eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃ازش پرسیدن: ابراهیم؟! چرا همراه بقیه رزمنده ها به دیدن امام نرفتی ؟ ✨جواب داد: ما رهبر را برای تماشا نمی‌خواهیم. ما رهبر را می‌خواهیم برای اطاعت کردن. j๑ïท ➺ •♡| @Eitaa_007|♡•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••✨•• شـهـدا از خۅاݕ ۅ خۅراڪ افتادند تا دنیا نڪند...💔 ۅ ایݩ اسٺ معناے مردانگے... اے ڪاش مردانہ قدر مردانگے هایشاݩ را بدانیم ..✋🏻 ••✨•• ...🌱 j๑ïท ➺ •♡| @Eitaa_007|♡•
اهل دلی می‌گفت: 🔸«چه زیباست گم شدن»🔸 🔻 اوایل معنای حرف او را نمی‌فهمیدم! بعد ها از نوع رفتار "شهدای گمنام"، آنان که شبِ عملیات پلاک‌ های خود را می ‌آویختند تا بی‌نشان بمانند فهمیدم گم شدن یعنی چه...! اهل دلی می‌گفت: آنقدر در وادی عشق به خدا باید غوطه‌ور شوی تا نام و نشانی از تو نماند.. 🔹«هرچه باشد،خدا باشد و خدا...»🔹 ♦️و این یعنی در وادی الهی گم شدن. شهدا چه زیبا این واژه‌ را صرف کردند... «گم شدن» تا آنجا که گمنام شدند و برای همیشه جاوید ماندند! ای کاش می‌شد ما هم گم شویم... تا آنجا که «گمنام» شویم ‌ j๑ïท ➺ •♡| @Eitaa_007|♡•
بسم رب شهدا وصدیقین🌸🍃 عرض سلام و ادب خدمت همه دوستان شهدایی عزیز💚🌺 ✔ازامروز قراره ان شاءالله کانالمون یه تکون اساسی بخوره به یاری خدا و نگاه شهدا☺️ ✔قراره شنونده راویت زندگی شهدا باشیم اززبان خودشون 😊 مخصوصاااااااااا 😍😍 ⚘ساعت منتظرتون هستیم❤️ j๑ïท ➺ •♡| @Eitaa_007|♡•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_135551858.mp3
7.52M
⭕️سخنرانی استاد عالی درباره گرانی بنزین و آشوب‌های اخیر: 🔸در دولت قبل با اینکه افزایش قیمت بنزین چشمگیر نبود، رهبری به دولت دستور دادند اول از همه ذهن مردم را آماده کنند. اما حالا برای سه برابر کردن قیمت بنزین هیچ اطلاعی به مردم ندادند؛ قطعا رهبری به این کار راضی نبودند. 🔹یقین دارم در بین تصمیم‌سازان (مشاوران) دولت خائن وجود دارد و به اسم می‌شناسم. 🔸چرا باید به خاطر بی‌عقلی به مردم خود ضربه بزنند و بعد هم معذرت خواهی نکنند؟! 🔹رئیس‌جمهور در یزد از یک فتنه‌گر با افتخار نام برد و به پیامبر اکرم(ص) نسبت دروغ داد و مردم رو عصبانی کرد. 🔸هر جا ما انقلابی و به اسلام عمل کردیم، پیروز شدیم. وضعیت امروز به خاطر چشم داشتن به غرب است. مراقب انتخاب‌مون باشیم... j๑ïท ➺ •♡| @Eitaa_007|♡•
🌱🌼 ••• میگفت:↓ فڪرت كھ شد امـام زمان... دلـت میشھ امـام زمانے عقلـت میشھ امام زمانے تصمـیم هات میشھ امام زمانے تمام زندگیت میشھ امام زمانے👌 رنگ آقا رو میگیرے كم كم... فقط اگھ توے فكرت دائم امـام زمانـت باشھ... j๑ïท ➺ •♡| @Eitaa_007|♡•
khoda.mp3
7.82M
چه خوبه به اسم قشنگت خدایا مث نامه ها شعر رو آغاز کردن😔 کی میگه نمیشه خدا رو بغل کرد...💔 تو هستی کنارم تنها تو هستی روزایی ک هیچکس کنارم نبوده ...😊💚 j๑ïท ➺ •♡| @Eitaa_007|♡•
✨بسـمـ الله الرحمنــ الرحیمـ✨ 📚 مجموعه داستانهای مذهبی 💖 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈 💞 داستان مجنون من کجایی؛ داستان تقریبا برگرفته از واقعیت است، عشقی پاک و الهی.. این رمان در ۵۳ قسمت پارت بندی شده، امیدواریم مورد پسند شما عزیزان قرار بگیره.. 📝نویسنــــــــده....↓↓ 👈 بانو..........ش j๑ïท ➺ •♡| @Eitaa_007|♡•
؟ ══🍃💚🍃══════ از خواب پاشدم تو آینه به خودم نگاه کردم بخاطر گریه‌های دیشبم😭 چشمام پف کرده بود موهامو شونه کردم وارد پذیرایی شدم -مـــــــــــــــامــــــــــــــان هیچ صدایی نیومد یادم اومد امروز پنجشنبه است مامان رفته سر مزار بابام 😢😢 دیشب خیلی بهانش و میگرفتم تا دم دمای اذان گریه کردم😭 پدرم زمانی ک من ۲۰روزم بوده تو گیلانغرب به شهادت رسیده اون موقع مادرم همش ۲۵سالش بوده یه زن جوان با سه تا بچه کوچک👶👧👩 حسین -زینب -رقیه زمان شهادت پدر حسین ۵ سالش بوده زینب ۴ ، منم که همش ۲۰روزم بوده از بابام برای من همش یه نامه و یه انگشتر مونده💌💍 این نامه تنها محرم منه از کلمه مهر پدری که هیچ وقت نچشیدمش😔 شماره مامان گرفتم📱 با بوق سوم برداشت مامان: سلام دختر گلم از خواب بیدار شدی ؟ -سلام مامان گلی اوهوم رفتی پیش بابا❓ مامان: آره دخترم پیش باباتم بعد میرم خونه باغ بیا اونجا کارای نذری🍃 با خاله‌ها انجام بدیم -چشم مامانی کار نداری ؟ مامان: نه گلم مراقب خودت باش -چشم فدات بشم یاعلی✋ 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @sardarekomeil http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
؟ ══🍃💚🍃══════ صبحونه دو تا لقمه به زور خوردم که حالم تو مزارشهدا🌷 بد نشه به سمت کمدم حرکت کردم بهترین مانتو و روسریم و درآوردم بعد از پوشیدن کامل لباس چادرم و برداشتم اول بوش کردم بعد بوسیدمش 😘 عطر چادر مادرم خانم زهرا رو میده..🍃 همیشه چادرم حالم رو خوب میکرد با اون، حسی داشتم که هیچ جای جهان پیدا نمیشه😍 با یک حرکت چادرم رو روی سرم گذاشتم کیف پولم رو چک کردم گوشیم و برداشم و با آژانس🚕 تماس گرفتم ماشینی برای گلزار شهدا گرفتم زنگ در به صدا در اومد برای اخرین بار تو آینه خودم رو برنداز کردم ماشین به سمت جایی حرکت کرد که پدر قهرمانم✌️💪 انجا ارام به خواب رفته بود توی راه کل حرفهایی که قرار بود به باباییم بگم مرور میکردم از ورودی مزار گلاب خریدم و چند شاخه گل یاس💐 اخه از مامان شنیدم که بابا خیلی گل یاس رو دوست داشت مامان میگفت بابا برای خواستگاری یه دست گل بزرگ گل یاس اورده بود به سمت مزار🌷 پدر حرکت کردم وقتی درست رسیدم رو به روی مزار پدر اروم کنار مزارش زانو زدم گلاب رو، روی مزار ریختم و با دست مزار رو شستم درحال چیدن گلها روی مزارش شروع کردم به صحبت کردن -سلام بابایی دلم برات تنگ شده بود😢😢 بابا یه عالمه خبر برات دارم یسنا کوچولو نوه‌ات راه میره🚶‍♀ بابا انقدر جیگره😍 راستی بابا کارنامه‌ام رو دیدی این ترمم همه نمراتم بالا ے۱۷ است بابا حسین داداشی بازم رفته بازم دلشوره نگرانی شروع شد😔 بابا تو رو خدا دعا کن داداشم سالم بگرده راستی فدایی بابا بشم از امشب نذرت میدیما🍃 خم شدم مزار و بوسیدم 😍 اشکم پاک کردم و تمام قد جلوی بابا ایستادم کمی چادرم رو با دستم پاک کردم تا گردو خاکش برطرف شه و به سمت خونه خاله راه افتادم دیگ دیگ -سلام زهلا دون خم شدم لپشو بوسیدم😘 سلام خانم خوبی؟ -مرشی دختر خاله یلدا ۵ سالش بود عاشقش❤️ بودم بعضی از حروف نمیتونه بگه -خب یلدا خانم بقیه کجان سرش و خاروند و گفت: تو حیاطن.. 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @sardarekomeil http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
✨ 40 روز گذشت از اربعین ... . فَکَیْفَ اَصْبِرُ عَلی فِراقِڪ ؟ کـارم گذشته است از شب هـای جمعه من ... هَر ثانیه نفس به نفس دلتنگ توام ... 💔 j๑ïท ➺ •♡| @Eitaa_007|♡•
1_6783424.mp3
1.56M
احساسی 🍃گریه ام میگیره برا اون سر رو نیزه ها 🍃گریه ام میگیره برای تک تک کربلا نرفته ها 🎤مهدی 👌فوق زیبا j๑ïท ➺ •♡| @Eitaa_007|♡•
دل تنگی ام... برای دیروز است که امروز شده‌اند.. باز آئینه و آب و سینی و چای نبات🌷 باز پنجشنبه و یاد باصلوات🌹 j๑ïท ➺ •♡| @Eitaa_007|♡•
مهم تر از دعا برای تعجیل در فرج (عج) دعا برای بقای ایمان و ثبات قدم در عقیده و عدم انکار آن حضرت تا ظهور او می‌باشد . 📗درمحضر بهجت ، ج ۲ ، صفحه ۱۰۹ j๑ïท ➺ •♡| @Eitaa_007|♡•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؟ ══🍃💚🍃══════ دست یلدا رو گرفتم تو دستم وارد حیاط پشتی شدیم چادرم و گذاشتم رو تخت🛏 -سلامممممممم✋ بر همه خسته نباشید خاله: سلام زهرا جان خوبی خاله❓ -ممنون شما خوبی؟ خاله؛ شکر -خاله مامان کجاست؟ رفته از داخل خونه خلال پرتقال، بادام .... بیاره😊 یهو صدای مامان اومد: رقیه جان اومدی دخترم؟😳 دستام و دور گردنش حلقه کردم بوسیدمش😘 مامان تو راهم معلوم نیست❓ خخخخخخ مامان:‌ ای شیطون صدای زنگ بلند شد حتما آقاسید و زینب هستن خانما حجابتون رعایت کنید😐 به سمت در رفتم در و که باز کردم یسنا فنقل گرفتم بغلم جوجه خاله ۱۴ ماهشه 👶 گرفتم بغلم لپش و محکم بوسیدم😘 توپول خاله عشق خاله صدای جیغش دراومد: ماما ماما 😵 صدای خنده سیدجواد بلندشد خخخخخ آجی خانم مارو دیدی❓ -ای وای خاک عالم سلام آقاسید فاطمه آجی: این خواهرزاده‌اش و میبنه خواهر و شوهر خواهرش و یادش میره😥 سیدجان -حالا بفرمایید داخل سیدجواد: یاالله یاالله سلام مادر✋ مامان: سلام پسرم فاطمه:‌ سلام مامان خسته نباشید ممنون بچه‌ها بیاید میخام برنج بریزم تو آب خاله: برای شادی روح شهید محمدجمالی صلوات📿 🍃اللهم صلی محمد و ال محمد🍃 سیدجواد: برای سلامتی تمام مدافعین حرم از جمله حسین آقا صلوات📿 🍃اللهم صلی علی محمد و ال محمد🍃 مادر زیر لب صلوات میفرستاد و از چشمای نازنینش قطرات اشک جاری بود 😢 سید جواد: مادر از حسین چ خبر؟ مادر: 😢😢😢 یه هفته است صداش و نشیندم جوادجان سید: غصه نخورید مادر ان‌شاءلله زنگ میزنه مادر:صد رحمت به صدام😳 این نامردا اون ملعونم میذارن تو جیبش سید: مادر بخدا اوضاع سوریه خوبه از رفقا پرسیدم آرومه مادر:خودت بچه داری میفهمی منو به خدا با هر زنگ تلفن☎️ قلبم می‌ایسته علی‌اکبرم وسط حرمله است😔 با این حرف مادرم جلوی چشمام سیاه شد داشتم از حال میرفتم که یهو یلدا گفت روقله (رقیه) همه دویدن سمت من مامان :وای خاک تو سرم😱 باز فشارش افتاد مادر بمیره براش بچه‌ام از وقتی حسین رفته افت فشارش بیشتر شده زینب: مادر من هیچیم نیست 😢 الان میبرمش دکتر سید ماشین روش کن.. 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
؟ ══🍃💚🍃══════ راوی👈زینب داشتم از استرس میمردم فاطمه بچم پدر که ندیده وابستگیش به حسین داداشم بی‌نهایته 😔 بالاخره رسیدیم انقدر طفلکم ضعیف بود بغلش کردم.. دکتر: چی شده ⁉️ -آقای دکتر فشارش افتاده دکتر: چی شده؟ -برادرمون مدافع حرمه خیلی بهش وابسته است یه هفته‌است ازش بیخبره امروز که حرف از سوریه شد حالش بد شد🤒🤕 چشمام و باز میکنم با اتاقی سفید رو برو میشم این اتاق حکایت از ضعف و سستی من داره نمیدونم شاید تقصیر من نیست که انقدر وابسته برادرمم😔 شاید اگه پدر بود من انقدر ضعیف نمیشدم دلم برای آغوش برادرش تنگ شده💔 خیلی بده، بترسی از اینکه حتی اخبار گوش کنی هر زمان حسین راهی سوریه میشه تا مدافع اهل بیت🍃 امام حسین باشه تو اون ۴۵روز من حتی از چک کردن گوشی هم میترسم😔 خدا لعنت کنه این گرگ تشنه به خون اسلام و، از کجا اومد😳 در اتاق باز شد دکتر به همراه زینب وارد شدند دکتر: بهتری رقیه جان❓ -آره بهترم خواهر من چند بار بهت گفتم تو ضعیفی این اضطرابها برات سمه _حسنا توقع نداری که وقتی حسین سوریه‌است من خیلی آروم باشم❓ من مطمئنم برادرتم راضی نیست حالا چند روزه حسین آقا رفتن سوریه❓ -۳۹روز دیگه کم مونده برگردن دیگه -آره الحمدالله تورو خدا دعاکن🍃 همه امیدم به اینه که برگرده ان‌شاءلله میان زینب جان این دختر لوس مرخصه فقط این استرسها واقعا براش سمه فعلا یاعلی✋ 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
خاطره ای زیبا و خنده دار از جبهه و جنگ😃 نخونیش از دستت رفته!! 😄😉 👤بین ما یکی بود که چهره‌ی سیاهی داشت؛ اسمش عزیز بود. توی یه عملیات ترکش به پایش خورد و فرستادنش عقب.. بعد از عملیات یهو یادش افتادیم و تصمیم گرفتیم بریم ملاقاتش.. 🏩با هزار مصیبت آدرس بیمارستانی که توش بستری بود رو پیدا کردیم و با چند تا کمپوت رفتیم سراغش. پرستار گفت: توی اتاق 110 بستری شده؛ اما توی اتاق 110 سه تا مجروح بودند که دوتاشون غریبه و سومی هم سر تا پایش پانسمان شده و فقط چشمهایش پیدا بود. دوستم گفت: اینجا که نیست، بریم شاید اتاق بغلی باشه! یهو مجروح باندپیچی شده شروع کرد به وول وول خوردن و سروصدا کردن! 😅 گفتم: بچه ها این چرا اینجوری میکنه؟ نکنه موجیه؟!!! 🤭 یکی از بچه ها با دلسوزی گفت: بنده خدا حتما زیر تانک مونده که اینقدر درب و داغون شده! 😶 پرستار از راه رسید و گفت: عزیز رو دیدین؟!!! همگی گفتیم: نه! کجاست؟ پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت: مگه دنبال ایشون نمی گردین؟ همه با تعجب گفتیم: چی؟!!! عزیز اینه؟! 😳 رفتیم کنار تختش.. عزیز بیچاره به پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر باندهای سفید گم شده بود ! 👤با صدای گرفته و غصه دار گفت: خاک توی سرتان! حالا دیگه منو نمی شناسین؟ ☹️🙄 یهو همه زدیم زیر خنده 😅😁 گفتم: تو چرا اینجوری شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک و دمبک نمی خواد! 👤عزیز سر تکان داد و گفت: ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم اومد که ترکش خوردن پیش اون ناز کشیدنه !! بچه ها خندیدند. 😄 اونقدر اصرار کردیم که عزیز ماجرای بعد از مجروحیتش رو تعریف کرد: 👤 وقتی ترکش به پام خورد، منو بردند عقب و توی یه سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند تا آمبولانس خبر کنند. توی همین گیر و دار یه سرباز موجی رو آوردند و انداختند توی سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و بر نگاهم کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم رو کیسه کردم. یهو سرباز موجی بلند شد و نعره زد: عراقی پَست فطرت می‌کشمت. 😱 چشمتان روز بد نبینه. حمله کرد بهم و تا جان داشت کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی‌کنم. حالا من هر چه نعره می‌زدم و کمک می‌خواستم ، کسی نمی‌اومد. اونقدر منو زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ی سنگر و از حال رفت. من هم فقط گریه می کردم... 😕😭 بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم😁 دو تا مجروح دیگه هم روی تخت هایشان از خنده روده بُر شده بودند.😂 👤عزیز ناله کنان گفت: کوفت و زهر مار هرهر کنان!!! خنده داره؟ تازه بعدش رو بگم: یک ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی رو انداختند عقبش. تا رسیدن به اهواز یک گله گوسفند نذر کردم که دوباره قاطی نکنه ... 😂😂 رسیدیم بیمارستان اهواز. گوش تا گوش بیمارستان آدم وایستاده بود و شعار می دادند و صلوات می‌فرستادند. دوباره حال سرباز خراب شد. یهو نعره زد: آی مردم! این یه مزدور عراقیه، دوستای منو کشته. و باز افتاد به جونم. این دفعه چند تا قلچماق دیگه هم اومدند کمکش و دیگه جای سالم توی بدنم نموند. یه لحظه گریه کنان فریاد زدم: بابا من ایرانی ام ! رحم کنین. یهو یه پیرمرد با لهجه ی عربی گفت: ای بی پدر! ایرانی هم بلدی؟ جوونا این منافق رو بیشتر بزنین.😅😅😅 دیگه لَشَم رو نجات دادند و آوردند اینجا. حالا هم که حال و روزم رو می بینید! صدای خنده مون بیمارستان رو برده بود روی هوا.😂 😂😂 پرستار اومد و با اخم و تَخم گفت: چه خبره؟ اومدین عیادت یا هِرهِر کردن؟ وقت ملاقات تمومه، برید بیرون خواستیم از عزیز خدافظی کنیم که یهو یه نفر با لباس سفید پرید توی اتاق و نعره زد: عراقی مزدور! می‌کشمت!!! 😱 👤عزیز ضجه زد: یا امام حسین! بچه ها خودشه، جان مادرتون منو نجات بدین ...😂😂😂 j๑ïท ➺ •♡| @Eitaa_007|♡•
نماز شب را ترک نکنید ولو اینکه قضایش را بخوانید 🌹 خاطره‌ای که حاج‌احمدآقا از گریه شدید و شبانه امام خمینی تعریف میکرد 🔸 رهبر انقلاب در دیدار اعضای موسسه عالی فقه و علوم اسلامی: واقعاً بدون توجّهات معنوی نمیشود، بدون توسّل، بدون دعا، بدون نماز شب، بدون مراجعه‌ و خواندن صحیفه‌ی سجادیه نمیشود. اگر چنانچه آدم بخواهد ارتباط قلبی خودش را، ارتباط معنوی خودش را با خدا حفظ نکند و مراقبت نکند از آن، کار پیش نمیرود. 🔹 خدا رحمت کند، مرحوم حاج احمدآقا میگفت نیمه‌ی شبها که امام پا میشود گریه میکند، دستمالهای معمولی کفایت نمیکند که اشکهایش را پاک کند، حوله‌ی دست و رو خشک کنی امام دمِ دستش میگذارد که اشکهایش را با آن پاک کند؛ خدا هم به او توفیق داد، کمک کرد، به خاطر همین معنویّت. 🔸 من توصیه میکنم نماز شب را تا آنجایی که میتوانید، ولو یک وقتی هم نتوانستید، مثلاً قضایش را [بخوانید]، ترک نشود؛ یعنی دنبال کنید اینها را، اینها خیلی اثر میگذارد، نورانیّت میدهد به شما و آن وقت این نورانیّت، به شما کمک میکند در پیدا کردن راه. ❄️ نماز شب را ترک نکنید ولو اینکه قضایش را بخوانید 🌹 خاطره‌ای که حاج‌احمدآقا از گریه شدید و شبانه امام خمینی تعریف میکرد 🔸 رهبر انقلاب در دیدار اعضای موسسه عالی فقه و علوم اسلامی: واقعاً بدون توجّهات معنوی نمیشود، بدون توسّل، بدون دعا، بدون نماز شب، بدون مراجعه‌ و خواندن صحیفه‌ی سجادیه نمیشود. اگر چنانچه آدم بخواهد ارتباط قلبی خودش را، ارتباط معنوی خودش را با خدا حفظ نکند و مراقبت نکند از آن، کار پیش نمیرود. 🔹 خدا رحمت کند، مرحوم حاج احمدآقا میگفت نیمه‌ی شبها که امام پا میشود گریه میکند، دستمالهای معمولی کفایت نمیکند که اشکهایش را پاک کند، حوله‌ی دست و رو خشک کنی امام دمِ دستش میگذارد که اشکهایش را با آن پاک کند؛ خدا هم به او توفیق داد، کمک کرد، به خاطر همین معنویّت. 🔸 من توصیه میکنم نماز شب را تا آنجایی که میتوانید، ولو یک وقتی هم نتوانستید، مثلاً قضایش را [بخوانید]، ترک نشود؛ یعنی دنبال کنید اینها را، اینها خیلی اثر میگذارد، نورانیّت میدهد به شما و آن وقت این نورانیّت، به شما کمک میکند در پیدا کردن راه. j๑ïท ➺ •♡| @Eitaa_007|♡•
سلام رفقا 🖑 از امشب میخوایم باهم داستان شهید ابراهیم هادی رو بخونیم😍😍 با ما همراه باشید 🍃 هرشب راس ساعت 20😍🌸 به وقت امام هشتم ❤ j๑ïท ➺ •♡| @Eitaa_007|♡•
⭐️☀️⭐️☀️⭐️☀️⭐️☀️⭐️ ✨✨ ﴾﷽﴿✨✨ ✋🌞🍃 قسمت اول زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار " " ✅ چرا ابراهیم هادی؟🤔 💥 تابستان سال 1386بود. در مسجد امین‌الدوله تهران مشغول نماز جماعت مغرب و عشاء بودم. حالت عجیبی بود! تمام نمازگزاران از علماء و بزرگان بودند.😳 من در گوشه سمت راست صف دوم جماعت ایستاده بودم. بعد از نماز مغرب، وقتی به اطراف خود نگاه کردم، با کمال تعجب دیدم اطراف محل نماز جماعت را آب فرا گرفته!😱 درست مثل این‌که مسجد، جزیره‌ای در میان دریاست! 💥 امام جماعت پیرمردی نورانی با عمامه‌ای سفید بود. از جا برخاست و رو به سمت جمعیت شروع به صحبت کرد. از پیرمردی که در کنارم بود پرسیدم: امام جماعت را می‌شناسی؟ جواب داد : حاج‌شیخ محمدحسین زاهد هستند. استادِ حاج‌آقا حق‌شناس و حاج‌آقا مجتهدی.😳 💥 من که از عظمت روحی و بزرگواری شیخ حسین زاهد بسیار شنیده بودم با دقت تمام به سخنانش گوش ‌می‌کردم. سکوت عجیبی بود. همه به ایشان نگاه می‌کردند. ایشان ضمن بیان مطالبی در مورد عرفان و اخلاق فرمودند: «دوستان، رفقا، مردم ما را بزرگان عرفان و اخلاق می‌دانند و... اما رفقای عزیز، بزرگان اخلاق و عرفان عملی این‌ها هستند.» بعد تصویر بزرگی را در دست گرفت. از جای خود نیم‌خیز شدم تا بتوانم خوب نگاه کنم. تصویر، چهره‌ی مردی با محاسن بلند را نشان می‌داد که بلوز قهوه‌ای بر تنش بود.☺️ خوب به عکس خیره شدم. کاملاً او را ‌شناختم. من چهره‌ی او را بارها دیده بودم. شک نداشتم که خودش است. ابراهیم بود، ابراهیم‌هادی!!😳 سخنان او برای من بسیار عجیب بود. شیخ حسین زاهد، استاد عرفان و اخلاق که علمای بسیاری در محضرش شاگردی کرده‌اند چنین سخنی می‌گوید !؟😐 او ابراهیم را استاد اخلاق معرفی کرد؟!😕 در همین حال با خودم گفتم: «شیخ حسین زاهد که... او که سال‌ها قبل از دنیا رفته!!»😰 💥 هیجان‌زده ازخواب پریدم. ساعت سه بامداد روز بیستم مرداد 1386 مطابق با بیست و هفتم رجب و مبعث حضرت رسول اکرم(ص) بود. این خواب رویای صادقه‌ای بود که لرزه بر اندامم انداخت. کاغذی برداشتم و به سرعت آنچه را دیده و شنیده بودم نوشتم. دیگر خواب به چشمانم نمی‌آمد. در ذهن، خاطراتی را که از ابراهیم‌ هادی شنیده بودم مرور کردم. 🍃🌹🍃ادامه دارد... 🍃🌹🍃 j๑ïท ➺ •♡| @Eitaa_007|♡•
⭐️☀️⭐️☀️⭐️☀️⭐️☀️⭐️☀️ 💥 فراموش نمی‌کنم. آخرین شب ماه رمضان سال 1373 در مسجد الشهداء بودم. به همراه بچه‌های قدیمی‌جنگ به منزل شهید ابراهیم ‌هادی رفتیم.❤️ حاج حسین‌الله‌کرم در مورد شهید ‌هادی شروع به صحبت کرد. خاطرات ایشان عجیب بود. من تا آن زمان از هیچکس شبیه آن را نشنیده بودم!😕 آن شب لطف خدا شامل حال من شد. من که جنگ را ندیده بودم. من که در زمان شهادت ایشان فقط هفت سال داشتم، اما خدا خواست در آن جلسه حضور داشته باشم تا یکی از بندگان خالصش را بشناسم.❤️ 💥 این صحبت‌ها، سال‌ها ذهن مرا به خود مشغول کرد. باورم نمی‌شد یک رزمنده این‌قدر حماسه آفریده و تا این اندازه گمنام باشد! عجیب‌تر آن‌که خودش از خدا خواسته بود که گمنام بماند!😔 و با گذشت سال‌ها هنوز هم پیکرش پیدا نشده و مطلبی هم از او نقل نگردیده!😞 💥 هنوز تا اذان صبح فرصت باقی است. خواب از چشمانم پریده. خیلی دوست دارم بدانم چرا شیخ زاهد، ابراهیم را الگوی اخلاق عملی معرفی کرده؟🤔 💥 فردای آن روز بر سر مزار شیخ حسین زاهد در قبرستان ابن‌بابویه رفتم. با دیدن چهره‌ی او کاملاً بر صدق رویائی که دیده بودم اطمینان پیدا کردم. دیگر شک نداشتم که عارفان را نه درکوه‌ها و نه در پستوخانه‌های خانقاه باید جست بلکه آنان در کنار ما و از ما هستند.😊 💥 همان روز به سراغ یکی از رفقای شهید‌ هادی رفتم. آدرس و تلفن دوستان نزدیک شهید را از او گرفتم. تصمیم خودم را گرفتم. باید بهتر و کامل‌تر از قبل ابراهیم را بشناسم. از خدا هم توفیق خواستم. شاید این رسالتی است که حضرت حق برای شناخته شدن بندگان مخلصش بر عهده‌ی ما نهاده است🙂 🍃🌹🍃پایان قسمت اول 🍃🌹🍃 j๑ïท ➺ •♡| @Eitaa_007|♡•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خداوند عهده دار کار حضرت یوسف شد. پس قافله ای را نیازمند آب نمود تا او را از چاه بیرون آورد سپس عزیز مصر را نیازمند فرزند نمود تا او را به فرزندی بپذیرد. سپس پادشاه را محتاج تعبیر خواب کرد تا او را از زندان خارج کند سپس همه مصریان را نیازمند غذا نمود تا او عزیز مصر شود. اگر خدا عهده دار کارت شود همه عوامل خوشبختی را بدون اینکه احساس کنی برایت آماده میکند فقط با صداقت بگو کارم را به خدا می سپارم. خدایا فقط بودن تو ما را کفایت است. j๑ïท ➺ •♡| @Eitaa_007|♡•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم 😍 دوستان شهدایی 🍃 🛍پی وی پیام بدید تا کد قرعه کشی این ماهتون رو بفرستم، اسم یک شهید رو هم برای کدتون انتخاب کنید🛍 هدیه 👈کتاب سلام بر ابراهیم۱و۲ 😍🛍 👇🏻👇🏻👇🏻 @sardarekomeil
؟ ══🍃💚🍃══════ به کمکـ زینب خواهرم چادرم رو سر میکنم سیدجواد به سمت خونه باغ حرکت میکنه همزمان با رسیدن ما بسته‌های غذا🍛 (قیمه نثار) آماده شده بودن الاناست که بچه‌های هئیت از راه برسن زینب منو میبره بالا تو یکی از اتاقا میخوابونه🛌 -رقیه من میرم پایین کمک خواستی صدام کن _باشه آجی با آرام بخشی که بهم تزریق شده بود💉 پا به دنیای بی‌خبری گذاشتم با صدای زنگ تلفن☎️ هراسان از خواب پریدم الو الو صدایی نیومد یهو صدای حسین داداش اومد: رقیه جان تویی😍 تمامـ سعیم وکردم اشک نریزم سلام داداش کجایی❓ پس کی میای❓ داداش فدای اون صدای بغض آلودت بره ان‌شاءالله پس فردا دم دمای غروب🌄 خونه‌ام -نه چی نه رقیه جان😳 -بمون فرودگاه🚅 ما میایم تهران دنبالت یه ساعت زودترم یه ساعت من فدای آجی خانمم بشم باشه عزیزم😍 گوشی📞 و گذاشتم بدون توجه به ظاهرم از پله‌ها دویدم تو حیاط فقط خوبه روسری سرم بود😁 مـــــــــــــــامـــــــــــــان چیه عزیزم ؟خونه روگذاشتی سرت _داداشم زنگ زد☎️ کفگیر از دست مامان افتاد گفت: خوب چی گفت ان‌شاءالله پس فردا صبح تهرانه گفتم میریم دنبالش مامان دستاشو برد بالا گفت خدایا شکرت 🍃 که امیدم و ناامید نکردی بیشتر بچه‌های هئیت رفته بودن که سیدجواد صدام کرد🗣 _رقیه خانم بیا حاج آقا کریمی کارت داره -چشم الان میام.. 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb