*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_هفتاد_و_یکم*
۳۵ کیلومتر بعد از اهواز لشکر المهدی مقری داشت که بچه ها آنرا به همان اسم ۳۵ میشناختند.در مقر ۳۵ که مستقر بودند بچه های تدارکات آمار غذا را ده نفر بیشتر رد کرده بودند.
آن روز غذا بیشتر از حد معمول هر روز بود.
کاکا علی سریع فهمید و با اینکه بچهها غذایشان را خورده بودند دستور داد که هرچه از غذا باقی مانده جمع کنند و بفرستند آشپزخانه خودش و چندتایی از بچه ها هم به آن لب نزدند.مسئول تدارکات که برگشت کاکاعلی پابرهنه آمد بیرون و همه بچه های تدارکات و مسئول شان را به خط کرد و دستور داد که پوتین شان را بیرون بیاورند و در آفتاب داغ روی شن های سوزان بنشینند.
اول خودش را سرزنش کرد و گفت:اولین مقصر این برنامه منم. اگر من فرمانده خوبی بودم و به خوبی دستورات دین را پیاده کرده بودم و درس قناعت به شما داده بودم امروز گرگ حرص و آز شما سربلند نمیکرد و و طمع نمی کردید که سهمیه بیشتری بگیرید.
فکرش هم نکردید که این غذای زیادی سهمیه چه کسانی بوده که به حرام و به دروغ گرفتید. !!حق چه کسانی را می خواستید بخورید؟برادر های خودتان ؟!حق دوستان خودتون ؟!حق رزمندههای خدا ؟!جواب امام را چی میدید ؟جواب شهدا رو؟ جواب خدارو چی میدید؟ اگر من فرمانده خواب بودم خدا که بیدار بوده ! اگر من حواسم نبوده خدا که حواسش بوده! فکر نکردید یک گناه باعث میشه یک عملیات شکست بخوره؟!
به هر حال اشتباه امروز را به حساب ناآگاهی شما میگذارم اما تنبیه تان می کنم یادتون باشه استغفار کنید.
ما نیامدیم جبهه که بجنگیم بچهها تا آرپیجی بزنیم و برگردیم.کاکا ما اومدیم جبهه آدم بشیم !آقای مسئول تدارکات! ما اومدیم اینجا آدم بشیم مفهوم شد؟!!
از امروز حق نداری حتی یک نفر آمار زیادی رد کنی هر تعداد هستیم همونقدر غذا بگیر. هرچی داد نمیخوریم ندادن نمیخوریم..
بچههای تدارکات شرمنده و خجالتزده آرام آرام گریه می کردند. بعد هم همه با هم همراه کاکاعلی شروع کردند روی شنهای داغ کلاغ پر و پا مرغی رفتن.
🌿🌿🌿🌿
شبگرد اهواز با دلهای گرم از محبت دور هم نشسته و آنقدر گرم صحبت بودند که گرمای هوا را حس نمی کردند. در گرماگرم حرفها کاکاعلی از حاج آقا پرسید:«شما کدوم آیه از قرآن مثل تابلو توی ذهنتون نقش بسته؟!»
حاج آقا مرا جابجا کرد و صورتش را خاراند و گفت:«من به آیه الم یعلم بان الله یری..آیا انسان نمیداند که خدا او را میبیند؟؟ خیلی فکر می کنم»
کاکائوی مثل کسی که برای اولین بار این آیه به گوش خورده چشمش را بست و چند بار ذوقزده آیه را تکرار کرد حاج آقا پرسید: «برادر علی شما کدام آیه برات تابلو شده؟»
کاکا علی که هنوز شیرینه آیه الم یعلم بان الله یری را در ذائقه اش بود گفت: «حاج آقا راستش من از این آیه خیلی حساب می برم و من یعمل مثقال ذره خیرا یره و من یعمل مثقال ذره شرا یره»
اما اینایی که شما خواندید تاثیرش بیشتره من بهش فکر نکرده بودم خیلی قشنگه خیلی..
بعد از آن شب ورد زبان کاکاعلی شده بود:« الم یعلم بان الله یری»
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿