند.بالاخره صدای بلندگو در آمد و از جلو نظام دادند. همه توی صف ردیف شدند و نشستند روی زمین جهرمیها گروه سنگینی بودند کار تقسیم بندی نیروها شروع شد. جواد شادمند گفت من هر وقت بلند شدم شما هم بلند شید.
اول تک تیرانداز خواستند جواد بلند شد و پشت سرش گروه همه با هم بلند شدند اما از آنها کسی را انتخاب نکردند.
گفتند تیربارچی. آنها باز هم بلند شدند اما کسی از آنها را انتخاب نشد.
کمک تیربارچی آرپی جی زن کمک آرپیجی امدادگر بیسیمچی هر بار که صدا میزدند جهرمیها بلند میشدند اما کسی از آنها را انتخاب نمی کردند.
در همین گیر و دار یک پاسدار خوزستانی لاغر اندام و بلند قد که موهای بوری داشت با لهجه جنوبی اش بلند داد زد: تخریبچی!
_چی چی چی؟
با اینکه کسی نمی دانست تخریبچی یعنی چی اما باز هم ۳۲ نفرشان با هم بلند شدند پاسدار آمد سراغ جهرمیها و محمدجواد شادمند را که سنش از همه بیشتر بود و کنار گروه ایستاده بود صدا زد و به او چیزهایی گفت.
محمدجواد قلم و کاغذی از جیبش درآورد همه ساکت شدند.
_گوش کنید بچه ها ایشون برادر خیاط ویس هستند ۳۰ نفر نیرو میخوان برای آموزش تخریب من خودم که می خوام برم اگر از شما کسی دوست داره بیاد دستشو بالا بگیره اسمشو می نویسیم.
نادر رزمجو گفت: تخریب یعنی چی؟
_یعنی رفتن و برگشتن!
دیگر کسی نپرسید تخریب چیه و قرار است آموزش تخریب چه چیزی ببینند یا چه چیزی را تخریب کنند اما یکی از اولین کسانی که بلند شد و اسم نوشت عبدالعلی ناظم پور بود.
اسماعیل رحمانیان خیاط ویس گفت:هالک و بچه آبادان و جنگ شده رفتیم جهرم تو صدا و سیمای آبادان کار کردم دانند گی هم بلدم خلاصه هر کاری باشه من یکی دربست در خدمتم.
و این چنین همه از نوشتن تا به سمت سرنوشتشان بروند.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🚨 درخواست عجیب مادر شهید از #رهبر_انقلاب
💠حجتالاسلام سید حسین مومن میگوید: به مادر شهیدان فاطمی خبردادند که یک نماینده از بیت رهبری به منزل شما میآید، حاجیه خانم روی ویلچر نشسته بود، تا در باز شد دید مقام معظم رهبری وارد خانه شد، حاجیه خانم با پاهایی که قوّت ندارد چندبار از روی ویلچر به احترام آقا میخواست بلند شود که حضرت آقا به دختر حاجیه خانم فرمودند: به حاجیه خانم بگویید بنشینند و بلند نشوند. این مادر شهید به رهبر انقلاب گفت: حضرت آقا! میشه یک خواهش بکنم چند لحظه بایستید و من با ویلچر دور شما بگردم؟ ایشان چندین بار دور آقا گشت و زیر لب زمزمه میکرد، الهی درد و بلای شما به ما بخورد. در این دیدار رهبر انقلاب فرمودند اگر کار خاصی دارید بفرمایید، عرض کرد، نه آقا کار خاصی نیست، فقط یک خواهشی دارم آن هم اینکه دوست دارم چهلمین امضا در #کفن من امضاء شما باشد! ایشان با افتخار قبول کردند و در کفن مادران شهیدان فاطمی نوشتند:
باسمه تعالی
اللّهُمَّ إنّا لا نَعْلَمُ مِنْها إلاّ خَیْراً وَاَنْتَ اَعْلَمُ بِها مِنّا
سید علی حسینی خامنهای
🔻 از اون روز هرکس ملاقات حاجیه خانم میرفت این کفن رو نشان میداد و با افتخار اظهار میکرد که این کفن را آقایم امضا کرده است.
🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_شانزدهم
نادر رزمجو گفت: تخریب یعنی چی؟
_یعنی رفتن و برگشتن!
دیگر کسی نپرسید تخریب چیه و قرار است آموزش تخریب چه چیزی ببینند یا چه چیزی را تخریب کنند اما یکی از اولین کسانی که بلند شد و اسم نوشت عبدالعلی ناظم پور بود.
اسماعیل رحمانیان خیاط ویس گفت:هالک و بچه آبادان و جنگ شده رفتیم جهرم تو صدا و سیمای آبادان کار کردم دانند گی هم بلدم خلاصه هر کاری باشه من یکی دربست در خدمتم.
و این چنین همه از نوشتن تا به سمت سرنوشتشان بروند.
🌿🌿🌿🌿
گلف اسم جایی بود در اهواز که باشگاه گلف انگلیسیها و آمریکاییها در زمان شاه بوده و حالا شده بود قرارگاه مرکزی کربلا و مرکز فرماندهی جنگ در جنوب کشور که گوشهای از آن برای آموزش تخریب در نظر گرفته شده بود.
برادر خیاط ویس آنها را توجیه کرد و گفت:این اولین تجربه کلاسیک آموزش تخریب و شما اولین گروهی هستید که ما تصمیم گرفتیم انواع و اقسام مینها را بهتان آموزش بدیم.ما اینجا به وسیله مربیانم آن روش پیدا کردن و خنثی کردن و همینطور کاشتن مین را به شما یاد می دهیم.
کلاس هاتون صبح و عصر برگزار میشه و شبها هم کار عملی داریم. حالا همه با هم یک صلوات مردانه بفرستید.
از فردا صبح کلاس ها شروع شد آشپزخانه یکی از ساختمان ها کلاس درس شان بود و تعدادی مین را در کابینت و قفسه ها چیده بودند. مین های برش خورده مخصوص آموزش را از ارتش آورده و با آن آموزش میدادند اولین جمله ای که یادشان دادند این بود: «در تخریب اولین اشتباه آخرین اشتباه است.
کمکم مین را شناخته و فهمیدند که بعضی از مین ها ضد نفر است یعنی اگر پا روی آن بگذارید پایت قطع میشود.
بعضی از مینها ضد نفرات است که به چند نفر آسیب میرساند.
بعضی هم ضد تانک و ضد خودرو بودند همه نوع مین نبود. همه نوع مین بود.لقمه ای گوجه ای، واکسی ،سوسکی چهل تکه یا گوشت کوبی .تلویزیونی که رنگش سفید و ساخت ایران بود. مین والمر مین. ام ۱۹ که مین آمریکایی خیلی بزرگی بود. این مانور که به آن فضول میدان می گفتند. میم ام ۱۶ و امین عراقی ام هاش ۴۶.
باید همه چیز را نکته به نکته به خوبی میشناختند. غفلت از یک نکته کوچک خسارت بزرگی همراه داشت.مربیان میگفتند بعضی از اینها هست که اگر به آنها فشار بیاد منفجر میشه اما بعضی دیگر اگر فشار را از روی برداریم عمل میکند. پس اگر اشتباه کنیم اولین اشتباه آخرین اشتباهه.
تله کردن هم یاد گرفتند.یک تکه سیم نازک و محکم به زمین وصل کرده و به یک چیزی می بستند که تا پای کسی به آن می خورد منفجر می شد.تله چیز خطرناکی بود مربی ها می گفتند که عراقیها جسد شهدای ایرانی را تله میکنند و زیر جسدها میان میگذارند و تا جسد را حرکت بدهیم فشار از روی مین برداشته شده و منفجر میشود.
این حرفها باعث میشد که که بچهها بیشتر دقت کنند تا نکات ریز را یاد بگیرند و در دفتر هایشان یادداشت کنند. این روزها آموزش بود و شبها میدان مین و کار عملی.
پول نکشید که یاد گرفتن چطور میل بکارند چطور خنثی کنند و چطور تله کنند.
روز با بیدار شدن یواشکی آنهایی که اهل نماز شب بودند شروع میشد.قالتاق ها هم با داد و بیداد و صوت خیاط ویس با زور چشم باز میکردند و این دو و نرمش بود که حالشان را جا میآورد.
آموزش سخت و فشرده بود اما شوخی و خنده همه چیز را آسان کرده بود.دعاها و زیارت عاشورا را ناظم پور و جلال صحراییان هم با سوز خاصی نوحه می خواند: «این دل تنگم عقده ها دارد گوییا میل کربلا دارد»
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_هفدهم
روزی رسید که هر کس باید دنباله سرنوشت می رفت.برادر خیاط ویس بچه های گروه شین را در دو قسمت کرد.بیست و چند نفر را فرستاد بستان .ده نفر دیگر پتوها و وسایل را پشت تویوتا ریخته و روی آن نشستند.خیاطی از خودش نشست پشت تویوتا و از اهواز بیرون وقتی از پل ایسنا در ای که روی رودخانه کرخه بود داشتند رد میشدن ایستاد و خاطرهوقتی از پل ایسنا در ای که روی رودخانه کرخه بود داشتند رد میشدن ایستاد و خاطره ایستادگی بچههای سپاه دزفول را که با چندتا آرپیجی غیرت کرده و جلوی عراقیها ایستاده بودند با آب و تاب برای ایشان تعریف کرد
یک تانک توی رودخانه سقوط کرده بود و لوله بلند آن از آب بیرون بود. دیدن جنازه سوخته تانکها دل آدم را خنک می کرد.از پل به راز پیچیده و رفتن دشت عباس و تویوتای خاکی کنار چند آلونک قدیمی و بی در و پیکر ایستاد که و معلوم بود که زمانی آغل گوسفندان عشایر منطقه بوده. دیواره آسیا از ۲۱۰ آتش و کف آن پر از خاک و خاکستر.
خیاط ویس محمدجواد شادمند را فرمانده آنها و عبدالعلی را معاونش قرار داد.از صحبتهای خیاط نیز معلوم شد که اسم اینجا کمپ احسان است که روزگاری از عشایر منطقه با گوسفندان از این مکان استفاده میکردند.
جایی که به همه چیز شباهت داشت الا به کمپ.
محمدرضا زارعیان، علی اصغر بهمن زادگان مسعود ذبایحی،جلال جعفرزادگان، ناصر صابر،مهدی بقایی مهدی رازبان و عبدالصمد زارع.
هشت نفری بودند که وقتی کاشف به عمل آمد معلوم شد برای یک عملیات ایذایی به اینجا آمده اند.
معنی ایذایی را برادر خیاط گفت یعنی عملیات فریب.آنها باید در این قسمت با عراقی ها درگیر میشدند تا ذهنشان متوجه این منطقه شود و عملیات اصلی در جای دیگر انجام گیرد احتمالاً عملیات اصلی در بستان بود.
برای اینکه اتاقک قابل سکونت شود مجبور شدند کف آن را یک لایه پلاستیک پهن کنند.دیوار ها را هم یک متر پلاستیک چسباندن تا سیاهی به لباسشان نچسبد. در و پنجره را هم پتو زد تا از سرما در امان باشند.شادمند ظرفی برای آتش پیدا کرد تا شب ها در آن آتش روشن کنند و ذغال افروخته زهر شده را داخل اتاق ببرند و گرم شوند.
شب باران گرفت و سقف اتاق چکه کرد.چاره ای نبود تنگ و لیوان پلاستیکی ها را زیر چکه ها گذاشتند تا پتوها خیس نشود فردا با خاک و خاکستر سوراخ های سقف را پر کنند.
هر روز آشپزخانه لشکر ۲۱ حمزه ناهار را پلو با خورشت میپخت که شایع بود از گاو گوسفندانی که ترکش خورده یا صاحبان شان آنها را رها کردهاند برای غذا استفاده میشود.
چند روزی که گذشت خیاط وی سر و کله اش پیدا شد و دستور داد که باید به کمپ جدید بروند ریختند بالای تویوتا و چند کیلومتر آن طرفتر نزدیک به خط مقدم در دل تپه یک جایی که تازه لودر خاکبرداری کرده بود پیاده شدند.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🔻#خاطرات_شهدا | #خاطرات_تفحص
📎 به مردم بگویید امام زمان پشتوانهی این انقلاب است
➖ بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقهی کردستان عراق بودیم که بهطرز غیرعادی جنازهی شهیدی را پیدا کردیم. از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی در آوردم. داخل کیف، وصیتنامه قرار داشت که کاملا سالم بود و این چیز عجیبی بود.
در وصیتنامه نوشته بود:
🔅 من سیدحسن بچهی تهران و از لشکر حضرت رسول(ص) هستم...
پدر و مادر عزیزم! شهدا با اهل بیت ارتباط دارند.
اهل بیت، شهدا را دعوت میکنند...
پدر و مادر عزیزم! من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت میرسم.
جنازهام هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز در منطقه میماند.
بعد از این مدت، جنازهی من پیدا میشود. و زمانی که جنازهی من پیدا میشود، #امام_خمینی در بین شما نیست.
این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما میگویم.
به مردم دلداری بدهید.
به آنها روحیه بدهید و بگویید که #امام_زمان (عج) پشتوانهی این انقلاب است.
بگویید که ما فردا شما را شفاعت میکنیم.
بگویید که ما را فراموش نکنند.
🔸 بعد از خواندن وصیتنامه دربارهی عملیاتی که لشکر حضرت رسول (ص) آن شب انجام داده بود تحقیق کردیم.
دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز از آن گذشته است.
✍ به روایت #حاج_حسین_کاجی
📚 برگرفته از کتاب #خاطرات_ماندگار
🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_هجدهم
زاغه مهمات بزرگی در دل تپه بود که باید از آن نگهبانی میدادند با خنده بازاری که محمدرضا زارعی آن راه میانداخت و شیرین کاری هایی که علی اصغر بهمن زادگان میکرد وقتشان را پر میکردند.
علی اصغر میگفت که هیپنوتیزم بلد است و بچهها را خواب می کرد.یک شب یک نفر را خواب کرد و به طوری که تکه آتشی به دستش نزدیک کردند و روی دستش گذاشتند اما بیدار نشد.
بعد از بیمار بیداری دست شروع به سوختن کرد و بچهها باورشان شد که علی اصغر هیپنوتیزم بلد است.میگفت هیپنوتیزم را از محسن دور اندیش که مربی نظامی بسیج سپاه جهرم هست یاد گرفته.
اولین پیمانی که بین بچه های گروه شین جیم بسته شد هر بود به یک شب بارانی است که دستها را روی هم گذاشتند و قول دادند هر کس که از این جمع شهید شد بقیه دوستانش را شفاعت کند.این پیمان باعث شده بود که صمیمیت بیشتری بین شان به وجود بیاید ساعتهای بیکاری وقتی مرور کلاسهای تخریب و برگزاری کلاسهای اخلاق بود شخصیت واقعی عبدالعلی به عنوان مربی اخلاق کم کم برای بچهها داشت روشن میشد.با صمیمیت بیش از حد و تواضع دیدنی و دلسوزی های برادرانه بدجوری توی دل همه نشسته بود همینجا بود که دشت عباس به بسیجیها یک هدیه داد یک برادر خوب و دلسوز به نام «کاکاعلی»
کاکاعلی یک لقب افتخاری بود که بسیجی های تخریبچی به او داده بودند تا به این شکل جبران برادری ها و دلسوزی های عجیب غریبش بشود.
این لقب هر نوع فاصله را از میان برداشته بود و کسی با عبدالعلی احساس غریبی نمی کرد.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
شب هشتم آذرماه سال ۱۳۶۰ بود که نگهبان خبر از درگیری شدید در منطقه جنوب داد.همه بیرون آمده و انفجارها و روشن شدن منور ها را از دور تماشا میکردند.به این نتیجه رسیدند که عملیات بوستان شروع شده و آنها سهمی در آن ندارند. حالشان گرفته شد با هزار کیلو عسل هم نمیشد خوردشان. از دست خیاط ویس عصبانی بودند. فردا کسی دل و دماغ دو و نرمش صبحگاهی نداشت.کاکا علی همه را به خط کرد و برایشان حرف زد و یادشان آورد که مهمتر از همه چیز ادای وظیفه است که آنها به وظیفه شان عمل کردهاند و باید خوشحال باشند و خدا را شکر کنند.
یک شب سفره شام را پهن کرده بودند که طبق معمول زیر نور فانوس شام بخورند .مسعود ذبایحی رادیوی تک موج را روشن کرده بود که اخبار فارس را گوش کنند و پیچش را میچرخاند که صدای گوینده صاف تر شود.
رادیو اعلام کرد که فردا در جهرم پیکر مطهر شهید محسن دوراندیش که در عملیات آزادسازی بستان به شهادت رسیده تشییع میشود. یک بار مثل برق گرفته ها خشک شان زد و لقمه در دهانشان خشک شد.تا چند دقیقه کسی حرفی نزد جواد شادمند بلند بلند شروع کرد به گریه کردن .شب سکوت تلخی سنگر را گرفته بود و صدای گریه و خاطره گویی بهمن زادگان و شادمند از شهید دوراندیش هر از چند دقیقه این سکوت را می شکست و دوباره سکوت سنگین ادامه پیدا میکرد.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_نوزدهم
ناظم پور که شبها با خودکار و دفترش معناست بود و درد دل هایش را در آن می نوشت روی پتو دراز کشیده بود به خاطره هایی که از شهید محسن داشت فکر می کرد. قلم را برداشت و نوشت: «خدای من خواسته های من بیشمار و دشوار است اما دلم خوش است که دشواری و بیشماری این خواسته های بیشمار برای تو و بر تو دشوار نباشد .قدرت تو شکست پذیر نیست و خزانه تو هرگز تهی می گردد :زیرا انک علی کل شی قدیر. کمپ احسان ۱۳۶۰/۹/۱۰ عبدالعلی ناظم پور
چند روز بعد خیاطی آمد آنها را برد اهواز و در جایی به نام کارخانه نساجی چند روزی ماندند.کارخانه نساجی محل استقرار نیروهای مهندسی جنوب بود که مدیریت امکانات مهندسی جنگ مثل کمپرسی ها، تانکرهای آبرسانی ، لودر و بلدوزر ها در این جا انجام میشد.
مقر تخریب چی ها هم همین جا بود و از این جا تقسیم بندی می شدند.از صحبتهای خیاط ویس فهمیدند که کم کم وقت آن رسیده که تخریب چی ها برای خودشان صاحب تشکیلاتی شده و منسجم تر کار کنند.
اسم جدید شان را هم تخرازجچیان مهندسی قرارگاه جنوب گذاشته بودند.فهمیدند که ج۹۰ این به بعد باید در گروههای منسجمتر کار کنند جح هم پا۰۹۹۹ژکسازی میدان های مین در منطقه عملیاتی طریق القدس در اطراف سوسنگرد ،بستان، دغاغله ،سابله و سودانیه بود.
فردا صبح زود خیاط ویس گفت میخواهم شما را به دوستانتان برسانم. خبر پیوستن به دیگر بچههای گروه شین جیم خیلی خوشحال شان کرد.یک ساعت و نیم بعد سوسنگرد بودند ماشین جلوی ساختمانی ایستاد و در زدند. با هیاهو و شور و اشتیاق وارد شدند. روبوسین و مصافحه شروع شد. حالا بچه های گروه شین همدیگر را پیدا کرده و خنده روی چهره هایشان می نشست.فهمیدند که باید هر روز صبح با گروههای مین یاب سوار ماشین ها شده و بروند این ور و آن ور پاکسازی میدان مین. وقتی تعداد مین ها زیاد شد که بار ماشین زده بیاورند و در ساختمان دیگری انبار کنند.
میدانهای مین خیلی وسیع بود به همین خاطر هر از مدتی خیاط ویز نیروی کمکی میفرستاد تا در پاکسازی کمکشان کند.
یک گروه از بچههای دکتر چمران که بیشترشان بچههای تهران تبریز اهواز و گنبد کاووس بودند هم برای کمک آمدند و در ساختمان دیگری مستقر شدند.تعدادی از بچه های برازجان برای یاد گرفتن کار تخریب آنها ملحق شدند که مسئول شان غلامرضا جوان بود.)در عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید)بهطور رسمی بچهها کار آموزش تخریب را در همین ساختمان برای بچه های برازجانی شروع کردند. کارها تقسیم بندی شده و گروههای مین یاب جدیدی راه افتاده بود و کاکاعلی مسئول بچه های جهرم بود.
اولین رسمی را هم که به راه انداخت آداب رفتن به میدان مین بود وضو نماز توسل و دعا.
هر گروه مین یاب ۴ یا۵ نفر بودند.که یک نفرشان سرگروه بود غذا ماشین و نیروی لازم برای گروهها از طرف تیپ عاشورا تأمین میشد.عراقی ها بعد از تصرف منطقه همه جا رامین کاشته بودند و خیلی جاها مردم با گاو و گوسفندان شان روی مین ها می رفتند.
صبح تا از دنبال پیدا کردن مین و بیرون آوردن آن از زیر خاک و بار ماشین زدن و تخلیه در انبار بودند.یکبار هنگام تخلیه لابلای همین هایی که در آیفا روی هم ریخته بودند .مینی را دیدن که چاشنی رویش بود اما معجزهآسا زیر فشار آن هم همین منفجر نشده بود.
از تصور اینکه ممکن بود با انفجار آن چه فاجعه ای رخ بدهد نفسها در سینه حبس شد و دقایقی دست از کار کشیدند.کاکا علی از همه خواست که دور هم جمع شده و خدا را شکر کنند که از حادثه های بزرگ نجاتشان داده و تذکر داد که از این به بعد دقت شان را صد برابر کنند و تکرار کرد: «بچه ها اولین اشتباه آخرین اشتباه است»
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🎋🎋 #روایت_گری👇
#گفت_مامان_کار_خودتو_کردی…
🔰این قدر دعا کردی تا #جنازه ی من⚰ پیدا شد.
کار خودتو کردی⁉️
حالا خوب شد ⁉️
جیگرت خنک شد ⁉️
🔰حالا برات بگم
حالا که پیدا شدم و تو جیگرت خنک شد
و تو خوشحال شدی 😊، آوردی منو تو گلزار 🌷 دفن کردی ، #قبرم و به قول خودمون اسمشو نوشتی🖍
🔰حالا برات بگم : ما #مفقودها که تو بیابونا افتاده بودیم برا خودمون شبا🌌 خلوت داشتیم و به همه ی ما مفقودها #حضرت_زهرا(س) سر می زد و مادر همه ی ما تو اون بیابون گمشده ، #خانوم بود .
🔰از اون موقعی که تو این قدر #دعا کردی و دعات مستجاب شد و ما پیدا شدیم . این بزم ما رو به هم زدی من دیگه توی جمع اون #شهدایی 🕊که در محضر حضرت زهرا (س) هستند #نیستم .😔😭
آمدم توی جمع شهیدایِ با نام و نشون به ظاهرِ دنیا.
🎤روایتگر #حاج_حسین_یکتا
🌹🍃🌹🍃
ﭘﺨﺶ اﻧﻼﻳﻦ اﺯ ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ #اﺯﻛﻨﺎﺭﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ
👇👇👇👇
اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 16:15
ﺻﻔﺤﻪ :
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_بیستم
رفیق یکرنگ شدن از اتفاقاتی بود که در جبهه زیاد میافتاد و دونفر شدیداً به هم دل می بستند. مسعود ذبایحی با علی اصغر بهمن زادگان حسابی رفیق شده و از دو و نرمش صبح تا خواب شب با هم بودند.
مسجد جامع سوسنگرد چند خیابان پایینتر بود و آنها خود را به نماز جماعت میرساندند.قبل از اذان صبح مسجد غلغله بود گلولههای توپ همسو و جماعت را به هم نمیزد.علی اصغر و مسعود با هم به مسجد می رفتند و در ماموریت ها هم با هم بودند. اما تقدیر ۲۵ دی ماه سال ۱۳۶۰ جور دیگری رقم خورده بود.سحرگاه جمعه علی اصغر به حمام عمومی سوسنگرد رفت و غسل کرد و بعد از نماز شب یواش به مسعود گفت که: «کاماز من غسل شهادت کردم.
مسعود جا خورد اما محمدرضا زارعیان شیطنتش گل کرد و سر به سرش گذاشت شادی و شعف عجیبی سراغ علی اصغر آمده بود و با همه شوخی میکرد.
بعد از صبحانه کاکاعلی مسعود ذبایحی و سید جلال رضوی زادگان (سال ۸۷ ۱۳در حین پاکسازی میدان مین در منطقه چه دهلران به شهادت رسید) را صدا زد و آنها را فرستاد تنگ چزابه برای شناسایی میدان مین و خودش با علی اصغر وحرف بزنم یه ساعته محمدرضا و چند نفر از بچههای گنبد وانت لندرور را برداشته و برای شناسایی میدان مین رفتند اطراف رودخانه نیسان و امامزاده زین العابدین.
راه زیادی تا سوسنگرد نبود در را به یکی از مقرهای ارتش که رسیدند ارتشی ها گفتند: «سر راه ما یک میدان مین هست که خنثی نشده زحمت بکشید خنثی کنید تا رفت و آمدمان آسان شود و مجبور نباشیم منطقه را دور بزنیم.
گفتند: ما امروز برای شناسایی اومدیم قول میدیم فردا بیام و آنها را خنثی کنیم.
بازی ها شروع کردند به التماس کردن که اگر رفتید بر نمی گردید.
مین ها را به لای نی ها و زیر علف ها و بوتهها مخفی بودند گوشه کنار میدان لاشه حیوانات را می شد دید که روی مین رفته بودند.
میدان مین خطرناکی بود بسم الله گفته آستینها را بالا زده و تقسیم کار کردند چند نفر دنبال مین ضد تانک ،دو نفر مسئول مین گوشتکوبی و علی اصغر و بچههای گنبد هم مسئول خنثی کردن مین سوسکی شدند.
اینها به وسیله بوته و خارها تله شده بودند و خنثی کردن شان خطر داشت.وسط میدان برآمدگی تپه مانند بود که علی اصغر و بچه های گنبد پشت آن با مینهای سوسکی خنثی می کردند.
در حین کار یک مرتبه صدای انفجاری بلند شد صدا ازپشت برآمدگی بود با احتیاط به آن طرف رفته و دیدن چند نفر به زمین افتاده اند.معلوم شد میر سوزکی منفجر شده و دست و شکم سینه و صورت علی اصغر را تکه پاره کرده و بچههای گنبد هم مجروح شدند.مینی سوزکی اندازه چند نارنجک قدرت داشت کار را تعطیل کرده و مجروحین را در لندرور گذاشته و ماشین سریع به سوسنگرد رفت. کاکا و جهرمیها کنار پیکر پاره پاره علی اصغر منتظر ماندند تا ماشین برگردد شدت انفجار پاره های بدن شهید را به اطراف پرتاب کرده بود به طوری که یک انگشت او را در فاصله دوری پیدا کردند.
حالا علی اصغر اولینشهید تخریبچی استان فارس و جهرم بود.کاکا علی بچه ها را آرام کرد ماشین که برگردد جنازه تکه پاره را پشت آن گذاشته و سریع آمدند سوسنگرد تا به معراج شهدای اهواز ببرند.مهدی رازبان و جلال جعفرزادگان در ساختمان منتظر برگشت کاکاعلی بودند. چشم مهدی که به بچه ها افتاد با تعجب پرسید: انگاری زود برگشتین؟
کاکا علی خودش را خونسرد نشان داد و گفت : ها کاکا ..علی اصغر رفت ما هم زود برگشتیم.
_کجا رفت؟
_رفت بهشت.
مهدی نیم خیز شد و گفت: بهشت؟!
_بله شهید شد رفت بهشت.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_بیست_و_یکم
مهدی نشست روی زمین به کاکاعلی نگاه کرد که قیافش مثل هر روز آرام و طبیعی بود. آمد گریه کند از کاکاعلی خجالت کشید.رفت سراغ جنازه شهادت علی اصغر روی بچه ها تاثیر گذاشته بود و غم خاصی همه جا حس می شد.
شب کاکاعلی صحبت کرد و گفت: بچه ها این اولین و آخرین شهید مان نیست .حالا حالاها ما باید شهید بدیم قول بدین هر کدوم از شما که شهید شد فکر بقیه هم باشد و شفاعتمون کند.
فردا ظهر مسعود ذبایحی از ماموریت برگشت و اول از همه سراغ علی اصغر را گرفت. خبر را که شنید چیزی نگفت آرام رفت سر ساکش همان لباس مشکی را که شبهای عزاداری می پوشید در آورد و پوشید و یک گوشه دنج پیدا کرد و در خودش فرو رفت.و شروع کرد به سیگار کشیدن وسط همین دود و آه بود که کاکاعلی سر رسید. بوی سیگار او را کشید آنطرف.
کنارش نشست و با تعجب به ته سیگار ها اشاره کرد و گفت: «مسعود اینا کار تو است؟!! وای وای وای..
مسعود چیزی نگفت .کاکا علی سر او را توی بغل گرفت و محکم ماچش کرد و با لحن آرامی گفت:کاکا ما هم همون اومدیم که شهید بشیم .شهید شدن افتخار بزرگیه که به هرکسی نمیدن .تو برا کسی که به این درجه بزرگ رسیده از عزا گرفتی؟!
درست کتاب اونو از دست دادی اما میدونی حالا اون کجاست؟! اون توی بهشت داره میخنده و تو این جا داری گریه می کنی !ای بابا مگه تو مقام شهید رو نمیدونی ؟!پاشو خوشحال باش و پیرهن مشکی را هم در بیار. دعا کن که خودت هم شهید بشی
مسعود اشکهایش را پاک کرد و در حالیکه ته سیگار را زیر پا له می کرد خودش را جمع و جور کرد و گفت:میدونی کاکاعلی ناراحتم که این همه وقت شب و روز باهاش بودم اما لحظه شهادتش نبودم»
دست روی شانه مسعود گذاشت و گاو ببین کاکا مسعود این حکمت کار خداست که تو شهادت عزیزترین رفیقت رو نبینیم شاید تحملش خیلی برات سخت میشد شاید خیر و صلاح این بوده که تکه تکه شدن برادرت رو نبینی و تا آخر عمر خاطره تلخی از علی اصغر در ذهنت نمونه.
آن روز کاکاعلی آنقدر از مقام شهید گفت که کم کم همه دورش جمع شدند.لبخند رضایت بر لب همه نشست و همه با هم دعا کردند که آنها هم مثل علی اصغر بهمن زادگان شهید شوند.
،،🌿🌿🌿🌿
مسعود ذبایحی فکر میکرد که خودش خیلی برای علی اصغر می سوزد اما بعدا چشمش به شعری افتاد که کاکاعلی شب بعد از شهادت علی اصغر در دفترش نوشته بود آنجا بود که فهمید کاکاعلی چقدر صبورانه این داغ ها را در خودش فرو می ریخته و دم نمی زده است.حتی فهمید همین محمدرضا زارعی آن که دائم فکر خنداندن بچههاست چقدر شب های یواشکی گوشه های خلوت می کند و به یاد خاطرات علی اصغر اشک میریزد.
کاکا علی نوشته بود:
«برادر می خوام برات نامه بدم
برادر می خوام که درد دل کنم
برادر اصغر خوب من سلام
عزیز پریده از قفس سلام
یک سلام با اشک چشم مادرت
یه سلام با ناله برادرت
یه سلام به پیکر غرقه به خون
تو رو به خدا قسم منو بخون
اصغرم پریده ای تو از قفس
دیگه از علی نمونده یک نفس
بغض اینکه من یک خاک خاکی ام
خودت حالا خوب میدونی من کیم
از قفس پریده ها قدر تو رو خوب میدونن
اونا حرفای تورو خوب میخونن
اونا از بنده بودن خوب میدونن
برادر اصغر خوب و با وفا
تو که رفتی یه شبی پیش خدا
درسته اونجا بودن سعادته
ولی این دوست کوچیک یادت نره
یادته گفتی یه روز تو صحبتها
که شفاعت می کنی پیش خدا
اصغرم برادرم تو برای ما شدی یه رابطه
تو شدی از طرف ما واسطه
اصغرم برادرم اگه ما فراقت رو تاب بیاریم
چه برای مادر تو ببریم؟!
بریم اونجا بگیم اصغر چی شده؟!
بگیم ما موندیم و اون رها شده؟!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_بیست_و_دوم
چند کوچه آن طرف تر از محل زندگیشان ساختمان انبار مینها بود که تا سقف آنها را روی هم می چیدند همه اتاق ها تا سقف پر از مین بود حسابش که میکردی چند هزار پوند مواد منفجره که مثل زاغه مهمات خطرناک بود.
چند بار کاکاعلی با برادر خیاط صحبت کرد که فکری برای تخلیه مینها بکنند. او هم قول داد که به زودی ساختمان مین ها را تخلیه کند و آنها را به انبار مهمات ارتش تحویل دهد.
یک روز که از پاکسازی بر می گشتند تا مین های جدید را در اتاق بچینند دیدند ساختمانی وجود ندارد.
اول فکر کردند کوچه را اشتباهی آمده اند اما وقتی درست نگاه کردند دیدند که انگار یک گلوله توپ به ساختمان خورده و انفجار بزرگی شده و همه آن چند هزار تا مین منفجر شده.به طوری که اندازه ساختمانی که روی زمین بود گودال بزرگی توی زمین کنده شده بود.
خدا را شکر منطقه خالی از سکنه بود و تلفات جانی نداشت.کم کم داشت ذات تخریب و تخریب چی معلوم میشد هر کسی اهل این بود که جانش را کف دست بگذارد و برود در میدان مین در تخریب ماندنی شد.سه ماه دیگر هم از جنگ گذشته بود و حالا هر کدام از بچهها خودشان بودند فقط عبدالعلی شده بود کاکاعلی و یکی از فرماندهان گروه تخریب در قرارگاه جنوب.
مسئولین تخریب در قرارگاه همه او را می شناختند و برایش خیلی احترام قائل بودند.وقتی تازه واردی داخل جمع تخریب چی ها می شد نمی توانست بفهمد که فرمانده گروه کیست.یا باید سوال می گرفت یا باید چند روزی صبر می کرد تا برنامهای پیش بیاید و فرمانده صحبت کند.آن وقت می فهمید همان کسی که همراه بقیه سنگر میزند و سخت کار می کند. همان که مثل بقیه یک روز شهردار سنگر می شود و تمیز تر از بقیه همه جا را جارو می زند و سفره پهن میکند .همان لباس خاکی که غذا می چیند در سفره ظرف ها را می شوید و حتی دستشویی ها را تمیز می کند و همه کاکاعلی صدایش می زنند. همان فرمانده گروه تخریبچی هاست .همان که اصلاً فکرش را نمی کنی که فرمانده باشد.
حالا کاکاعلی حرف هایی می نوشت و می زد که نمی دانستی از کجا آورده نه پای درس فقیهی در حوزه علمیه رفته و نه در کلاس سخنرانی و سخنوری شرکت کرده بود اما مثل نویسندگان بزرگ می نوشت و مانند سخنرانان چیرهدست حرف می زد و ساعت ها همه را به حیرت وا می داشت.دانش آموزی دبیرستانی بود که حرف هایش به دل می نشست آن چنان که از دل بر می آمد.👇(این متن از نوار سخنرانی شهید پیاده شده است)
«بسم الله الرحمن الرحیم»
همه این درگیریها و سر و صداها همه این کم و زیاد ها که می بینید مبارزه دو نیروی قدرتمند،یکی نیروی خدا و یکی هم نیروی شیطان است.همه جنگ ها و درگیری ها همه آمدن پیغمبران و معصومین از زمان حضرت آدم تا امروز،همه اش به این خاطر است که بشر از بندگی بنده جدایش کنند و بکشندش به بندگی خدا.
پیامبران زیادی آمدند و آخرین پیامبری که فرستاد کامل بود. بندگی خدا کردن در حقیقت به آزادی کامل رسیدن است.اگر نگاه کنید برگردید به عقب ببینید کجا بودیم؟ از کجا شروع شدیم ؟حالا کی هستیم و خدا کجا ما را آورد.؟
نعمت مسلمان بودن و ایمان داشتن و شهادت گفتن نعمت خیلی بزرگی است که نصیب هر کسی نمی شود. نعمت ولایت مولا علی علیه السلام؛عظمت را هیچ جا نمی شود پیدا کرد الا در شیعه بودن و پیروی از او.
شماها خدا یک لباس عزت هم تنتان کرده که خود مولا علی میفرماید که جهاد دری از درهای بهشت است که خدا روی بندگان خاصش باز میکند.علاوه بر اینکه شیعه هستید خدا لباس عزتی تنتان کرده و آمدهاید جهاد در مقابل این همه نعمت خدا وظایفی هست که هر شخصی بنا به موقعیت، مسئولیت و مقامش، باتوانی که خدا به او داده باید جواب بدهد و جوابگو باشد.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_بیست_و_سوم
ادامه متن پیاده شده از نوار سخنرانی 👇
حالا خدا نعمت بزرگی مثل رهبری انایت کرده و بدون اینکه ما تقاضا کرده باشیم رحمت بزرگی نازل کرده بدون اینکه ما بخواهیم با لطف و عنایت خود لباسی تنم آن کرده که لباس افتخار است. لباس عزت است. لباس ارزش است.الان ارزش و ملاک شما دیگر چیز های مبتذل دنیای نیست شما اگر امروز عشق داشته باشید عشقتان به اباعبدالله است امروز می روید درد دل های تان را مستقیم به خدا می گویید.
طرف صحبتتان خداست اینها که یک چیزهایی است که گاهی وقتها باید بنشینیم نگاه کنیم ببینیم ما کجا بودیم و الان چه مقامی داریم. باور داشته باشید که مهمترین سرزمینی که خدا روی کره زمین دوست دارد ایران است.شما جای قرار گرفتهاید که چند میلیون آدم با هم برای خدا سر به سجده می گذارند و این افتخار کشور است.باید قدر موقعیت خود را بدانید و در قبال آن شاکر باشید عزتی که خدا به شما ها داده به هیچکدام از ملتها نداده. اینطور رهبری اینطور عظمتی.
امام فرمود شما مردم روز جمعه تمام تهدیدات را گذاشتید زیر پا و روی آنها راه رفتید یعنی چه؟یعنی اینکه کل آمریکا و تشکیلات شانکل شوروی و تهدیدات آنها و همه کسانی که داشتند تا چند مدت قبل سر و صدا می کردند همه را زیر پا گذاشتید.
🌿🌿🌿🌿
بهمن و اسفند ماه سال ۱۳۶۰ برای آزادی خرمشهر باید شناسایی هایی انجام میشد و کاکاعلی از تخریب قرارگاه جنوب ماموریت پیدا کرد که همراه بچههای اطلاعات برای شناسایی به خط محمدیه ،حدفاصل دارخوین و آبادان بروند.دشمن پشت کارون بود و آنها باید بعد از پیاده روی به کارون رسیده و در سه گروه دوازده نفری از سه نقطه مختلف آن عبور کرده به خط دشمن بروند.برای اینکه دشمن متوجه حضورشان نشود چند نفر با شنا طناب را گرفته و به سمت ساحل دشمن می رفتند. بعد هم بی سر و صدا صدا قایق را با وسایل و نیروها به آن طرف می کشیدند.آن شب کاکاعلی با گروه میانی بود و داشت معبر باز میکرد تا بچههای اطلاعات و عملیات بتوانند جلو بیایند و اطلاعات را از دشمن تکمیل کنند.
ناگهان از سمت راست عراقیها شروع به تیراندازی کردند.طولی نکشید که از روبروی آنها هم تیر اندازی شروع شد و منور ها آسمان را روشن کرد.چارهای جز پنهان شدن نبود صدای حرکت تانکها عراقی و هایو هوی سربازانشان به گوش میرسید. تانک ها بی هدف شلیک می کردند و منطقه کاملاً به هم ریخته بود.روز قبل باران زده و زمین کاملاً خیس بود و چارهای جز خوابیدن روی زمین خیس و صبر و تحمل نبود.بالاخره عراقی ها زور خودشان را زده و ساکت شدند مسئول گروه دستور داد که برگردند اما کاکا علی پیشنهاد داد که «حالا که این همه راه را تا اینجا آمدهایم بهتره دست خالی برنگردیم تازه دشمن خیالش تخت شده»
قرار شد کاکاعلی خودش جلو برود و شناسایی مختصری از مواضع دشمن انجام داده و برگردد. یک ساعت دیگر هم بچه ها بر روی زمین نمناک دراز کشیدند تا کاکاعلی برگشت. یک مین گوجه ای هم دستش بود و تا دلت بخواهد اطلاعات از موانع و مواضع دشمن جمع کرده بود.
کاکاعلی که برگشت مهتاب هم طلوع کرد روشنایی مهتاب اجازه نمی داد حرکت کنند امکان ماندن ۱۲ نفر آدم در میان دشمن تا شب بعد دور از عقل بود مهتاب هر لحظه بالاتر می آمد و کار برگشت سختتر میشد.
احتمال برخورد گشتی شناسایی عراقی ها در برگشت هم بود.تنها چیزی که به ذهن کاکاعلی رسید این بود که گفت بچه ها به حضرت زهرا متوسل بشید.
زمزمه یا قرة عین الرسول یا بنت محمد یا وجیها عندالله اشفعی لنا عندالله را اگر گوشت به دهان کنار دستیت نزدیک می کردی می توانستی بشنوی.
غرق دعا و دنبال راه حل بودند که ابر سیاهی جلوی نور ماه را گرفت یک دفعه تمام دشت تاریک شد.
به منطقه خود ای که رسیدند کاکاعلی بچهها را نگه داشت و گفت: «بچهها یک لحظه صبر کنید باید از خدا تشکر کنیم که به سلامت برگشتیم»
همه زانو زدند روی خاک خیس و دست به دعا برداشته و سپاسگزاری کردند و بعد هم پیشانی شان خاک را بوسید.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿