🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا*
#نویسنده_علی_سلیمی*
#قسمت_بیست_سه
. دیگر فاصله زیادی تا بهداری نداشتیم. در طول راه همه با تعجب نگاهمان می کردند. فکر میکردم سراب زمان خیلی به هم ریخته و گلی شده .سید هم لبخند کوچکی تحویلشان می داد. به بهداری که رسیدیم بچه هایی که بیرون ایستاده بودند با دیدن ما شروع کردند به خنده .سید هم لبخند میزد. گیج شده بودم .برگشتم به پشت سرم نگاه کردم . نزدیک بود برانکارد را ول کنم .جالب بود منو سید و دوتا جوان بسیجی با برانکارد جلو و چهار اسیر عراقی با اسلحه ای که متعلق به یکی از بسیجی ها بود پشت سرمان می آمدند. منتظر بودم سید عکس العمل سریع از خود نشان دهد ولی با لبخند و خیلی آرام و جذابی اسلحه را از عراقی گرفت و به جوانان بسیجی داد .در راه برگشت به خط،رو کردم به سید و با خنده گفتم: شانس آوردیم که جای یک نفر ، پنج نفر راهی بهداری نشدند .
در حالی که داشت سریعتر خودش را به خط می رساند ،با همان لبخند گفت: از اولش هم دیدم ولی اون عراقی هایی که من دیدم جرات این کار را نداشتند . قرار نیست عراقیها هم بسیجی داشته باشند که..
🌺🌺🌺
🎤برگرفته از خاطره کیومرث ایوبی
یادم نمیرود .از صبح سردی بود نزدیک سد گتوند. با سید محمد اطراف به نگهبانی سنگر ها می چرخیدیم و مشغول گپ زدن بودیم. مثل همیشه هم سید سعی میکرد بیشتر گوش کند تا حرف بزند .عادتش بود .
مشغول حرف زدن بودم که متوجه شدم نگاهش به گوشه ای خیره مانده. فکر کردم حوصله شنیدن حرف هایم را ندارد به همین خاطر ساکت شدم و نگاهش را تعقیب کردم .
درون گودال کوچکی که از اصابت یک خمپاره درست شده بود خروسی دانه های برنج مانده از شب قبل بچه ها را می خورد .
خروس را جمعه قبل که بچه های گردان به نماز جمعه رفته بودند پسرکی به آنها هدیه داده بود. از آن روز هم غذایی چه چیزی بود که از خوراک بچه ها باقی می ماند .همینطور ساکت در حرکت بودیم که به نزدیک های گودال رسیدیم.
_تا حالا فکر کردی این زبون بسته اینجا چقد تنهاست؟!
چشمانم را گرد کردم و با تعجب به سید و خروس چشم دوختم.
_این پول را بگیر به یکی از بچه ها برای گفتن یک ماه پیدا کنه و بیاره خدارو خوش نمیاد این زبون بسته تنها باشه.
پول را گرفتم و به سمت سنگر راه افتادم.
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*