*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی ناظم پور*
* #نویسنده_ایوب پرندآور*
* #قسمت_دوم
ماه محرم و صفر کار علی در می آمد .از مدرسه برمی گشت راه به راه از راه میرفت شادسمال .فرشها را جارو می زد. کمک می کرد تا استکان ها شسته شود بعد از نماز روضه خوانی و سینه زنی بود و باید چای میگرداند .هر شب سر پیرزنها غرغر میکرد که چرا قند زیادی بر می دارند .ولی آنها میگفتند: ننه جونی این قندا متبرکه. مال مجلس روضه امام حسینه. تبرک میبریم که توخونمون برکت بیاد.
اما علی قبول نداشت و میگفت: اگه محض تبرکه همون یکی دوتا که می خورین کافیه.. چرا قندون را گوشه چارقدتون خالی می کنین؟!
بعد از مدتی مادر علی متوجه شد که علی به پیرزن ها چای نمی دهد. این بود که واسطه شد تا علی از سر تقصیرات پیرزنها بگذرد .علی قبول کرد اما به شرط اینکه به جای او پسر بچه دیگری برای زنها چای بگرداند و او فقط به مردها چای بدهد. یکی از شبهای ماه محرم که روضه خوانی و سینه زنی تمام شده بود،همن به خانه برگشتند به جز علی. یک ساعتی منتظر ماندند اما علی به خانه نیامد. کم کم صدای مادر در آمد و اولین جایی هم که بچهها را فرستاد امامزاده بود. اما پیدایش نکردند. خانهدوست، آشنا، همسایه ها، هیچ جا علی پیدا نشد که نشد. نگرانی مادر بیشتر شد. تا اینکه حسن، داداش علی، دوباره رفت امامزاده و پشت یکی از ستونها علی را دید که کتاب دفتر هایش را زیر سر گذاشته و خوابش برده.
فردا صبح علی با صدای صلوات های مادر از خواب بیدار شد. تا دست رویش را شست و نمازش را خواند. مادر کاسه ای داد دستش و هزارتا قربان صدقه هم همراهش کرد .تا علی از از آش فروشی سر کوچه برگردد ما در بساط صبحانه و چای و نان داغ را آماده کرد. علی با کاسه داغ آش برگشت سر سفره. بقیه پول ها را به مادر داد به مادر متوجه شد که آش فروش اشتباهی دو ریال زیادی داده. دوریالی را گذاشت گوشه طاقچه.
علی از سفره بلند شد.دو ریالی را برداشت که به آش فروشی برود .مادر گفت:علی جونی! قربونت بشم مادر سر ظهر که از مدرسه برمیگردی پول و بهش برگردون .حالا بشین صبحانه ات رو بخور.
اما صدای علی توی حیاط پیچید که گفت :شاید از مدرسه برنگشتم..صدای به هم خوردن در حیاط خانه بلند شد ما در لا اله الا الله ای گفت بلند شد و از توی باغچه یک مشت اسفند آورد ولی خطوط روی اجاق اسپند که توی خانه دود می شد آهسته لبهای مادر می جنبید و فوت می کرد.: قل اعوذ برب الناس ملک الناس. اله الناس..
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
مهر ماه آمد و مدرسه ها باز شد حالا علی که ده سالش بود سر کلاس چهارم می نشست.چند روزی که گذشت مادر دید پسرش که از مدرسه برمی گردد انگار کمی بد اخلاق شده و بهانه گیری میکند و بدقلق مینشیند یک گوشه و غصه می خورد و با کسی حرف نمی زند.
روز دوم سوم بود که نابهنگام گفت :من دیگه مدرسه نمیرم!همه تعجب کردند و دور علی جمع شدند. مادر دستپاچه گفت: یعنی چی؟ چرا؟! چی شده علی جونی ؟!با کسی دعوات شده؟! کسی چیزی بهت گفته؟
علی من و منی کرد و گفت: نه خانوم معلممون...
_خانم معلمتون چی ؟چیزی گفته؟ چیزیش شده؟!
_خانم معلم مون بدون روسری میاد سر کلاس !یا مدرسه ام را عوض کنید یا من دیگه مدرسه نمیرم!
_تو چیکار به خانوممعلم داری پسر ؟!بشین درستو بخون روسری داره یا نداره چه به تو چه مربوط بچه!!
علی پا به زمین کوفت و گفت :نه ما که نگاهش میکنیم گناهکار میشیم و شروع کرد به گریه کردن.
هر کار کردن راضی نشد که نشد .مادر بلند شد چادر انداخت سرش و همراهش راهی مدرسه شد. یک راست رفت دفتر پیش آقای سیادت .از فردا علی را سر کلاس می گذاشتند که معلمش مرد بود.از آن پس هر وقت مدیر علی را میدید لبخند میزد باهاش دست میداد و چند بار آرام با دست می زد روی شانه اش و می گفت :باریکلا زنده باشی علی آقا !پیر بشی پسرم..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿