eitaa logo
گلزار شهدا
5.7هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
💫یادی از سردار شهید مهدی ظل انوار 💫 🌷در دفترم بودم که دانشجویی به من مراجعه کرد و گفت: ببخشید استاد، من نتوانستم یکی از امتحان‌هایم را بدم، اگر ممکن است دوباره از من امتحان بگیرید. طبق عادت از ایشان پرسیدم: چرا نیامدي؟ کجا بودي؟ گفت: نشد. نتوانستم! خیلی پاپیچ او نشدم که کجا بودي. سؤالات را در اتاق منشی گذاشتم تا آنجا جواب بدهد. وقتی برگه سؤالات را تصحیح کردم، نمره‌اش شد بیست. با خودم گفتم شاید شیطنت کرده و وقتی منشی حواسش نبوده جواب‌ها را از روي کتاب تقلب کرده است. گفتم شما باید دوباره امتحان بدید. این بار گفتم در اتاق خودم بنشیند و جواب بدهد. زیرچشمی او را می‌پائیدم که تقلب نکند. برگه را تصحیح کردم باز نمره‌اش شد بیست. وقتی رفت، منشی گفت: ایشان آقاي ظل‌انوار ، از جبهه آمده بود. خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم که چرا وقتی از او پرسیدم؛ کجا بودي، نگفت جبهه. آن روزها، همه هواي بچه‌هاي جنگ را داشتند، ولی آقا مهـدی نخواست از این عنوان استفاده‌ای کند. 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷🕊🍃 🌿اسمش افشین بود. گفت از این اسم خوشم نمی آید،سوسولیه! ترکیب هایی از اسم محمد و دوازده امام نوشت و ریخت داخل یک ظرف و قرعه انداخت. بار اول محمد هادی آمد، بار دوم و سوم هم. از آن روز نامش شد محمد هادی.🌹   ولادت: 15 مرداد 1349 - دهستان میانده شهادت: 23 خرداد 1367 - شلمچه (عملیات بیت المقدس 7) http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
🏴💔🏴 💔 🖇به چهلمین  روز از شهادت جدتان نزدیک می شویم دوباره به یاد روضه ی اربا اربا غم و اندوه بر قلب شریف و مهربانتان  سایه افکنده... ای کاش به حرمت این روزهای اشکبار خداوند ظهورتان را برساند.... بابی انت و امی یا صاحب الزمان... 💚 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
❤️دنبال عباس بودم. شهید هاشم اعتمادی گفت اشپزخانه است. رفتم, دیدم همه ظرف های کثیف پادگان را گذاشتن جلویش, در حال شستن است! گفتم مهندس این چه کاریه! گفت:اخرش منو جهنمی می کنی,خوب بیکاریم ظرف می شوریم! رییس محیط زیست و منابع طبیعی فارس بود, به عنوان بسیجی امده بود جبهه. بعدم رفته بود اشپرخانه مقر, گفته بود منو فرستادن اینجا ظرف بشورم! ♥️در وصیتش نوشته بود:خدایا به بزرگی ات قسم، در مقابل شهدا خجالت می کشم.فقط دلم می خواهد به من هم فرصت بدهی این جان ناقابل را در راه تو بدهم. هر چند که لایق نیستم و از بارگاه عرش تو بعید نیست که به این بنده نیز نظری بکنی! http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * . در جریان عملیات یک جوان را دیدم یکی هم کنار دستش نشسته بود. از پشت خاکریز پیچیده و گرد و غباری که پشت سرشان را افتاده بود غرق شدند .ترمز کرده بودند در این فرصت زل زده بودم به چهره و آنها میخواستم بفهمم که ماشین متعلق به کدام گروهان است. پلاک ۶۸ عربی نوشته بود و انگار عراقی باشند حتماً غنیمتی بوده است که چند بار درخط تردد کرد. ما کنار سنگر ایستاده بودیم. به مسئول موتوری گفتم این غنیمتی ها باید ثبت شود بعد با رسید تحویل برادران دهید. _چشم حاجی الان میرم سروقتشون وقتی برگشت گفت مثل اینکه خیلی ناراحت شده بودند شاید گرفتن ماشین از آنها چندان خوب نبوده است. آمدند اتاق من و خودشان را معرفی کردند .یکی بلند بالا با چهره استخوانی و از هیبتش معلوم بود که آدم فرزی است و تا نگفتم نخواست که بنشیند .همان راننده بود گفت که اسمش مرتضی جاویدی است حسین اسلامی است. گفتن که باس ماموریت داریم و هنوز تمام نشده است می خواهیم برویم .انگار ناراحت شده بودند از گرفتن ماشین. یک ساعتی کلنجار رفتیم و بیشتر پیرامون وضعیت جبهه انقلاب بلند شده بودند و خاک‌های شلوارشان را می تکاندند. حسین اسلامی گفت: _ما میریم و مشغول میشیم. _ولی ما وسیله نقدی احتیاج داریم. _انشاالله درست میشه. بعدها بسیار پیش آمده و حرفهای آن روز صحبت کردیم . بعضی وقتا حسین می گفت :سه ربع ساعت با ما حرف زدی .تا ما را شهید نکنی دست از ما برنداری. این را گفت ما را نمک گیر کرد .راستش آن روزها فشار جنگ از یک طرف و وضعیتی که در جبهه ها بود از طرف دیگر همه را کلافه کرده بود. تیپ های زیادی از شهرستانهای مختلف وجود داشت که تحمل خیلی از مسایل را مشکل تر می کرد .با پیشنهاد چند تن از برادران ، قرار شد که ما یک گردان ثابت برای تیپ ۳۳پیش بینی کنیم .زیرا گردان ها با شماره های متفاوت می آمدند و بعد از عملیات هم منحل می شدند . پیشنهاد دادند یک گردان درست کنیم به فرماندهی جلیل اسلامی.و جمعی از بچه ها که عموما اهل فسا و اطراف آن بودند‌. با صحبتی چند دقیقه ای تصمیم گرفتیم از همه جای فارس نیرو بگیرند و به یک شهرستان اختصاص نداشته باشد . بعد آمدند بچه های زرقان ، فسا ، کازرون ، استهبان ، نی ریز ، لامرد و به تدریج شهرهای دیگر را جذب کردند .و گردان کم کم قوت گرفت .هرچند چندین فرمانده را از دست داد .بیشترین عمر فرماندهی اش را شاید مرتضی جاویدی داشت . دارد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
10.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
... ▪️روز ، چه کربلا باشیم؛ چه در راهپیمایی جاماندگان، چه هرجای دیگه؛ حیفه که ندونیم باید چی از امام حسین بخوایم! عج 🍃🏴🍃🏴🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید مهدی ظل انوار 💫 🌷وقتی فرزندانمان را باردار بودم مرتب مرا تشویق به تلاوت قرآن می‌کرد. بعد از تولد آن‌ها خودش براي فرزندانش، بلند قرآن می‌خواند و از میان ادعیه، زیارت عاشورا را مرتب، در گوش آن‌ها می‌خواند و تکرار می‌‌کرد.علاقه شدیدي به دو دخترش داشت. اگر راضیه پشت سرش گریه می‌کرد، می‌گفت: راضیه را آماده کن تا با خودم ببرم. وقتی سر کلاس می‌نشینم، مرتب صداي گریه او در گوشم می‌پیچد، من تحمل گریه او را ندارم! بعضی شب‌ها مرضیه را که خیلی نا‌آرامی می‌کرد از من می‌گرفت، می‌گفت: شما امشب را بخواب من مرضیه را می‌خوابانم. گاهی وقت‌ها، نیمه‌شب که سراغشان می‌رفتم، می‌دیدم مرضیه را که در آغوشش به خواب‌رفته، هنوز در بغل دارد. معترض می‌شدم. می‌گفتم: این‌جور چند ساعت در بغلت باشد اذیت می‌شوي؟ می‌گفت: اگر تا صبح هم مجبور بودم بنشینم، دخترم را روي زمین نمی‌گذارم، سرش را روي قلبم می‌گذارم تا بداند که قلب پدرش همیشه براي او می‌تپد. همسر شهید 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
6.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امسال هم نشد اربعینِ کربلایت را ببینم...💔 🏴🏴 اربعین آمد دلم را غم گرفت بهر زینب (س) عالمی ماتم گرفت سوز اهل آسمان آید به گوش ناله ی صاحب زمان(عج) آید به گوش 🥀 🏴فرا رسیدن سالار شهیدان🍂 حضرت اباعبدالله الحسین(ع) تسلیت باد🥀 🌱🌷🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•🕊💔•⊱ . دانِہ‌دانِہ‌ذڪرتَسبیحَم‌فقَط‌شد یاحسِین💔 شَـأن‌ذڪرَت‌ڪَمتـراز؛ یـٰانورویـٰاقـدوس‌نـیستْ...! . ⊰•💔🕊•⊱¦⇢ ⊰•💔🕊•⊱¦⇢ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃🌷🍃🌷 مشغول حاضر شدن برای رفتن به کلاس قرآن بودم و حواسم نبود با پدر خداحافظی کنم. داشتم بند کفش می‌بستم که بابا آمد «زهرا جان، عزیز بابا، من که نبوسیدمت، دارم میروم ماموریت» مرا در آغوش گرفت و بوسید. اشک‌های بابا را به خاطر دارم که گویی از شوق شهادت که می‌دانست نزدیک است روی صورتش ریخت، او خودش را برای شهادت در راه خدا آماده کرده بود.....😭 راوی : دخترشهید : ۱۳۵۷/۶/۲۵. : ۱۳۸۰/۶/۲۵. : ۱۳۹۲/۶/۲۵🌹 🍃🌷🍃🌷 کانال گلزار شهدا: http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
د🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * . این آشنایی ادامه داشت و روز به روز علاقه ما نسبت به او بیشتر می شد .واقعا با بچه ها رفیق و صمیمی شده بود .نه اینکه فرمانده شأن باشد .بچه ها او را عمو صدا می زدند .سنگری داشت که حالا معروف شده به اشلو . شبها پاتوق بچه ها بود و به خنده و شوخی و مزاح آکنده می شد . یک روز پشت ماشین نشسته و شیشه را پایین کشیده بود . داشت با ما حرف میزد .یک نفر هم دوربین فیلم برداری آورده بود و جلوی صورت مرتضی گرفته بود .دست را آورد جلوی صورتش ، درست مثل بچه هایی که رو بگیرند .به شوخی یا جدی گفت :« از ما فیلم نشون ندین ،مادرم می بینه گریه می کنه» عملیات که با جزییات موٌخره اش تمام می شد ، او چهره ای بشاش و مهربان به خود می گرفت .همیشه دوندگی می کرد تا برای رزمندگان امکانات رفاهی بگیرد ‌.از آب و غذا گرفته تا سرمایه های نقدی .برای همین نسبت به گردان های دیگر همیشه وضعیت بهتری داشتند .آن روزها می گفتند وضعیتشان کویت است . برنامه ریخته بودند هر روز یکی از شهرستانها مسئول شهرداری شوند .باید سفره پهن می کردند .غذا می چیدند و آخر کار ظرف می شستند . روز بعد نوبت یکی دیگر و همینجور شهرداری دوره ای می افتاد بین بچه های شهرهای مختلف و این خودش شور و حالی به گردان می داد. اما همین که عملیات شروع می شد .عمو یک پارچه آتش بود .جدیت همه خنده را از لبانش می چید .با کسی شوخی نداشت .حتی کمی عبوس جلوه می کرد . یک بار فرمانده ای از او سوال می کند و او با جدیت عجیبی از پشت بی سیم فرمانش را اعلام می کند و از آنها کار می خواهد . در همه حال به فکر نیروهایش بود .در اوج آتش وقتی که گلوله ها و منورها مثل جن از بیخ گوش آدم عبور می کنند و شب تیره را مثل روز وحشت زده سرخ می کنند ، او بی خیال و مصمم فرمان میداد . _من سرم نمیشه .فلانی شهید شده .باید برام بیاریدش عقب . یا اینکه حتما باید فلان مجروح را از زیر رگبار بعثیها به اورژانس انتقال بدهید .توی جلسات فرماندهی ،ملتمسانه هم که شده ، جوری می خواست کارهای سخت و سنگین را به گردان او بدهیم. دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*