eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
....: .مسئول سردخانه کشو را بیرون می آورد و روپوش سیاه را کنار می‌زند. نگاهش می کنم چهره همان چهره است ،اما چین و چروک و خطهای صورتش بیشتر شده.دستم را به صورتش میکشم .سرد است! برعکس دیدار آخرمان که انگار از کوره در آمده بود. پیشانیش را می بوسم. دلم میخواد گریه کنم اما نمی توانم. کاش چشم هایش باز بود و می توانستم ببینمش .مرد زیپ را می‌کشد و دوباره نگاه پدرم پوشیده می شود. جسد را سوار آمبولانس می کنند و من در ماشینی که عمو مهران دربست کرده می نشینم و با او همراه میشوم .پشت سر آمبولانس را افتادیم که عمو از جیب کنار کتش کاغذی در آورد و به سمتم گرفت. _پدرت قبل از مرگش از من خواست تا برایش یک قبر بخرم .این هم رسیدش است. هماهنگی‌ها شده و فقط باید به دفتر نشونش بدیم. _کجا؟ _دارالرحمه شیراز یه جایی نزدیک حسینیه شهدا! _چرا آنجا ؟!پدرم باید توی قبرستان مسیحی ها خاک بشه ،نه تو یه قبرستون مسلمون ها!!! _می‌دانم. ولی پدرت اصرار داشت حتما آنجا به خاک سپرده بشه. نمیدونی چقدر دوندگی کردم تا تونستم براش قبر بخرم. _اینجا چطور قبول کردن؟! _پدرت در آخرین لحظه های عمر توسط یکی از همین روحانی ها مسلمان شد! قضیه اش مفصله برنابی !فعلا به تنها چیزی که باید فکر کنی تشییع پدرته.نمیدونی چقدر توی لحظه های آخر گریه میکرد .چقدر به من التماس کرد که حتما توی قبرستون مسلمونا ،همون جایی که خودش میگفت خاکش کنم. دلیلی برای کارهای پدرم پیدا نمیکنم یاد حرفهای مادرم می‌افتم که می گفت:« پدرت خیلی آدم کله شقی است و چیزی را که بخواهد یا به دست می‌آورد یا اگر نتوانست برای خواستن و داشتن چیزی نه به کسی رو می زند و نه حتی خواهش و درخواست می‌کند و راحت از کنارش می گذرد ،حتی اگر آن چیز را خیلی دوست داشته باشد.» حالا من مانده ام چطور برای داشتن قبری که حالا هر جا بودنش مهم نیست، اینقدر دوندگی کرده باشد!!! سوال پشت سوال پشت دریچه ذهنم بی جواب می ماند. _دیگه رسیدیم. از ماشین پیاده می شوم .چند نفری با لباس های مشکی ایستاده اند .می روم سمت جایی که عمو هدایت می کند. کنارم چند مرد و پشت سرم چند زن می ایستند که نمیشناسم شان و فقط پیامهای تسلیت شان به من میرسد. روحانی جلو می ایستد و رو به تابوت پدر نماز میخواند .نماز که تمام میشود چند تا از مردها زیر تابوت سیاه را می گیرند. یکی از آنها فریاد می‌زند :«بگو لا اله الا الله!» و همه جواب میدهند« لا اله الا الله! جسد می رود و من آهسته پشت سرش! چقدر پدرم غریب است .دنبالشان می روم. قبری آماده کنار حسینیه می‌بینم قبری تک و جا افتاده!! نمی دانم چرا پدرم خواست اینجا خاک شود؟! چرا باید با آیین مسلمانها خاک شود!!! مرد جوان می رود و پدر را داخل قبر میگذارند. صدای گریه عمو مهران به گوشم می‌خورد. بغض می کنم اما نمی توانم گریه کنم. هر چند دلم میخواهد بلند بلند زار بزنم. چند تکه سنگ را روی جسد می گذارند و خاک می ریزند و پدر در پارچه سفیدی که دورش پیچیده شده پنهان می شود و به جای سفیدی خاک تیره جایش را می گیرد. بالای قبر می‌نشینم. مردی که هنگام دفن برای پدر چیزهایی می‌خواند دوباره دستش را روی تل خاک می گذارد و دوباره زمزمه می کند .دستم را میبرم به سمت صلیبی که در گردنم است :«مسیح اکنون که پدرم به سوی تو می آید گناهان او را ببخش...» ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹🌹🌹🌹🌹: علی اکبر همان طور که جایزه ها را مرتب می کرد به یاد گفته چند سال پیش سید ابوتراب افتاد و در دل او را به خاطر پیش‌بینی‌هایی ستایش کرد .فرشاد که از آن زمان به بعد هاشم نامیده شد، اینک سال آخر دوران ابتدایی را پشت سر می گذاشت و هر سال به عنوان شاگرد ممتاز از دست پدرش که رئیس فرهنگ منطقه بود جایزه میگرفت. رودابه مهران را آماده رفتن به مدرسه کرد و او را به هاشم سپرد و گفت:« مواظب برادرت باش» رذودابه رو به علی اکبر کرد و گفت:« از دیشب تا حالا هاشم یه جور دیگه شده !همش توی خودشه. اصلا از دیدن جایزه‌ها هم خوشحال نشد.» _درسته! از وقتی بهش گفتم که قراره به حرایجان منتقل بشیم اینجوری شده. _کاش بهش نگفته بودی .هنوز که دو سه ماه مونده! _چه فرقی میکنه؟ بالاخره باید میدونست. عادت میکنه! _طفلک به همبازی هاشون انس گرفته .دلش نمیاد ازشون جدا بشه! _تکلیف چیه ؟!سال دیگه باید بره دوره راهنمایی ،اینجا هم که مدرسه راهنمایی نداره. از طرفی راه حرایجان درست شده و از امسال میشه مرکز فرهنگ منطقه. من مجبورم برم .یه مدت بگذره عادت می کنه. 💥💥💥💥💥 تابستان روزهای آخرش را طی می کرد و هر روز که می‌گذشت هاشم بیشتر در خودش فرو می رفت و برای همه که او را همیشه با نشاط و سرزنده دیده بودند عجیب و نگران کننده بود. آخرین روزهای اقامتشان در سنگر، پدر تصمیم گرفت شکار ترتیب دهد .سپیده دم همراه پسرانش و تعدادی از همراهان همیشگی ،عازم کوه‌های سنگر شدند.هاشم از همه فاصله گرفته و بالای تخت سنگی نشست و نگاهش را به دیوارهای سخت کوهستان و دشت‌های فراخ و سرسبز روستای کوچک سنگر که سال‌ها با آنها خو گرفته بود، انداخت. وجب به وجب آن منطقه خاطره داشت. شب پیش که پدر از دوباره موضوع انتقال را به روستای حرایجان را پیش کشیده بود، حسابی دلش گرفته بود و تا نیمه های شب با ارسطو و پروین بیدار مانده و درباره آن حرف زده بودند .تنها دلخوشی اش این بود که برای ادامه تحصیل و شروع دوره راهنمایی به حرایجان می‌رود. این انگیزه خوبی بود تا به شوق درس و مدرسه ،روستای سنگر را که زادگاه و یادآور خاطرات کودکی اش بود رها کند و دل به هجرت بندد. علی اکبر تفنگ در دست جابجا کرد و به صخره بزرگی که پشت سرش بود تکیه داد. نگاهش را روی دشت و کوهستان گرداند. از همه خواست تا دورش حلقه بزنند .زمان آن بود که افراد را به دو دسته تقسیم کند .یک دسته برای فرار دادن شکار و کشاندن آنها به تیره است و یکدست نیز برای زدن آن ها! با یک نگاه سریع افراد را از نظر گذراند. _ تو این طرف...ت و آن طرف ...تو هم با آنها برو. نگاهی به هاشم کرد:« باباجون تو هم با اونا برو حواست هم خوب جمع کن» از اینکه پدرش او را برای دنبال کردن شکار انتخاب کرده بود, سر از پا نمی شناخت. با چابکی از روی سنگی که دوبرابر قامتش بلندی دارد پرید و دوش به دوش دیگران به راه افتاد. شب‌هنگام شکارچیان با دستانی پر به روستا برگشتند. علی اکبر پا به پای بچه ها وارد کوچه شد. مردی را دید که جلوی در خانه شان نشسته با کنجکاوی به سوی او رفت. هاشم یکبار دلش فرو ریخت .مرد از دیدن آنها از جا بلند شد و لنگان به طرفش آنها رفت. علی اکبر با تعجب نگاهی به او انداخت _قربانعلی تویی؟! مرد با صورت زخمی و لباس‌های پاره پاره جلوتر رفت _سلام آقای اعتمادی !ها ...منم قربون علی! _چی شده؟ چرا به این روز افتادی؟! _خدا ازشون نگذره! کار تفنگچی های الله قلی خانِ...! ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * این را غیب پرور می‌گوید و رو به علیرضا ادامه می‌دهد :«علیرضا تو باید سریع همه مقرهای توپخونه و ادوات لشکر را برام به گوش کنی» علیرضا که انگار کاسه صبرش لبریز شده باشد می‌گوید:« باشه فقط باید هرچه داریم رو کنیم که فرصت خیلی کمه» مجید هم می‌گوید :«خب منم راهی میشم .فقط به بریدگی پشت آن جا که رسیدیم ،شما مقر را بکنید جهنم, که نتونن جمب بخورن!» مجید راه می‌افتد. علیرضا با توپخانه صحبت می‌کند. زود صحبتش را تمام می‌کند و گوشی را می‌دهد به غیب پرور. مجید رسیده پای خاکریز که علیرضا صدایش می زند:« حاج‌مجید وایسا من بیام !» صدای علیرضا در صدای آن همه تیر و انفجار گم می‌شود .رو به غیب پرور می‌گوید:« با اجازه »و راه می‌افتد. غیب پرور پشت بادگیر علیرضا را می‌گیرد _کجو ؟! کاکو تو باید وایسی کمکم کنی! سریع که وقت نداریما! علیرضا سر تکان می دهد .خم می شود و با بی‌سیم «پی آر سی» ور می‌رود. _این آماده است. غیب پرور گوشی را از دستش می گیرد تا با مرکز هدایت آتش توپخانه صحبت کند. _سریع همه آتیشباراتو بگو آماده باشن. یادت باشه از این لحظه خودم دیده بانم. و پشت سرش با فرماندهی ادوات لشکر صحبت می‌کند و او را در جریان قرار می‌دهد. _بذار یه بیسیم دیگه هم راه بندازیم که یکدفعه لنگ نشیم. و به طرف کانال می‌رود. غیب پرور می‌گوید :«حواست باشه که سنگرا هنوز پاکسازی نشدن» علیرضا یک دست را بلند می کند یعنی حواسش جمع است .داد و فریاد اسدالله رشته افکارش را پاره میکند. _آقوی غیب‌پرور !!سنگر اینجا پر از عراقیه!! _چه خبره دنیا را گذاشتی رو سر !؟خوب پاکسازیش کن دیگه! _خودم پاکسازی کنم؟! _ها دیگه !! ای که داد و فریاد نمی خواد! اسدالله سریع نارنجکی را از کمرش باز می‌کند و پا ترس، پاترس به طرف کانال می‌رود.غیب پرور دوربین را بر چشم می گذارد و از نو آن مقر را دید می‌زند. حالا پشت یکی از خاکریزها ستون گردان های خودی را می‌بیند که به طرف آن مقر می روند. دوباره اضطراب همه وجودش را فرا می‌گیرد .میداند این آخرین تیری است که در کمان گذاشته .که اگر به هدف نخورد باید یک بار دیگر طعم تلخ ناکامی دیگری را بچشند . همه جا غرق در آتش و انفجار استون های دود، تل و تپه همه جا را گرفته است.علیرضا از راه میرسد. بی سیم اصل سون غنیمتی را زمین می‌گذارد. _حاجی بگو باریکلا, به دست گل زمانی!! غیب پرور نگاهش می‌کند .علیرضا ستون عظیم دود را نشان می‌دهد. _چیکار کرد این آدم!؟ خنده ای پخش می شود توی صورت علیرضا. _نارنجک انداخت عراقی‌ها را بکشه ، پتو ها آتش گرفتن! _نمیشد خاموشش کرد؟ _نه کل دیوارهای سنگرهای عراقی را با پتو پوشاندن ، چه جوری میشه آتش خاموش کرد؟! _الان همین ستون دود را عراقی ها می کنند شاخص ، و هرچی آتیش دارن میریزن رو سرمون!! اسدالله از راه می‌رسد. غیب پرور داد می‌زند:« این چه گندی بود زدی آخه؟! مرد حسابی اینجوری سنگر پاکسازی می کنن؟! _چه میدونستم آتیش میگیره! غیب پرور هم می‌داند که اسدالله بی‌گناه است. _حسین ..حسین ..مجید! _«حسین ..به گوشم» _ما اول شهریم. پذیرایی را شروع کنید! _باشه .باشه ..خدا قوت! در یک چشم به هم زدن مقر عراقی‌ها می‌شود خرمنی از آتش! همه آتش متمرکز است در یک مساحت ۲۰۰۰ متری و غیب‌پرور مرتب از پشت بیسیم می‌گوید: «باریکلا توپخونه... باریکلا ادوات» همچنان گوشش به بیسیم و نگاهش به آن مقرر است. آتش به قدری آنجا سنگین است که چیزی به چشم نمی‌آید. علیرضا خم می‌شود که آن یکی بی سیم را هم راه بیندازد. غیب پرور حالا یک چشمش به ستون دود است که چند قدم آن طرفتر مثل یک درخت چنار بالا رفته و یک چشمش هم به مقر عراقی ها ست. می داند که در آنجا چه جدالی در گرفته. انگار دیده‌بان عراقی ها هم همین لحظه ، گرا را داده است به مقر ادواتشان ! یک مرتبه وضع از آن چیزی که هست بدتر می‌شود. توی همین لحظه ها هم مجید سپاسی تماس می‌گیرد. _حاجی! سمت راست تالار بیشتر پذیرایی بشه! غیب پرور می‌خواهد همین را به توپخانه و ادوات بگوید که با موج انفجار از جا کنده میشود.احساس می‌کند صاعقه به کمرش خورده و از وسط دو نیمش کرده. علیرضا دستش را می‌گیرد و از زمین بلندش می‌کند بیسیم اسلسون را می گذارد مقابلش. _اون یکی بیسیم داغون شد! غیب پرور زل می‌زند تو چشمهای عسلی علیرضا..نگاه بی سیم می کند. ترکشی شکم آن را دریده است. انگار دیده‌بان عراقی می دانست که همه شرها زیر سر آن بیسیم «پی ار سی» است. اما این را خبر نداشت که از حالا با بیسیم خودشان پیغام مخابره می شود. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * خیابان های تهران لبریز از مردم معترض بود که علیه رژیم شاه به خیابان‌ها می‌ریختند و شعار می‌دادند.علیهم تا فرصتی پیدا می‌کرد به تماشای شور و حال مردم می نشست و به همراه برادرش آقا رسول به خیابان می‌آمد و شعار می‌داد. علاقه به روحانیت که در ذاتش بود با دیدن عکس سیاه و سفید سی دی پیر و مهربان بیشتر شده بود و بی دلیل محبت سید به دل علی نشسته بود و تمام آرزویش این بود که بداند این سید کیست؟کجایی است و چه میکند؟ برادرش آقا رسول هر چه از سید می‌دانست برای علی می‌گفت اما او دوست داشت بیشتر بداند. فردا توی مدرسه موقع زنگ تفریح علی به سراغ آقای توتونچی رفت و پرسید: « آقا اجازه این آقای خمینی کیه؟!» آقای توتونچی سریع جلوی دهان علی را گرفت و گفت:« هیس یواش» بعد در حالی که اطرافش را می پایید گفت :«اسم آقای خمینی را از کجا شنیدی پسرم؟» علی که ترسیده بود یواش گفت:« آقا اجازه برادرم آقا رسول گفت آقای خمینی با شاه دشمن شده» آقای توتونچی که اطراف را می پایید گفت :« درسته پسرم آقای خمینی سیدی هست که میخواد مردم از دست ظلم و ستم شاه آزاد بشن برا همینه که پیام میده به مردم که به خیابان‌ها بریزن و شاه ر و سرنگون کنند» «علی جون برای آقای خمینی خیلی دعا کن خدا دعای تو رو قبول می کنه. بعد هم حواست باشه اسمش را جایی به زبون نیاری .ممکنه مامورایی شاه بشنوند و برات بد بشه» از فردا هر وقت که فرصتی پیش می‌آمد آقای توتونچی بیشتر از آن سید برای علی می گفت و آتش محبت او را تیز تر می کرد. به امید به این امید که شاید روزی علی هم جزء سربازان آقای خمینی شود .علی بیشتر از سنش می فهمید بیشتر از بقیه دانش آموزان سوال داشت. آقای توتونچی تصمیم گرفت او را به عنوان بفرستد تا هم زیارت کند و هم خدمت یکی از علما برسد به سوالاتش را بپرسد. بعد از امتحانات خرداد ماه آمد قم زیارت حضرت معصومه شیرین و دلچسب بود .گاهی برای لحظاتی چشمانش را می بست و بی شیرینی آن فکر می کرد و در همان حال دنبال آن نشانه میگشت. دور و بری های آیت الله شیرازی به آقا خبر دادند که پسرکی با شما کار دارد. آقا اجازه داد و علی با سلام علیکی داخل شد دست آقا را بوسید و گفت آقای توتونچی او را فرستاده .زمان از دقیقه و ساعت گذشته بود و او یک چند ساعت مهمان آقا بود بالاخره همراه صدای اذان ظهر ،بقچه اش را بست. علی از آقا سیر نشده بود و اجازه خواست که باز هم خدمت آقا بیاید و فردا و پس فردا هم آمد بعد از چند روز ماندن در قم، حالا او خودش را و دینش را بهتر از گذشته می شناخت. حالا دیگر خوب می دانست آیت الله خمینی کیست ..چه می‌گوید و چه می‌خواهد ..حالا می فهمید که خودش کی هست چی هست و چه کاری باید بکند. 🌿🌿🌿🌿 بیشتر از یک سال نتوانست دوری پدر و مادر را تحمل کند دلش برای هوای گرم و نخل‌های سبز جهرم تنگ شد بار و بندیل را برداشت و برگشت کنار همان نخلهای بلندی که خیلی دوستشان داشت. سال اول دبیرستان بود و باید یک جایی ثبت‌نام می‌کرد. این بود که اسمش را در هنرستان آریا رشته برق نوشت. خانواده نگران پسرشان بودند که دائم می گفت :من می خوام برم فلسطین بجنگم. من یک روز بالاخره میرم فلسطین ..من دشمنی اسرائیلی‌ها را به دل گرفتم و باید حتماً برم و با آنها بجنگم.. حرفهایی که میزد بیشتر از سن و سالش بود و بعضی از کارهایی که می خواست انجام بدهد ،حتی از دست آدم بزرگ ها هم بر نمی آمد .خانواده می‌ترسید که این روح ناآرام کار دستشان بدهد.مادر بعد از هر نماز دعا می کرد و او را به خدا می سپرد تا مواظبش باشد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * دختر آقا مشتی که خواهر کل محمدتقی هم میشده،عروس خانواده آنها بوده و در یکی از اتاق های خانه با برادر بزرگتره ابراهیم، روزگار می گذراند. محمود بیت و سر به زیری برادر شوهر او را وا می دارد که آنچه را در ذهن بافت با برادرش و کل محمدتقی در میان بگذارد.و مقدمات را طوری فراهم کند تا حاج‌حیدر قضیه پسرش ابراهیم و دختر کل محمد تقی را با یک خواستگاری ساده تمام کند. گل‌های میخک که با گلبرگ های محمدی از شب قبل در کاسه آبی خیس خورده،گردن آویز عروس می شود.کف دستهای هردو راهنمایی می کنند و بالاخره عروس جوان و شاید هم نوجوان، با چارقدی روشن، در طرف دیگر ابراهیم ،کنار درشکه با بدرقه قرآن و دود و اسفند و کل و شاباش  قوم و خویش ها آهنگ رفتن می کند. کل محمد تقی در حالتی موقرانه طوری که کسی نفهمد دست به آسمان فرستاده زیر لب چیزی زمزمه کرده پیشانی دردانه اش را می بوسد. دهنه است که کشیده میشود صدای کل در محله درب شیخ تا چند کوچه آن طرف تر می پیچد.لابد مادر عروس هم از انبوه جمعیت خودش را پنهان کرده و چادر روی چشم هایش گرفته. آقای ابراهیم با عروسش به آرامی چند پیچ کوچه را رد می‌کنند تند تند غبار ملایم در پیچاپیچ مسیر از پشت سرشان بلند میشود. درشکه از کنار آرامگاه واعظ ۴۰ ساله مسجد جامع شهر،شیخ روزبهان میگذشت.آنی دقیقه های نور آفتاب رو به غروب از سوراخ های دیوار آرامگاه می افتادند روی صورت عروس و داماد. وقتی زوج جوان به بازارچه فیل می‌رسند داماد از درشکه پایین می پرد در دل صلواتی می‌فرستند و بعد عروس را به داخل خانه راهنمایی میکنند. آخرین کل و شاباش ها با اسفند و صلوات در می‌آمیزد و عروس و داماد در یکی از اتاق های خیلی کوچک خانه حاجی در زندگی را شروع می کنند. اتاق را تمیز کرده اند و در آن بوی آب و کاهگل در هم آمیخته .گلی پنبه ای و ریش ریش با رنگ های شاد و طرح های ساده هندسی در آن پهن است و یکدست رختخواب بالای اتاق از بقچه رنگ و رو دار پیچیده بر رویش تازگی اش جیغ میزند.غیر از این تنهایی رنگی که به در و دیوار چسبانده اند چیز دیگری در اتاق نیست. آفتاب هنوز نیمی از باباکوهی را روشن نکرده که شاه داماد در خانه را می بندد تا به مغازه برود.فردا و فرداها طاقت سربازی می رسد. خریدن سربازی هم پول می خواهد و برای کار گر سخت است.ابراهیم با هر بدبختی که شده با خورده پس انداز و کمی قرض و قوله ۱۰۰ تومان جور میکند و سربازی اش را می‌خرد تا برای همیشه معاف باشد. آیا دستی به شانه ام زد و گفت:خلاصه با ٢۵ زار برای خرید وسایل کنار می‌گذاشتند .٢۵ زار می‌دادند به خانم جون همون مادربزرگم دیگه برای خرج خونه و پخت و پز و اینا .یه روز بابام حاج خانوم یه سر میرن خونه کل محمدتقی برگشتند.می‌بینند خانم جون بدون این که قبلش بهشون بگه وسایلشان را برده توی یک اتاق بزرگتری. البته اتاق الان نیستش مالک بعدی خونه ریختش پایین. ولی نگاه از اینجا بود تا اینجا.دیگه ما هم اون توی همین اتاق به دنیا اومدیم و بزرگ شدیم تا از این خونه رفتیم. زندگی ما همین بود یادش بخیر. یادمه اون موقع ها ی اینجا بود. بابام میگم گوشتارو می‌کردند تو دول.می‌فرستادند می رفت پایین توی چاه یه جوری که به آب نخوره تا این گوشها فاسد نشه. مثل یخچال.برای میوه و غذا هم یک زنبیلی سیمین بوده اینا رو میذاشتن توش آویزونش می‌کردند به چنگک در اتاق. بیا تو این اتاق عمو  اینجا می نشستن. بعد که خونه خریدن رفتن خدابیامرز منصور مون بهش رسید و تر و  تمیزش کرد.این تیرهای سقف را میبینی ؟خود حاج‌منصور رنگش کرده. معلوم بود به دیوار دست کشیده اند، ولی سقف همان سقف قدیمی بود حصیر برگ خرما. حتما  بعد از نیم قرن با چوب های خشک سپیدار چسبیده بود. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ✅روایت محمدرضا توکلیان دوست شهید عصر توی کلاس مشغول تدریس بودم . در کلاس را زدند. در را که باز کردم  ، چشمم افتاد به قامت بلند جلال با لباس سبز سپاه . یک کلاشینکف هم توی دستش بود . سلام و احوالپرسی گرمی کرد و گفت : می تونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم ؟! _خواهش می کنم در خدمتم! سرم را داخل کلاس کردم و گفتم: چند دقیقه ای ساکت باشید ‌. تا در را بستم سر و صدای بچه ها کلاس را برداشت . رفتم دم در دفتر. نوروز سال ۶۰ بود. گوشه ای از حیاط زیر درختی نشستیم . از هر دری حرف زدیم تا اینکه جلال گفت: شما باید همکاری کنید که توی این روستا انجمن اسلامی و شورا تشکیل بشه . اینطوری مردم مشکلات روستا را خودشان بهتر حل می‌کنند. ولی حواست باشه که طاغوتیان توی این شورا جایی ندارند . رفتم تو فکر .مردد مانده بودم.جلال زد روی شانه ام و لبخندی چاشنی صورتش کرد. _ببینم چیکار می کنی. از جایش بلند شد و رفت چند دقیقه هم آنجا نشست مسئولیت سنگینی روی دوشم احساس می کردم ‌تصمیم گرفتم بامدیرمدرسه موضوع را درمیان بگذارم. بالاخره یک روز سر کلاس ها اعلام کردیم «امشب توی مدرسه جلسه هست. به پدر و مادر و بقیه اهالی بگید بیان.» آن شب هالی رستم کنار هم توی حیاط مدرسه روی گلیم های خشن منتظر نشسته بودند.وقتی مطمئن شدم همه آمدم ابتدا برایشان دعای توسل خواندم سپس روی جمعیت ایستادم با نام خدا کلام را آغاز نمودم. ابتدا برایشان تعریف از انجمن اسلامی و شورا کردم و گفتم:چند روز پیش آقای جلال کوشا پیشنهاد تشکیل آن را به من دادند درضمن گفتند که این شورا طاغوتیان جایی ندارند. مردم به هم خیره شده بودند و  توی هم حرف می زدند. یکیشان بلند شد و فریاد برآورد:« الله اکبر!» بقیه هم یکی یکی و صدای تکبیر فضای مدرسه را پر کرد. در آن جلسه کاندیداها معرفی شدند و رای گیری انجام شد. ‌ تا زمانی که در روستای تادوان بودم مرتب جلسات شورا و انجمن اسلامی با دلگرمی ادامه داشت و با حضور مردم فهیم روستا منشأ برکات شد. این میسر نمی شد مگر با حمایت و پشتیبانی شهید جلال کوشا که همیشه همراه مردم بود. ❤❤❤❤❤ .. در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت محمدرضا الهی رفاقت من باهاشم برمی‌گردد به اواخر تیرماه ۱۳۶۱ و تشکیل گروه های شناسایی در واحد اطلاعات عملیات تیپ امام سجاد علیه السلام. اما قبل از آن هم هاشم را همان اوایل تیرماه در پادگان شهید دستغیب کازرون دیده بودم. در گردان آموزشی ۹۴۰ جنب و جوش عجیبی داشت. هیکل ورزیده و تنومند چشمان زاغ و قدرت طلبی یک نوجوان ۱۴ سال در میان سایرین جلب توجه می کرد. سعی داشت همه جا چه در میدان آموزش و چه در زمان تفریح و کشتی گرفتن، برتری خود را نشان دهد. ۲۸ تیر ماه ۶۱ پس از اعزام به جبهه جنوب، به پادگان شهید باهنر اهواز در منطقه گلستان اهواز و از آنجا به خط مقدم در پاسگاه زید در مجاورت جاده اهواز-خرمشهر رفتیم. از آن روز من هاشم را ندیدم. مرحله آخر عملیات رمضان بود که مادر یکی از گردان های تیپ امام سجاد شروع به کار کردیم. پس از دو هفته حضور در خط مقدم و اتمام عملیات رمضان ،ما را برای استراحت به عقبه پشتیبانی فرستادند. در مقر گردان ها (شهید )مجید ایزدی که مسئول آموزش تیپ بود ما را به خط کرد و در ابتدا گفت :«بچه ها ما چند نفر را برای معراج شهدا لازم داریم ،کسانی که وصیت نامه شان را نوشتن اعلام آمادگی کنند» ما که هنوز متوجه اصل مطلب نشده بودیم با توضیحات بعدی متوجه شدیم که آنها برای واحد شناسایی نیرو می خواهند. مطمئناً کسانی باید داوطلب می شدند که عاقبت این کار از اسیر تا شهید شدن و حتی تحمل سختی و تشنگی و غیره را درک می کردند. آن روز چون ما تازه وارد بودیم با توجه به سن کم (۱۴سال) شاید خیلی متوجه حرف های او نشدیم تا این که خود را در کنار دو داوطلب دیگر یعنی ابوالقاسم جوکار و کریم حصراوی دیدم.خیلی زود فهمیدم آن ها هم مثل خودم اصالت آبادانی دارند.همان موقع که نزدیک غروب بود ما سه نفر را به همراه ایزدی به واحد شناسایی تیپ که در مقر اصلی در ایستگاه حسینیه بود منتقل کردند.با توجه به تاریکی هوا ابهامات جایگاه جدید خیلی بر ذهن من سنگینی میکرد تا اینکه (شهید)مهدی پولادفر معاون واحد را دیدیم. ما را به او معرفی کردند. پاسدار جوانی که ریش بلندی داشت و لباس پلنگی تنش بود. در همان نگاه اول او را آدم مجرب و مدیری دیدم. خیلی سریع به ما گفت: « می دانید کجا آمده‌اید و چه کارهایی باید بکنید؟! هرکس در توان خودش نمی بیند همین الان می تواند برود» بعد مرا به سنگر می برد و به چند تن از بچه های قدیمی مانند ،بیضاوی، بیژن سرانجام (دانشجو) محمدرضا پاکشیر (دانشجو) جعفر مومن باقری(آموزش و پرورش)قاسم برازجانی و غیره معرفی کرد و گفت که از فردا آموزش شما شروع خواهد شد. تازه عملیات رمضان تمام شده بود. اکثر بچه های واحد شهید و یا زخمی شده بودند . عده ای هم که ماموریتشان تمام شده بود از آنجا رفته بودند. لذا نیرو خیلی کم بود و قرار بود با نیرو های جدید واحد را دوباره ساماندهی کنند. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت اکبر پارسا ...... ما تا شب منتظر ماندیم تا زدیم به خط . امافت شکسته نشد، نه اسلحه داشتیم و نه نیرو. پشت خاکی جمع شدیم و زدیم توی سرما به خاطر شکست مان و نمی دانستیم چه کار کنیم. تا اینکه باقر غیرتی شد و جایش پا شد و گفت: « کی داوطلبه؟!»» گفتیم: برای چی؟! گفت بابا اینجا را می بینید_با دست اشاره کرد_اینجا خط دشمن و این هم پل ماست. ما هم پا شدیم . ۷ ،۸ تا از بچه‌های سپاه از ارتش هم کسی همراهمان نیامد. داوطلبان راه افتادیم به طرف جلو. یک توپ ۱۰۶ هم گیر آورده بودیم . باقر گفت : من بلدم باهاش کار کنم. اما بلد نبود و فقط می خواست روحیه بچه ها را نگه دارد. خلاصه حرکتش دادیم تا رسیدیم لب پل. تا نگاهمان آن ور پل افتاد چشممان سیاهی رفت. یک گله تانک !! دستپاچه شدیم نمی دانستیم چه کنیم؟! تانک دشمن داشت کم کم می‌رسید به لبه پل. اولین گلوله توپ را شلیک کردیم. جلوی پای مان خورد زمین. دومی هم دو متر آن‌طرف‌تر خورد زمین اما منفجر نشد. مگه چندتا گلوله داشتیم؟! باغ دوید طرف بچه های ارتش. دعوایش شد. _اگر یاد دادید که دادید اگر نه من می دانم و شما!! تا این که یکی از آنها راضی شد و آمد. با اولین گلوله توپ ۱۰۶ تانک اول که حالا رسیده بود روی پل به هوا رفت. و این باعث شد تا بقیه تانک ها عقب نشینی کنند. یکی از بچه‌ها آمد آرپی‌جی بزند که زد خودش را لت و پار کرد و افتاد جلوی ما به دست و پا زدن. خلاصه در آن درگیری سه، چهارنفر تلفات دادیم. روز بالا آمده بود اما نه جانپناه ای داشتیم و نه چیزی خورده بودیم. از آب و غذا هم خبری نبود. تنها هم دوباره حرکت کرده بودند یک دفعه سر و کله ماشین از دور پیدا شد. یک وانت پر از سیب درختی ! گفتیم سیب میخوایم چیکار ؟!مهمات بیاورید! سیب‌ها را خالی کردیم و سوار شدیم به سمت عقب با نیروهای جدید برگشتیم. حصر آبادان که شکسته شد برای قصرشیرین داوطلب شدیم.و من از باقر جدا شدم و توفیق زیارتش را نداشتم تا عملیات محرم. در عملیات محرم من مسئول تعاون تیپ امام سجاد بودم. دستور رسیده بود که تعدادی از نیروها را با پاترول های جدیدی که در اختیارمان گذاشته اند ، به جلو ببریم . سرگرم سوار کردن بچه ها بودم که دستی به شانه ام خورد . حس شفافی در تنم دوید خیال دیدار دوستی در عزیز در ذهنم تاب خورد. عطر سلامی صادقانه در فضا پیچید .برگشتم باقر بود با لبخندی زیبا و دلنشین که یک بار دیگر نیز تکرار شد. «در لحظه شهادتش» ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * زندگی نامه شهید حبیب فردی* * * * * لحن آرام و حمید را عصبانی تر می کند: «میخوای ساواک دمار از روزگارمان در بیاره؟! فکر خانواده را نمیکنی؟! سر به تنت زیادی کرده؟! هوای دردسر و مکافات کردی؟! حبیب دیگر چیزی نمی گوید می گذارد حمید خوب حرف هایش را بزند و توپ و تشر کند.برتری اش را بلند می‌کند و توی چشم های حمید نگاه می‌کنند و می‌گوید:«بالاخره یکی باید جرات کنه که این حرف‌ها را بلند بزنه ! این طوری ترس بقیه هم میریزه» حمید جان می‌خورد از این حرف دهان باز می‌کند که چیزی بگوید اما نمی‌تواند. ذهنش یک دفعه خالی شده است. اطمینانی که در حرفهای حبیب از خلع سلاحش کرده. همان طور سرزده می ماند به صورت حبیب که پر از آرامش و لبخند است. 🔶🔶🔶🔶 حبیب کار در کارگاه کاشی زنی را دوست دارد. هوای گرفته بود آنجا کارش کاشی سابی بود،یعنی سائیدن سطح کاشیها. اما خیلی نگذشت که او را بردند و قسمت اصلی کارگاه،ساخت کاشی ها بود. جایی که کاشی های مختلف و رنگ و وارنگ با شکل و طرح های مختلف ساخته می شد. حبیبی یکی از کاشی‌ها را جلوی چشم هایش می گیرد به آن خیره می‌شود. رنگ هایش را ذره ذره از نظر می‌گذراند و به و به زیبایی آن فکر می‌کند.احساس خالق بودن و چیزی را خلق کردن وجودش را میگیرد. اما چیزی را که در وجودش طغیان میکند نمیفهمد. یک جور کاستی در قلبش که نمی داند چطور باید آن را پر کند. احساس می‌کند وجود داشت که را کم دارد ‌. مثل پازل بزرگ و چند هزار تکه ای که تکمیل شده و فقط یک قطعه کم دارد. قطعه  ای درون قلبش!! با خودش فکر می‌کند باید هر طور شده تکه گمشده را پیدا کند.تمام روز را انگار که در این عالم نباشد با نگاهی خیره و چشمهای تفکر می گذراند. آنقدر فکرش درگیر است که نمی فهمد موقع کار با دستگاه چطور انگشتش می‌رود لای تسمه . آنقدر سریع اتفاق می‌افتد که حتی قطع شدن انگشت را حس نمیکند. خون گرم که می پاشد هول می شود،از جا می پرد و فریاد می کشد. دست چپش را که غرق در خون است بالا می آورد. انگشت کوچک که دو بندش پریده است مثل شاهرگ تازه بریده شده ای خون پس می دهد. حبیب هول و دستپاچه انگشت زخمی را در دستمالی می پیچد و سعی می کند جلوی خونریزی را بگیرد. انگشت کوچک که انگار عصبهایش تازه فهمیده اند چه بلایی سرشان آمده ، شروع به ذق ذق می‌کند و درد تمام وجود حبیب را می گیرد. بقیه کارگرهای کارگاه دوراو می‌ریزند و سریع  او را می رسانند به نزدیک ترین بیمارستان. در آن شلوغی به فکر کسی نمی رسد دو بنده پریده را هم پیدا کنند و به بیمارستان برساند که شاید بشود آن را پیوند بزنند. ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
1_1102359705.mp3
32.39M
🎙 کتاب صوتی «دریچه ای رو به ایمان» مادرانه های شهید مدافع حرم ایمان خزاعی نژاد 🎙گوینده : مهدی رضاییان فرد 📻فصل اول :خانه هایی از جنس محبت ⏱مدت زمان: 22:27 💠کانال شهید مدافع حرم کربلایی ایمان خزاعی نژاد : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 در واتساپ: https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG دارد
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. خلاصه قرار شد اسمش را بگذاریم علی ، که خودم گفتم نه، بگذاریم «غلامعلی» .چون دوران بارداری در خلوت های خودم وقتی با خدا راز و نیاز می‌کردم می‌گفتم: ای حضرت علی اگر بچم پسر باشه ,دلم میخواد غلام خودت باشه اسمشو بذارم غلامعلی و همدم تنهایی هام باشه. سختی‌هایی که برای به دنیا آمدن غلامعلی کشیدم هیچ وقت فراموش نمی شود. همین سختی ها باعث شده بود که بیشتر دوستش داشته باشم و بهش وابسته تر باشم. غلامعلی روز به روز قد میکشید و من بیشتر ذوقش را می‌کردم.نه تنها من بلکه کل فامیل و مخصوصا خانواده هم خیلی دوستش داشتند.پدرم که غلامعلی را پسر خودش میدونست، به هر بهونه ای ما را می کشاند کازرون. با پدر و خانواده پدری خیلی انس گرفته بود.تابستان‌ها کلا آنجا بود با اینکه خیلی دوستش داشتم و به او وابسته بودم دلم نمی آمد جلویش را بگیرم.همین علاقه زیادی که به من داشت باعث می‌شد هر مشکلی داره بهم بگه. حالا اگر نمی گفت ، خودم از چشماش متوجه می شدم. یک روز از اتاق اومدم بیرون دیدم جلوی در ایستاده داره با یکی حرف میزنه تا من را دید گفت : باشه خداحافظ. فکر کردم با دوست کازرونیش، منصور واسه که هر روز می آمد از تو کوچه یه صدایی می داد. غلام علی هم باهاش میرفت.البته سنش خیلی بیشتر از غلامعلی بود خودم رو زدم به ندیدن و نشنیدن. همین که آمد داخل با دلهره پرسید: _مامان بابا هست؟! _نه بیرون چیزی شده؟! _چیزی نشده همینطوری پرسیدم! انگار می خواست حرفی بزنه هی دل دل می کرد.رپ سراغ مجتبی برادر کوچکش و چند بار این بچه را کشید و او را بوسید. مجتبی بچه آخر مبادا غلامعلی خیلی دوستش داشت. چند لحظه با مجتبی بازی کرده بعدش دوباره آمد پیش ما گفت: _مامان یه چیزی می خوام بگم! _بگو مادر چی شده؟! _آقای آگاه گفته فردا به بابات بگو بیاد مدرسه. _چی شده مادر تو اهل دعوا نبودی! _مادر کی گفته من دعوا کردم؟! گفتم آقای گفت آگاه گفته می خوام بابات را ببینم. _خوب حتما یه کاری کردی که معلم گفته بابات بیاد ببینمش! زنم عاشق خدایی این بچه که درسش خوبه عمل جراحی دعوا هم نیست آخه غلامعلی خیلی سر به زیر بود و کاری به کار کسی نداشت در این چند سالی که در این محل زندگی می‌کردیم یک بار هم نشده بود با یکی از همسایه ها دعوا کنه.سرش به کار خودش بود و اصلاً با هم سن و سال های خودش نمی پرید. با آدم های بزرگتر از خودش رفت و آمد داشت.آخه سر و کارش همش با مسجد  بود به همراه پدرش پای منبر و سخنرانی آقای دستغیب می نشست.از همان جا  با آدم های مسجد آشنا شده و آنها رفت و آمد داشت و آخر هفته ها هم که مدرسه نداشت راهی کازرون می‌شد. بیشتر سرشتوی کتاب بود و بعد از ظهر ها هم مسجد و بعضی مواقع تو محل فوتبال بازی می کرد. ... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. _چه جوری آوردیشون؟! _اونش مهم نیست. فقط باید امشب تقسیمش کنیم. به هر آسایشگاهی یکی دوتا می رسد. احمد بهت زده به او خیره شد. _حالا کجاست؟! _همینجا توی آسایشگاه! پیش از این که احمد بتواند حرف دیگری بزند ناگهان صدای پای عده‌ای در راهرو ها پیچید و همهمه ای بلند شد. یک نفر پیشاپیش دیگران وارد شد و کلید برق را زد و همه جا روشن شد. احمد و حجت سریع روی تخت های شان دراز کشیدند و وانمود کردند که با سر و صدایی که از بیرون آمده بیدار شده‌اند. معاون پادگان یک قدم جلوتر آمد. _همه بیاین پایین. پو پچ سربازان که هنوز گیج خواب بودند در فضا پیچید. یکی یکی پایین آمدند و کنار تخت ها ایستادند.معاون پادگان با حرکت سر از فرمانده اجازه گرفت و شروع به قدم زدن میان ردیف تخت‌ها کرد. _خوب گوش کنید. بعضی از سربازها فریب عده‌ای اخلالگر و آشوب طلب را خوردن, و با پخش اعلامیه علیه شاهنشاه و سلطنت قصد آشوب دارند.البته تعداد آنها انگشت شمار ما مطمئنیم که هیچکدام از شماها با آنها نیستید ولی از آنجایی که دیشب توی بعضی ازآسایشگاهها اعلامیه پخش شده باید همه جا را خوب بگردیم. حالا همگی با رعایت نظم به آرامی از آسایشگاه خارج بشید. قلب احمد هری ریخت. نتوانست جلوی خودش را بگیرد.دزدکی و زیر چشمی به حجت نگاه کرد که آرام و خونسرد لبخند محوی میزد و به معاون پادگان خیره شده بود. اولین نفرات با قدم هایی سست و کرخت از آسایشگاه خارج شدند. چند نفر لباس شخصی که با دقت به طرف تخت ها به راه افتادند. محوطه پادگان برخلاف هر شب که در سکوت و تاریکی گم می‌شد آن شب روشن و شلوغ بود و سربازها آهسته زیر گوش هم زمزمه می‌کردند. _چی شده؟! _میگن اعلامیه پخش کردند _در مورد چی کار کی بوده؟! _اگه می دونستم که دیگه این کارهای لازم نبود. _کاش میشد ببینیم چی توش نوشته.. _انگار تنت میخاره.. 👈ادامه دارد .... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * *. هر چند نمی توانست بخواند اما مثل اینکه آن را بفهمد می شکفت. برای ما انس و الفتش با قرآن و نماز عجیب نبود،چون پدری داشت که عمرش را برای کسب تقوا و راهنمایی مردم سپری کرده بود و در واقع این فضائل حاصل دانه‌های خیری بود که کاکاجان در دل و جان روستاییان کاشته بود. روزها و شب‌های زیادی سپری شدند تا سرانجام ماه مبارک رمضان فرا رسید.جمشید که کلاس دوم دبستان را تازه تمام کرده بود با شور و شوقی باورنکردنی به استقبال روزه رفت. اما با مخالفت ما روبرو شد.ولی اشتیاق عجیبی در وجودش داشت در جریان داشت که حرف های ما را ندیده می گرفت.فکر می کنم روز چهارم بود که نزدیکی های اذان صبح با عجله برخاستم و برای تهیه غذا به طرف آشپزخانه رفتیم تا زودتر سحری را آماده کنیم. اما چراغ را روشن دیدم و حس کردم یک نفر از در پشتی بیرون رفت. راستش ترسیدم که نکند کسی وارد خانه شده باشد. برای همین به طرف در رفتم.در تاریکی چیزی معلوم نبود با اینکه نگران بودم دوباره به خودم جرات دادم و داد زدم: کیه؟ کسی جوابم را نداد. وقتی برای بار سوم بلندتر صدا زدم صدایی از دل تاریکی آمد: «عمو جان منم جمشید» نفس راحتی کشیدم.هنوز از اضطرابم کاسته نشده بود که جلو آمد و نور کم رنگ فانوس قسمت هایی از چهره اش را روشن کرد. او هم کمی ترسیده بود. گفتم :پسرجون این موقع شب؟! او که تازه لقمه اش را قورت داده بود سرش را پایین انداخت و گفت: غذا میخوردم گفتم :بچه جون این نصف شبی چه وقت غذا خوردن ؟!مگه روز را از تو گرفتند؟! سرش را کمی بالا آورد. نگاهم در نگاهش گره خورد .گفت :با اجازتون غذا خوردم که روزه بگیرم. قطره اشک روی گونه هام لغزید غم دلم را فشرد. از پنجره آسمان را نگاه کردم. به یاد پدر مرحومش افتادم.داغ برادر غم عجیبی است. او هم بیش از سن و سالش می فهمید .شمع محفل اهالی روستا بود حالا بچه‌اش شمع زندگی ما. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * انسانهایی که این کتاب‌ها جنگ و این روزگار برای شان نام تاریخ خواهد داشت: شنیده بودم یکی از سرویس‌های سپاه را به گلوله بستند اما کی و کجا از جزئیاتش خبر نداشتم. اکبر صحرایی دم دست تر از همه بود. اکبر از بچه های لشکر فجر و اهل قلم مجموعه داستان و خاطره از ماجرا خبر داشت. حتی اسم چند نفر از شهدای حادثه را هم گفت اما تمام قضیه را نمی دانست و با حسرتی عمیق که داشت از چشمانش بیرون می‌ریخت گفت :اتفاقاً خودم با همان مینی بوس می آمدم اما آن روز از بخت بد با تاکسی آمدم به خاطر اصرار راننده» به سراغ حاجی خودمان آمدم یعنی سید حمید سجادی منش،دولت بعد از دولت مسئول کمیته تالیف و تدوین کنگره و اهل قلم،و امروز رابطه ی ما با حاجی از همنشینی لحظات اداری فراتر است ،حواله ام داد به یکی از بچه های فرماندهی موشکی که در عین ماجرا بوده است . فردا صبح در پادگان بعثت بودم زنگ زدم برای ساعت ۱۱ به فرار گذاشتیم. در اتاق مسئول تحقیق و بازرسی را زدم. چای رنگ باخته ای روی میزش بود که قند در دلش آب میشد.چای تعارف کرد و هیچوقت  از طرف من این تعارف رد نشده است. سربازی با سینی چای وارد شد برداشتم و تشکر کردم و شروع کردیم رفتیم سر اصل مطلب چپ و راست تلفن ها شروع شد... سردار حدائق جناب مازندرانی آقای شبرو..... تا این که با کاربر مخابرات صحبت کرد و گفت تلفن های بنده را تا یک ساعت دیگر وصل نکنید. تلفن را گذاشت دست چپش را توی ریش هایش گرداند صورت پهن و گوشتالو ای داشت با هیکلی جسیم و بفهمی نفهمی سبزه. خودش را کپ کرد روی شیشه میز و دستش را روی میز گذاشت و شروع کرد به صحبت: بله سال ۶۰ بود یعنی همان سالی که منافقین یا به قول خودشان مجاهدین خلق اعلام جنگ مسلحانه کرده بودند. سپاه هم تشکیلاتی خاص این موضوع ترتیب داده بود با وجود اینکه خیلی از بچه ها جبهه بودند گردان رزمی تشکیل شده بود از بچه هایی که دوره تخریب و چتربازی و جنگ شهری دیده بودند و امنیت شیراز هم به عهده همین بچه‌ها بود که عموماً  به وسیله منافقین شناسایی شده بودند اسمشان آدرس شان و فهمیدیم که خانه‌های تیمی لو رفت و اسناد دست بچه های سپاه افتاد. دارد.... •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * تقریباً در بیشتر خاطراتی که از سید باقی مانده به نحوی ردی از حاج مهدی دیده می شود. آشنایی سید با حاج مهدی ادهم آن انواع جنگ و با رفاقتی مثال زدنی تبدیل شده بود چیزی بیشتر از یک رفاقت با خواندن خاطرات آن روزهایشان بود که دریافتم تنها ده ای که می تواند اینقدر کدخدا و زارعش با هم صمیمی باشند کجاست. کربلای ۴ حاج مهدی را از سید گرفت. میگفت:: دیگه زندگی بی حاجی چه لطفی داره قرار بود با همدیگه بریم .حاج مهدی میگفت ختم هامونم باید باهم باشه.» روزهای بین کربلای ۴ و کربلای ۵ روزهای تنهایی سید محمد و اندوه از دست دادن همسفری صمیمی بود. کربلای۵ زمان پرواز آن هم فقط به فاصله پانزده روز از حاج مهدی .عملیات های رمضان ،فتح‌المبین ،بیت‌المقدس ،و الفجر ۸ ،کربلای ۴ و دست آخر کربلای ۵. نوزدهم دی ماه ۱۳۶۵ بود که سه فرزندش یعنی سید مهدی سیده زهرا و سید محمد، لذت نوازش های پدرانه اش را برای همیشه از دست دادند. این چکیده ای بود از زندگی کوتاه و موثرش که در ذهنم نقش بسته. حالا مانده ام با این پوشه سبز رنگ و کلماتی که هیچ وقت نمی توانند حقیقت آنچه را که بوده و حذف بیان کنند چه کار میشود کرد؟! دل به دریا زده ام و تا پایان مجال صفحاتی که پیش رویتان قرار دارد از زوایای مختلف از زندگی اش خواهم نوشت بنای کار مستند بودن از و متاثر از خاطرات و نوشته هایی است که در این مورد بر نوار ها و صفحات کاغذ به ثبت رسیده اند. امید دارم در طول این مسیر یاری خودش نیز رفیق راهم باشد... دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * _مگه نمیخوای بیای؟ :برای چی بیام؟ _مگه وام نگرفتی که زمینمون رو بسازیم؟! :الان که نمیتونم .قراره عملیات بشه.. و باز هم تند گوشی را می گذارد . فردایش زن بر می گردد به روستایشان و از رادیو می شنود که در منطقه ی جنوب ، عملیاتی شده به اسم کربلای چهار . برادر مرتضی هم آنجاست و هیچ خبری هم از اونیست . بعد از چهار روز دلش شور می زند و به فسا می رود .تا بلکه مرتضی تلفن زده باشد به خانه دایی اش و خبری از او بگیرد.او می رود و مرتضی هم همان روز زنگ میزند . مرتضی در ضمن مکالمه تلفنی با همسرش به یاد می آورد که هیچ دلیل قانع کننده ای ندارد که مثل چند روز پیش همه چیز را از سیر تا پیاز تعریف کند. او خواب دیده بود که حال دخترش خوب نیست و فقط خواسته بود که جویای احوالش باشد ، ولی یکدفعه ای به همسرش گفته بود که شب همانجا خانه دایی بمانید که باز هم با شما تماس بگیرم . 📞تماس می گیرد که : _خبری بهت میدم که نباید به کسی بگی... فردایش پدر هی زنگ میزند پادگان که :«قدمعلی کجاست؟»😒 حتی اگر مثل همیشه مادر خوابی دیده باشد و پای پدر ا توی یک کفش کرده که برو ببین بچه ها چی شدن ، باز هم دلیل نمی شود. 🥺خدایا این عملیات بدر نیست تا نیروهای مجروح و شهدا را کول بکشم و عقب ببرم..اونها اون طرف آب هستن ، ما این طرف😢 بچه ها آنطرف در محاصره بعثی ها گیر کردند .خدا می‌دونه کی زنده مونده کی مرده ..‌😔 هی زنگ می‌زنند ..مردم هم بچه هاشور رو از ما می‌خوام 😥چی بگم بهشون؟! بگم گردان از هم پوکید؟!بگم از پانصد و اندی نیرو که قبل از کربلای چهار داشتیم حالا فقط دو تا گروهان هشتاد تابی مونده؟!🥺بگم ما شکست خوردیم.خدایا جواب این تلفنهارو‌کی میده ... دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📻داستان صوتی برگرفته از کتاب «سمیه کردستان» سرگذشت اسارت «شهیده ناهید فاتحی کرجو» http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb ♥️🥀♥️🥀♥️🥀
1_1384550469.mp3
10.48M
🌹🌹🌹🌹🌹: ✅ کتاب صوتی "خاطراتی متفاوت و خوانده نشده از سردار شهید حاج قاسم سلیمانی" نویسندگان : تولید ایران صدا http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * ✍از تبریز تا دمشق / 🔷کمیل را باید فهمید. 🔹اوایل دههٔ 70، وقتی تازه به محل آمده بودیم، پنجشنبه شب ها یک دستگاه اتوبوس می آمد جلوی مسجد، نمازگزار هارا بعد از نماز مغرب و عشا میبرد مسجد جامع برای دعای کمیل. راه دوری بود؛ از این سرِ شهر تا آن سرِ شهر. من بیشترِ وقت ها بعد از نماز به دلیل اشتغالات درسی به خانه بر میگشتم و کمتر توفیق شرکت پیدا میکردم، اما محمودرضا هر هفته میرفت. یادم هست بار اولی که رفت و بعد از دعا به خانه برگشت، حسابی اشک ریخته بود. گفتم :« خوب بود ؟» گفت :« حیف است آدم این دعا را بخواند، بدون اینکه بداند دارد چه میگوید.» توقع این جواب را نداشتم. سنی نداشت آن موقع. این حرفش از همان شب توی گوشم مانده. هروقت نوای دعای کمیل را می شنوم، همیشه به یاد محمودرضا و این جمله اش می افتم. ✍به روایت"احمدرضا بیضائی" ادامه دارد.. http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * _پدرسوخته میخوای آشوب کنی؟! درد شدید در شانه اش پیچید غلامعلی به خود آمد پاسبان بلندقامت ریز چشم و سیبیل چخماقی که با تومش هنوز در هوا معلق بود ،دوباره داد:« برو گمشو خونتون بچه!» آن یکی پاسبان که چهره ای آفتاب سوخته و قدی دیلاق داشت ، چنگ زد و اعلامیه را از دیوار کند و گفت:«اینا همه شون یه مشت خانی و اجنبی پرستن» پاسبان اولی رو به غلامعلی کرد و گفت:«گمشو برو دیگه» _پدر سوخته های اجنبی پرست ! غلامعلی شروع کرد به دویدن اما آن کلمات داغ و سوزنده و نام روح الله خمینی از ذهنش پاک نمیشد.چیزی وصف ناپذیر اما سرشار از شور و ایمان و اعتقاد .روزها می آمدند و می رفتند .شهر به ظاهر آرام بود اما به آتشی زیر خاکستر می مانست و آرزوی غلامعلی و دوستانش همه این بود که روزی شاهد شعله ور شدن این آتش باشند .آتشی که ظلم را بسوزاند. _بابا ، طاغوتی ، یعنی چی؟ _چطور مگه؟! _آقای خمینی میگه حکومت شاه طاغوتیه _هیس ..آدم هر حرفی رو نمیزنه.. _حرف بدی زدم؟! _نه حرفت حقه ولی باید احتیاط کنی. حالا دیگر آن ها آنقدر بزرگ شده بودند تا به تدریج عمق و گستره فساد را ببیند و زشتی ظلم هوایی را که در کوچه و خیابان می دیدند، متوجه شوند.ظلم و فسادی که در تار و پود زندگیشان لانه کرده بود .حالا می دانستند در خم کوچه ها ، پشت خیلی از جوان ها به درد خماری خو می شود.حالا فقر و گناه را می دیدند که همزاد هم بودند انگار.حالا آرام آرام معنای تلخ و وسوسه آمیز برخی نگاه نگارهای هرزه گرد شهر را در می یافتند که دعوتی بود به سقوط. اگر به حافظیه می رفتند یا باغ ملی ، کم نبودند صحنه های زشتی که دلشان را به درد می آورد .به چهار راه حافظیه که می رسیدند ، میخانه ای کم نور را می دیدند که راهرویی طولانی داشت و تابلویی که نام دخمه بر سر در آن حک شده بود.آنجا مردانی را میشد دید که زهرابه تلخ نوشیده اند و نفس هایشان بوی تعفن الکل می داد ... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * با برچیده شدن این مجلس و پراکنده شدن ،جمع باز این بلقیس بود که شب نشینی اش ادامه داشت و بلکه تازه بیخوابیهایش شروع میشد و دست کم شش ماهی این چنین بود؛ اما خوشحال و شاد بود و ممنون و سپاسگزار لحظه هایش اگر به ناز کردن و لالایی خواندن برای پسر نمیگذشت حتماً با یاد خوابها و خاطرات گذشته سپری میشد و تحقق همه ی رؤیاهایش انتظاری رنج آور را در جان او میریخت خوابها و خاطراتی که تمامی با شکوه شگفت این نوزاد پیوند داشت و تعبیرهای پدربزرگ یعنی همان روحانی پارسا و پیراسته ی شهر حجه الاسلام والمسلمین سید محمد باقر غازی العلوی، عظمت آن را دوچندان میکرد و آن رنج شیرین را با رگرگ وجودِ مادر گره میزد ،تا شتابی طاقت سوز برای بالندگی نوباوه داشته باشد. مگر او چه خواب دیده بود؟ مگر پدر بزرگ مژده ی کدام بشارت را ارزانی عروس پاک دامن خویش کرده بود که این همه خلجان در جان او میدوید .بلقیس در ماه پنجم حاملگی خواب مادر بزرگ ،خود صبیه ی جلیل القدر شیخ الاسلام را دیده بود که برایش پنج قاب به همراه یک دسته کلید هدیه آورده بود و گفته بود که این کلید در اتاق «فرمانده» است. - فرمانده کیه؟ - بچه ی تو دختر .بگیر دیگه. - آخه بچه ی من که فرمانده نیست تو نظام نمیخواد بره. کار اداری هست. _دخترم هست ولی تو که مادرش هستی خبر نداری هم او دو ماه بعد باز خواب دید که مقام عالی پیدا کرده و مرتبه ای نزدیک به ملکه ها یافته است و مردمان بسیاری گرداگرد او جمعند و پیش او حاجتها میآورند و اشک میریزند تقاضاهایی دارند و الحاح میکنند و گاه میبیند که انگار بر او سجده میکنند و بلقیس آنان را از این کار باز میدارد و حتى خطاب به جمعیت میگوید من این مقام و منصب را میپذیرم اما شما نباید جز به درگاه خداوند سجده کنید. : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت محمدیوسف غلامی کاش وسیله ای داشتیم کرامت رو میبردیم شهر .البته زنهای همسایه میگفتن خوب میشه چیزیش نیست... _ننه کرامت تو این داروها رو بده بخوره خوب میشه ! میز عبدالله خان که هر کی مریض میشه میگه باید ببریش شهر! از مدرسه داشتم برمیگشتم که ابتدای کوچه مون که رسیدم دیدم چند تا خانوم از ته کوچه از خونه ما بیرون اومدن سرعتم رو بیشتر کردم نزدیکشون که رسیدم دیدم دارن میگن بیچاره ننه یوسف نزدیک خونه که شدم صدای گریه مادرم به گوشم رسید. قلبم شروع کرد به تندتند زدن گروپ .....گرو....... وارد خونمون که شدم دیدم مادرم توی ایوان نشسته و خانمهای همسایه و فامیل دورش نشستن مادرم تا من رو دید صدای گریه اش بلندتر شد. - ننه یوسف بیا اینجا رفتم طرف مادرم .حالا قلبم سریع میزد و داشت از تو سینه ام در می یومد. خدایا نکنه کرامت. مادرم بغلم کرد و زارزار گریه کرد - یوسف دیدی کرامت رو از دست دادیم.... بلند بلند شروع کردم به گریه کردن. کرامت... کرامت..... کاکام..... کا کام..... زنهای همسایه من رو از مادرم جدا کردن - ننه یوسف ،بچه گناه داره دق میکنه .تو گریه نکن تا بچه آروم بشه قسمت بوده دیگه. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * عبد الرسول همان طور که به نصیحتهای پدر و مادرم گوش میداد قطرات اشکش آرام آرام از صورتش پایین می ریخت. مادر با دستهای خود اشکهایش را پاک میکرد. عبد الرسول همان سال سوم راهنمایی را تمام کرد و برای ادامه ی تحصیل به شیراز رفت و در هنرستان فنی ثبت نام کرد. یکی، دو ماه از سال تحصیلی نگذشته بود که در آزمون تربیت معلم قبول شد و وارد دانشسرای تربیت معلم آب باریک شیراز شد .خبر قبولی او را که آوردند، پدر که سال ها در فقر و محرومیت آرزوی چنین روزی را داشت به شکرانه ی قبول شدن فرزند بزرگش گوسفندی سر برید و بین همسایه ها تقسیم کرد. دو سه ماهی از قبول شدنش نگذشته بود که یک دفعه غیبش زد، بعد با خبر شدیم جبهه رفته است! هر روز به منزل پستچی محل سر میزدم تا ببینم که نامه ای از طرف عبدالرسول رسیده یا نه . بالاخره نامه ی او به دستم رسید و سراسیمه آن را به منزل بردم نامه را که خواندم. پدر گفت: - همین الان قلم و کاغذ بیار و جواب نامه رو بنویس. فوراً قلم و کاغذ آوردم و پاسخ نامه را نوشتم .آخر نامه هم یک چند خطی به خودم اختصاص دادم در آن چند سطر بعد از سلام و عرض ادب از او خواستم که هر وقت آمد یک پوتین نظامی برای من بیاورد. بعد از سه ماه عبدالرسول از جبهه بازگشت و برایم پوتین آورد. وقتی پرسیدم: _پوتین را از کجا تهیه کردی پاسخ داد: پوتین خودم را با این معامله کردم. پوتین مقداری کار کرده بود هر روز آن را برق میانداختم و میپوشیدم .اما قبل از این که خاکی شود، پوتین را از پای در میآوردم و جای امنی میگذاشتم . ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * . یک شب ما شش نفر از فرماندهان گروهانها را به دفتر فرماندهی پادگان احضار کردند و طی جلسه ای ضمن تشریح اهداف آموزشی رزم شبانه گفتند که امشب برای تکمیل دوره آموزشی یک دشمن فرضی در نظر گرفته شده ، نیروهای مستقر در اردوگاه نصف شب به خط میکنیم و به آنها میگوییم که منافقین به شیراز حمله کرده و شهرک سعدی را به تصرف خود درآورده اند و ما باید به کمک نیروهای مستقر در شیراز برویم و با منافقین مبارزه کنیم، فقط شما شش نفر میدانید که دشمن در این رزم شبانه فرضی است ، بقیه نیروها نباید متوجه فرضی بودن آن شوند. حدود ساعت دوازده شب بود، نیروهای پادگان را به خط و همه را نیز مسلح کردند، فشنگها مشقی بود گفتند به خشاب تفنگهایتان دست نزنید. پس از توجیه ، نیروها را به طرف ارتفاعات شمالی شهرک سعدی حرکت دادند. در میانه های مسیر تنگه ای بود که باید از آن عبور میکردیم قبل از این که نیروها به آن تنگه برسند در قسمتهای مختلف، مواد منفجره کار گذاشته و چند نفر از پاسداران در نقاط کور آن سنگر گرفته بودند به محض اینکه وارد تنگه شدیم از هر طرف انفجار میدیدیم و نیروهای مستقر شده به طرف ما تیراندازی مشقی میکردند ، گاز اشک آور میزدند ، صحنه ی واقعی جنگ ایجاد شده بود. نیروها که از فرضی بودن این عملیات اطلاعی نداشتند داد و فریاد زیادی میزدند خیلیها به خاطر دود زیاد و گاز اشک آور حالشان بد شده بود و با بارانکارد به بیرون تنگه منتقل شدند. واقعاً همه ترسیده بودند و فکر میکردند که از منافقین کمین خورده اند. وضعیت بسیار سخت و منحصر به فردی بود ، هیچ یک از نیروهایی که تحت آموزش بودند چنین وضعیتی را قبلاً تجربه نکرده بودند. پس از پایان عملیات بیرون از تنگه همه را به خط کردند و فرضی بودن دشمن را برایشان تشریح و از همه دلداری نمودند سپس به پادگان برگشتیم‌. تپه بلندی در پادگان بود که راس آن یک درخت قرار داشت . به آن درخت ، شجره طیبه می گفتند. یک روز نیروهای آموزشی را پایین تپه جمع کردند برادران خلیلی و خدایی اول پوتین خود را بیرون . آوردند و سپس به ما گفتند: همه، پوتینها را بیرون بیاورند . به چند دسته تقسیم شدیم فرمان دادند که با پای برهنه باید با سه سوت که) حدود ۵ دقیقه می (شد بالای تپه بروید و شاخه کوچکی را از شجره طیبه بچینید و سریع به پایین بر گردید . هر کس با تأخیر این کار را انجام میداد یا از انجام این کار سر پیچی میکرد با سینه خیز رفتن ، غلط زدن و بشین پاشو تنبیه میشد. چند نفر که از انجام این کارها سرپیچی کردند تنبیه شدند. شب که هوا تاریک شده بود از زیر سیم خاردار اطراف پادگان فرار کردند ، دو نفر از آنها در حین فرار توسط نگهبان دستگیر شده بودند . در وسط پادگان یک استخر رو باز قرار داشت، همان نصف شب در حالی که هوا سرد بود آنها را داخل استخر انداختند تا حسابی آبدیده شوند. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
هدایت شده از شهدای غریب شیراز
1_1063484146.mp3
4.08M
📕🎙کتاب صوتی ✉️خاطرات متفاوت و کوتاه از شهید رجایی نویسنده داوود بختیاری نژاد باصدای محمدرضا نبی 💠 🌱🌷🌱🌷🌱 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz