*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#براساس_زندگینامه_شهیدحبیب فردی*
*#نویسنده_آرزو_مهبودی*
*#قسمت_چهل_و_نهم*
حمید با سر و صورت عرق کرده از خواب میپرد. قلبش مثل طبل در سینه می کوبد.خواب عجیبی دیده است .انگار خواب نبود و در بیداری داشت اتفاق میافتاد.دیده بود که توی کوچه حکومت نظامی است و حبیب با یکی از دوستانش هردو زخمی شدهاند و در حیاط خانه هستند. حمید بالای سرشان ایستاده بود و نگاهشان می کرد. نمیدانست چه کار باید بکند.حبیب ملحفه سفیدی را از کنارش برداشت و به طرف او گرفت و با لحنی پر از خواهش به حمید گفت:این کفن منه بگیرش و دورم بپیچ ،بعدش منو همینجا توی باغچه خونه دفن کن»
حمید ملحفه را از دستش گرفت و آن را دور حبیب پیچید. اما ملحفه برای قدبلند حبیب کوتاه بود و پاهایش بیرون مانده بود.
حمید نمیداند چه کند.بابیل مشغول کندن باغچه شده بود که حبیب را توی آن دفن کند که یکدفعه هراسان از خواب پریده بود.
صلوات می فرستد و دوباره دراز می کشد. فکر می کند چه خواب بدی! حتماً حبیب الان حالش خوب است. دو روز دیگر هم به سلامتی برمیگردد.این خواب هم حتماً بر اثر شام سنگین امشب است توی مهمانی پاگشا.شاید هم به خاطر زخمی شدن پیشانی محسن که عمویش اینقدر خاطرش را می خواهد. بعد با خودش می گوید ««خدا کنه تا وقتی حبیبی برمیگرده پیشانی محسن خوب شده باشه و گرنه ببینه خیلی ناراحت میشه»
چشم هایش را روی هم می گذارد و سعی می کند دوباره بخوابد.اما نمی تواند تا چشمی بند چهره حبیب می آید جلوی چشمش که ملحفه سفید را گرفته و به طرفش می گوید:« همینجا توی باغچه خاکم کن»
🌹🌹🌹🌹
حمید در اداره از ما حال عجیبی دارد اصلاً نمی تواند روی کارش متمرکز شود.از صبح دلشوره دارد .در این فکر است که امروز هر طور شده به شماره تلفن محل اقامت حبیب در کردستان را پیدا کند و به او زنگ بزند تا دلشوره اش آرام بگیرد.
به خودش دلداری میدهد که وقتی زنگ بزند ،حبیب حتما پشت تلفن کلی میخندد و میگوید: باز هم دلواپس من شدی کاکو؟! من صحیح و سالم و سلامتم .دو روز دیگه میام شیراز خدمتتون..»
ناگهان با شنیدن اسم و فامیلش از دنیای خیالات به بیرون پرتاب میشود. دارند او را پیج میکنند. دلش میریزد. سریع صحنه خواب دیشب جلوی چشمش ظاهر می شود. گلایدر اداره کارش دارند. خودش را می رساند جلوی در چند تا از بچه های سپاه با ماشین شورلت قهوهای رنگ جلوی در منتظر هستند.تا چشمش افتاد به آن ها که از دوستان حبیب حسن آه از نهادش بر می آید.سلام و احوالپرسی می کند و آنها خیلی عادی جواب میدانند و میگویند باید همراهشان بیاید که بروند سپاه .
حمید بی مقدمه میپرسد :«حبیب شهید شده.. مگه نه؟!»
آنها از این هر جا می خورند اما سعی می کنند به روی خودشان نیاوردند .یکیشان دست میگذارد روی شانه حمید :«نه فقط زخمی شده »
حمید با اصرار می گوید:« میدونم شهید شده بهم بگین»
دیگر می گوید بابا چه اصراری داری شما !! گفتم که زخمی شده و بردنش تهران آنجا بستریه»
حمید دیگر حرفی نمی زند از خواب دیشب و آشوبی که از صبح در دلش بپاست. می داند اتفاقی افتاده و بیش از حبیب شهید شده است.همراهشان سوار ماشین سپاه میشود و می روند دفتر مهندس طاهری که فرمانده سپاه استان فارس است.
با دیدن حمید جا بلند می شود و جلو میآید او را در آغوش می کشد و بی مقدمه میگوید :«به خدا بوده حبیب رو میدی»
حمید می پرسد: حبیب شهید شده؟!
مهندس طاهری کمی مکث می کند و بعد می گوید: بله شهید شده»
#ادامه_دارد...
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP