eitaa logo
گلزار شهدا
5.6هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * ناظم پور که شبها با خودکار و دفترش معناست بود و درد دل هایش را در آن می نوشت روی پتو دراز کشیده بود به خاطره هایی که از شهید محسن داشت فکر می کرد. قلم را برداشت و نوشت: «خدای من خواسته های من بیشمار و دشوار است اما دلم خوش است که دشواری و بیشماری این خواسته های بیشمار برای تو و بر تو دشوار نباشد .قدرت تو شکست پذیر نیست و خزانه تو هرگز تهی می گردد :زیرا انک علی کل شی قدیر. کمپ احسان ۱۳۶۰/۹/۱۰ عبدالعلی ناظم پور چند روز بعد خیاطی آمد آنها را برد اهواز و در جایی به نام کارخانه نساجی چند روزی ماندند.کارخانه نساجی محل استقرار نیروهای مهندسی جنوب بود که مدیریت امکانات مهندسی جنگ مثل کمپرسی ها، تانکرهای آبرسانی ، لودر و بلدوزر ها در این جا انجام می‌شد. مقر تخریب چی ها هم همین جا بود و از این جا تقسیم بندی می شدند.از صحبتهای خیاط ویس فهمیدند که کم کم وقت آن رسیده که تخریب چی ها برای خودشان صاحب تشکیلاتی شده و منسجم تر کار کنند. اسم جدید شان را هم تخرازجچیان مهندسی قرارگاه جنوب گذاشته بودند.فهمیدند که ج۹۰ این به بعد باید در گروههای منسجم‌تر کار کنند جح هم پا۰۹۹۹ژکسازی میدان های مین در منطقه عملیاتی طریق القدس در اطراف سوسنگرد ،بستان، دغاغله ،سابله و سودانیه بود. فردا صبح زود خیاط ویس گفت می‌خواهم شما را به دوستانتان برسانم. خبر پیوستن به دیگر بچه‌های گروه شین جیم خیلی خوشحال شان کرد.یک ساعت و نیم بعد سوسنگرد بودند ماشین جلوی ساختمانی ایستاد و در زدند. با هیاهو و شور و اشتیاق وارد شدند. روبوسین و مصافحه شروع شد. حالا بچه های گروه شین همدیگر را پیدا کرده و خنده روی چهره هایشان می نشست.فهمیدند که باید هر روز صبح با گروههای مین یاب سوار ماشین ها شده و بروند این ور و آن ور پاکسازی میدان مین. وقتی تعداد مین ها زیاد شد که بار ماشین زده بیاورند و در ساختمان دیگری انبار کنند. میدان‌های مین خیلی وسیع بود به همین خاطر هر از مدتی خیاط ویز نیروی کمکی می‌فرستاد تا در پاکسازی کمکشان کند. یک گروه از بچه‌های دکتر چمران که بیشترشان بچه‌های تهران تبریز اهواز و گنبد کاووس بودند هم برای کمک آمدند و در ساختمان دیگری مستقر شدند.تعدادی از بچه های برازجان برای یاد گرفتن کار تخریب آنها ملحق شدند که مسئول شان غلامرضا جوان بود.)در عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید)به‌طور رسمی بچه‌ها کار آموزش تخریب را در همین ساختمان برای بچه های برازجانی شروع کردند. کارها تقسیم بندی شده و گروه‌های مین یاب جدیدی راه افتاده بود و کاکاعلی مسئول بچه های جهرم بود. اولین رسمی را هم که به راه انداخت آداب رفتن به میدان مین بود وضو نماز توسل و دعا. هر گروه مین یاب ۴ یا۵ نفر بودند.که یک نفرشان سرگروه بود غذا ماشین و نیروی لازم برای گروهها از طرف تیپ عاشورا تأمین می‌شد.عراقی ها بعد از تصرف منطقه همه جا رامین کاشته بودند و خیلی جاها مردم با گاو و گوسفندان شان روی مین ها می رفتند. صبح تا از دنبال پیدا کردن مین و بیرون آوردن آن از زیر خاک و بار ماشین زدن و تخلیه در انبار بودند.یکبار هنگام تخلیه لابلای همین هایی که در آیفا روی هم ریخته بودند .مینی را دیدن که چاشنی رویش بود اما معجزه‌آسا زیر فشار آن هم همین منفجر نشده بود. از تصور اینکه ممکن بود با انفجار آن چه فاجعه ای رخ بدهد نفس‌ها در سینه حبس شد و دقایقی دست از کار کشیدند.کاکا علی از همه خواست که دور هم جمع شده و خدا را شکر کنند که از حادثه های بزرگ نجاتشان داده و تذکر داد که از این به بعد دقت شان را صد برابر کنند و تکرار کرد: «بچه ها اولین اشتباه آخرین اشتباه است» ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🎋🎋 👇 … 🔰این قدر دعا کردی تا ی من⚰ پیدا شد.  کار خودتو کردی⁉️  حالا خوب شد ⁉️ جیگرت خنک شد ⁉️ 🔰حالا برات بگم حالا که پیدا شدم و تو جیگرت خنک شد و تو خوشحال شدی 😊، آوردی منو تو گلزار 🌷 دفن کردی ،  و به قول خودمون اسمشو نوشتی🖍 🔰حالا برات بگم : ما که تو بیابونا افتاده بودیم برا خودمون شبا🌌 خلوت داشتیم و به همه ی ما مفقودها (س) سر می زد و مادر همه ی ما تو اون بیابون گمشده ، بود . 🔰از اون موقعی که تو این قدر کردی و دعات مستجاب شد و ما پیدا شدیم . این بزم ما رو به هم زدی من دیگه توی جمع اون  🕊که در محضر  حضرت زهرا (س) هستند .😔😭  آمدم توی جمع شهیدایِ با نام و نشون به ظاهرِ دنیا. 🎤روایتگر 🌹🍃🌹🍃 ﭘﺨﺶ اﻧﻼﻳﻦ اﺯ ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ 👇👇👇👇 اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 16:15 ﺻﻔﺤﻪ : https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * رفیق یکرنگ شدن از اتفاقاتی بود که در جبهه زیاد می‌افتاد و دونفر شدیداً به هم دل می بستند. مسعود ذبایحی با علی اصغر بهمن زادگان حسابی رفیق شده و از دو و نرمش صبح تا خواب شب با هم بودند. مسجد جامع سوسنگرد چند خیابان پایین‌تر بود و آنها خود را به نماز جماعت می‌رساندند.قبل از اذان صبح مسجد غلغله بود گلوله‌های توپ همسو و جماعت را به هم نمی‌زد.علی اصغر و مسعود با هم به مسجد می رفتند و در ماموریت ها هم با هم بودند. اما تقدیر ۲۵ دی ماه سال ۱۳۶۰ جور دیگری رقم خورده بود.سحرگاه جمعه علی اصغر به حمام عمومی سوسنگرد رفت و غسل کرد و بعد از نماز شب یواش به مسعود گفت که: «کاماز من غسل شهادت کردم. مسعود جا خورد اما محمدرضا زارعیان شیطنتش گل کرد و سر به سرش گذاشت شادی و شعف عجیبی سراغ علی اصغر آمده بود و با همه شوخی می‌کرد. بعد از صبحانه کاکاعلی مسعود ذبایحی و سید جلال رضوی زادگان (سال ۸۷ ۱۳در حین پاکسازی میدان مین در منطقه چه دهلران به شهادت رسید) را صدا زد و آنها را فرستاد تنگ چزابه برای شناسایی میدان مین و خودش با علی اصغر وحرف بزنم یه ساعته محمدرضا و چند نفر از بچه‌های گنبد وانت لندرور را برداشته و برای شناسایی میدان مین رفتند اطراف رودخانه نیسان و امامزاده زین العابدین. راه زیادی تا سوسنگرد نبود در را به یکی از مقرهای ارتش که رسیدند ارتشی ها گفتند: «سر راه ما یک میدان مین هست که خنثی نشده زحمت بکشید خنثی کنید تا رفت و آمدمان آسان شود و مجبور نباشیم منطقه را دور بزنیم. گفتند: ما امروز برای شناسایی اومدیم قول میدیم فردا بیام و آنها را خنثی کنیم. بازی ها شروع کردند به التماس کردن که اگر رفتید بر نمی گردید. مین ها را به لای نی ها و زیر علف ها و بوته‌ها مخفی بودند گوشه کنار میدان لاشه حیوانات را می شد دید که روی مین رفته بودند. میدان مین خطرناکی بود بسم الله گفته آستین‌ها را بالا زده و تقسیم کار کردند چند نفر دنبال مین ضد تانک ،دو نفر مسئول مین گوشتکوبی و علی اصغر و بچه‌های گنبد هم مسئول خنثی کردن مین سوسکی شدند. اینها به وسیله بوته و خارها تله شده بودند و خنثی کردن شان خطر داشت.وسط میدان برآمدگی تپه مانند بود که علی اصغر و بچه های گنبد پشت آن با مین‌های سوسکی خنثی می کردند. در حین کار یک مرتبه صدای انفجاری بلند شد صدا ازپشت برآمدگی بود با احتیاط به آن طرف رفته و دیدن چند نفر به زمین افتاده اند.معلوم شد میر سوزکی منفجر شده و دست و شکم سینه و صورت علی اصغر را تکه پاره کرده و بچه‌های گنبد هم مجروح شدند.مینی سوزکی اندازه چند نارنجک قدرت داشت کار را تعطیل کرده و مجروحین را در لندرور گذاشته و ماشین سریع به سوسنگرد رفت. کاکا و جهرمیها کنار پیکر پاره پاره علی اصغر منتظر ماندند تا ماشین برگردد ‌شدت انفجار پاره های بدن شهید را به اطراف پرتاب کرده بود به طوری که یک انگشت او را در فاصله دوری پیدا کردند. حالا علی اصغر اولین‌شهید تخریبچی استان فارس و جهرم بود.کاکا علی بچه ها را آرام کرد ماشین که برگردد جنازه تکه پاره را پشت آن گذاشته و سریع آمدند سوسنگرد تا به معراج شهدای اهواز ببرند.مهدی رازبان و جلال جعفرزادگان در ساختمان منتظر برگشت کاکاعلی بودند. چشم مهدی که به بچه ها افتاد با تعجب پرسید: انگاری زود برگشتین؟ کاکا علی خودش را خونسرد نشان داد و گفت : ها کاکا ..علی اصغر رفت ما هم زود برگشتیم. _کجا رفت؟ _رفت بهشت. مهدی نیم خیز شد و گفت: بهشت؟! _بله شهید شد رفت بهشت. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * مهدی نشست روی زمین به کاکاعلی نگاه کرد که قیافش مثل هر روز آرام و طبیعی بود. آمد گریه کند از کاکاعلی خجالت کشید.رفت سراغ جنازه شهادت علی اصغر روی بچه ها تاثیر گذاشته بود و غم خاصی همه جا حس می شد. شب کاکاعلی صحبت کرد و گفت: بچه ها این اولین و آخرین شهید مان نیست .حالا حالاها ما باید شهید بدیم قول بدین هر کدوم از شما که شهید شد فکر بقیه هم باشد و شفاعتمون کند. فردا ظهر مسعود ذبایحی از ماموریت برگشت و اول از همه سراغ علی اصغر را گرفت. خبر را که شنید چیزی نگفت آرام رفت سر ساکش همان لباس مشکی را که شب‌های عزاداری می پوشید در آورد و پوشید و یک گوشه دنج پیدا کرد و در خودش فرو رفت.و شروع کرد به سیگار کشیدن وسط همین دود و آه بود که کاکاعلی سر رسید. بوی سیگار او را کشید آنطرف. کنارش نشست و با تعجب به ته سیگار ها اشاره کرد و گفت: «مسعود اینا کار تو است؟!! وای وای وای.. مسعود چیزی نگفت .کاکا علی سر او را توی بغل گرفت و محکم ماچش کرد و با لحن آرامی گفت:کاکا ما هم همون اومدیم که شهید بشیم .شهید شدن افتخار بزرگیه که به هرکسی نمیدن .تو برا کسی که به این درجه بزرگ رسیده از عزا گرفتی؟! درست کتاب اونو از دست دادی اما میدونی حالا اون کجاست؟! اون توی بهشت داره میخنده و تو این جا داری گریه می کنی !ای بابا مگه تو مقام شهید رو نمیدونی ؟!پاشو خوشحال باش و پیرهن مشکی را هم در بیار. دعا کن که خودت هم شهید بشی مسعود اشک‌هایش را پاک کرد و در حالیکه ته سیگار را زیر پا له می کرد خودش را جمع و جور کرد و گفت:میدونی کاکاعلی ناراحتم که این همه وقت شب و روز باهاش بودم اما لحظه شهادتش نبودم» دست روی شانه مسعود گذاشت و گاو ببین کاکا مسعود این حکمت کار خداست که تو شهادت عزیزترین رفیقت رو نبینیم شاید تحملش خیلی برات سخت می‌شد شاید خیر و صلاح این بوده که تکه تکه شدن برادرت رو نبینی و تا آخر عمر خاطره تلخی از علی اصغر در ذهنت نمونه. آن روز کاکاعلی آنقدر از مقام شهید گفت که کم کم همه دورش جمع شدند.لبخند رضایت بر لب همه نشست و همه با هم دعا کردند که آنها هم مثل علی اصغر بهمن زادگان شهید شوند. ،،🌿🌿🌿🌿 مسعود ذبایحی فکر میکرد که خودش خیلی برای علی اصغر می سوزد اما بعدا چشمش به شعری افتاد که کاکاعلی شب بعد از شهادت علی اصغر در دفترش نوشته بود آنجا بود که فهمید کاکاعلی چقدر صبورانه این داغ ها را در خودش فرو می ریخته و دم نمی زده است.حتی فهمید همین محمدرضا زارعی آن که دائم فکر خنداندن بچه‌هاست چقدر شب های یواشکی گوشه های خلوت می کند و به یاد خاطرات علی اصغر اشک میریزد. کاکا علی نوشته بود: «برادر می خوام برات نامه بدم برادر می خوام که درد دل کنم برادر اصغر خوب من سلام عزیز پریده از قفس سلام یک سلام با اشک چشم مادرت یه سلام با ناله برادرت یه سلام به پیکر غرقه به خون تو رو به خدا قسم منو بخون اصغرم پریده ای تو از قفس دیگه از علی نمونده یک نفس بغض اینکه من یک خاک خاکی ام خودت حالا خوب میدونی من کیم از قفس پریده ها قدر تو رو خوب میدونن اونا حرفای تورو خوب میخونن اونا از بنده بودن خوب میدونن برادر اصغر خوب و با وفا تو که رفتی یه شبی پیش خدا درسته اونجا بودن سعادته ولی این دوست کوچیک یادت نره یادته گفتی یه روز تو صحبت‌ها که شفاعت می کنی پیش خدا اصغرم برادرم تو برای ما شدی یه رابطه تو شدی از طرف ما واسطه اصغرم برادرم اگه ما فراقت رو تاب بیاریم چه برای مادر تو ببریم؟! بریم اونجا بگیم اصغر چی شده؟! بگیم ما موندیم و اون رها شده؟! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * چند کوچه آن طرف تر از محل زندگیشان ساختمان انبار مین‌ها بود که تا سقف آنها را روی هم می چیدند همه اتاق ها تا سقف پر از مین بود حسابش که میکردی چند هزار پوند مواد منفجره که مثل زاغه مهمات خطرناک بود. چند بار کاکاعلی با برادر خیاط صحبت کرد که فکری برای تخلیه مین‌ها بکنند. او هم قول داد که به زودی ساختمان مین ها را تخلیه کند و آنها را به انبار مهمات ارتش تحویل دهد. یک روز که از پاکسازی بر می گشتند تا مین های جدید را در اتاق بچینند دیدند ساختمانی وجود ندارد. اول فکر کردند کوچه را اشتباهی آمده اند اما وقتی درست نگاه کردند دیدند که انگار یک گلوله توپ به ساختمان خورده و انفجار بزرگی شده و همه آن چند هزار تا مین منفجر شده.به طوری که اندازه ساختمانی که روی زمین بود گودال بزرگی توی زمین کنده شده بود. خدا را شکر منطقه خالی از سکنه بود و تلفات جانی نداشت.کم کم داشت ذات تخریب و تخریب چی معلوم می‌شد هر کسی اهل این بود که جانش را کف دست بگذارد و برود در میدان مین در تخریب ماندنی شد.سه ماه دیگر هم از جنگ گذشته بود و حالا هر کدام از بچه‌ها خودشان بودند فقط عبدالعلی شده بود کاکاعلی و یکی از فرماندهان گروه تخریب در قرارگاه جنوب. مسئولین تخریب در قرارگاه همه او را می شناختند و برایش خیلی احترام قائل بودند.وقتی تازه واردی داخل جمع تخریب چی ها می شد نمی توانست بفهمد که فرمانده گروه کیست.یا باید سوال می گرفت یا باید چند روزی صبر می کرد تا برنامه‌ای پیش بیاید و فرمانده صحبت کند.آن وقت می فهمید همان کسی که همراه بقیه سنگر می‌زند و سخت کار می کند. همان که مثل بقیه یک روز شهردار سنگر می شود و تمیز تر از بقیه همه جا را جارو می زند و سفره پهن می‌کند .همان لباس خاکی که غذا می چیند در سفره ظرف ها را می شوید و حتی دستشویی ها را تمیز می کند و همه کاکاعلی صدایش می زنند. همان فرمانده گروه تخریب‌چی هاست .همان که اصلاً فکرش را نمی کنی که فرمانده باشد. حالا کاکاعلی حرف هایی می نوشت و می زد که نمی دانستی از کجا آورده نه پای درس فقیهی در حوزه علمیه رفته و نه در کلاس سخنرانی و سخنوری شرکت کرده بود اما مثل نویسندگان بزرگ می نوشت و مانند سخنرانان چیره‌دست حرف می زد و ساعت ها همه را به حیرت وا می داشت.دانش آموزی دبیرستانی بود که حرف هایش به دل می نشست آن چنان که از دل بر می آمد.👇(این متن از نوار سخنرانی شهید پیاده شده است) «بسم الله الرحمن الرحیم» همه این درگیری‌ها و سر و صداها همه این کم و زیاد ها که می بینید مبارزه دو نیروی قدرتمند،یکی نیروی خدا و یکی هم نیروی شیطان است.همه جنگ ها و درگیری ها همه آمدن پیغمبران و معصومین از زمان حضرت آدم تا امروز،همه اش به این خاطر است که بشر از بندگی بنده جدایش کنند و بکشندش به بندگی خدا. پیامبران زیادی آمدند و آخرین پیامبری که فرستاد کامل بود. بندگی خدا کردن در حقیقت به آزادی کامل رسیدن است.اگر نگاه کنید برگردید به عقب ببینید کجا بودیم؟ از کجا شروع شدیم ؟حالا کی هستیم و خدا کجا ما را آورد.؟ نعمت مسلمان بودن و ایمان داشتن و شهادت گفتن نعمت خیلی بزرگی است که نصیب هر کسی نمی شود. نعمت ولایت مولا علی علیه السلام؛عظمت را هیچ جا نمی شود پیدا کرد الا در شیعه بودن و پیروی از او. شماها خدا یک لباس عزت هم تنتان کرده که خود مولا علی می‌فرماید که جهاد دری از درهای بهشت است که خدا روی بندگان خاصش باز میکند.علاوه بر اینکه شیعه هستید خدا لباس عزتی تنتان کرده و آمده‌اید جهاد در مقابل این همه نعمت خدا وظایفی هست که هر شخصی بنا به موقعیت، مسئولیت و مقامش، باتوانی که خدا به او داده باید جواب بدهد و جوابگو باشد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * ادامه متن پیاده شده از نوار سخنرانی 👇 حالا خدا نعمت بزرگی مثل رهبری انایت کرده و بدون اینکه ما تقاضا کرده باشیم رحمت بزرگی نازل کرده بدون اینکه ما بخواهیم با لطف و عنایت خود لباسی تنم آن کرده که لباس افتخار است. لباس عزت است. لباس ارزش است.الان ارزش و ملاک شما دیگر چیز های مبتذل دنیای نیست شما اگر امروز عشق داشته باشید عشقتان به اباعبدالله است امروز می روید درد دل های تان را مستقیم به خدا می گویید. طرف صحبتتان خداست اینها که یک چیزهایی است که گاهی وقتها باید بنشینیم نگاه کنیم ببینیم ما کجا بودیم و الان چه مقامی داریم. باور داشته باشید که مهمترین سرزمینی که خدا روی کره زمین دوست دارد ایران است.شما جای قرار گرفته‌اید که چند میلیون آدم با هم برای خدا سر به سجده می گذارند و این افتخار کشور است.باید قدر موقعیت خود را بدانید و در قبال آن شاکر باشید عزتی که خدا به شما ها داده به هیچ‌کدام از ملت‌ها نداده. اینطور رهبری اینطور عظمتی. امام فرمود شما مردم روز جمعه تمام تهدیدات را گذاشتید زیر پا و روی آنها راه رفتید یعنی چه؟یعنی اینکه کل آمریکا و تشکیلات شانکل شوروی و تهدیدات آنها و همه کسانی که داشتند تا چند مدت قبل سر و صدا می کردند همه را زیر پا گذاشتید. 🌿🌿🌿🌿 بهمن و اسفند ماه سال ۱۳۶۰ برای آزادی خرمشهر باید شناسایی هایی انجام می‌شد و کاکاعلی از تخریب قرارگاه جنوب ماموریت پیدا کرد که همراه بچه‌های اطلاعات برای شناسایی به خط محمدیه ،حدفاصل دارخوین و آبادان بروند.دشمن پشت کارون بود و آنها باید بعد از پیاده روی به کارون رسیده و در سه گروه دوازده نفری از سه نقطه مختلف آن عبور کرده به خط دشمن بروند.برای اینکه دشمن متوجه حضورشان نشود چند نفر با شنا طناب را گرفته و به سمت ساحل دشمن می رفتند. بعد هم بی سر و صدا صدا قایق را با وسایل و نیروها به آن طرف می کشیدند.آن شب کاکاعلی با گروه میانی بود و داشت معبر باز می‌کرد تا بچه‌های اطلاعات و عملیات بتوانند جلو بیایند و اطلاعات را از دشمن تکمیل کنند. ناگهان از سمت راست عراقی‌ها شروع به تیراندازی کردند.طولی نکشید که از روبروی آنها هم تیر اندازی شروع شد و منور ها آسمان را روشن کرد.چاره‌ای جز پنهان شدن نبود صدای حرکت تانک‌ها عراقی و هایو هوی سربازانشان به گوش می‌رسید. تانک ها بی هدف شلیک می کردند و منطقه کاملاً به هم ریخته بود.روز قبل باران زده و زمین کاملاً خیس بود و چاره‌ای جز خوابیدن روی زمین خیس و صبر و تحمل نبود.بالاخره عراقی ها زور خودشان را زده و ساکت شدند مسئول گروه دستور داد که برگردند اما کاکا علی پیشنهاد داد که «حالا که این همه راه را تا اینجا آمده‌ایم بهتره دست خالی برنگردیم تازه دشمن خیالش تخت شده» قرار شد کاکاعلی خودش جلو برود و شناسایی مختصری از مواضع دشمن انجام داده و برگردد. یک ساعت دیگر هم بچه ها بر روی زمین نمناک دراز کشیدند تا کاکاعلی برگشت. یک مین گوجه ای هم دستش بود و تا دلت بخواهد اطلاعات از موانع و مواضع دشمن جمع کرده بود. کاکاعلی که برگشت مهتاب هم طلوع کرد روشنایی مهتاب اجازه نمی داد حرکت کنند امکان ماندن ۱۲ نفر آدم در میان دشمن تا شب بعد دور از عقل بود مهتاب هر لحظه بالاتر می آمد و کار برگشت سخت‌تر می‌شد. احتمال برخورد گشتی شناسایی عراقی ها در برگشت هم بود.تنها چیزی که به ذهن کاکاعلی رسید این بود که گفت بچه ها به حضرت زهرا متوسل بشید. زمزمه یا قرة عین الرسول یا بنت محمد یا وجیها عندالله اشفعی لنا عندالله را اگر گوشت به دهان کنار دستیت نزدیک می کردی می توانستی بشنوی. غرق دعا و دنبال راه حل بودند که ابر سیاهی جلوی نور ماه را گرفت یک دفعه تمام دشت تاریک شد. به منطقه خود ای که رسیدند کاکاعلی بچه‌ها را نگه داشت و گفت: «بچه‌ها یک لحظه صبر کنید باید از خدا تشکر کنیم که به سلامت برگشتیم» همه زانو زدند روی خاک خیس و دست به دعا برداشته و سپاسگزاری کردند و بعد هم پیشانی شان خاک را بوسید. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * شب که میشود با یک گروه هشت نفره کار شناسایی را شروع می‌کردند.چندتا تیرک چوبی یک ورق کرکره آهنی و چند تا قمقمه آب و مقداری خرما و غذا با یک پریسکوپ برمی‌داشتند و جلو می‌رفتند. نزدیکه عراقی ها که می‌رسیدند اول باید برای سنگر شناسایی زیرخاکی جای مناسبی پیدا می‌کردند و گودالی حفر کرده و سقفش را با ورق کرکره می پوشاندند و یک نفر وارد آن می شد و پریسکوپ را کار می‌گذاشت. کارت تمام میشد بقیه بچه ها آب و نان و خرما را برای آن رزمنده می‌گذاشتند و روی گودال را هم با خاک و بوته استتار کرده و بر می‌گشتند عقب. ۲۴ ساعت آن رزمنده باید از دریچه پریسکوپ منطقه را شناسایی می کرد.رفت و آمد عراقی‌ها را زیر نظر می‌گرفت و یادداشت می‌کرد تا شب از راه برسد و بچه ها بیایند. شب بعد نوبت یک نفر دیگر بود که ۲۴ ساعت تنها باشد و اطلاعات جمع کند.گاهی وقتها هم پیش می‌آمد که تا ۴۸ ساعت کسی آن طرف ها آفتابی نمی شد و آن رزمنده باید دو شبانه روز تنها در آن سنگر میماند. منطقه که آماده عملیات فتح المبین شد تعدادی از تخریبچی های مهندسی قرارگاه جنوب،رفتند تیپ نجف اشرف که فرمانده‌اش احمد کاظمی بود و در رقابیه و ارتفاعات میش داغ عمل می تعدادی هم رفتند تیپ امام سجاد که فرمانده‌اش نبیتعدادی هم رفتند تیپ امام سجاد که فرمانده‌اش نبی رودکی بود و بقیه هم رفتند تیپ المهدی که فرمانده اش علی فضلی بود و درفکه عملیات ایذایی انجام می داد. جلال جعفرزادگان شهاب صابر عبدالعلی در مرحله سه عملیات رفتند تیپ ثارالله.این عملیات تجربه خوبی برای بچه‌هایی که آموخته های خود را عملی کنند و شب ها جلوتر از گردان ها حرکت کرده و معبر ها را باز کنند فرماندهی کردن نکات بسیار ریزی داشت که جز در این میادین به دست نمی آمد و حالا عبدالعلی گام در راهی نهاده بود که در آینده فرماندهی بزرگ شود. در عملیات فتح المبین تیری به پایش خورد و به تهران منتقل شد.تخریبچی هایی که مانده بودند بعد از عملیات منطقه را از مین پاکسازی کرده و برگشتند مقر خودشان در دارخوین. 🌿🌿🌿🌿🌿 «نامه» به نام آن که یکتا و بی نیاز است خدمت خانواده عزیزم سلام. امیدوارم که حال تک تک شما خوب باشد و زندگی را زیر سایه ولایت شاه شهیدان با موفقیت بگذرانید و همیشه در امتحانات خداوند پیروز و موفق باشید. اگر از حال ما خواسته باشید به دعای شما خوب هستیم و مشتاق دیدارتان.به امید اینکه از بندگان خدا حسابمان کنند و عذر مان را بپذیرند.به امید اینکه شیعه امام باشیم و چشم همگی ما به لبان خدا گوی روح‌الله باشد تا در این گیر و دار و این طوفان به پا شده از هیبت و عظمت اسلام و خلوص و وفاداری پیروان امام خمینی،در میان اقیانوس انسان‌های خاکی،ما هم قطره ای از این اقیانوس باشیم تا ملکوتی شویم. باید بتوانیم در این امواج که هر روز به شکلی پیدا میشود روزی محاصره اقتصادی،روزی جنگ تحمیلی،روزی خلیج فارس،روزی کنفرانس..... خیلی با وقار و با صبر باشیم و همیشه لبمان شاکر از خدای مان باشد. خیلی مشتاقم که با شما بنشینم و همه حرفها که اکثراً از وفای شماست و صحبت شما و معلم بودن شما،صحبت کنم و در نامه نیز جای این نیست.مثلاً به مادرعزیزم بگویم که چقدر دوستش دارم و چقدر کوتاهی کردم و شرمنده صحبت‌هایش هستم. یا به مادر بزرگ و بزرگواری و صحبت هایش. و یا به آبجی عزیز که دوست دارم دستت دستش را ببوسم و حرفی برای صحبت هایش خلوص و صداقت اش. یا داداش رسول عزیز و یا حسین جان و یا حسن آقا که حرفی در محبت شان نیست و از مردانگی و وفای جان که باعث سرافرازی و دلگرمی هستند.وز بابا و زحماتش یا زهرا جان که از محبت و پاکی و خضوع و فهم گفتنی‌ها دارد و همچنین از شعور و فهم و درک محبت مژگان عزیز. ولی اینها اگر به زبان نیاید در قلب هست و انسان می فهمد. همه شما عزیزان را به خدای بزرگ میسپارم و از همه انتظار دعا دارم.سلام مرا به همه عزیزان در اقوام و خویشان و نزدیکان به رسانید به امید زیارت کربلا و فتح قدس عزیز. عبدالعلی ناظم پور. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * روزی بود عملیات شده و ما مدتی بود از علی بی خبر بودیم.شب بود من توی حیاط مشغول شستن ظرف ها بودم و تلویزیون هم اخبار عملیات را پخش می کرد. مادرم آمد توی حیاط و گفت:«نبودی مادر تلویزیون یک رزمنده‌ای نشون میداد که زخمی شده بود و داشتن میبردن عقب, عین علی بود اما همه گفتند علی نیست فقط شبیه علی هست» گفتم: واقعا علی نبود؟! گفت: نمیدونم بقیه که میگن علی نیست اما من میگم علی بود فقط صورتش گرد و خاکی شده بود» چند روز دیگر گذشت بی خبری ما از علی طولانی شد پسر همسایه‌مان شهید شده و در مراسم ختمش همه احوال علی را از ما می پرسیدند. مادر دلهره داشت و همش می گفت:مادر جون نکنه علی طوری شده باشه! نکنه چیزی شده و همه خبر دارند به جز ما !!چرا اینقدر احوال علی را می پرسند چرا از علی خبری نیست؟! همه ما در را دلداری می‌دادیم و میگفتیم .بد به دلت راه نده مادر علی طوری نشده عملیات دیگه رزمنده‌ها هم گرفتارن کار دارن. یک روز توی حیاط نشسته بودم و در حیاط نیمه باز بود که یک مرتبه دیدم در باز شد و یک مرد قد بلند که سرش را انداخت پایین با دوتا چوب اساسی زیر بغل و با پایی که تاران توی گچ بود آمد داخل.جا خوردم و گفتم این دیگه کیه؟ سرش را آورد بالا علی بود. ته ریشی در آورده بود خیلی لاغر شده بود طوری که نشناختمش. صدا زدم مادر علی اومده.همه ریختن بیرون و دورش حلقه زدیم ما در پای علی را که دید حالش بد شد بعد معلوم شد همان جوانی که تلویزیون نشان داده علی بوده اما اهل خانه برای این که مادر ناراحت نشود گفته بودند علی نیست. با مادر مرتب به علی می رسیدیم تا زودتر خوب شود ضعف داشت و خون زیادی از بدنش رفته بود.یک شب بچه‌های سپاه به عیادتش آمدند و پتویی برایش هدیه آورده‌اند.فردا صبح از پشت شیشه داشتیم علی را نگاه می کردیم که تازه زخمش بهتر شده و لب باغچه نشسته بود.ما در زیر لب شکر می کرد و صلوات می فرستاد اما انگار شانه های علی تکان می خورد و گریه می کرد. مادر آمد توی حیاط سراغش پرسید: علی جون چیزی شده؟! علی اشک‌هایش را پاک کرد و گفت نه مادر چیزی نشده؟ _اگه چیزی نشده چرا گریه می کنی؟ _فقط این پتو را که دیدم گریه م گرفت. _کدوم پتو ؟همون که دیشب بچه ها با فرمانده سپاه آوردند؟! علی سرتکان داد و تایید کرد. مادر با تعجب گفت: من که نمیفهمم آخه پتو آوردن هم گریه داره؟! علی آهی کشید و گفت:آره خیلی هم گریه داره چرا باید به من پتو بدن !؟مگه من چیکار کردم که پتو بگیرم! من که برای این چیزها نرفتم جبهه! احساس می کنم که به اندازه یک پتوی اجرم کم شده انگار که جبهه ام ناخالص شده. مادر نفس راحتی کشید و با خنده گفت: ناراحت نشو می‌بخشیمش به یکی که مستحق! یا میبرم کمیته تحویلش می‌دهیم. اینکه ناراحتی نداره حیف اون چشمات نیست که برای یک پتو پر از اشک بشه! مادر علی را راضی کرد در اولین فرصت آن پتو را به خانواده‌ای که نیازمند بود بخشید. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * سال ۶۱ بود.زخم پای علی رو به بهبود بود و گچ پایش را شکسته بود اما باید استراحت می‌کرد تا کاملاً خوب شود.همان سال هایی بود که بازار بمب گذاری و ترور توسط منافقین و ضد انقلاب ها خیلی داغ بود. همانهایی که دیروز با ملت بودند اما امروز راهشان از آنها جدا شده بود.دیروز شانه به شانه ملت بودند اما امروز لوله اسلحه شان را به سمت شان گرفته بودند. کسانی که آنقدر قساوت قلب پیدا کرده بودند که قتل‌عام مردم برایشان عادی شده و از تکه تکه کردن انسان ها لذت می بردند. متن کامل جمعه قبل از شروع نماز بچه‌های حفاظت نماز جمعه در جایگاه نماز جمعه جهرم در سطل زباله به یک بسته که در آن یک دیزی بزرگ بود مشکوک شدند و مطمئن شدند که بمب است. سراغ هر کسی که رفتند که آن را خنثی کند جراتش را نداشت بعضی ها گفتند که فقط می‌توانیم منفجرش کنیم. چه کنیم چه نکنیم ها زیاد شد تا اینکه خبر دادند که عبدالعلی از جبهه آمده و فقط او می توانست بمب را خنثی کند. این بود که محمد جواد شادمند را فرستادند خانه‌شان و موضوع را به او اطلاع دادند. عبدالعلی که داشت برای نماز جمعه آماده می شد تا موضوع را فهمید ترک موتور شادمند سوار شد و سریع به جایگاه نماز جمعه آمد. قبل از خوانسا کردن با چشم بسته از محتویاتش خبر داد. تی ان تی،آهن پاره ،فتیله، سیم ساعت بمب. دور و برش را دستور داد که خلوت کنند و با مرا به بیابانهای اطراف شاه فضل بردند. سر دیزی را با احتیاط باز کرد. سیم ها را قطع و با آرامش بمب را خنثی کرد.بعد از نماز جمعه به امام جمعه جهرم آقای آیت اللهی اطلاع دادند که عبدالعلی بمب را خنثی کرده.عبدالعلی در حالی که هنوز پایش درد می کرد و می لنگید جلو آمد دست آقا را بوسید و آقا هم او را بوسید و احوال بچه‌های جبهه را از او پرسید و گفت: «از طرف من به همه رزمندها سلام برسان و به خاطر خنثی کردن بمب از او تشکر کرد. تیری که به پای علی خورده بود باعث شد که بعد از مدتها شبها کنار مادر باشد. مادر برای اینکه مثل بچگی هام مواظبش باشدرختخواب علی را نزدیک خودش انداخت اما علی رو به راه تر که شد آن رختخواب را جمع و جور کرد و گذاشت گوشه اتاق و بعد یک پتو برداشت رفت اتاق کناری خوابید. فردا اول صبح مادر شاکی شد علی با احترام دست مادر را بوسید و گفت: مادر جان بچه ها توی جبهه روی سنگ و خاک می خوابند هر کار می کنم دلم قبول نمیکنه که من روی تشک بخوابم. هرطور بود مادر را راضی کرد دست هایش را در دست گرفت و به چشم خود کشید و گفت:مادر جون فکر کنم بهتره علاقه ات به من را ذره ذره کم کنید تا وقتی که نیستم اذیت نشی! مادر تازه داشت به دوباره بودن عادت می کرد که آماده شد تا باز هم به جبهه برود که دستور آمد تا برای جمع کردن غائله خسروخان و ناصرخان به اطراف فیروزآباد بروند. اوایل اردیبهشت سال ۶۱ بود که یک روز خسته و خاکی آمد خانه و گفت: مادر جان خسروخان و ناصرخان فیروز آبادی را که میشناسی؟!رفته بودیم اطراف فیروزآباد اونجا قشونی را انداخته بود چادر زده بودند ریختیم روی سرشان درگیری شد حسن شکری نصب و عبدالرحمان بیتا شهید شدند. محسن راسخ و حمید نیکنام هم زخمی شدند.رسول کریمی هم تیر خورد به پایش و افتاد توی دره بردیمش میمند بیمارستان. خسروخان هم دستگیر کردیم آوردیمش سپاه. چند روز دوباره عبدالعلی غیبش زد وقتی برگشت گفت:رفتم میمند سریع عبدالرسول کریمی زدم حالش بد بود پا بردیم شیراز گفتند پارس سیاه کرده باید قطع بشه. فردایش دوباره عبدالعلی راهی جبهه شد. ❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * دیگر نمی توانست جهرم بماند بدجور به جبهه عادت کرده بود. حالا نوبت سوم بود که می آمد جبهه .یکراست رفت نساجی مهندسی قرارگاه جنوب. همه چیز داشت برای آزادسازی خرمشهر آماده می‌شد.تخریب چی ها کار فشرده‌ای داشتند شب و روز کار می‌کردند. شبها با بچه‌های اطلاعات می‌رفتند باز کردن معبر و روس‌ها پاکسازی میدان های مین.تیری که به پایش خورد شده بود اذیتش می‌کرد و مجبور بود رعایتش کند سرانجام خرداد ۱۳۶۱ فرا رسید و خدا خرمشهر را آزاد کرد. از تخریب چی ها فقط هدایت الله خرمدل برادر عبدالرحیم شهید شد که دومین شهید تخریبچی استان فارس بود.نیمه ماه رمضان و گرمای تابستان یعنی ۴ تیرماه ۱۳۶۱ بود که دستور آمد برادر علی فضلی تیپ المهدی را به برادر محمدجعفر اسدی و بچه‌های استان فارس تحویل بدهد. تا عملیات رمضان فرصتی نبود و تخریبچی های قرارگاه جنوب باز هم باید بین تیپ و لشکرهای سپاه تقسیم می شدند. کاکاعلی در قرارگاه معاون سید مقداد حاج قاسمی بود.مسئولیت تیم‌های تخریب را مشخص می‌کرد برای محور تیپ المهدی مهدی بقایی مهدی رازبان و جلال جعفرزادگان را فرستاد.خودش هم آمد در محور تیپ امام سجاد که معبر باز کند. در تیپ المهدی حالا برای اولین بار بود که بچه های فارس عمل می کردند شب عملیات عبدالرسول رازبان،برادر مهدی که همراه کاکاعلی بود رفت روی مین و یک باور دو چشمش را از دست داد. کاکا علی آمد که از تخریبچی های تیپ المهدی سرکشی کند و تا مهدی را دید گفت:آقا مهدی دوست داری عبدالرسول چی به سرشون اومده باشه؟ مهدی لب پایینش را گاز گرفت و گفت: چی بگم والا ..هرچی خدا بخواد اتفاق میافته! کاکا علی لبخندی زد و گفت:همینطور هرچی خدا بخواد هم اتفاق افتاده و بلند شد و خداحافظی کرد تا برود. از سنگر که بیرون می‌رفت به مهدی گفت:«حالا یک سر بزن ببین کجاست و حالش چطوره؟! دو روز بعد محمدجواد شادمند هم پایش روی مین رفت و قطع شد.باید برای ریزش نیروها فکری می‌شد بچه‌های تخریب نیروی تخصصی بودند و از دست دادنشان فشار زیادی به بقیه می‌آورد و مدتها طول می‌کشید تا یک تخریب جی متخصص ساخته شود. آن وقت ها هر طیف و لشکری برای خودش به طور مجزا یک چیزی به اسم گروه تخریب نداشت.طولی نکشید که فرماندهان در قرارگاه دیدند ضرورت دارد که در کنار واحدها و گردان ها واحد تخریب هم وجود داشته باشد. عملیات رمضان تمام شد و حاج اسدی باید کادر فرماندهی اش را انتخاب می‌کرد.عملیات رمضان امتحان خوبی بود که فرمانده هان آینده لشکر المهدی مشخص شوند.نزدیک به ۳۰ نفر از پاسداران در دو تا چادر خاکی که نمازخانه بود آمدند تا مسئولی قسمت های مختلف مشخص شود. خلیل مطهرنیا (شهادت ۳۰/۱۰/۱۳۶۵ کربلای ۵) و علی اکبر رحمانیان ( شهادت ۱۳۶۴/۱۱/۲۷ والفجر ۸)شدند مسئول عملیات و همینطور بقیه گردان ها و واحدهای مسئول شان مشخص شد.برای واحد جدید التاسیس تخریب و برادر مجید زارعی آن در نظر گرفته شد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * مجید را عیان چند روزی رفت پاسگاه حسینیه و سید مقداد حاج قاسمی به او آموزش تخریب داد.مدتی بعد برای محکم شدن کار و تقویت واحد تخریب لشکر المهدی،کاکا علی و سید مقداد یک گروه ۲۲ نفره از بچه‌های تهران را به مجید زارعیان معرفی کردند که بزرگتر از آن جوانی مو بور و چشم سبز به نام حسین ایرلو بود.فصل تابستان بود فصلی که جهرمیها می توانستند دور هم بنشینند و بادمجان خام و لیمو با نان و نمک بخورند. صبح زود این ۲۲ نفر با برگه های معرفی در دست لحظه ای که سفره صبحانه را پهن می کردند وارد نمازخانه شده و نشستند.نان را در سفره چیده و چند کیلو بادمجان خام هم خالی کردند وسط سفره و جلوی هر کدام چند بادمجان گذاشتند.یک نفر دیگر هم چند کیلو لیموی تازه آورد و جلوی چشمان گرد شده آنها را در سفره گذاشت.جهرمی ها شروع کردند به پوست گرفتن و تکه تکه کردن بادمجان ها و قاچ کردن لیمو ها.بادمجان خام را لای نان گذاشته لیمو و نمک زده و میخوردند. تهرانی ها که منتظر صبحانه بودند از این کار چندششان شد.یکی یکی بلند شدند و بیرون رفتن هر چه جهرمیها تعارف کردند تهرانی‌ها لب نزدند. حسین ایرلو دل به دریا زد و از اولین لقمه بادمجان و لیمو را خورد و گفت: همچنین بد هم نیستا.. لقمه های بعد. آخر سر سفره همه از دست از خوردن کشیده بودند و حسین دست نمی کشید. تهرانی‌ها آموزش تخریب ندیده بودند و از فردا برایشان برنامه‌ریزی شد. بعد از مدتی از آن جمع ۲۲ نفری فقط حسین ایرلو در المهدی ماند.او هم چند روزی مرخصی گرفت و گفت که من بعد از مرخصی برمیگردم همینجا و رفت قرچک ورامین که خانه شان بود. بعد از مرخصی که برگشت با خنده برای مجید زارعیان تعریف کرد که:رفتم قرچک مقداری بادمجان و لیمو با نان سنگک تازه گرفتم و رفتم خانه و سفره را پهن کرده و نشستم به خوردن. مادرم با تعجب گفت حسین اینا چیه میخوری ؟توجه به این چیزا بهتون میدن؟! نمیترسی دل درد بگیری؟! من هم هر طور بود لقمه‌ای گرفتم و به زور به مادر دادم که بخورد و با اکراه و به احترام من خورد و دید چیز بدی نیست آمد کنارم نشست سر سفره بادمجان و لیمو. 🌿🌿🌿🌿 مجید زارعیان حسین ایرلو را به عنوان معاون خودش انتخاب کرد،۴۰ روز بعد مجید ماموریت تمام شد و برگشت جهرم و حسین نیرلو شد فرمانده واحد تخریب.هر چه بود خدا می‌خواست قرچک ورامین را به نزد حرم نزدیک کند این بود که دل حسین ایرلو را اسیر محبت بچه های جهرم کرده بود. حسین از روحیه خاکی و زرنگی بچه جهرمیها خوشش آمده بود و از همان اول بنای دوستی و انس با آنها را گذاشته بود.تقدیر این بود که حسینی لوکه جهرمی نبود زودتر از ناظم پور که جهرمی بود پایش به المهدی باز شود. کاکا علی هم که دوستانش در المهدی بودند به هر بهانه ای که می شد به دوستانش در می زد اما مسئولیت هایی که در تخریب مهندسی قرارگاه جنوب داشت اجازه نمی داد در المهدی بماند اما برخوردهای حسین و علی بیشتر و صمیمانه تر از گذشته شده بود.جهرم به جبهه نزدیک تر بود تا ورامین به جبهه به همین خاطر حسین زیاد به جهرم می آمد و گه گداری هم با علی به قرچک ورامین می‌رفتند.مادر علی خیلی حسین را دوست داشت به مادر حسین هم علی را.خیلی وقت بود که مسئولین دنبال این بودند که عبدالعلی را از قرارگاه به تیپ المهدی بیاورند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * حاج اسدی فرمانده لشکر ۳۳ المهدی در مورد خاطره‌ای اول دیدارش با شهید حسین ایر لو می گوید. زمانی که در ابوغریب مستقر بودیم یک روز دیدم جوانی رشید با چشمانی بسیار نافذ وارد سنگر ما شد.بسیار محجوب و یکپارچه حجب و حیا خودش را به عنوان کوچک شما حسین ایرلو معرفی کرد. وقتی می‌خواست حرف بزند به چشمان من نگاه نمی کرد یک دریا مطلب در سینه اش بود اما تا اجازه نمی دادی از لبش بیرون نمی ریخت.به عنوان تخریبچی به المهدی آمده بود یک ساعت نشست و درباره عملیات صحبت کرد کلامش خیلی مودبانه بود فهمیدم آدم بسیار بزرگی است.وقتی می خواست از تنگه بیرون برود به خداحافظی کند دست بر سینه گذاشت و عقب عقب رفت مثل وقتی که از امامزاده ها بیرون می روند.خجالت کشیدم ادب این جوان برایم عجیب بود در برخورد بعدیش هم همین کار را کرد و هر چه بیشتر زمان می گذشت ادب او هم بیشتر می شد. حسین آقا تا زمان شهادتش همین ادب را رعایت می‌کرد. 🌿🌿🌿🌿🌿 قرار بود به واحد تخریب تعدادی نیروی جدید بدهند و حسین ایرلو رفته بود که نیروهای زبده و به درد بخور را انتخاب کند و بیاورد.جلال جعفرزادگان که در بین بچه ها به عمو جلال مشهور شده بود در مقر تاکتیکی در دوراهی موسیان_دهلران منتظر حسین بود. عمو جلال مسئول مقر تاکتیکی و کاظم شبیری (پدر سه شهید به نام‌های محمد باقر محمد حسین و محمد کاظم) هم در آن جا مسئول آموزش تخریب بود. بالاخره تویوتای خاکی رنگ پر از نیرو از راه رسید.پشت تویوتا تعدادی بسیجی بودند که بعضی ها نشسته و کنجکاو تر ها هم سر پا ایستاده بودند و باد میزد زیر موهایشان. بین آنها پسری قد بلند کنجکاوانه اطراف را نگاه می کرد و گرد و غبار که فروکش کرد نیروها از پشت تویوتا پریدند پایین. همه لباس خاکی و چفیه سفید داشتند .حسین هم از جلو ماشین پیاده شد.نیروهای جدید که به خط شدند عمو جلال آمد و به حسین سلام داد و محکم با هم دست دادند. حسین لبخندی زد و: «عمو جلال بیا که برات یه دسته گل خوشبوی آوردم بیا تحویل بگیر» کاظم شبیری هم آمد و با حسین گرم دست داد و او را بغل کرد و پیشانی اش را بوسید. حسین رو به بچه ها کرد و گفت ایشان آقای جعفرزادگان فرمانده قرارگاه تاکتیکی تخریب المهدی مشهور به عمو جلال و این شون هم برادر کاظم شبیری مسئول آموزش گروه تخریب که در اینجا به شما کار کردن با مین و دیگر مسائل تخریب را یاد میدن. عمو جلال از نفر اول شروع کرد به روبوسی و پرسیدن اسم و شهر محل اعزام شان.تا رسید به آخر ستون همان پسره قد بلند با پوست روشن. عمو جلال اسمش را پرسید و او هم خودش را سید حمیدرضا رضازاده معرفی کرد. _به به اولاد پیغمبر به به خوش اومدید خوش آمدید برای سلامتی خودتون و همه سید اولادهای پیغمبر صلوات محمدی بفرستید. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿