*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_یکم*.
میدانی پاییز برای همه زیباست ولی برای مردم ده که صداقت و سادگی در دل های کوچکشان لانه کرده معنای دیگری دارد. فصل درو،فصل خرمن،فصل برداشت محصول و فصلی که صدای بیل و داس و صدای خش خش برگ ها سراسر ده را پر میکند .
روستایی ها کم کم سگرمه های شان باز میشود و از خروس خوان تا دیرگاه که خورشید سرش را بر شانههای زخمی کوه میگذارد کار است و تلاش و کوشش .
کار طاقت فرساست اما همه شادند و فعال,کوچک و بزرگ زن و مرد با شور و هیجان.
دسترنج چندین ماهه خود را میبینند و میچینند بخصوص وقتی که خبر شادی هم بدهند ،آن وقت کیف آدم کوکه کوک می شود.
خبر مسرت بخش تولد یک نوزاد آن هم پسر در روستای هفت انجان بیضا یعنی یک گنج یک دنیا نعمت.
با برادرم مشغول کار کردن در زمین ها بودیم که شنیدیم زن برادرم فارغ شده است. برادرم خیلی شاد شد و مردم هم همین طور. آخر او را همه خیلی دوست داشتند. مرد بود و دست و دلباز. اگر مهمان وارد خانه اش می شد گرسنه بر نمی گشت. اهل کتاب و قلم بود. اهل نماز و روزه و در دهات این یعنی همه چیز.
روستایی ها مثل شهری ها نیستند که عزت و بزرگی شان به بزرگی و کوچکی جیبشان باشد و هر کس متمول تر باشد احترام بیشتری برایش قائل باشند،هنوز عطر صداقت و راستی از لابلای تکتک آن به مشام می رسد و دل آدم را صیقل می دهد.
برادر من_کاکاجان_هم یک کشاورز بود و از زور و بازوی خودش نان می خورد و آنقدر محبوب بود که کلانتری میکرد.
هر کس حاجتی داشت بی رو در بایستی میرفت سراغش و او تا آنجا که می توانست حاجتش را رفع می کرد همه قبولش داشتند و اگر دعوایی،ازدواج،کاری پیش می آمد کاکاجان زارع،را پیش میانداختند.
خدا رحمتش کند که به واسطه پیوند به وصلت بود و حرف هایش همه حرف حساب.
خلاصه در گیر و دار پاییز ۱۳۳۴،جمشید متولد شد.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_دوم*.
وقتی پدر مومن فهمیده باسواد و از خانوادهای مذهبی باشد ،معلوم است که جمشید چه پسری خواهد شد.
البته بعد برای تان میگویم چطور شد که از جمشید تغییر نام داد و خودش خواست نامش مهدی باشد.
همه آرزویش را داشتند. باهوش و با ادب بود. حیف که عمر مادرش کفاف نداد بزرگ کند و به هوش و ادب و پسرش ببالد.
جمشید هنوز سه سالش نشده بود که مادرش از دنیا رفت و از این نعمت عزیز محروم شد.
تازه داشت احکام اسلامی را یاد می گرفت و خودش را برای مدرسه رفتن آماده میکرد که پدرش هم در دامن سرد خاک آرام گرفت.
خیلی تلاش کردیم که کاکاجان زنده بماند،اما سرطان داشت و لاعلاج.با این که دکترها جوابش کرده بودند بیمارستانی نبود که برای مداوایش نرفته باشیم.
آخرالامر هم در تهران مغزش را عمل کردند اما سودی نداشت و یک سال بعد به رحمت خدا رفت.
من که آن موقع در شیراز درس می خواندم به ده برگشتم. یاد کاکاجان دیوانه ام میکرد.یاد این که روزهای آخر عمرش که می دانست رفتنی است رو به من کرده بود و با چهره ای تکیده گفته بود: «ایرج کاکا ,بعد از من نزار بچه هام دربدر بشن»
چند وقتی که از فوتش گذشت پدرم هم بر خواسته او تاکید کرد و من با تمام وجود سرپرستی خانواده اش را به عهده گرفتم.عمو بودم باید پدر هم می شدم و این سخت بود و زحمت می برد.
دیگر برادرم نبود که به وجود نازنینش و به بزرگی از عشق به ورزم،من جای خالی این ر را برای خودم با تربیت صحیح و با ادب کردن بچه هایش که دیگر بچههای خودم و جگرگوشه هایم بودند پر کردم و این شد دل مشغولی شب و روزم.
از بین بچه های مرحوم برادرم،جمشید بیشترین تاثیر را در زندگی من گذاشت. طوری شد که خیلی چیزها را از او یاد اخلاص ،صداقت، صبوری ،محبت و از همه مهمتر تواضع.
یادم است روزی یکی از بچه های هم سن و سالش را به خانه آورده بود و به او چیزی یاد میداد. سوال کردم چه کار میکنید؟ گفت: درس می خوانیم.
وقتی دوستش رفت، دوباره سوال کردم گفت:عمو جان این دوستم درسش ضعیف بود و بچهها مسخره اش می کردند .و من ناراحت می شدم او را به خانه آوردم تا درس ها را یاد بگیرد و کمتر پیش معلم به بچه ها خجالت بکشه.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_سوم*.
در آن موقع مدرسه راهنمایی نبود. شش کلاس ابتدایی میخواندند و شش کلاس متوسطه. بعد هم به آنها دیپلم می دادند.گاهی به این پنج یا شش آبادی آدم خیری پیدا میشد مدرسه می ساخت، بچه هایی که پشت کار داشتند با هزار مکافات میرفتند ،درس می خواندند. جمشید هم یکی از آنها بود.
برای رسیدن به مدرسه می بایست از هفتخوان رستم رد میشدی،رودخانه و کشتزار و تپه ماهور،اگر عشق نباشد رسیدن به آن تقریباً غیر ممکن است.
یک روز آب رودخانه بالا می آمد،کشتزار را سیل می گرفت،زمستان هم که تا زانوی آدم توی گل فرو می رفت.تابستان هم اگر پیراهن را می چلاندی به اندازه یک لگن آب از آن می چکید.
جمشید هر روز صبح به مدرسه میرفت. درسش را می خواند و بر می گشت. هرکس و مسیر رفت و برگشت را میدید میگفت: تا فردا صبح با گوشه ی رختخواب میافتد. در حالیکه جمشید به خانه میآمد،درس می خواند و تا شب در کارها به ما کمک می کرد. هرگز ندیدم این پسر خم به ابرویش بیاورد.
سال پنجم و ششم هم درس می خواند و هم معلم بود.اگر معلمی دیر می کرد یا نمی آمد کار جمشید بود که به شاگرد ها درس بدهد و خلاصه بگویم مایه سرافرازی تمام اهل آبادی بود و ما همه وجودش افتخار می کردیم.
جمشید با این که شیطنت ها و جست و خیز های کودکانه رهایش نمی کرد و بسیار شلوغ و بازیگوش بود اما آرامش و متانت هم داشت.
به موقع بازی می کرد و سر و صدا راه می انداخت و به موقع هم ساکت بود و موقر،گوشه ای می نشست و فکر میکرد. با ادب بود و تو دل برو.
کوچک و بازیگوش بود اما بچه نبود.جنسش چیز دیگری بود و با هم سن و سال هایش تفاوت زیادی داشت. انگار که روح در مکان و زمان نگنجد،از زمان جلوتر باشد. زودتر از زمان حرکت کند.
خوب یادم هست که با چهره معصومانه و کنجکاو و نماز خواندن مرا نظاره میکرد و گاه مهر نماز را جابجا میکرد و قرآن کوچک داخل جانماز را برمیداشت و به آن خیره می شد.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_چهارم*.
هر چند نمی توانست بخواند اما مثل اینکه آن را بفهمد می شکفت. برای ما انس و الفتش با قرآن و نماز عجیب نبود،چون پدری داشت که عمرش را برای کسب تقوا و راهنمایی مردم سپری کرده بود و در واقع این فضائل حاصل دانههای خیری بود که کاکاجان در دل و جان روستاییان کاشته بود.
روزها و شبهای زیادی سپری شدند تا سرانجام ماه مبارک رمضان فرا رسید.جمشید که کلاس دوم دبستان را تازه تمام کرده بود با شور و شوقی باورنکردنی به استقبال روزه رفت. اما با مخالفت ما روبرو شد.ولی اشتیاق عجیبی در وجودش داشت در جریان داشت که حرف های ما را ندیده می گرفت.فکر می کنم روز چهارم بود که نزدیکی های اذان صبح با عجله برخاستم و برای تهیه غذا به طرف آشپزخانه رفتیم تا زودتر سحری را آماده کنیم. اما چراغ را روشن دیدم و حس کردم یک نفر از در پشتی بیرون رفت. راستش ترسیدم که نکند کسی وارد خانه شده باشد. برای همین به طرف در رفتم.در تاریکی چیزی معلوم نبود با اینکه نگران بودم دوباره به خودم جرات دادم و داد زدم: کیه؟
کسی جوابم را نداد. وقتی برای بار سوم بلندتر صدا زدم صدایی از دل تاریکی آمد: «عمو جان منم جمشید»
نفس راحتی کشیدم.هنوز از اضطرابم کاسته نشده بود که جلو آمد و نور کم رنگ فانوس قسمت هایی از چهره اش را روشن کرد. او هم کمی ترسیده بود.
گفتم :پسرجون این موقع شب؟!
او که تازه لقمه اش را قورت داده بود سرش را پایین انداخت و گفت: غذا میخوردم
گفتم :بچه جون این نصف شبی چه وقت غذا خوردن ؟!مگه روز را از تو گرفتند؟!
سرش را کمی بالا آورد. نگاهم در نگاهش گره خورد .گفت :با اجازتون غذا خوردم که روزه بگیرم.
قطره اشک روی گونه هام لغزید غم دلم را فشرد. از پنجره آسمان را نگاه کردم. به یاد پدر مرحومش افتادم.داغ برادر غم عجیبی است. او هم بیش از سن و سالش می فهمید .شمع محفل اهالی روستا بود حالا بچهاش شمع زندگی ما.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_سیزدهم*.
یک هفته اقامت ما در شیراز می گذشت. یک سبک در منزل مادرم با بچه ها خوابیده بودیم،محمد علی و فاطمه هر دو در خواب جیغ کشیدند و وحشتزده برخاستند.خیلی سعی کردم آنها را آرام کنم اما مرتب فریاد می زدند و پدرشان را می خواستند.با یک بدبختی آرامشان کردم. سر بچه ها را نوازش می کردم و بی صدا اشک می ریختم.
فکر بود که پشت فکر میآمد به ذهنم. تاریکی شب برای زنی که شوهرش خانه نیست می دانید چقدر هول آفرین است. با کوچکترین صدای حس می کردم حاجمهدی است که برگشته،اما امان از وقتی که دل آدم از چیزی خبردار شود.آدم های مرتب می شکند مثل آن شب که آشوبی در دلم برپاشد و تا صبح موقع نماز یک لحظه خوابم نبرد.
دوشب بعد خواب عجیبی دیدم. چند نفر آمدند و در مقابل آن چند تابوت گذاشتند. ازپشت چوبهای یکی از تابوت ها حاجی را دیدم. همان لباسی بر تنش بود که خودم برایش بافته بودم و خیلی هم دوستش داشت. گفتم: «مهدی بلند شو تو که هنوز شهید نشده ای!»
چیزی نگفت. دست راستش را تکان داد. اول آرام آرام و بعد با صدای بلند تری خندید و پارچه سفیدی را روی صورتش کشید.
هراسان از خواب برخاستم. مضطرب بودم گریه میکردم. به نماز ایستادم. برای سلامتی ادا کردم اما قلبم گواهی می داد که او شهید شده و خداوند سرنوشت دیگری برایم رقم زده است «زندگی بدون حاج مهدی!»
چیزی نگذشت که برادرش با یکی از بچه های سپاه به خانه مادرم آمدند و بعد از مدتی این پا و آن پا کردن گفتند: «حاج مهدی زخمی شده و در یکی از بیمارستانها بستری است»
از من خواستند برای ملاقات همراهشان بروم.
من که چند روزی در انتظار بودم گفتم: «حاجی شهید شده !مرا بی جهت سرگردان نکنید .حقیقت را بگویید»
آنها وقت روحیه مرا دیدند به حرف آمدند که بله حاج مهدی به همراه آقای اسلامی نسب شهید شدند. بعد از من خواستند به خاطر آشنایی بیشتر با همسر شهید اسلامی نسب او را مطلع کنم.
پذیرفتم و خیلی راحت این موضوع را به او گفتم. باور نمی کرد و می گفت اگر شهید شدند را چطور راحت صحبت می کنی؟!
من که قبلا گریه هایم را کرده بودم و آرامش دادم و گفتم: آنها در انتظار چنین روزی بودند و با خواست خداوند نمی توان مقابله کرد.
مراسم تشییع نشان یکی از بهترین تشییع جنازه های شهدا در شیراز بود.خیلی باشکوه برگزار شد و من با روحی بالا چند دقیقه ای در شاهچراغ در مورد وظیفه خانواده شهدا در دفاع از آرمانهای انقلاب صحبت کردم و یادآور شدم که حفظ اسلام مرهون خون شهدا است و باید به هر قیمتی از تجاوز دشمن جلوگیری کرد.
حاج مهدی رفت. او به آرزوی خود رسید و من تنها ماندم.اما او از من خواست زندگی کنم هدفش را پی بگیرم به فرزندانش بگویم که شاگرد خوب مکتب پدر باشند. او را زنده بدانند و با یاد و نام او زندگی خود را گرم نگه دارند.اگرچه سالها از شهادتش میگذرد اما هنوز یاد شیرینش در تمام وجودم می دود.
✔️پایان روایت همسر شهید
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_چهاردهم*.
✅به روایت محمدنبی برزنده .همرزم شهید
از آسمان و زمین بر سرمان آتش می بارید. عراقی ها دست بردار نیستند. مثل اینکه عصبانیت شان تمامی ندارد. هر چه هست اما نمی دهند کسی از جایش تکان بخورد.همه نگران اما نگرانی حاج مهدی چیز دیگری است.
ناراحتی از خطوط درهم چهره اش پیداست. متفکرانه می گوید: باید فکری کرد این جور نمیشه!
میگویم: حاجی وضع خیلی خرابه. به نظرم باید دستور عقب نشینی را بدین.
به آتش و دود ای که منطقه را پوشانده نگاه میکند و میگوید: «نه با توکل به خدا ادامه میدیم. حیف این همه زحمت به هدر بره»
خش خش بیسیم در فضا پیچید. بیسیمچی ناشناس با دلهره پشت سر هم صدا میزند: «مهدی مهدی قاسم»
حاجی عباس را روی خاک آلود رو به من می کند و با اشاره به سر از من میخواهد تا جواب دهم.
قاسم فرمانده گروهان سوم است با نگرانی میگوید «اینجا وضع خیلی مشکوکه یک نفر را برای بررسی بفرستید»
بر نگرانی ما آن افزوده میشود نمیدانیم دست تقدیر چه چیزی را برایمان رقم زده. باورمان شده که امروز حادثهای رخ داد.حاج مهدی از برادر فلاح می خواهد که جلوتر برود تا اوضاع را برانداز کند.بانک خستگی و نگرانی در چهره فلاح موج میزند و گلولههای خمپاره مثل نقل و نبات بر سر ما نمی ریزد بدون هیچ حرفی با شتاب به راه میافتد.ولی چیزی نمی گذرد که خاک آلود و نفس زنان بر می گردد و می گوید:«جای نگرانی نیست . نیرو و مهمات یه مقدار کم داریم که بایستی هرچه زودتر درخواست کنیم»
حاجی قانع نمیشود و نگران تر از پیش دستم را میگیرد و میگوید: «این آتش سنگین بی جهت نیست, حتماً کاسه ای زیر نیم کاسه است. ممکن فلاح دقت نکرده باشه حاضری بریم برای شناسایی؟!»
بدون اینکه منتظر جواب من باشد به راه میافتد. دلم راضی نمی شود تنهایش بگذارم. از سنگر بیرون میروند و خودم را به او می رسانم.همانطور که آتش سنگین دشمن در شراب جهنمی از دود و آتش مبدل کرده به طرف خط حرکت میکنیم.
حاجی میدود و قبل از من خودش را به خط می رساند.کماندوهای عراقی با پشتیبانی نیروهای زرهی ترک کردهاند و برای تصرف خاکریز ما تلاش میکنند. تعدادشان زیاد است و بچههای ما به سختی مقاومت میکنند برتری با آتش آنهاست.
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_پانزدهم*.
✅به روایت محمدنبی برزنده .همرزم شهید
حاجی دوربین به دست کنارم نشسته و نیروهای دشمن را زیر نظر دارد. دشمن بی مهابا جلو و جلوتر می آید. هدف آنها تسلط و تنگه و دور زدن خاکریز است.
به چشمان ریز و نافذ حاجی نگاه میکنم به نظر میآید جاده تاکتیک دشمن شده است . آرپی جی را برمیدارد و به طرف تنگه می دود.شلیک گلوله ها و انفجارهای مهیب مانع می شود که همراهش باشم. مثل اینکه عراقیها مطمئن هستند که ما دیگر قادر به حفظ خط نیستیم.تعداد بچه ها و مهمات کم است و به نظرم تا دقایقی بعد خط سقوط میکند. به اطراف نگاه می کنم اثری از حاجی نیست. فقط دود است و آتش و صدای انفجار. دلشوره بر قلبم سنگینی میکند. راهی را که حاجی رفته پیش میگیرم و میروم. شاید بتوانم کمک حالی برایش باشم.
به تپه بلندی که مشرف به تنگه است میرسم و چشم چشم می کنم و دنبال حاجی میگردم.
چند بسیجی در تنگه مقاومت می کنند.تانکهای عراقی بارانی از آتش بر سر ما می ریزند به طوری که شدت آتش خاک را به خطی سرخ تبدیل کرده است.
مات و مبهوت دلاوری بسیجیها هستند که یک باره همه چیز عوض میشود. از طرف خاکریز خودی آتش شدیدی به سوی دشمن روان می شود.روشنای امید به قلبم می تابد و به نظرم می آید که نیروهای کمکی رسیدهاند. نفس راحتی میکشم .رو برمیگردانم آتش و دود از تانکها و نفربرهای دشمن زبانه می کشد.حاج مهدی را میبینم که روی تپه کنار صندوق ای زانو به زمین زده و با هر فریاد الله اکبر نارنجکی را به طرف نیروهای دشمن پرتاب می کند.سراسر وجودم را خوشحالی پر می کند با لذت به صحنه نگاه می کنم. صحنه جنگ برای عراقی ها گرداب مرگ است ،پا به فرار گذاشته اند.
مدتی میگذرد هوا تاریک میشود و صحنه درگیری را سکوتی مرموز فرا میگیرد. برای لحظه ای فکر می کنم تمام اینها را در خواب دیدم.
اثری از نیروهای خودی نیست. اجساد دشمن در گوشه گوشه منطقه افتاده است.در میان دودی که با باد می رود حاج مهدی را میبینم که اسیر را جلو انداخته می آید. با خوشحالی به طرفش میدوم.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_شانزدهم*
✅به روایت محمدنبی برزنده .همرزم شهید.
خورشید خود را بالا میکشد و نورش را در دشت پهن می کند.علف ها با باد می رقصند مثل اینکه آنها هم از این پیروزی شاد هستند.
حاجی میخواهد محل درگیری را ببیند. همراهش میروم. جنازه های عراقی روی زمین افتاده است. بسیاری از آنها هیچ اثری از زخم در بدن شان نیست.اتفاقات شب قبل و جسدهای بی زخم برای معمای هستند که در جوابش می مانم.
به حاجی نگاه می کنم آرام پیش می رود و اطراف را جستجو می کند. مطمئن هستم او از اراضی آگاه است که من نمیدانم.
می پرسم: «حاجی دیشب اینجا چه اتفاقی افتاده است؟»
سر تا پایم را برانداز می کند و می گوید: «خودت که بودی؟»
میگویم: «اما شما بهتر از من میدونید!»
صدایش را کلفت میکند و میگوید؛:«ما که باهم بودیم چی برات معما شده؟؟»
تو چشمهایت از نگاه می کنم و می گویم:
_خاکریز ما داشت سقوط می کرد اما یک مرتبه همه چیز عوض شد!!»
حاجی نگاهش را از دشت بر میدارد نفس عمیقی می کشد و می گوید:
_تاحالا امداد غیبی ندیدی؟!
تعجب میکنم و میگویم:
_یعنی میخوای بگی از نیروی کمکی خبری نبود؟!
میخندد و میگوید:
_خبری که بود اما نه از آن جنسی که تو فکر می کنی ! راستش دیشب خیلی تلاش کردم تا بدونم آتش سنگین از کدام طرف به سمت عراقی ها میاد. از خیلی ها سوال کردم جوابی نگرفتم.در حالیکه اسرای عراقی می گفتند به خاکریز شما که رسیدیم با نیروهای زیادی روبرو شدیم که اصلاً انتظارش را نداشتیم.
حاجی لحظه ای سکوت میکند بعد دوربین را به چشم می گذارد و به روبرو نگاه میکند و میگوید:
_«گرچه ما خیلی دیر باور ایم و این دنیا حسابی اسیرمان کرده.اما از همان لحظه اول متوجه شدم که حوادث خارج از اراده و قدرت ماست و کسان دیگری دارند به ما کمک می کند»
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_هفدهم*
✅به روایت سید محمد سجادیان (همرزم شهید)
هنوز شب به نیمه نرسیده بود.باد پاییزی هو کنان خاک و خاشاک را به این طرف و آن طرف می پراکند.نخل ها زیر نور منور ها روشن به نظر میرسند و سوت خمپاره گوشها را بر کرده است.
زیر نور مسی فانوس شیشه ای نشسته ایم که پت پت میکند و آزارمان می دهد. بخاری نفتی همچنان بی وقفه می سوزد. آتش بی امان دشمن یک لحظه قطع نمی شود. حاج مهدی با همان و وقار همیشگی برای مان حرف میزند:
«الحمدلله حالا که بنیصدر ملعون گورش را گم کرده و آبادان هم از محاصره درآمده و فرماندهان جنگ در فکر هستند که همین روزهای حمله بزرگی را ترتیب بدهند. ان شاالله ضربه جانانهای به بعثی ها می زنیم و این جنایت کار ها را می کنیم بیرون»
چنان گرم شنیدن حرفهای حاجی هستم که بیرون رفتن رسول (شهید رسول گلبن حقیقی) را نمی فهمم اما چیزی نمی گذرد که دلواپس می شوم.
یک چشمم به حاجی است و یک چشمم به پتویی که به در سنگر آویزان است.۱ منتظرم پتو کنار برود و رسول داخل شود.در خیالم میپیچد که دیروز دستور داده بودند و امکان به جز نگهبانان کسی در محوطه رفت و آمد نکند.خودروها امروز کمتر به چشم می آمدند و چند تا از بچه ها که زخمی بودند سرپایی مداوا شدند.
یک هفتهای از پیروزی ما در عملیات طریق القدس میگذرد و عراقیها سعی دارند هر طور شده این شکست را جبران کنند.
رشته افکارم با صدای انفجار مهیبی پاره می شود.سنگر به سختی می لرزد و همه به گوش دیوار پناه میبریم نظرمان را میان دستهای پنهان می کنیم.
از بوی باروت و دود که به داخل سنگر هجوم می آورند می فهمیم که خمپاره نزدیک سنگر فرود آمده است. به هم خیره می شویم.یاد رسول میافتیم و سراسیمه بیرون می دویم.
نالهای همه را به طرف خود میکشد حدس مان درست بود، خون از پای رسول فوران می کند.
دستپاچه میشویم خاجی بدون توجه به اضطراب ما کار خودش را می کند. پیراهنش را در می آورد و می گوید: «آقا رسول چیزی نیست»
رشته ای را محکم روی آن می بندد و خیلی خونسرد از ما میخواهد که رسول را به داخل سنگر ببریم.
رسول را داخل میبریم بعد هرچه می گردیم از حاجی خبری نیست. بیرون سنگر صدایش میزنیم از این و آن می پرسیم اما جوابی نمی گیریم.حال رسول لحظه به لحظه بدتر می شود و ما در نگرانی حاجی، او را فراموش میکنیم.
یکی از بچه ها, امدادگری را بالای سر رسول میآورد که وضع پای رسول را ببیند .
امدادگر پای رسول را که می بیند بیشتر از ما نگران میشود و میگوید: «با این خونریزی امیدی به زنده ماندنش نیست توی این موقعیت هم که ماشین نداریم..»
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_هجدهم*
✅به روایت سید محمد سجادیان (همرزم شهید)
ناامید به هم نگاه می کنیم. خون اضطراب در چهره ها می دود و هرکس نظری می دهد.
به رسول نگاه می کنم کف سنگر از خون پوشیده شده و رنگش به زردی می زند.
پیشانی اش را می بوسم . اشک روی گونه اش می لغزد .که صدای ماشینی بلند میشود.
رسول را رها می کنیم و با شتاب بیرون می رویم.در تاریکی چیزی پیدا نیست اما صدای ماشین هر لحظه بیشتر و بیشتر می شود تا اینکه جلوی سنگر می ایستد.
_بچهها بجنبید رسول رو بیارید..
صدایش آشناست برقی در چشمهای منتظر من شعله می کشد با خوشحالی می گویم:«حاج مهدی شمایید؟!»
_زود کمک کن سوارش کنیم.
نگران میگویم :حالش خیلی بده
نگاه میکند و میگوید:
«انشالله خبری نیست تا ده دقیقه دیگه میرسونیمش بهداری»
بعد از چند روز که رسول برگشته می گویم:«آقا رسول با این وضعی که داری نباید میومدی جلو! بهتر بود میرفتی شیراز استراحت میکردی.ولی خودمونیم اگه حاجی اون شب فرشته نجات از نمیشد پروازت حتمی بود»
_پرواز!؟!؟ توی این همه آدم بهتر از من سراغ نداشتی؟!
حاج مهدی که سرش توی کتاب از زیر چشمی به رسول نگاه میکند و میگوید :«ایشان همین حالا هم جز شهداست. فعلا چند روزی مهمان ما هست تا بوی شهادت را ازش حس کنیم و بعدش یا علی رسول بی رسول»
رضا قیافه جدی به خودش میگیرد و میگوید: «راستی حاج مهدی تو این شب تاریک ماشین از کجا پیدا کردی راننده چطور راضی شد بیاد سراغ ما؟!
حاجی جواب نمی دهد همانطور که انگشتش لای کتاب است، بلند میشود و حین رفتنش از سنگر می گوید: «با یک لیوان آب چطوری؟!
رسول لبخند میزند: حاجی شرمندمون نکن
_شرمنده چیه جوان. یک لیوان آب که این حرفارو نداره.
_خوب اگه زحمتی نیست.
نفس عمیقی میکشم به فکر جواب ندادن حاجی هستم و حرفی که یکی از بچه ها می زد.
او گفت آن سر حاج مهدی دو کیلومتر دویده بود تا ماشین پیدا کند راننده هم وقتی حال و روز حاجی را می بیند با اینکه اجازه نداده دل به دریا زده و آمده بود»
حاجی نمیخواست رسول این را بداند. چشم باز می کنم رسول آب می نوشد و حاجی گوشه سنگر مشغول مطالعه است.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_نوزدهم*
✅به روایت محمدحسن زارعی (برادر شهید)
سه هفته ای می شد که حاجی را ندیده بودم.برایش دلتنگ بودم او کسی نبود که بتوان دوری اش را تحمل کرد.همراه یکی از برادران بسیجی که تازه از جبهه آمده بود برای دیدنش راهی لشکر فجر شدم.
گرما کلافه مان کرده بود اما شوق دیدن حاجی چنان به جانم افتاده بود که نمی شد از آن دست برداشت.
راه طولانی بود و تا رسیدیم انگار سالی بر من گذشت. چادرهایشان در میان نخلهای بیسر برپا بود و مرا تا ۱۴۰۰ سال پیش با خود.
خیمه،نخل ، فرات...
تا رسیدیم سراغ حاجی را گرفتیم.چادر بزرگی به من نشان دادند که محل تجمع نیروها بود و برگزاری نماز جماعت.
آنجا رفتیم و چشم به راه ماندیم.انتظارمان طولانی شد پرده کنار رفت و حاجی و همراهانش با سر و روی خاک آلود وارد شدند.اما چیز خاصی در چهره شان بود که نمیشد از آن دل کند.
هنوز سلام و احوالپرسی تمام نشده بود که صدای اذان بلند شد.
به جماعت نماز خواندیم حاجی و فرماندهان مشغول صحبت شدند و من و دوستم هم در سکوت غرق شده بودیم و نگاهشان می کردیم.
غذا آوردند.اتفاقاً حاجی شهردار (شهردار یا خادم الحسین کسی که روزانه کار تمیز کردن سنگر و انجام خدمات دیگر همرزمان را به عهده داشت) بود و مسئولیت تقسیم غذا را به عهده داشت. دست به کار شد که از ستاد لشگر را خواستند.
بی معطلی رفت و ما باز تنها ماندیم و فرصت هیچ گپ و گفتی نشد.دوستم که حاجی را به جا نیاورده بود از ای روی شانه ام زد. حوصله اش سر رفته بود.
_این همه راه اومدیم برادرت را هم ندیدیم.جناب شهردار هم که تشریف بردند و وضع شهر هم به هم ریخت»
گفتم :ببخشید وقت نشد معرفی کنم همان جناب شهردار که رفت برادرم بود»
در خیالش چیز دیگری مجسم کرده بود خودش را جمع و جور کرد و گفت: «باور نمیکنم این همه خاکی و متواضع؟! واقعا حاج مهدی بود؟!»
خواستم چیزی در وصفش بگویم زبانم یاری نکرد به یاد حرفهایی که میزد افتادم. او همیشه می گفت: «راضی نیستم پیش کسی از من تعریف کنی یک وجب قد و بالا که تعریف نداره»
حرفهایی که همیشه به آن فکر میکنم و هنوز که هنوز است پس از سالها خاموشی در گوشم صدا می کند و گویی به زندگی ام بخشیده است.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_بیستم*
✅به روایت محی الدین خادم (همرزم شهید)
برای یک لحظه هم پا از روی گاز برنمیدارد چهار چشمی به جادهای خیره شدم که با شتاب از پیش چشمم می گریزد. خود را به صندلی چسبانده ام. هیچ وقت ندیده بودم که اینطور رانندگی کند. از درد در باد تو می زند. آزارم میدهد و انگار صورتم را میخراشد.هر لحظه منتظر حادثه هستم نمی توانم خودم را بگیرم باید حرف بزنم. بر می گردم و نگاهش می کنم می گویم:
_عذر می خوام جسارت نباشه...
نگاه کرده میپرسد:«چیه میترسی؟
به خنده می پراند.
میگویم: «ترس که نه.. ولی خوب کمی یواش تر...»
خنده اش را کش داده می گوید:
«بگو میترسم دیگه تعارفت چیه؟»
بلندتر می گویم: «با این سرعت ترس نداره؟!»
همچنان که چشم به جاده دارد میگوید: «توکه منو میشناسی کار دارم یک کار مهم»
به صورتش نگاه می کنم: «این همه مدت توی جبهه زیر آتش.. حالا انصاف تو یه تصادف... لا اله...»
چیزی نمیگوید گاز را هم کم نمیکنم از ماشینی به سختی سبقت میگیرد چراغی را برایمان روشن و خاموش میشود زوزه بوق وحشتناکی کش میآید به عقب و موج باد کامیون به ما کوفته میشود. بند دلم پاره میشود عصبانی می گویم: «با چه زبونی بگم میترسم؟!»
لبخند میزند و سرعت را کم میکند. نفس راحت میکشم . سر را به پشتی صندلی تکیه میدهند و به شانه جاده نگاه می کنم.
خودم را برای خواب آماده میکنم که باز سرعت میگیرد. جمع و جور و صاف می نشینم. پیش خود فکر می کنم:حتماً کار داره دیگه.. به خودت چیزی بگو وقتی پشت فرمونی.. حالا یه خورده بچه ببین چه مزه ایه»
لبخند تحویلش می دهم به حرف می آید: منو ببخش!
مقر نیروهای جدید میرسیم گوشه ای توقف میکند.زودتر از من پایین میآید ماشین را دور میزند و در سمت مرا باز میکند.
پیشانی ام را می بوسد: «مومن.. از من رنجیده نباشی ..انشاالله سفر بعدی جبران میکنم اونقدر یواش برم که پیاده بشی و بزنی به راه»
هر دو میزنیم زیر خنده و راه میافتیم.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_بیست_و_یکم*
✅به روایت محی الدین خادم (همرزم شهید)
مقر شلوغ و پر رفت و آمد است. بسیجیهای تازهنفس رسیدهاند.صوت قران از بلندگو پخش میشود. حاج مهدی به طرف نماز خانه میرود. برای وضو گرفتن از او جدا میشوم.نماز را به جماعت میخوانیم سلام نماز را که میدهم دنبال حاجی چشم میگردانم به اطراف. پیدایش نیست ناامید و سر را زیر میاندازم.
تسبیحات میگویم که صدایش بلند می شود. کنار محراب پشت تریبون ایستاده و تمام نگاه ها به او دوخته شده است.
میگوید: «این گردان گردان امام حسین وکارش خط شکنی برای لشکر, گردان عاشقان و دلباختگان شهادت, آنهایی که با عشق و شور به امثال من درس ایثار و فداکاری می دهند.
این گردان مال آنهاست. ورود به این گردان یعنی شهادت. انتظار دارم تعدادی از شما توی این گردان اسم نویسی کنید.البته اجباری نیست همون طوری که آمدنتون به جبهه اجباری نبوده. حالا خودتان انتخاب کنید. بعد از نماز من در خدمتتون هستم.»
نماز دوم که تمام میشود همه هجوم می برند. می خواهم طرف حاجی بروم جا و راهی به او نیست.
گردن میکشم حاجمهدی در حلقه رزمندهها محو شده است.
تازه دستم میآید که چرا حاجی آن طور پر گاز می آمد که برسد..
✔️به روایت محمدعلی شیخی(همرزم شهید)
حاج مهدی انسانی مهربان ساده و فروتن بود. کم حرف می زد به وضعیت عمل میکرد. فکر و ذکرش خشنودی خدا بود.اگرچه مسئولیتهای سنگین و خطیری را تا آخرین لحظات عمر پربرکت برعهده داشت و حتی به جرأت می توان گفت او از اولین کسانی بود که رزم در سپاه را شکل داد و در بنیانگذاری و ایجاد تیپ امام سجاد و المهدی آثار جاویدی از خود برجای گذاشت.
ولی هرگاه مسئولیت گردان یا حتی دسته ای را به او می سپردند بدون هیچ ناراحتی و اعتراضی با روی باز می پذیرفت.
حال آنکه در کار جنگ و مدیریت آن بسیار ورزیده و مسلط بود و عیب و نقصی در کارش دیده نمیشد. او واقعاً به مسئولیت ارزش میداد نه به مقام.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_بیست_و_دوم*
حاج مهدی به همراه یار دیرینه اش سید محمد کدخدا راهگشای گره ها و بن بست های خطیر بودند. لحظه لحظه زندگی برای حاجمهدی ارزش داشت.هیچ گاوی کارش نمی دیدی. یا کاری انجام میداد یا قرآن تلاوت می کرد.البته عشق تمام بچه ها به کلام خدا مثالزدنی بود ولی حاجی و شهید مهدی بقایی گل سرسبد بودند.اخلاقش بوی گل محمدی میداد و خلق و خویش بچه ها را شاداب و زنده میکرد.
به یاد دارم جیپی داشت که فقط با هل دادن روشن میشد.به همین علت همیشه در جای بلند خاموشش می کردیم تا در سراشیبی به راحتی روشن شود. روزی با او و چند تا از بچه ها حرف می زدیم. نمی دانم چه شد که حاجی صحبت جن را پیش کشید.
هنوز چند دقیقهای نگذشته بود و بچهها میخواستند حرف بزنند که یکمرتبه جیب بدون راننده راه افتاد.
ما فریاد زدیم و دنبال ماشین دویدیم هر کاری که کردیم نتوانستیم متوقفش کنیم تا اینکه خودش در جایی ایستاد.
حاج مهدی که از دویدن نفس نفس میزد با خنده گفت:بابا هر چه به شما میگویم جناب جن تشریف دارند باور نمیکنین. دیگه دلیل و مدرک از این واضح تر که اومد نشست پشت فرمون»
تقارن بحث جن و حرکت ماشین و حرفهای حاجی برای لحظاتی واقعاً شیرین و شادی بخش بود.
همه می دانستند که حاج مهدی شنا کردن را به خوبی بلد نیست و به فکر هیچ کس هم نمی رسید که او در ماموریت های آبی شرکت کند،تا اینکه دو هفته قبل از عملیات کربلای ۴ با اراده قوی آموزش شنا را آغاز کرد و تا جایی پیش رفت که در شب عملیات فرماندهی گره غواصان را برعهده گرفت و شجاعانه به صف دشمن زد و در همان شب درحالی که شوق شهادت در جلسه داشت با بالهای عشق به سوی معبودش پر کشید.
حاج برنامه ریز موفق بود و همیشه پیشنهاد هایش کارساز می افتاد.بزرگانی چون شهید اسلامی نسب، شهید سپاسی ،شهید اعتمادی و دیگران بر نظریات و آراء و مورد تایید می زدند. با این حال خیلی متواضع آرام و متین بود.
حتی یک بار ندیدم که صدایش را برای کسی بلند کند. او آمیزهای از صلابت و عاطفه بود.در عملیات چنان پر خروش بر دشمن می تاخت که اگر او را نمیشناختی باور نمی کرد که این همان فرماندهی است که با آرامش و در سکوت درد دل بسیجیان را میشنود و آرام با آنان حرف می زند.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_بیست_و_سوم*
✔️به روایت جعفر مومن باقری (همرزم شهید)
از لحظه خداحافظی از مدینه و حرکت به سوی مکه برای چندمین بار است که بر میخیزد به عقب نگاه میکند و دوباره آرام مینشیند.
نمی دانم اما هر وقت که مسیر نگاهش را می گیرند به گنبد سبز میرسم که همه ما دلمان را آنجا گذاشته ایم.
میگویم: «حاجی اینقدر نگاه نکن به فکرم مکه باش.به فکر عرفات به فکر منا الذله ذات شیرینی که در پیش داریم.
دستم را می گیرد .دستهایش گرم اند .انگار منتظر همین حرف بود تا بگوید:«زیارت کعبه بی تابم کرده اما نمیدونم...»
آه دلش را پر صدا بیرون می دهد.
«اما غم غربت بقیع..»
سر تکان می دهد اشک زیر پلکش می جوشد.
«همش پیش چشممه.. با ضریح گمشده زهرا ...نه برام آسون نیسظ
ت فکر اینکه دیگه اینجا رو نبینم. اصلا آسان نیست. لحظهای از ذهنم بیرون نمیره. آتش شده تو دلم.»
نگاه می کند و باز می گوید: «حدیث عشق مدینه پایانی نداره»
چشم هایش برق می زنند نگاهش را از من می دزدد.
این اولین بار نیست که او را میبینم برای همین است که با او همراه شده ام.و از میان این همه دوست و همرزم او را انتخاب کردم.
از مدینه بیرون می رویم.در اندیشه شهر مدینه و خاطرهای هستم که همراهان با اشارت انگشت،مسجد شجره را به یکدیگر نشان می دهند. به محل شروع مناسک حج رسیدهایم.
جایی که باید احرام بپوشیم اولین عمل واجب حج را انجام دهیم و بعد راهی مکه شویم.
همراه بقیه از اتوبوس پیاده می شوم بی تاب و هیجان زده خود را به مسجد می رسانم اما هرچه جستجو می کنم حاج مهدی را نمی بینم.عظمت و شکوه مسجد و لذت اعمال واجب همچنان به شوق واداشته که به هیچ چیز فکر نمیکنم.
آوای تلبیه احرام پوشان زمزمه ها و گریه ها شوری در فضای مسجد انداخته است.احرام پوشیده به نماز می ایستم مثل دیگران لبیک میگویم.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_بیست_و_چهارم*
حال و هوای غریب مسجد،من را به ستونها گره زده است نمی توانم از مسجد دل بکنم. اما به ناچار همراه دیگران بیرون می روم. چشم چشم میکنمتا حاج مهدی را پیدا کنم. بی فایده از به مسجد بر می گردم. در گوشه ای تنها می بینمش که رو به قبله نشسته و ساکت و آرام زده است به جلو. نزدیکش میروم و میگویم.:«باید بریم وقت لبیک گفتن رسیده»
با دست صورتش را میپوشاند: «لبیک گفتن کار آسانی نیست. نمی تونم دروغ بگم. اگه امام سجاد موقع احرام و لبیک گفتن صورت مبارکشان زرد میشد و لرزه بر اندامشان میافتاد از ترس اینکه مبادا جواب بشنوند لا لبیک پس من چی...؟ من که با این همه تقصیر من چی دارم بگم؟خدا جوابم رو میده؟جواب می ده؟ جواب میده فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی ؟»
سر به زیر میاندازم. من چه بگویم ؟فکر می کنم به حقارت خودم به عظمت معرفتش که فاصله مرا با حاجمهدی نشان می دهد.
بلند میشوم در حالی که آهسته آهسته گریه می کند لبهایش بهتر نمی هماهنگ شکفته می شود.
«لبیک. اللهم لبیک. لبیک لا شریک لک لبیک»
✔️به روایت سید محمد سجادیان (همرزم شهید)
قایق ها در آبگیری نزدیک اروند رود ایستادند.هوا کمی سرد است نسیم ملایمی از سمت رودخانه میوزد. به آسمان نگاه می کنم غروب سرخ اش را در پهنای آسمان پاشیده است.به اسکله نزدیک میشوم چند نفر جمع شده اند و با هم حرف می زنند. یکی از بچه ها بی اعتنا به حرف هایی که گفته بودند که اینجا ماهی نیست، قلاب دست سازی را به آب انداخته و چشم به حرکت آرام آب دارد.
بچه ها می گویند از صبح تا حالا هر وقت قلاب از آب بیرون کشیده به جای ماهی فقط آب از نوک قلاب چکیده.. و می خندند.
نیمی از اسکله در آب فرو رفته. حاج مهدی آخر اسکله ایستاده و با دوربین به اطراف نگاه می کند و با خود حرف می زند. به طرفش میروم.دوربین را از چشم برمیدارد پشت سرت را نگاه میکند و به چیزی خیره می شود.رد نگاه اش را میگیرم. تعدادی از بچه بسیجی ها دارند وسایل و تجهیزات خود را آماده میکنند.
نفس عمیقی می کشد: «پنهان نگاه کن یک دنیا عشق و ایمان روبرویت ایستاده. چشمانشان برق میزنه وجودشون از شادی و شور پره.اگه آدم سنگ نباشه تکون میخوره و از شوق هزار بار فریاد میزند.
و فریاد می زند: «آفرین که مردم مدیون شما هستند و دل امام از پاکی و صداقت شما شاد است»
صدای قوی و رساست. باز به بچه ها نگاه می کند دست به فانوسقه میبرد. محکم میکند و آستینش را بالا می زند. می خواهد وضو بگیرد که صدای ترمز ماشینی بلند میشود. نگاه می کنم. ماشین غذاست»
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_بیست_و_پنجم*
راننده پایین می پرد و با صدای بلند می گوید:
لشکر امام زمان عقب نمونه ..بجنب که غذا سرد شد.
و بعد که حاجی را میبیند بهصدایش قوت می دهد:
«برای سلامتی حاج مهدی صلوات»
صدای صلوات بچهها در اطراف می پیچد. حاجی به راننده نزدیک می شود و با لبخند می گوید:
«مومن رعایت حال بچه ها را بکن امشب عملیاته! نکنه این بنده خدا ها را گرسنه بفرستی جلو. آیا تا فردا ظهر چیزی برای خوردن پیدا نشه»
_حاجی جون نگران نباش این ها زرنگ تر از اونی هستند که فکر میکنید. آخه خودت بگو کسی که عراقی ها حریفش نشن ،یک بشقاب غذا حریفش میشه ؟
حاجی باز می خندد:
_تو دیگه چرا..!!؟ تویی که چند وعده غذا هم سیرت نمی کنه..!
راننده بابا لطفی عرق پیشانی اش را پاک میکند دست از کار میکشد و به حاجی نگاه میکند:
_دیدی حاجی ..شاهد از غیب رسید ..ایناهاش!
هنوز حرف راننده تمام نشده بود که صدای مهیب انفجاری آرامش فضا را در هم می پیچد.نوجوان بسیجی چفیه برگردن فریاد میزند و به طرف اسکله میرود.
«ماهی گیر افتاد توی آب.. برسید بهشت کمک کنید»
حاجی درنگ نمیکند و به طرف اسکله می دود. بسیجی ماهیگیر توی آب افتاده و دست و پا میزند.از حرکاتش معلوم است که شنا بلد است اما تجهیزاتش آنقدر سنگین است که نمی گذارد روی آب بماند.حاجی با شتاب کلاه و اسلحه اش را به گوشه پرت میکند.میخواهد در آب بپرد که یکی پیش دستی می کند و خود را در آب می اندازد.
حاجی روی اسکله ایستاده. خون توی صورتش می رود. خود را میخورد و دست تکان میدهد. ولی سر و صدای او در ازدحام نیروها گم می شود. یک مرتبه طنابی از بالای سر بچه ها داخل آب پرتاب می شود. همه سکوت میکنند.دست ها به طرف طناب می رود و بسیجی ماهیگیر به کنار ساحل کشیده می شود. از آب بیرونش می آورند. به سختی نفس میکشد .
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_بیست_و_ششم*
حاجی به بسیجی زل میزند و با پشت دست عرق پیشانی اش را میگیرد:
«اگر تمام ماهگیر ها بعد از ماهی نگرفتن خودشان را توی آب می انداختند که از این جماعت کسی روی زمین باقی نمی ماند»
همه میزنند زیر خنده . بسیجی ماهیگیر تا حاجی را میبیند بلند میشود و به طرف او میرود. حاجی دست هایش را محکم دور کمر او حلقه می کند.اشک ناخواسته در چشمان حاجی بازی می کند. بسیجی به آسمان نگاه می کند لب های بسته می شود.
«حاجی شرمنده نکن.. ما که قابل این کارا نیستیم.. یه جون بی ارزش داریم اونم فدای دوست»
حاجی دست روی سانحه بسیجی میگذارد و به مسئول تدارکات گردان میگوید:
«حالا وقتشه یک دست لباس نو بیاری»
بعد نگاهی به بسیجی میکند: «راستی کمپوت هم یادت نره رفیق من بد جوری از حال رفته»
یکی از بسیجی ها با شوخی می گوید:«خدا شانس بده کاش ما توی آب افتاده بودیم»
و باز شلیک خنده بچه ها بلند میشود.هادی اشاره میکند و دو نفر از بچهها دست و پایش را می گیرند بلندش می کنند و به طرف اسکله می برند تا او را هم به آب بیندازند. او داد می کشد و می خندد: «بابا ما حالا یه حرفی زدیم.. برای چی باورتون شدم!.ما آدم قانعی هستیم. همون کمپوت بسه.. لباس نو مال خودتون»
بچه ها می خندند و او را روی زمین میگذارند.
🌱ساعت ۱۰ شب است.لحظاتی بعد فرمان آغاز عملیات والفجر ۸ صادر خواهد شد. قایق ها باید از آبگیر خارج شوند. و خود را به اروند برسانند. حاجی که صدایش با خنده آمیخته است بلند می گوید: «به اروند که رسیدیم اگه کسی افتاد تو آب سهم کمپوت و لباس ما را تو بهشت بذاره کنار..»
خنده بچه ها با صدای حرکت آرام قایق ها در هم می پیچد. سطح آب کاملاً تیره است و لبها به زلزله و ذکر مشغول است.
ماهیگیر به فرو رفتن در بغل حاجمهدی بیشتر از فرو رفتن در آب می اندیشد.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_بیست_و_هفتم*
✔️به روایت ناصر نصیرزاده همرزم شهید
هرگاه به یاد حاج مهدی میافتم بیدرنگ به تابلوی فکر میکنم که سال ۶۱ در دشت عباس نزدیکیهای مقر تیپ امام سجاد نصب شده بود.
حس می کنم هنوز حاج مهدی با آن چهره نورانی کنار تابلو ایستاده و لبخند میزند.من می خواهم از او عکس یادگاری بگیرم تابلوی که کلماتش در چشمان حاجی جا خوش کرده بود سخنی از امام باخطی خوش :«خدا عمل خالص میخواهد»
آن روزها را با آن که مسئول تبلیغات تیپ بودم و برای انجام وظایف مهم برنامههای زیادی داشتم. اما وقتی حاجی رهنمود می داد همه چیز را فراموش می کردم.تمام همتم را می گذاشتم پای رهنمود حاجی چون به او ایمان داشتم و به اندیشه و اخلاصش.
حالا هم پس از گذشت سالها حرف هایش روی گوشم است و دل تنگ راهنمایی هایش هستم.
در مورد تابلو می گفت:سخن از این زیباتر ندیدم این را باید بارها نوشتم و در بین راه ها نصب کرد. این جمله امام تکان دهنده است .امر به تحرک و جوشش میدهد .آدم را از رفتار و اعمال خود شرمنده میکند یک دنیا تفسیر و معنا دارد.
حاج مهدی خود مفسر آیه های اخلاص و حرکت می کرد برای رضای خدا بود و غیر از خدا نمی اندیشید.با محبت و صمیمی بود اگر یکبار فقط یکبار با او همسفر یا هم صحبت می شدی برای همیشه توی دلت جا میشد.
کسی در لشکر نبود که نداند حاج مهدی از بسیجی ترین فرماندهان است،خالص وبی ریا و بی تکلف.
با آن همه شهرت یک داشت اگر کسی نمی گفتن نداشت بفهمی فرمانده این گردان یا تیپ چه کسی است که همیشه سر به زیر بود و متواضع. مهر و اخلاص همه را مرید او کرده بود. نه امر و نهی اش.
بیش از ۵ سال هر جا که میرفت،سید محمد کدخدا رهایش نمی کرد و هر مسئولیتی که به سید می دادند قبول نمی کرد و می گفت: من صفای حاجمهدی را با هیچ چیز عوض نمیکنم
برای همین هم پس از شهادت حاجی دو هفته بیشتر بر خاک نماند و در پی او تا ستیغ قله های شرف پرکشید.
نماز شب های طولانی حاج مهدی که در آن شب های من آور و باران و سرب انجام میشد،راهی به دیدگان تمنا نداشت.او چنان آرام قدم بر می داشت به گوشهای از دید که خود شب هم خبر دار نمیشد.
به یاد دارم آن روزی که در عین خوش به من گفت: اگر صلاح می دانی پیش از اذان صبح تلاوت قرآن را با صوت آرام از بلندگو پخش کن»
وقتی علتش را پرسیدم،گفت: چاووشیان قافله شب را خواب در بر نگیرد» گفتم :حاجی هر کس میخواهد بیدار می شود.
گفت آنها می خواهند فقط از تو توقع دارند که کمی کمک کنی. با این حال هر طور صلاح می دانی عمل کن.
#ادامه دارد...
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_بیست_و_هشتم*
✔️به روایت کاظم زارعی برادر شهید
گوشهی حیاط نشسته بودم انگشت هایم دانههای تسبیح را رد می کرد.زل زده بودم به گلهای باغچه که با بخار یک استکان چای به خود آمدم. حاج خانوم بود گفتم:
دلم گرفته کاش میشد می زدیم بیرون.
هنوز جایی را نخورده بودم که در حیاط را زدند. برادرم محمدحسن بود خوشحال را قبراق.
گفتم :چه خبر سرحالی!؟ طوری شده؟
گفت :چرا خوشحال نباشم حاج مهدی زنگ زده.
از ته دل خندیدم و گفتم :خوب؟
_خب به جمالت فردا میاد شیراز.
انگشت تکان داد و گفت: بیرون نرید ها
چشم و دست به آسمان بود. سر را که پایین آوردم نوشته های کاشی بالای سر در هال پیش چشمم بود. خواندم لاحول ولا قوة الا بالله
این جمله چه ربطی به آمدن حاجی داشت؟! خود به خود این بیت روی زبانم جاری شد.
باز آی کز فراق تو چشم امیدوار
چون گوش روزه دار به الله اکبر است
نمیدانستم فردا کجا به استقبال حاجی بروم اما حتم داشتم که بیش از یکی دو روز نمی ماند و سعی می کند که حتماً به همه اقوام سر بزند و بالاخره نوبت ما هم خواهد رسید..
صبح که شد بچه ها شروع کردن به آب و جارو کردن حیاط خانه و کوچه.
منم تلفن را برداشتم و چند جا زنگ زدم تا سراغش را بگیرم دم غروب بود که آمد. با دیدن از سرشار از شادی شدیم.
تلالو و خاصی در پیشانیش موج می زد که همه را متوجه او کرده بود.اشک در چشمانم حلقه زده بود. تا لحظاتی نمیدانستم چه بگویم. قیافه اش تغییر کرده و شکسته شده بود. اما جذبه ای توی چهره اش بود که آدم را مجبور می کرد چشم از او بر ندارد. گفتم: چرا اینجور شدی؟به نظرم خیلی از خودت کار میکشی حالا که اومدی چند روز بمون. نکنه بی خبر قالمون بزاری و سر از جبهه در بیاری؟!»
خانمش گفت: حاجی فوقش بتونه چند روزی دوری بسیجی هاشو تحمل کنه. بعدش هر چی بگین گوشش بدهکار نیست.
حاجی که انگار کلمه بسیجی ها او را به دنیای دیگری کشانده بود آهی کشید و نگاه عمیقی به من کرد و لبخند کوتاهی زد و گفت: این سین جیم ها تمامی نداره؟! کی نوبت چای و میوه میرسه؟
همه زدن زیر خنده.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_بیست_و_نهم*
قرار شد حاجی فردا شام خانه ما باشد. موقع رفتن گفت: فردا صبح بچهها را برای تفریح می برم بیرون .عصر به شما زحمت میدیم.
روز بعد حدود ساعت ۲ بعد از ظهر تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم.برادرم محمدحسن بود. بیمقدمه گفت:
حاج مهدی یک تصادف جزئی کرده خودت را برسون خونه.
تا اومدم بپرسم چی شده تلفن را قطع کرد.
قلبم از جا کنده شد و دلم هزار راه رفت. با عجله به خانه حاجی رفتم.در که باز شد انتظار همه چیز را میکشیدم جز اینکه حاجی را سرحال گوشه حیاط روی تخت ببینم. نفس راحتی کشیدم سرش را باندپیچی کرده بودند. یکدیگر را در آغوش گرفتیم.
پرسیدم چی شده؟
گفت:در جاده می رفتیم که دیدم کامیون بزرگی از فاصله ۳۰۰ متری پیدا شد. تعادل ندارد این ور و اون ور می رفت. جاده هم باریک بود و هیچ راهی برای فرار نداشتیم.یک لحظه فریاد زدم .. حق من شهید شدن در جبهه است ..خدایا کمکم کن..
کامیون به حالت عادی برگشت و من که از جاده خارج شده بودم تلاش میکردم ماشین را به جاده برگردونم که وارونه شد.
اول حالت طبیعی نداشتم بعد که حالم بهتر شد دیدم صورتم پر از خونه. اما با این وجود خوشحال بودم که بچهها سالمند خدا یک فرصت دیگه به من داد که دوباره برگردم جبهه.
وقتی به او گفتم :انشالله زنده بود باشی ۱۲۰ سال.
گفت : اینقدر خوش خیال نباش. خواب دیدی خیر باشه. بعد خندید و گفت:حالا برو قرآن را بیار استخاره بزنیم ببینیم جزء ۱۲۰ ساله ها هستیم یا نه.
نمیدانم قرآن را که باز کرد کدام آیه آمد، اما لبخند حاجی بعد از استخاره با لبخندی که بعد از شهادت روی لبهایش نقش بسته بود مثل هم بودند.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_سی_ام*
✔️ به روایت میثم زارعی فرزند شهید
نماز صبح را پشت سر پدرم خواندم سلام نماز را که داد سر را
برگردان و دست هایم را میان دستهای گرمش گرفت.
آرامش در چهره اش موج میزد.
احساس کردم می خواهد چیزی بگوید گفتم: قبول باشه.
لبخندی زد و گفت: قبول باشه.
گفتم چیزی میخوای برام بگی ؟
لبخندش پررنگ تر شد و گفت دوست داری؟!
سر تکان دادم و گفتم منتظرم
روبروی من نشست و شمرده گفت: دیشب خواب دیدم سحر بود و کنار دریا قدم میزدم, نسیمی از دریا می آمد و به صورتم می خورد خنکی شنها را زیر پایم حس میکردم. در دستهایم تسبیح خوش رنگی بود که با آن ذکر می گفتم. ناگهان تسبیح پاره شد و دانه هایش پخش گردید.یک مرتبه در افق از شب های نورانی پیدا شد و من خیره به آنها نگاه کردم.شعاع های نورانی لحظه به لحظه نزدیک تر شدند و من فرشته هایی را دیدم که بال هایشان می درخشیدند.آمدم کنارم و به زمین نشستند و آهسته آهسته دانه های تسبیح پراکنده شده را جمع کردند در حالی که لبخند دلنشینی که نشانه رضایت بود بر لب داشتند.
بعد باز زدند و در افق ناپدید شدند.موج های خود را به ساحل می زدند و من که هنوز مات و مبهوت مانده بودم به دریا نگاه میکردم.
بعد از تعریف کردن خواب پدر سر به سجده گذاشته و مدت در آن حال ماند.ترک از سجده برداشت گونه هایش خیس بود و آرام از اتاق بیرون رفت
آن روز مثل این که تمام لحظات در فکر خوابی بود که دیده بود.مغرب که با هم به مسجد رفتیم به سراغ امام جماعت رفت.روحانی مسجد وقتی خواب پدرم را شنید اول کمی سکوت کرد و بعد در چشم او چشم دوخت و گفت:
انشاالله که خیر است مبارک است و بعضی از یارانت به مهمانی خدا دعوت شده اید
در بازگشت از مسجد دلم میخواد با پدرم حرف بزنم اما تنها سرم را بالا کردم و به صورتش خیره شدم.آن روزها در سنی نبودم که کاملاً متوجه اشاره های روحانی بشوم اما ماه بعد که همراه فرشته ها پرواز کرد فهمیدم که پیشتر او به آسمان دعوت شده بود.
#ادامه دارد....
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_سی_یکم*
✔️ به روایت حسن خلیلی همرزم شهید
از همان اول که در خط مستقر شدیم حاج مهدی جای خودش را در دل بچه ها باز کرد. آنها از عملیات گذشته سوال میکردند و با آرامش مانند پدری مهربان نگاهشان می کرد. لبخند میزد و جواب میداد.
از آن شب خیلی چیزها به یاد دارم.ناله هایی که دل را میلرزاند چشم های پر از اشک و حتی و شوخ طبعی بچههایی که معرکه گرفته بودند و صدای خنده شان چون آهنگی روحنواز در اطراف می پیچید.اما چیزی نگذشت که برای همیشه پر زدند و رفتند و بقیه در حسرت پرواز تا کربلای ۵ ماندند.
حدود نیمه شب بود که دستور حرکت دادند.برای آخرین بار لباس غواصی و تجهیزات خود را کنترل کردیم و راه افتادیم در دل تاریکی شب.
در میان آبگیر کم عمقی می گذاشتیم تا به مواضع دشمن برسیم. سکوت سنگینی بین مان حاکم بود. صدای اگر بود صدای دعاهایی بود که آب را می برید و جلو می رفت.یکی از بچه ها که وقت و بی وقت شوخی می کرد شروع کرد به سر به سر حاجی گذاشتن.هر وقت حاجی می خواست اون را کنترل کند و از کنار او رد شود میگفت: «ببین چه بر سر بچه های مردم میاری اگه مادراشون بفهمن تکه بزرگت گوشته . آخه نونت نبود آبت نبود فرمانده شدن چی بود... تو هم بیا مثل من توی این ستون.
حاج مهدی که زیاد اهل شوخی نبود فقط آرام می خندید و ما می فهمیدیم که زیاد هم بدش نیومده..
یک بار گفت:فرمانده خودتی ما اینجا ماموریم ستون را عمودی منظم کنیم. شاید آخر احترام ما را حفظ کنند و افقی ببرندمون خونه .حالا مواظب باش زمین نخوری .بسیجی بی دست و پا جاش ته صفه..
اتفاقاً در همان لحظه پایان دوستمان که با حاجی شوخی میکرد به بوته خاری گیر کرد و نزدیک بود بخورد زمین که تمام بچه ها زدند زیر خنده.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_سی_دوم*
✔️ به روایت حسن خلیلی همرزم شهید
چون مسیر قبلاً شناسایی شده بود بچهها آرام و مطمئن پیش میرفتند. بعد از نصف شب بود که بدون هیچ اتفاقی به نزدیکی های دشمن رسید یم. بعد از نصف شب بود که بدون هیچ اتفاقی به نزدیکی های دشمن رسیدیم.اما همانطور که حاجمهدی بابیسیم آمادگی بچهها را اعلام میکرد،یک مرتبه فضای اطراف با منورهای دشمن مثل روز روشن شد. دشمن از حضور ما آگاه شده بود.
برای پنهان ماندن از دید عراقیها چند بار زیر آب رفتیم و مجبور شدیم نیم ساعتی بدون حرکت بمانیم.در این گیرودار حاجی زمزمه ای بر لب داشت و با صبر و حوصله به دنبال راه چاره بود.چون میدانست که هرچه به حساب نزدیکتر شویم امکان عملیات کمتر میشود و بچه ها بیشتر در معرض خطر هستند.
سه نفر از بچه ها با مسئولیت برادر عزیزی و با هماهنگی هاجی به راهی سنگر کمین عراقیها شدند و ما منتظر ماندیم.
هر لحظه نگاه به ساعت میکردم عقربه های ساعت سر پشت سر هم گذاشته بودند و یک نفس می دویدند. فکرهای تلخی مثل آب زیر پوستم نفوذ میکند.
صدای حاج مهدی با گرمی خاص قوت قلبی برای بچه ها بود. بچههایی که نگران گذشت زمان و دیر کردن دوستانشان بودند. لحظات از اضطراب و نگرانی پر بود و داشتم ناامید می شدیم که آمدند. آنهم با دستی پر و انگار که دنیا را به ما داده بودند.
سنگر کمین دشمن جلو دار ما نبود و همگی آمادگی شروع عملیات بودیم. حاجی را در بغل گرفتیم و از حلالیت طلبیدیم. در حالی که هیچ نمی دانستم این آخرین دیدار ماست.
ارتباط بیسیم دوباره برقرار شد و حاجی باشادی برای حمله اعلام آمادگی کرد. لحظه بعد رمز یا زهرا دهان به دهان گشت تا الله اکبری شد که پر طنین در دشت پیچید.
حاجی زودتر از بقیه از خاک بالا رفت و پیشاپیش گردان حمله را شروع کرد.بسیجیان که یک لحظه فریاد الله اکبر شان قطع نمی شد به دنبال و به دشمن حمله کردند.اما حاج مهدی فرمانده گردان امام حسین ستاره بود که در آن شب تاریک از سینه آسمان جدا شد. گلوله های آتشین با بوسه های سرخ بدن مطهرش را هدف گرفتند و زمستان هجران آن خون جهاد بهار وصل انجامید .
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_سی_سوم*
✔️ به روایت قاسم سلطان آبادی همرزم شهید
عملیات کربلای ۴ حساسیت و ظرافت خاصی داشت و منطقه عملیاتی بسیار دشوار بود.تصمیم گرفتیم و گردان های قوی و بایسته وارد عملیات کنید و فرماندهان نیز بوده و قابل اعتماد انتخاب کنیم.برای این کار جمعی از فرماندهان رده بالا را در سطح های پایین تری گمارد ایم تا با اطمینان خاطر بیشتری عملیات را هدایت کنیم.
حاج مهدی زارع که فرمانده تیپ بود خواستیم فرماندهی گردان امام حسین را بپذیرد. ایشان نیز با دل و جان قبول کرد.یار قدیمی و صمیمی از سید محمد کدخدا که جانشین ایشان در تیپ بود پیشنهاد فرماندهی گردن دیگری دادیم. اما ایشان نپذیرفت و جانشینی حاج مهدی را ترجیح داد و باز هم نتوانستیم این دو طائر قدسی را از هم جدا کنیم.
حدود ۱۰ روز پیش از کربلای ۴ در شوشتر در منطقه پرورش ماهی کارخانه نیشکر،افتخار داشتم که در خدمت این دو راد مرد باشم.
این منطقه را به این دلیل شباهتی که با عرضه عملیات کربلای ۵ داشت برای تمرین نیروهایمان برگزیده بودیم.اما گردانهای امام حسین امام مهدی حضرت رسول و امام علی بی اعتنا به سرمای سوزان از اواخر پاییز به آموزش شنا و غواصی در عمق کم مشغول بودند.
فکر می کنم روز بیست و سوم آذرماه ۱۳۶۵ بود که حاج مهدی درخواست ۴۸ ساعت مرخصی کرد.
به شدت با این درخواست مخالفت کردم چرا که وضعیت ما عادی نبود. در شروع عملیات بودیم و مرخصی معنایی نداشت ضمن اینکه از این تقاضا واقعاً تعجب کردم. از ایشان اصرار و از من انکار تا این که مجبور شد علت درخواست خود را بگوید.
ایشان و دیگر مسئولان به دلیل حضور همیشگی در لشکر خانوادههای خود را در اهواز مستقر کرده بودند.حاج مهدی گفت من یقین دارم که از این عملیات برنمیگردم را از بر این است که پس از شهادت دوستانمان افرادی خانواده آنها را به شهر و دیار خود برمیگردانند و آنجا از شهادت عزیزان شان خبردار می شوند من نمیخواهم چنین شود.خود آماده ام و باید خانواده ام را نیز آماده کنم و آن ها را به شیراز ببرم بچه ها را در مدرسه ثبت نام کنم و با خیالی آسوده برگردم.
من دیگر نمی توانستم با این درخواست مخالفت می کنم و تا آخر عمر خود را مدیون آن بزرگوار کنم. ۴۸ ساعت مرخصی دادم و ایشان در عرض دو و نیم این کار را انجام دادند و با خیال راحت و وجودی آماده بازگشت.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_سی_چهارم*
سرانجام شب عملیات فرا رسید و درست روی دژ اول ، سمت چپ پاسگاه کوت سواری ،چشمه ترانه خوان و زلال رو حاج مهدی به دریای بیکران خداوند پیوست.
شب عملیات گردان به دو بخش تقسیم شده بود و حاج مهدی و سید محمد کدخدا از هم جدا شدند حاج مهدی به آسمان پیوست .
شهید کدخدا هنوز اطلاع نداشت وقتی تماس بی سیم قطع شد دچار تردید شد و چندین بار با اصرار و نگرانی جویای احوال حاج مهدی بود و من به او گفتم .:حالش خوب است نگران نباش.
می دانستم که بعد از شنیدن خبر شهادت حاج مهدی سعی میکند خود را به او برساند که نه به صلاح بود و نه امکانپذیر .
همچنین روحیه جانشین در شهادت فرمانده باید قوی می ماند و کارها را ادامه می داد.
اما چنانچه عشق و دلبستگی این دو به هم زبانزد همه بود ناآرامی و جستجوگری و عطش پایانی نداشت.
ساعت ۸ صبح پاتک سنگین دشمن آغاز شد و دستور عقب نشینی کلی صادر شد. امکان اینکه کسی را بتوانند بازگردانند نبود.
پیکر حاج مهدی همانجا ماند. من در سنگر بعد از میدان مین، بر عملیات نظارت داشتم. پرسش ها و اصرار شهید کدخدا از طریق بیسیم هم هر لحظه بیشتر میشد.من که فرصت بحث مجادله نداشتم با لحنی تند از او خواستم که دیگر با من صحبت نکند و به سمت عقب برگردد.
لحظه ای بعد داخل سنگر نشسته بودم که صدایی از پشت سر به گوشم خورد برگشتم.
قامت رعنای سیدمحمد کدخدا را در آستانه در دیدم. تمام بدنش را گل و لای باتلاق پوشانده بود. خسته و دلشکسته،گرسنه و نگران،تشنه و بی قرار.
#ادامه دارد....
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_سی_و_پنجم*
✔️
لبهایش کبود شده بود و به گونی شن تکیه زده بود که نیفتد. انگار کمرش شکسته بود. دلم شکست. با صدایی حزین که هنوز طنینش در گوشم است گفت:«کو حاج مهدی؟!»
گفتم :«هست رفته عقب.
_راست میگی؟
_ها مگه شوخی هم داریم
_یعنی هیچ طوریش نشده؟
_نه سریع با نیروهایت برو عقب.
نومیدانه نگاه گرفته اش را به من دوخت. دستش را بلند کرد و محکم به روی گونی ها زد . هیچ نگفت و از در خارج شد.
ساعت بعد که به عقب برگشتن بچه ها در سنگر تاکتیکی شهید قطبی مستقر شده بودند.کدخدا دیدم که خبر شهادت حاج مهدی اورا از پای درآورده بود. چشمانش سرخ و مالامال از اشک بود. سلام کردم جواب نداد. و روی از من برگرداند. هیچ نگفتم و بازگشتم. حدود دو ساعت دیگر آمدم. صورتش را بوسیدم را از خود دور کرد.
گفتم سید چی شده؟! گفت دروغگو!
گفتم.:من به خاطر حاج مهدی دروغ گفتم اگر نگفته بودم تو حالا اینجا نبودی»
اما پریشان بود و فریاد می کشید و ما را مقصر می دانست.
_من هم می خواستم نباشم و تو این را نفهمیدی!
_چرا با خواست خدا مقابله می کنی؟ اراده او چنین بود که او برود و من و تو بمانیم!
_آخه حاجمهدی بدقول نبود ما قرارمون این بود که باهم شهید شویم به جنازه ما با هم به شیراز برود و کنار هم دفن شویم. حالا کجاست و من کجا؟!چرا به من اطلاع ندادی تا بروم..
در فاصله بین کربلای ۴ و ۵ یعنی حدود ۱۵ روز آن دل نازنین با من بر سر قهر بود و مرا نمی بخشید.
برادران ذوالانوار شهیدان مهدی و کمال و جمال هم که خویشاوندان شهید کدخدا بودند به گردان او پیوسته بودند و قصد داشتند با هم در عملیات شرکت کنند.با دوستان تلاش بسیاری کردیم تا از شرکت همزمان این چهار عزیز در یک عملیات جلوگیری کنیم اما موفق نشدیم و آن چهار ستاره هم به آسمان پیوستند.
روز پس از عملیات افتخار آن را یافتم که جنازه شهید زارع را در منطقه آزاد شده کوت سواری پیدا کنم و به عقب برگردانم. پیکر آن دو پرنده را در کنار هم نهادیم و دستشان را به هم دادیم.
چند روز بعد از عملیات، شطی پرشکوه از بهشت شهادت، شیراز را درنوردید و آن دو مسافر معراج در کنار هم و در بزم عشق به آرامش آبی راضیه مرضیه رسیدند.
پایان🌹
🌸شادی روح شهید حاج مهدی زارع صلوات
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*