eitaa logo
گلزار شهدا
5.7هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
ازدحام و همهمه تانکها در صدای شلیک گلوله ها می آمیخت و دم به دم اوج می‌گرفت.جمعیت سردرگم به سوی خیابانهای داریوش و سعدی گریختند. هاشم به زحمت مچ دست مهران را دردست شده بود و او را به دنبال خود می‌کشید .با هر قدمی که برمی داشت جمعیت او را به طرف دیگر می راند. ناگهان احساس کرد دست مهران از دستش بیرون کشیده شد. با نگرانی ایستاد تا او را پیدا کند و اما سیل مردم چنان به سویش جاری بود که نتوانست چیزی ببیند. با تمام قدرتش فریاد زد: «مهران ! مهران !» لحظه بعد صدای مهران از جای نامعلومی جوابش داد: «هاشم...داداش !» مثل شناگری که برخلاف جریان رودخانه شنا کند به عقب برگشت. اما باز با موج به جلو رانده می‌شد. سرباز های مسلح به چهار راه زند رسیده و به سمت خیابان های منشعب چهارراه حرکت کردند .صدای یکی از افسران حکومت نظامی از بلندگوی دستی در فضا پیچید: «شلیک! شلیک کنید» و دوباره صفیر گلوله ها بود و صدای حرکت شنی تانک‌ها و نفربرها بر آسفالت خیابان. هاشم پنجه در شبکه های فولادی در مغازه ای انداخته و خود را بالا کشید. از آنجا به خوبی جمعیت ماموران و مجروحین را که بر آسفالت خیابان افتاده بودند دید .نگاهش مانند عقابی در پی مهران روی مردم گریزان می گشت ،که ناگهان او را پشت تنه ی درختی پیدا کرد. پایین پرید و به سوی او دوید.چند قدمی نرفته بود که با پیرمردی که از روبرو می آمد برخورد کرد .درون جدول خیابان افتاد با یک نگاه گذرا دیگر مهران را جستجو کرد .برگشت به پیرمرد که هنوز زیر دست و پای جمعیت اسیر بود نگاه کرد.مردد بود مهران یا همان پیرمرد تا رسیدن ماموران چیزی نمانده بود. دستانش را دور دهان حلقه کرد و فریاد زد:« مهران!» مهران گیج و منگ دستش را در هوا تکان می‌داد. هاشم تحمل نکرد به سوی پیرمرد دوید. دستش را گرفت و او را به دنبال خود کشید. پیرمرد زیر لب او را دعا کرد و لنگان به دنبالش دوید. مهران از پناه در درآمد خود را به آنها رسانده و لحظه بعد هر سه دست در دست هم به طرف چهارراه مشیر گریختند. نبش خیابان منوچهری بود که صدای شلیک گلوله ها دوباره فضا را پر کرد. جوانی که پیشاپیش آنها می دوید یک باره میخکوب شد و با سینه خونین بر زمین افتاد. هاشم با دیدن این صحنه به داخل خیابان منوچهری پیچید و آنها را نیز به دنبال خود کشید.بااز صدا افتادن تانک‌ها، شتاب پاهای گریزنده مردم نیز ،آرام آرام فروکش کرد .هر سه پشت در خانه ای نشستند و به کسانی که دوباره با چهره‌ای برافروخته به سوی خیابان زند برمی‌گشتند ،نگاه کردند. آژیر آمبولانس‌ها از هر سو به گوش می‌رسید و مردم به کمک مجروحین می‌رفتند. هاشم نیز برخاست و به طرف خیابان داریوش رفت. اما به پیچ خیابان که رسید با جوانی که دستان خود خون آلودش را بالای سر گرفته بود ،سینه به سینه شد. _کشتن!! برادرم را کشتن!! هاشم دستانش را گشود و جوان را در آغوش کشید و به سینه فشرد .پسر گویی یکباره تمام توانش را از کف داد .بدنش شل شد و در آغوش و رها گشت. موج خون به قلب هاشم ریخت. وجودش داغ شدن ناگهانی را بالا برد و غرید:«میکشم! میکشم! آنکه برادرم کشت» مردانی که پریشان به هر سو می چرخیدند و اطرافش جمع شدند و لحظه بعد مشت های گرفته شده بالای سرشان چرخید و فریادش همه جا را پر کرد. 💥💥💥💥 شب ها تنها روی پله های حیاط نشسته بود و علی اکبر پرسید: «تنها تو این سرما نشستی چه کنی؟! برو بگیر بخواب» _خوابم نمیاد. _به فکر ماجرای امروزی؟! چاره چیه؟ از کجا معلوم شاید فردا قسمت یکی از ما ها باشه! _از این نمی ترسم بیشتر به فکر چیز دیگه هستم.امروز می‌خواستیم شهربانی را بگیریم ولی نشد امیدوارم فردا مردم بتوانند این کار را بکنند. _حتما پیروز میشیم انشالله! فقط ممکنه چند روزی دیرو زود بشه! _می خوام یه سوالی ازتون بکنم. البته خودم جوابش رو میدونم ولی خوب وظیفه میدونم بپرسم! _بگو پسرم راحت باش! _شما خیلی برای ما زحمت کشیدین .میدونم که ممکنه توی تظاهرات کشته بشم. می خوام مطمئن بشم شما ازم راضی هستی. _این چه حرفیه بابا جون !مگه خونه ما رنگین تر از خون مردمه! هرچی قسمت باشه پیش میاد! _پس منو حلال کنید. علی اکبر طاقت نیاورد او را در آغوش گرفت و دو قطره اشک روی گونه هایش لرزید. ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🦋 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷 ♦️به روایت ✍ حسنی سعدی اظهار داشت: یک روز رفتیم خانه دو ، پدر این خودش جانباز ۵۰ درصد و در زمان جنگ تحمیلی برای مدت نسبتا طولانی راننده  بود. وی افزود: پدر دو شهید انجم شعاع تعریف می کرد : زمانی سردار سلیمانی را از برای حضور در جلسات به می بردم، حاج قاسم به دلیل کار زیاد و خستگی، می رفت آخر استیشن می خوابید، من که می دیدم هوا گرم است کولر ماشین را روشن می کردم اما سردار به محض خنک شدن هوا بیدار می شد و می گفت "کولر را خاموش کن. درست نیست من زیر باد خنک کولر بخوابم و رزمندگان و بسیجیان در هوای گرم بیابانها باشند." 🍃مدیرکل سابق بنیاد شهید و امور ایثارگران گفت: پدر شهیدان انجم شعاع افزود: زمانی که هوا سرد بود و من بخاری ماشین را روشن می کردم باز با مخالفت سردار روبرو می شدم و ایشان می گفت: "درست نیست، زمانی که همرزمان ما در بیابان سردشان است ما گرم باشیم." 🔻کانال _گلزار_شهدا http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
و ... 🌸🌸🌸 👇👇👇*دعای هفتم صحیفه سجادیه* *یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.*  *ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.*  *فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ.*  *أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ*  *وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بی‌مَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.*  *وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی.*  *فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.*  *فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی‏ مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً.* *وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک.*  *فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بی‌یا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بی‌ذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.*
گلزار شهدا
#ﻣﺴـــﺎﺑﻘﻪ_ﻓﺮﻫﻨﮕے_ﻏــﺪﻳﺮ 💞👏👏 👇👇👇 منبــع سوالات ﻛــﺘﺎﺏ #آیات_ولایــت_درقــرآن نوشته مرجع عالیقدر آ
✋👇👇 ﺟﻬﺖ اﺭﺳﺎﻝ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﻓﺮﻫﻨﮕﻲ ﻏﺪﻳﺮ, ﺑﻪ ﻟﻴﻨﻚ ﺯﻳﺮ ﻫﻢ ﻣﻴﺘﻮاﻧﻴﺪ ﻣﺮاﺟﻌﻪ ﻛﻨﻴﺪ https://survey.porsline.ir/s/Xwe4FH6
🌹🌹🌹🌹🌹: با شلیک گاز اشک‌آور، جمعیت عصبی و هیجان زده که روبروی شهربانی شیراز تجمع کرده بودند، متفرق شدند و به سوی موزه پارس هجوم بردند. سربازانی که اطراف ساختمان شهربانی موضع گرفته بودند وحشت زده به ازدحام مردم چشم دوخته بودند و رفت و آمد فرماندهان شان را زیر نظر داشتند. علی اکبر،شب پیش ،پس از گفتگو با هاشم ،تا سپیده‌دم نتوانست بخوابد .با تمام وجود تصمیم گرفت دوش به دوش او در تسخیر شهربانی شرکت کند .به همین خاطر از همسرش خواست تا لباسهای محلی اش را از صندوقچه در آورد با هیئتی کاملاً متفاوت و چشمگیر همراه با هاشم و مهران از خانه بیرون زده و به جمعیت روبروی شهربانی پیوسته بود .مردم که در حال شوخ طبعی و نشاط خود را از دست نمی‌دادند، با دیدن او دستی بر شانه‌اش می‌زدند و می‌گفتند:« زنده باشی پیرمرد » هاشم دست از دست پدر بیرون کشید و گفت:« من میرم جلو ببینم اوضاع از چه قراره!» علی اکبر از سویی نمی خواست مانعش شود و از سوی دیگر بیم جانش را داشت .گفت:« بیا با هم برویم» و هر سه از میان جمعیت را باز کردند او جلو رفتند. دم به دم ،حلقه مردم در اطراف ساختمان شهربانی تنگ تر و فشرده تر می شد. ناگهان افسری که بی سیم به دست روی پله ها ایستاده بود، چیزی گفت و سربازان اسلحه هایشان را رو به جمعیت گرفتند و به طرف هوا شلیک کردند. با این کار مردم مانند موج عظیمی تا دیواره‌های موزه پارس به عقب برگشتند. علی اکبر با این موجب عقب رانده شد و ناگهان از پسرانش جداماند.صدای شلیک گلوله دوباره فضا را پر کرد و موج جمعیت به هر سو پراکنده شد و او همراه با تعدادی از آنها به سوی موزه پارس کشیده شد.پنجه در نرده های درب موزه انداخت و در پی پسرانش به هر طرف نگاه می کرد. اما لحظه‌ای بعد با یک جام دیگر به داخل موزه رانده شد و در ها هیچ مجالی بسته شدند. عاقبت مهار کار از دست مراقبین مثل شهربانی خارج شد و درست همزمان با اوج گرفتن غرش گلوله ها، پله ها و در ورودی ساختمان در پس انبوه مهاجمین گم شد. جوانی که خودش را از نرده ها بالا کشید و فریاد مردم دارند داخل ساختمان میشند درها را باز کنید باید بریم کمکشون. موزه باز شد و علی اکبر به خیابان پرتاب شد اما پیش از آنکه لبخند پیروزی روی لبهایشان بپشیند، یک بار دیگر گلوله ها با صدای گوشخراش روانه ی سیل جمعیت شد.مردمی که روی پله ها و پشت در شهربانی بودند روی زمین دراز کشیده و سینه آسفالت چسباندند. ،✨✨✨✨✨ دیگر خبری از صدای گلوله و هیاهوی مأموران مسلح نبود .کسانی که به ساختمان شهربانی راه پیدا کرده بودند ،پیروزمندانه در حال حمل اسلحه و ادوات دیگری که به غنیمت گرفته بودند ،تلاش می کردند تا از پنجره های اطراف ساختمان به زیر زمین بروند‌. روشنایی روز با دود لاستیک های به آتش کشیده شده سیاه و تیره شده بود .با رفتن آخرین آمبولانس حمل مجروحین، علی اکبر که از پسرانش بی‌خبر بود، ناامید راهی بیمارستان‌سعدی شد .شاید خبری از آنها بیابد. مردم به دنبال خبری از گمشده هایشان پشت میله‌های در بیمارستان تجمع کرده بودند .مردی پرسید: دنبال کسی می گردی؟ _بله دنبال پسرانم هاشم و مهران اعتمادی! _برو اونجا اسم زخمی‌ها و کشته‌ها را زدن به دیوار! با گام های لرزان به سمت دیواری که مردم تجمع کرده بودند رفت .چند بار با عجله اسامی را خواند ولی اثری از نام فرزندانش ندید. آرام برگشت. دوباره به سوی شهربانی به راه افتاد .اطراف شهربانی هیچ شباهتی به چند ساعت پیش نداشت .حالا مردم بی هیچ ترس و دلهره فارغ از حرکت تانک ها آزادانه داخل ساختمان رفت و آمد می‌کردند و غنایم را با خود می بردند. ناگهان با دیدن یک چهره آشنا جلوتر رفت و به درشهربانی زل زد. جوانی که صورتش مثل سیاه پوست ها تیره بود و جعبه زیربغل داشت. لبخند زنان به طرفش می رفت. میان صورتش تنها دو چشم درخشنده و یک ردیف دندان سفید دیده می‌شد، یک راست به طرف آمد و گفت:« سلام بابا !چطوری؟» _تویی هاشم؟! _پس می خواستی کی باشه؟! خب معلومه ک منم! علی اکبر اورا در آغوش کشید و بوسید. _«شکر خدا که سالمی !پس برادرت کو؟!» _اونم حالش خوبه !چند دقیقه پیش همین جا بود .فکر کنم با یکی از آمبولانس‌ها اسلحه ها رو برده ..! _کجا بودی پدر صلواتی؟! من تمام شهر را دنبال شما دوتا گشتم. صورتت را اینطور سیاه‌شده؟! اینا چیه دستته؟؟ _یکی یکی بابا جون! اول آن که توی زیرزمین شهربانی بودم. سیاهی صورت هم به خاطر دود آتیشه. تمام سند ها را آتش زده بودند .اینها هم که میبینی فشنگه.! فشنگ کلت!اینا رو باید خارج می کردم تا توی آتیش منفجر نشه!تحویل میدم به این آمبولانس .دارند اسلحه ها را جمع میکنند. هر دو شانه به شانه از میان دود و آتش و ازدحام به سوی خانه به راه افتاد. ادامه دارد... در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*گُفتَم↡ دِگَر قَـلبم شوقِ شَهادت نَدارد...🥀 گُفت↡ مُراقِبِ نِگاهَت باش | اَلعَینِ بَریدُ القَلبــــ |•° چشـم پیام‌رسان دل است...♥️ ✨⚡️✨⚡️✨ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿هاشم بدن خسته اش را یله کرد و به دیوار تکیه داد و گفت:« دیگه بطری خالی نداریم؟!» مصطفی فیتیله را داخل آخرین بطری بنزین گذاشت و در آن را محکم کرد. _نه ولی قرار بچه ها بیارن! هاشم نگاهی به ردیف کوکتل مولوتوف هایی که ساخته بودند انداخت و به شوخی گفت:« عجب اسم سختی داره!» مصطفی لبخندی زد : _ از اون سخت تر پرتاب کردنشه! _کجا سخته ؟!میخوای الان یکیش رو برات پرت کنم؟! ناگهان مصطفی خودش را از روی زمین جمع کرد و وحشت زده گفت :«جون خودت با اینا شوخی نکن خطرناکه!» هاشم بلند شد و همانطور که بطری را بالا گرفته بود دست دیگرش را در جستجوی کبریت به طرف جیب برد. مصطفی با یک گام بلند به سمت در رفت ،اما با صدای قهقهه هاشم سر جایش نشست و به او زل زد .هاشم بطری را زمین گذاشت و گفت :«دیدم خیلی وارفته ای خواستم یه تکونی به خودت بدی..» صدای باز و بسته شدن در خانه که به گوش رسید .مصطفی گفت :گمونم بچه‌ها بطری آورده باشند. لحظه‌ای بعد احمد در مقابل در ظاهر شد. نگاهی به آنها انداخته و به کسی که پشت سرش بود گفت ::بیا پایین» هاشم و مصطفی با کنجکاوی به جوانی که مردد بالای پله ها ایستاده بود زل زدند. احمد سلام کرد و به دوستش گفت:: این هاشم ..این هم مصطفی» جوان پا به پله ها گذاشت دستش را به سوی آنها دراز کرد و نگاهی به بطری ها انداخت و گفت:: دست مریزاد خسته نباشید» احمد کیف دستی پر از شیشه های خالی را روی زمین گذاشت. _ایشان محمد، یکی از دوستان قدیمی! جوان روی پله ها نشست و منتظر ماند تا او ماجرا را تعریف کند.هاشم و مصطفی هم منتظر به دهان احمد چشم دوختند. _محمد امروز از کازرون اومده .موضوعی برام تعریف کرد که دیدم بهتره با شماها درمیون بذارم. احمد بعد از چیدن با تنها خودش را روی زمین یله کرد . _بهتره خودش براتون بگه! محمد که بی تابی آنها را دید ،جلوتر رفت و گفت:« موضوع پادگان کازرون ِ» _خوب چی شده؟! اتفاقی افتاده؟! احمد با خنده گفت: اصل مطلب همینه که اتفاقی نیفتاده! محمد رشته کلام را در دست گرفت. _حق با احمده .جریان اینه که ،اون اتفاقی که باید بیفته هنوز نیفتاده! منظورم تسخیر پادگانه!پادگان هنوز کاملا در اختیار نیروهای نظامیه! ما برای تسخیر و احتیاج به کمک داریم. احمد به من گفت که شما می تونید کمکمون کنید. هاشم از جا بلند شد و شروع به قدم زدن کرد: _اسلحه چی؟ دارید؟ _مشکل من هم اینه که اسلحه توی دستمون نیست ،یعنی به اندازه کافی نداریم. _پس باید یه جوری تامین کنیم؟! احمد با خوشحالی گفت: راستش من به محمد گفتم که تو میتونی ترتیب این کار رو بدی!» هاشم زیرکانه لبخند زد و گفت:« لازم نیست هندونه زیر بغلم بذاری!» مصطفی با تعجب پرسید: یعنی اسلحه ها را از شیراز ببریم اونجا؟! هاشم گفت: چرا که نه اتفاقاً فکر خیلی خوبیه! و رو به محمد ادامه داد :در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست. _شوخی می کنی هاشم ؟! _نه !مگه با اسلحه میشه شوخی کرد؟! احمد گفت: اینقدر شور نزن .کار را باید به دست کاردان سپرد. هاشم چپ چپ به او زل زد . _دیدی باز شروع کردی به هندونه گذاشتن !آخه الان که فصل هندوانه نیست. یه کاری نکن که ببندمت به این کوکتل... کمی مکث کرد و به مصطفی ادامه داد _کوکتل چی؟! مصطفی خم شدن هاشم را به طرف بطری‌ها را که دید ،به سوی بالای پله ها دوید و در همان حال گفت :«بابا احمد اینقدر سر به سرش نزار.یک کاری دست خودت میدی ها!! 💥💥💥 هاشم سر از سجده برداشت جانماز را جمع کرد .نگاهی به چشمان منتظر و مضطرب دوستانش انداخت. _کم کم پیداشون میشه. _توی این دو سه روزه چطوری ترتیب اسلحه‌ها را دادی؟! _انگار یادت نرفته چقدر هندونه زیر بغلم گذاشتی .بالاخره حرفات کار خودش رو کرد. مصطفی با هیجان گفت:« حالا چه چیزایی جایی گیر آوردی؟!» _اینقدری هست که باهاش پادگان کازرون را آزاد کنیم. و رو کرد به محمد و ادامه داد: «فقط باید ترتیبی بدی که اونا رو اول یه جای امن پیاده کنیم» هنوز هوا روشن نشده بود که وانتی روبروی خانه ایستاد. هاشم از خانه خارج شد و با راننده صحبت کرد و به میان دوستانش برگشت. _اگه حاضرید بریم .بیشتر از این معطل بمونیم خطرناکه» احمد پریشان گفت: «برنامه چیه !؟چه جوری باید بریم؟» هاشم خندید _«به قول خودت کار را باید به کاردان سپرد مگه نه؟!» _از خودمون میخری به خودمون میفروشی؟! _نگران نباش توکل به خدا !توی راه همه چی رو توضیح میدم. اتومبیل های حامل اسلحه از دروازه شهر به سوی کازرون راه افتادند .فردای آن روز خبر تسخیر پادگان کازرون دهان به دهان می‌گشت. 🌹🌹🌹🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🦋 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷 ♦️به روایت 🌹تنها جایی که دست ها را بالا می برد.   ✍آن شب با هم به مسجد مقدس رفتیم، انتهای شب بود مسئولان بازرسی ایشان را نشناختند ایشان دست ها را بالا گرفت و کامل بازرسی شد و من به شوخی به گفتم: یک جا می توان دو دست شما را بالا دید آنهم در حرم ائمه(ع) و هنگام است. بعد به حرم حضرت معصومه(س) رفتیم ایشان گفت: سختم است به زیارت بیایم چون مردم از ضریح فاصله گرفته و به سمت من می آیند. من گفتم محبت مردم به شما به عنوان در طول محبت اهل بیت(ع) است مردم شما را خدمتگزار این خاندان می دانند و از این جهت به شما هم محبت و ارادت دارند ... اما ایشان از این اتفاق قلباً ناراحت بود. سپس بر سر مزار از رفقای سردار و و علامه طباطبایی و رفتیم در این قبور توقف بیشتری داشت، البته در سفر آخر توقف خاصی بر سر قبر آیت الله شاهرودی داشت. 📚به گزارش خبرنگار گروه قرآن و معارف  🔻کانال _گلزار_شهدا http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
سخنـ عشڨ❤↓ ڪارے ڪنیــد وقتے یڪ نــفر با شمــا مــلاقاتـ میکند انگار با یڪ ملاقــاتــ ڪرده استـ. 💛 ▫️▫️▫️▫️▫️ 🌙 ____|🇮🇷|________ ❥ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی 🌿با فرا رسیدن نخستین تابستان پس از پیروزی انقلاب،هاشم فرصت یافت به زادگاهش برگردد.حالا نفرتی که در آن غروب دلگیر در سینه حبس کرده بود و نتوانست تفنگ شکاری پدرش را بردارد و سینه الله قلی و تفنگچی هایش را نشانه رود آورده بود تا دوش به دوش دیگر نیروهای «کمیته» ریشه آخرین بقایای ظلم و ستم منطقه را از بیخ و بن درآورد. مسئول کمیته منطقه دستی به شانه اش زد _کجایی مرد !؟حسابی توی خودت رفتی! _چیز مهمی نیست حواسم باشماست حاجی! حاجی نگاهی به افرادی که به انتظار آخرین حرف ها و دستورات او دور تا دور مسجد حلقه زده بودند انداخت و گفت: «فرماندهی و نظارتی این عملیات به عهده برادر اعتمادیه! چون هم به این منطقه و ایلیاتی ها آشنایی کامل داره و هم اطلاعاتی از محل تقریبی اطراق الله قلی خان و تفنگی هایش به دست آورده است. بنابراین کاملاً با ایشون هماهنگ باشید تا بتونیم منطقه را از شر این یاغی ها پاک کنیم» در خلوت سپیده دم هاشم و همقطارانش ب سنگ های سخت و مغرور کوهستان پیش می رفتند .خودروها که هرلحظه با دستکاری جاده صعب العبور کوهستان را طی می‌کردند با دست هاشم متوقف شدند و سرنشینان یک به یک با چالاکی پایین پریدند و آماده آخرین دستورات شدند. _از اینجا دیگه باید پیاده بریم طبق اطلاعات رسیده الله قلی و آدماش ، پشت این ارتفاعات اطراق کردن و پناه گرفتند. _من و محسن و حاج قاسم کمی جلوتر می‌رویم بقیه باید به فاصله دنبالمون بیان و یک لحظه هم چشم از بر ندارند تا اینکه علامت بدم نباید فرصت فرار به اونا بدیم. یکی از راننده ها از جیپ پیاده شد. _ما چه کار کنیم؟ _شماها برگردین. ممکنه ماشین ها جای ما را لو بدن. دقایقی بعد خودروها از آخرین پیچ‌جاده گذشتند. محسن ،حاج قاسم به دنبال هاشم از شیب کوه بالا رفتند. 💥💥💥💥💥 تیغ آفتاب همه را خسته و بی رمق کرده بود. در آخرین نقطه هاشم خم شد و به محسن و حاج قاسم اشاره کرد که خود را پنهان کنند . دراز کشیده و کسی را که آن سو بود به دقت زیر نظر گرفت و با اشاره به لکه های سیاهی که می دید گفت: این سیاه چادرها مال افراد الله قلی خان مواظب باشید ایلیاتی ها شما را نبیند. حاج قاسم دزدکی سرک کشید و با دیدن افرادی که اطراف چادرها در حرکت بودند پرسید: _مطمئنی که افراد الله قلی هستند؟ _ چاره نداریم تنها سرنخی که داریم همینا هستند. کمی خود را روی شیب کوه به پایین لغزاند و با حرکت دادن اسلحه اش به افرادی که پایین به انتظار ایستاده بودند علامت داد که به آنها بپیوندند .پشت سنگی پناه گرفته و به چادرها خیره شد. تمام افراد کنار او جا گرفتند و منتظر دستورش ماندند. _خوب دقت کنید .ایلیاتی ها با وجب به وجب این منطقه آشنا هستند .آرام و بی سر و صدا از شکاف کوه در پناه تخته سنگ ها میریم پایین. یک دفعه مثل صاعقه بهشون حمله می‌کنیم .ما فقط دنبال الله قلی و تفنگی هایش هستیم .نباید کوچکترین آسیبی به زن و بچه ها به افراد پیر و از کار افتاده برسد. متوجه شدید؟؟ حالا دیگر راه بیفتید. اسلحه ها از روی دوش ها پایین آمد و توی مشت ها جا گرفت و پاهایی که دقایقی پیش خسته و بی رمق بود ،روی سراشیبی کوه به پیش رفت . زن جوانی که کمی دورتر از چادرها مشغول دوشیدن بز بود،لحظه دست از کار کشید تا خستگی در کند. یک باره درخشش برقی نظرش را به شیب کوه جذب کرد .آرام برخاست دست را سایه بان چشم‌ها کرد. برای لحظه‌ای تنها توده‌های گرد و غبار را که همچون آبشاری سرازیر بود دید. با خود اندیشید.شاید تفنگچیها باشند. به همین خیال دوباره دست به کار دوشیدن شیر شد .ظرف شیر را انداخت و برخاست و به سوی چادرها به راه افتاد. با دیدن افراد مسلح بی اختیار شروع به دویدن کرد و فریاد زد :«پاسدارا. پاسداران» فریادش تمام دشت را زیر پا گذاشت و همه دست و پا گم کرده اطراف چادر جمع شدند جوانی فریاد زد:« پاسدارا ...زن و بچه ها برن توی چادر ها..» اسلحه اش را روی سینه بالا آورد اما پیش از آن که مجال کشیدن گلنگدن را بیابد ،لوله تفنگی روی پشتش احساس کرد و صدایی شنید. _«آرام باش اگه تفنگت را بندازی کاری باهات ندارم» 🌹🌹🌹🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb