eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * ⁦* ✅ به روایت اسماعیل رحمانیان منطقه عملیاتی والفجر یک بیشتر تپه ماهور یعنی تپه های کوتاه بود که بلندی های مهم آن از ۱۸۰ متر تجاوز نمی‌کند و منطقه شمال غربی فکه تا بلندی‌های حمرین را در بر می‌گرفت. آنجا تا چشم کار می‌کرد پر بود از موانع از میدان مین و سنگرهای کمین گرفته تا پروژکتور های پر نور و منورهای که هر از چند دقیقه به هوا می رفت. چند شب بود که با عبدالوهاب محبی به شناسایی می رفتم. شبی جلال با لحنی محکم و با عصبانیت گفت : کارتون تموم شده چند شب دیگه قراره عملیات بشه. نقشه را باز کردیم و موقعیت دشمن را توضیح دادیم ‌ _خودم باید بیام و معبرتون رو چک کنم. باجلان و بچه‌های گروه راه افتادیم طرف تپه ۱۷۸ . از کانال اولیه بیرون آمدیم و خود را رساندیم به داخل شیار . مقابلمان میدان مین بود. دشمن تا توانسته بود مین‌های والمری کاشته بود. یک مین خنثی می کرد یکی دیگر جایش سبز میشد. آستین پیراهن را بالا زدم و انگشتانم را روی زمین گرفتم و آهسته جلو می رفتم و اولین سیم تله که رسیدیم (شهید )علی اکبر قائمیان و یکی از بچه‌های تخریب برای تامین آنجا ماندند .چند سیم تله را که رد کردیم سمت راست تیربار دوشیکای سنگر کمین دشمن به طرفمان نشانه می رفت ‌. با عراقی ها فاصله زیادی نداشتیم .رعب و وحشت بر منطقه حاکم شده بود با کوچکترین صدا دشمن میدان مین را زیر آتش میگرفت. جلال اشاره کرد به عبدالرحیم کارگر و یکی از تخریب چی ها. _شما اینجا بمونید بقیه هم با من بیاید. سینه خیز پیش میرفتیم عرق سردی روی صورتم نشسته بود. گفتم جلال من دیگه نمیتونم بیام. _باید بریم جلو تر. خیلی ترسیده بودم. دشمن هوشیار شده بود کوچکترین صدا سنگر کمین ما را به رگبار می بست .جلال از جایش بلند شد و نشست . اشاره کرد به من و یکی از تخریب چی ها. _شما اینجا بمونید. بند معبر را دادم دستش و گفتم: من دیگه از این جا جلوتر نرفتم اینم بند معبر. جلال عبدالوهاب و رحمانی سینه خیز جلو رفتند .تخریبچی همراهم از ترس داشت دندان هایش به هم می‌خورد. دو نفری دراز کش چسبیده بودیم به زمین. دشمن مرتب منور میزد و منطقه مثل روز روشن می‌شد منورها روی سرمان فیس فیس می سوختند و مارپیچ پایین می آمدند .در دلم آیه وجعلنا می‌خواندم. بند معبر را دور سنگی بستم و در گوش تخریبچی گفتم برمیگردیم عقب. هنوز حرفم تمام نشده بود که صدایی شنیدم. _قف ..قف.. درگیری شروع شد مانورهای نقره ای دشمن روی سرمان پایین می آمدند داخل میدان مین زمینگیر شده بودیم .تیر مستقیم عراقی‌ها از هر طرف به سمت ما می‌آمد. تبدیل شده بودیم به سیبل تیراندازی. زیر باران گلوله ها منتظر بودم تا تیر دخلم را بیاورد. _الان همه درو میشیم. سینه خیز خود را رساندیم به عمو رحیم. تیربار سنگر کمین با تیر های رسام میدان را زیر آتش گرفته بود با شلیک تیرهای دوشیکا. با ترس و لرز دنبال سیمتل ها می گشتیم توی آن اوضاع بلبلشو یک لحظه سرم را به عقب چرخاندم. صحنه ای را دیدم که باور کردنی نبود هاج و واج خشکم زده بود. جلال از آن سوی میدان می دوید طرف ما. انگار مین های زیر پایش خنثی شده بودند. توی تاریکی فکر کرد ما عراقی هستیم مسیرش را عوض کرد . یک بار پایش گرفت به سیم تله ! با صدای کشیده شدن سیم تله دلم ریخت. _یا امام زمان... سرم را مچاله کردم زیر تنم. منتظر بودم مین والمری ما را پودر کند ولی صدای انفجار نیامد . با ترس سر بلند کردم خبری از جلال نبود. _عمو رحیم جلال متوجه ما نشد و فرار کرد. توی آن اوضاع و احوال زیر طنین تیرباران ها ، یکی یکی بچه ها را از میدان مین خارج کردیم و داخل شیار اولیه پنهان شدیم. گلوله‌های توپ و خمپاره اطرافمان زمین می‌خوردند و ترکش و کلوخ را به اطراف پخش می‌کردند. از یار که بیرون آمدیم قدم به قدم دوروبرم چاله توپ و خمپاره میدیدم. وقتی به کانال رسیدیم چشمم افتاد به جلال. آرام به دیواره کانال تکیه داده بود. ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿