#گزارش
بیست و هفتمین مرحله کمک های مومنانه
🌿🌿🌿🌿🌿
امام خامنه ای : *همه کمک کنند نهضت کمک مومنانه به #اوج برسد (رمضان ۱۴۰۰)
🔹🔹🔹🔹🔹
به لطف حضرت زهرا(س) و امام مجتبی( ع )و به عنایت شهدا در مرحله بیست و هفتم کمک های مومنانه:
۱. توزیع ۷۲ بسته معیشتی به ارزش هر بسته ۲۵۰ هزار تومان( مجموع ۱۵ میلیون تومان)
۲. ذبح دو راس گوسفند در روز ولادت امام حسن ع و توزیع بین ۶۰ خانواده (به ارزش ۶ میلیون تومان )
۳. توزیع ۹۸ غذای بسته بندی افطاری جهت نیازمندان جنوب شیراز(به ارزش ۳ میلیون تومان )
۴. توزیع ۷۵ عدد مرغ گرم (به ارزش ۲ میلیون و ۸۰۰ هزار تومان)
انجام گرفت
#به_نیابت_امام_زمان عج و شهدا
#نذرظهورمنجی_موعود عج
🔹🔸🔹🔸🔹
انشاالله مرحله بعد توزیع در دهه سوم ماه مبارک انجام می شود
بانیان خیر و کسانی که می خواهند سفره خود را با نیازمندان شریک کنند در این شرکت کنند
⬇️⬇️⬇️
شماره کارت جهت مشارکت 👇👇
6037997950252222
*بانک ملی . بنام مرکز نیکوکاری شهدای گمنام*
🔺🔺🔺🔺🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز*
#مرکز_نیکوکاری_شهدای_گمنام شیراز*
چونڪه صبح☀️ آمدوچشمم بازشد
قلب من باچشم #تو همراز شد
غرق #رحمت می شود آن روزڪه
صبحــم با #یادتو آغاز شد😍
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🚩#ماه_مبارک
💠دعای روز هجدهم ماه مبارک رمضان
#التماس_دعای_فرج
🌷🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #کتاب_پایی_از_این_دست_تماشا*
* #قسمت_شصت*
صدای اذان های دور و نزدیک، شب را میشکست و بشارتی بود عید قربان را. در میان ازدحام صداها نماز صبح خوانده شد. با طلوع آفتاب همه به جایی رسیده بودند که مرز بین مشعر و منا بود تا موعدش که شد و مسئولان کاروانها اجازه دادند، سیل آدم ها راه بیفتد به طرف منا. خروشی بود و جوشی، وقتی همه با هم روانه شدند، محشری پیش چشم و قیامتی قبل از وقوع واقعه. در منا، خیمه ها برپا بود. حجاج حرکت کردند برای« رمی جمره عقبه» هفت سنگریزه از چهل و نه سنگریزه ریخته در دامان ،باید پرتاب میشد به طرف یکی از سه نماد سنگی شیطان. قبل تر، اصرار همراهان برای نیامدن منصور بی فایده بود. سودی نکرده بود هرچند گفته بودند: «بگذار به جایت انجام میدهیم. واجب که نیست خودت بیای با این وضع» نرسیده به شیطان سنگی، پدر با همراهان و پسرش قرار گذاشت اگر از هم جدا شدند ساعت مشخصی روی پل جمع شوند. حلقه سفید دور شیطان زده شده بود. سنگریزه بود پشت سنگ ریزه در هوا. چندتایی میخورد و چندتایی از کنارش میگذشت یا نمی رسید به شیطان و می افتاد توی گودال بزرگ پایین شیطان. وقتی از تزاحم دست ها و بدن های کنار، دست هایش را رها کرد و بالا آورد و شیطان را نشانه گرفت و از ده، بیست تا سنگش، هفت تا به هدف خورد و برگشت، نمی دانست پدر، هاج و واج، روی پل به این طرف و آن طرف می رود دنبالش و خسته که می شود از چشم سراندن به همهمه های سفید، راه خیمه را پیش می گیرد .
پاهایش را دراز کرده بود هوایی بخورد. لیوان خاکشیر را بالا می رفت که با دیدن پدر به زحمت نیم خیز شد.
_بیشین ، بیشین.. راحت باش..کجا رفته بودی بابا!!؟
_من اعمالم رو انجام دادم. هرچی وایسادم شما را پیدا نکردم دیگه خودم ول کردم اومدم.
_اوووف! دردم داره؟! یه پمادی چیزی لااقل روش بمال.
یکی از روحانی ها پرسید و متوجه شد اعمال منصور چون طبق دستور نبوده باید دوباره و صحیح انجام شود. این طرف و آن طرف دنبال ویلچر گشت تا بالاخره از یکی از جانبازان تهران گرفت. روی ویلچر نشست. پدر همراه آقای کلاهی او را بردند تا اعمال را دوباره انجام دهد. در راه منصور، رو برمی گرداند به طرف پدر که ویلچر را هل می داد .
_ای شعرو چی چی بود که میخوندین...یاد تو کردم جوانی ...
_هر چند پیر و خسته دل و ..
_یادم اومد یادم اومد...حالا حکایت ما شده . «هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم...هرگه که یاد روی تو کردم جوان شدم.»
باز به شیطان رسیدند و باز هفت سنگریزه و منصور. ویلچر هل می خورد.
خون آرام آرام صحرا را می گرفت. آفتاب می تابید و خونهای لخته می رفتند در دل خاک. جای پاها روی خون ها می ماند و روی خاک. دست و پای گوسفند ،گرفته شد . به چشم های منصور هراسان زل زده بود و نگاهش بوی خواهش داشت؛ بوی زندگی. و مرگ، اولین چیزی بود که توی مردمک منصور درخشید.خون، فواره کرد روی لباس سفیدش. با ساعد موها را از پیشانی بالا راند و برخاست .حالا دست و پای گوسفند با فاصله کمتری باز و بسته می شد. همه جا را خون گرفته بود. گوسفندها به بغل افتاده بودند و سرشان کج شده بود. مگر جمعیت میگذاشت که به احتیاط گام بردارد و پای روی گوسفندها و خونهای گرم یا لخته شده نکشد.
به خیمه رسید. سرتاپا خون بود وقتی نشست تا موهایش را تیغ بکشند. آقای موسوی به وسط سرش که رسید تیغ را زمین گذاشت و با دو سبابه موهایش را کنار زد. از تماس انگشتان او، منصور هم برآمدگی سرش را حس کرد.
_پس چرا نمی زنی ؟!
_می ترسم بزنن بیرون!...اوف...عامو تو چی جوری زنده هستی با ای کله ت ..
لبخندی سرد به لب های پدر آمد .
_والا آقای موسوی.. یواش تر بکش ناکار نکنی بچه مو.. حواستون باشه این ترکشا اذیتش نکنند .
منصور اما انگشت به بال لباس احرام میکشید .سرش پایین بود. کلام نکرد تا تمام سرش درخششی کم سابقه گرفت. با دیدن سر تراشیده چند نفر کنارش لبخند زدند. بلند شد و خورده موهای دور گردن و لباس را تکاند و راه افتاد طرف حمام های صحرایی. از اتاقک که بیرون آمد، لباس احرام را می چلاند.
آفتاب غروب کرد و روزهای تشریق هم آمد و رفت. وقت پرواز منصور فرا رسیده بود. غصه سردی به دلش خزید وقتی روی صندلی هواپیما نشست و اوج گرفت و از پنجره، جده را تنها نقطه ای دید.
در آسمان عربستان ، تصمیمی را که یک روز در مسجد الحرام گرفته بود در ذهن محکم تر کرد. با خود گفت اگر خدا خواست به شیراز که رسیدم و چند روزی آمد و رفت ها تمام شد، زن و بچه ها را برمی دارم و یک ماهی به مشهد میروم.
دقایقی بعد در سالن انتظار فرودگاه شیراز، محمدمهدی در آغوشش بود...
ادامه دارد....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
✨شنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۷ از مدرسه آمد.پس از ناهار گفت:مامان میتونم تو بغلت بخوام.
پدر تازه از سر کار به خانه آمد.راضیه چادر گل گلی اش را پوشید و توی سالن ایستاد و بلند گفت:کیا حسینیه ای هستن؟
پدرش گفت:بابا راضیه تو چرا انقدر امروز قشنگ شدی؟
آن شب همه به علتی نمیتوانستند به هیئت بروند به جز راضیه که آماده شد و رفت حسینه.
📞 تلفن خانه به صدا در آمد.همسرم گوشی را برداشت و گفت:نَه دخترم سالم بود،مشکلی نداشت.
با استرس پرسیدم:چی شده؟نکنه تصادف کرده
به درب حسینه که رسیدم سیل جمعیت درحال خارج شدن بودن.حسینه پر از دود بود و خون.
میگفتند از خانم ها فقط ۱ نفر شهید شده که آن هم از بچه های کادر انتظامات است.ذهنم به ۱۹ روز قبل زمانی که راضیه از مشهد آمده بود افتاد که گفت:
*مامان میخواستم برا خودم کفنی بخرم دوستم نذاشت و گفت از کربلا بخرم.*
ساعت ۱۱ بود که مرضیه دخترم زنگ زد و گفت راضیه در بیمارستان نمازی است.
😥۱۸ روز در کما بود. با سینهای خرد و پهلویی پاره شده و ۱۸ روز خس خس نفسهای دردناک شهید شد ....
#شهیده_راضیه_کشاورز
#شهدای_فارس
#سالروز_شهادت
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درس ایستادگی از شهید عباسعلی قادری
#عند_ربهم_یرزقون
🌷🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•◌🌿🦋🌿◌•
#شهیدانه
اگــر شــما اهــل#شهادت، باشــید
یقــینا هــر ڪجا ڪــه باشــید
و مــوعدش برســد😍
شمــا را در اغــوش میگیــرد (:
چــہ در جبهــه ...😊
چــہ در سوریــه ...☺️
چــہ در کوچــه پس ڪوچــہهاے تہران😇
شــهیدمحمدمحمدے
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چرا باید در شبهای قدر از خدا ظرفیت بخواهیم؟
#رمضان_المبارک
#شب_قدر
#دعا
🌷🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰آخرین باری که به مرخصی آمد در ماه مبارک رمضان بود خیلی بی تابی می کرد و تاب ماندن را نداشت . او با وجود جراحات جنگی که داشت بی صبرانه به جبهه بازگشت.
🔰در ﻧﺎﻣﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ:
به خدا سوگند اگر مرا قطعه قطعه کنند و هر لحظه اي را در آتش انداخته و خاکسترش را به باد دهند دود اين خاکستر به هوا خواهد رفت و در آسمان نقش خواهد بست دست از #انقلاب برنخواهم داشت .
🔰19 رمضان با وضو و زبان روزه در حالی که خدمتش تمام شد و به جای يکی از دوستان خدمت می کرد در منطقه بندر فاو بر اثر اصابت ترکش به بدن به درجه رفيع شهادت نائل آمد .
#شهيد زين العابدين_حاجيان
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ 🌹
#ﺷﻬﺪاﻱ ﺭﻣﻀﺎﻥ
🌹☘🌹☘
#ڪانال_گلزارشهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
❤️ #دلنوشته | #شب_قدر
☀️ شهدا...
نمیدانم چگونه در زیر توپ و تانک
ودر دل تاریکی شب دست به دعا و قران به سر شده اید!!؟؟
نمیدانم در این حال از خدا چه میخواستید که خدا اینگونه جوابتان را داد و شما را ،راهی ملکوت اعلی کرد؟؟!!
و چنان خریدار راز و نیاز مخلص شبانه ی شما شد که این چنین با شهادت شما را به میهمانی و هم جواری خود فرا خواند و شما را برای خودش خواست؟؟!!!...
فقط میدانم که از شما میخواهم
در بین این هیاهوی ظلمت وتاریکی گناه
این روزهای جهان برای دلهای بی قرار
و پر گناه این بندگان چنان دعا کنید که
خداوند ما نگاهی کند و چون شما
پاک و طاهر بگرداند ما را هم مسیر و هم قدم شما قرار دهد...
#شهدا امشب برای ما دعا کنید ....
برای ظهور مولایمان ....
برای پایان دلتنگی ها ...
#شب_قدر_شهدایی
🌷🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
گاهے از آن بالا
نگاهے بہ ما اسیران
دنیا ڪن؛ دیدنے
شده حالـ خسٺہ ما
و چشمـ هاے
پر از حسرتمـان!
ٺا آسمـان..🍃
#صبحتون _شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
هدایت شده از سربندهای گمشده
#دعای_ماه_رمضان
🔰 دعای روز نوزدهم ماه مبارک رمضان
🌹 #بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🔸 اللهمّ وفّرْ فیهِ حَظّی من بَرَکاتِهِ وسَهّلْ سَبیلی الی خَیْراتِهِ ولا تَحْرِمْنی قَبولَ حَسَناتِهِ یا هادیاً الی الحَقّ المُبین.
🔸 خدایا، در این ماه بهره ام را از برکت هایش کامل گردان و راهم را به سوی نیکی هایش هموار نما و از پذیرفتن خوبی هایش محرومم مساز، ای هدایت کننده به سوی حق آشکار.
#بهار_قرآن
#نهج_البلاغه_بخوانیم
#مهدوی_ارفع
╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
✳ از صدای گریه و مناجات ایشان خانوادهی ما از خواب پریده بودند
📌 مرحوم #مطهری مردی اهل عبادت و اهل تصفیه و تزکیه اخلاق و روح بود. وقتی ایشان به مشهد میآمد، خیلی از اوقات به منزل ما وارد میشد. گاهی هم وارد منزل خویشاوندان همسرشان میشد. فراموش نمیکنم هر شبی که ما با مرحوم مطهری بودیم، میدیدم این مرد نیمه شب نماز شب میخواند و گریه میکرد؛ به طوری که صدای گریه و مناجات او افراد را از خواب بیدار میکرد. یک شب ایشان در منزل ما بود. نصف شب از صدای گریهی ایشان خانوادهی ما از خواب پریده بودند. البته اول ملتفت نشده بودند صدای کیست اما بعد فهمیدند که صدای آقای مطهری است. آن طوری که بعد از شهادتش از آیت الله منتظری که با ایشان همحجره و همدرس و هممباحثه بودند شنیدید، مرحوم مطهری از دوران طلبگی و جوانی اهل تهجد و نماز شب بود. هر شب قبل از اینکه بخوابد، گاهی در رختخواب و گاهی هم قبل از ورود به رختخواب قرآن میخواند.
👤 راوی: #مقام_معظم_رهبری
📚 برگرفته از کتاب #پارهای_از_خورشید
📖 ص 180
🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #کتاب_پایی_از_این_دست_تماشا*
* #قسمت_شصت_و_یکم*
برگ دوم حکم ماموریت را که امضا می کند، می دهد سرباز چشم زاغ تا ببرد ستاد و مهر و امضا کند .کف دست راست را از گوشه راست سر به چپ میراند و چون پیشتر حس نمی کند چیزی موهایش را. دو سه ماهی از بازگشت از مکه میگذرد . موهای تیغ کشیده تنجه زده اند . تیز شده اند و حالا کم کم به یک بر خوابیده اند .همین هم وامی دارد بی اختیار ، هر از چند دقیقه ، کف دست به موها بماند تا به حالت قبلی شان برگردند.
هنوز ۲۰ روزی نشده اینجا آمده که باید به ماموریت برود . بازدید از تانک ها و شرکت در همایش سراسری فرماندهان زرهی در ارومیه حال و هوای خود جنگ را هم که نداشته باشد ،تجدید خاطره ای هست . بچه ها هر کدام از استانی می آیند ،آشنا می شوند و ترکیب لباس های سبز چه خوب است . فلاح زاده و تقوایی و احتمالاً یکی دو نفر دیگر ،پایین برگ ،زیر قسمت همراهان نوشته شده اند.
اگر چه هنوز درست و حسابی گرد حج و پشت بندش مشهد را نتکانده ، ولی سفر او را به خود می خواند ، انگار خانه که در دقایق آخر وقت اداری. تا همین بیست روز پیش که معاونت بسیج دستش بود ،ساعت که به دو بعد از ظهر نزدیک می شد ،ارباب رجوع های بسیجی را در بغل می فشرد و پر میزد تا دست های کوچک راضیه ، تا پیشانی مرضیه . و حالا چند روزی به اصرار سردار اسدی فرماندهی آموزش دانشکده زرهی را عهدهدار شده بود . ۲۰ روز کمتر است که صبح ها از دروازه قرآن که رد می شود ،فاصله ۳۴ کیلومتری تا دانشکده را از پشت شیشه ماشین زل میزند به سروها که کنار جاده و دورتر ها ، روی تپه های درهم رفته ،شاخ و برگ سان مثل چند عدد ۷ روی هم سوار شده است یا به تابلوهای کنار جاده که نوشته ها بعد از مدتی در مسیر تکراری و روزانه ،فراموش میشوند .
دقیق می شود به بازیافت آب اول صبح پاییز و درخت های کنار جاده . پرتو زرد رنگی به شیشه ماشین میخورد . بعد سایه می شود و باز ،زود ،پرتو زردرنگ به همین طور تا به دانشکده می رسد .خیلی از نیروهای دانشکده همان بچههای لشکر هستند که حالا از اینجا سر در آورده اند . اما او به محل خدمت قبلی از تعلق خاطر دیگری دارد . به بچه هایی که بعد از سال ها گاه حتی یک دهه ،چهره هاشان را می دید و می بوسید شان . بسیجی هایی که طبق قانون ، به ازای هر ماه حضور در جبهه ،دو ماه از خدمت سربازی شان کسر میشد . و میآمدند معاونت بسیج برای همین . منصور را که می دیدند ،دقیقه ها و ساعت ها می نشستند و از اوضاع امروزشان برایش می گفتند و برگ کسر خدمت را می گرفتند و می رفتند و باز هم پیدایشان می شد تا معاونت بسیج همیشه ارباب رجوع زیادی داشته باشد .
حالا دلتنگ است که از اینها جدا شده و بهانه ای نیست تا همایشی بگذارد و جمعشان کند و از هر کدام ، گوشه بنا به تخصصشان کار بگیرد و برنامه بریزد و به قول خودش زنده نگه شان دارد . روز اول هم به فرمانده لشکر سردار اسدی گفته بود :«سردار این آخر عمری ما را از بسیجی ها جدا نکن ..»
سرباز چشم زاغ می آید پا می چسباند و دودستی برگه ای می دهد .
_آی دستت درد نکنه جوون!»
حرکت سه روز دیگر، عصر جمعه سی و یکم مهر ماه ۷۲ است. برگه را که تا میکند و دکمه جیب پیراهنش را باز . پیش رو چشمی می سراند. کوه ها چه نزدیک اند اینجا آنقدر که نمیشود با آنها شکل های جور واجور ساخت و گاه ستبری سنگ را در شکل نرم و کودکانه ای که ساخته شد ، تماشا کرد . پیاده راه میافتد. نیم لنگ می رود و بر می خورد به حصار های مشبک فلزی . همین فنس هایی که پادگان های به هم چسبیده بالای دروازه قرآن را از هم جدا میکند . لنگان ،در امتداد فلزها می رود تا به روزنه ای می رسد که به پادگان کناری راه دارد . دولا ، وارد گردان زرهی ۲۸ صفر می شود .
ادامه دارد....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روایت حاج قاسم از لحظه ضربت خوردن امیرالمومنین علی علیهالسلام
🔹انتشار بمناسبت نوزدهم رمضان شب ضربت خوردن امام علی(ع)
🏴🏴🏴🏴🏴
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد
#معلمی از جنس مردم ...
🌷
ڪــمــال شــده بــود مــســئول تــســویــه آمــوزش و پــرورش فــارس از عــنــاصــر طــاغــوتــے یــا بــه عــبــارتــے مــســئول بــازســازے نــیــروے انــســانــے.خــوشــحــال بــودم ڪــه بــرادر مــن هم ســمــتــے گــرفــتــه،یــڪ روز رفــتــم اداره امــوزش و پــرورش،بــبــیــنــم كمــال ڪــجـاســت و چــه ڪــار مــے ڪــنــد.
از در اداره آمــوزشـے پــرورش ڪــه وارد شــدم،دیــدم پــشــت در،یــڪ مــیــز گــذاشــتــه انــد و كمــال نــشــســتــه پــشــت مــیــز؛ بــا تــعـجــب و ڪــمــے نــاراحــتــے گــفــتــم:آقــا كمــال،مــگــه شــمــا نــگــهبـانـیــن ڪــه ایــن جــا نــشــســتــیــن!
خــنــدیــد و گــفــت:نــه داداش،خــودم گـفــتــم مــیــزم را ایــن جــا بــگــذارن تــا بــیــن مـن و مـراجـعــه ڪــنــنــد هیـچ فــاصـلـه اے نــبــاشــد!
#شـهیـــد_ڪــمــالــ_ظل_انـوار
#شــهدای_فــــارس
🌷🌷🌷🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﻓﺮﻫﻨﮓﺷﻬﺪاﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ
🎐 #مرد_میدان l #حاج_قاسم
⭐ لوح
🔺️ در ماه مبارک رمضان اگر زمان افطار به خانه میرسیدند، میگفتند برای راننده و محافظها افطار آماده کنید تا به خانهشان میرسند، بتوانند کمی افطار کنند و گرسنه نمانند.
#سرداردلها
#حاج_قاسم
🏴🌱🏴🌱🏴
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔰 #حرف_دل | #کلام_شهید
🚩 شهد شیرین شهادت را کسانی می چشند...
#شهید_احمد_کاظمی 🌷
🌷🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
اَمَنْ یُجیبُ بخوان برای
دل مضطرِمن که شاید به دعای
تــــو
تمام شود بی قرارۍ های دلــم ...
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
هدایت شده از سربندهای گمشده
#دعای_ماه_رمضان
🔰 دعای روز بیستم ماه مبارک رمضان
🌹 #بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🔸 اللهمّ افْتَحْ لی فیهِ أبوابَ الجِنانِ واغْلِقْ عَنّی فیهِ أبوابَ النّیرانِ وَوَفّقْنی فیهِ لِتِلاوَةِ القرآنِ یا مُنَزّلِ السّکینةِ فی قُلوبِ المؤمِنین.
🔸 خدایا، در این ماه درهای بهشت هایت را به رویم بگشا و درهای آتش دوزخ را به روزیم ببند و به تلاوت قرآن توفیقم ده، ای نازل کننده آرامش در دلهای مؤمنان.
#بهار_قرآن
#نهج_البلاغه_بخوانیم
#مهدوی_ارفع
╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
#سالروزشهادت فدایی امام زمان( عج)
🌷🌷🌷
ﺩﺭ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪا، همین جایی که الان قبر عبدالحمید است یک تابلو سبز بود که روي آن نوشته بود خدایا خدایا تا انقلاب مهدی از نهضت خمینی محافظت بفرما. حمید را دیدم که با چوب روی زمین چیزی می نویسد جلو رفتم، نوشته بود #فدایی_امام_زمان (عج) پاسدار شهید عبدالحمید حسینی
من و مادرم بودیم و من با شوخی به کمرش زدم و گفتم: جا رزرو می کنی؟ اول برادریت را ثابت کن.....😉
شهید ﻋﻠﻲ ﺧﻀﺮﻱ یکی از دوستان صمیمی عبدالحمید بود که پدر ایشان اصرار داشت قبر حمید هم کنار قبر پسرش باشد.
عصر همان روز 3 تا قبر در اطراف قبر شهید فیض حفر کردند ولی هر سه آب گرفت. بعد پای همین تابلو سبز را حفر کرده بودند همان جایی که فقط من و مادرم می دانستیم.
#ﺷﻬﻴﺪﻓﺪاﻳﻲ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥ(ﻋﺞ)
#ﺷﻬﻴﺪﻋﺒﺪاﻟﺤﻤﻴﺪﺣﺴﻴﻨﻲ
#شهداے_فارس
#سالروزشهادت
🌷🌱🌷🌱
#ڪانال_گلزارشهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #کتاب_پایی_از_این_دست_تماشا*
* #قسمت_شصت_و_دوم*
جابه جا در بیابان ، اتاقهای متحرک با پوسته های فلزی گذاشتهاند . هرکدام واحدی از گردان است . جلوتر که می آید ، تانک ها با آرایش مخصوصی چیده شده اند و روی هرکدام برزنتی زیتونی رنگ کشیده شده ، چند سرباز که انگار بهانه آورده اند و یکی دو ساعت مرخصی گرفته اند ، تند گام برمی دارند کلاه به دست و خندان .
پشت سرشان چند نفر با لباس های سبز نزدیک میشوند . از دور دو تا شان را می شناسد . هم همه را ولی در آغوش میگیرد. همراهش میشوند تا پای تانک ها . غریبهها نیم خند حیرت و کنجکاوی دارند . برزنت روی تانک ها پس زده می شود . چند نفر دیگر هم می آیند و باز هم چند نفر دیگر . یک یک تانک ها را می شناسد . برایشان می گوید که کدام یک در کدام منطقه غنیمت گرفته شده و با کدام یک در کدام عملیات چه کارهایی کرده اند . بعضی تانک ها زخمی اند .قرآن پیش از اذان به گوش می آید همراه با دیگران به نمازخانه میرود . همه برمی خیزند .
_قبول باشه زیارت.
_ما که نرفته هم به منصور آقا حاجی می گفتیم .
_یاد فقیر فقرا کردین..
_الحمدالله دیگه همسایمون شدی حاجی!
دور از حلقه از لباسهای نظامی است . اصرار می کنند جلو بایستد .لب می گذرد و با ته خندی گلایه دار که در تمام صورتش پخش شده ،نه فقط در لبانش ،آونگ وار ، سر تکان می دهد چند بار .
اصرار می کنند و نمی دانند بعضی ها ، که به قطع عضوی نمی شود اقتدا کرد . صف ها بسته می شود . سلام عصر را که می دهد سر می گرداند عقب و با دو دست ،باسه ، چهار نفر پشت سرش دست میدهد نرم و آهسته . بند دوم سبابه را آنی به لب و بعد ، نوک بینی و پیشانی می زند و کف دست را از پیشانی تا انتهای ریش می کشد . «..یصلون النبی یا ایها الذین ..» ۱۱ بلند میشود و مهرها را در جایش می گذارند . کفش های سیاه نوک تیز بین پوتین های دم در مشخص است . نوک کفش راست تیز تر است .میپوشد و پوتینها هم پوشیده می شود . بیشتر سرباز ها اولین بار است که او را می بینند و نمی دانند زمانی فرمانده زرهی بوده است . ولی مثل همه ازدحام های بعد از نمازهای جماعت ، که گاه چند نفر گرد آشنا می ایستند و دیگران هم از کنجکاوی ، یک یک اضافه میشوند ، همراه بقیه بیرون نمازخانه گردش حلقه میزنند . شانه هایش یک شانه ها را لمس می کند . از همه حلالیت می طلبد ، پیشانی ها را می بوسند و با بدرقه چشمهای مشتاق ، از روزنه فنس ها به دانشکده بر می گردد تا حرکت کند و به سروهای کنار جاده خیره شود .
نسیم خنکی از شیشه ماشین به تو می زند ،عصر میشود بعد از غروب و او در خانه پدر است . بابت ۱۰ هزار تومانی که از پدر قرض میکند ، چک می دهد .« نه نه .. می خوام حسابم صاف باشه... حالا چه فرقی میکنه »
از آنجا بیرون می زند به پادگان امام حسین می رسد . آقا یحیی مسئول شب پادگان است و دور و برش شلوغ صبر میکند خلوت شود و بعد یکی دو ساعت با او درد دل می کند .
«.. نمی دونم هیچ کی از این خلایق برام هیچ چی... دیگه خسته ام ، نمی دونم از همه چی..» عکس هایش را از دیروز یکی یکی از پادگان جمع کرده و چند تاش هم از آقا یحیی می گیرد و به همسرش می دهد . چه جوان تر است در بعضی عکس ها . بیشترشان در جبهه گرفته شده . کنار تویوتا . روی خاکریز ، مجروح روی تخت بیمارستان ،غمگین و شاد . بعضی هایشان هم مربوط به زمان بازیش در تیمهای فوتبال است .
چهارشنبه و پنجشنبه به خانه بیشتر فامیل میرود برای خداحافظی . به مسجدها هم می رود و خداحافظی میکند از جوانها و پیرها . عصر پنجشنبه دست محمد مهدی را میگیرد و به زیارت شاهچراغ و سید علاءالدین حسین می رود ، و بعد هم دارالرحمه . می نشیند سر قبر شهیدان . در برگشت ، کودک را در پارک هم تابی می دهد و به زبان خودش حرفهای زیادی برایش می زند . باز به خانه پدر می رود .
_... بذارید حالا که بچه است بیاد یاد بگیره .شاید من فردا نبودم خودش راه زندگیش را بلد باشه !
_مادرجون این محیط ها برای بچه خوب نیست . از حالا دلش میگیره .
_ای ننه خدا کنه اصلش درست باشه ، اینا حل میشه .
به خانه بر می گردد . راضیه و مرضیه با هم می دوند و در را باز می کنند .
_خوش گذشت داداش!؟ بابا چرا ما را نبردین ؟!
مادر خانومش هم سر سفره شام است . اوهم می نشیند . دو ، سه لقمه ای می خورد . و اسباب و اثاثیه مسافرتش را بازبینی می کند که چیزی کم نباشد.
ادامه دارد....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ پنج نکته برای آماده کردن دل و قلب در #شب_قدر
⭕️ مهمترین چیزی که باید برای شب قدر آماده کرد...
🎙#استاد_پناهیان
#پیشنهاد دانلود 👌
#بسیارزیبا
#نشردهیـد
🌷🍃🌷🍃
#ڪانال_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb