*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_سی_چهارم*.
مادرش و سومین شیشه آبلیمو را توی ظرف بزرگی که مقابلش بود خالی کرد
_نگران نباش الان پیداش میشه بیا کمک کن شربت را درست کنیم تا سرت گرم بشه
سیما آستینها را بالا زد و ملاقه را برداشت و با بی حوصلگی شروع به هم زدن شربت کرد اما هنوز درونش آشوبی برپا بود
_مهمان ها آمدند,نکنه یک وقتی نیاد.
ما در کمر راست کرد نگاهی به چهره پریشان دخترش انداخت و لبخند زد:
_نگران چی هستی مادر؟ بالاخره میادش! مهمونها هم که همشون از خود هستند .از این گذشته این عروسی که یک جور دیگر است.بزار داماد هم دیرتر از همه بیاد.
سیما با دلخوری سر بلند کرد و نگاه در نگاه او دوخت
_منظورتون چیه همه چی یه جور دیگه است؟!
_خواب دیگه عروس لباس سفید پوشیده آرایش هم نکرده پذیرایی هم که فقط چند تا شیشه آبلیمو که باهاش شربت درست کردیم.مهمون ها هم که همشون با لباس گرد و خاک گرفته نظامی اومدن خدا کنه لااقل حجت باسر و وضع مرتبی بیاد.
_خدا کنه بیاد لباسش مهم نیست.
صدای صلوات مهمانها مثل موجی از در آشپزخانه گذشت و گفت و گوی آنها را برید.
سما ملاقه را توی ظرف انداخت و همانطور که بیرون میرفت گفت: اومدش.
دیالوگ در خانه همه حلقه زده بودند و آرام آرام جلو می آمدند. کمی گردن کشید اما نتوانست کسی را که دورش جمع شده بود ببیند.پس در پناه دیوار آشپزخانه به انتظار ایستاده و برای یک لحظه که جمعیت از هم باشد توانایی آقای جمی امام جمعه آبادان را که به اتاق می رفت ببیند.
هنوز چند قدم بیشتر به طرف آشپزخانه برنگشته بود که صدایی نظر او را جلب کرد:
_آقا حجت کجایی بابا!؟ ناسلامتی مراسم عروسی تو!
سیما با خوشحالی برگشت و او را که وسط حیاط دید دلش آرام گرفت.
دور تا دور حیاط مهمان ها که بیشترشان دوستان ا
سپاهی حجت بودن ایستاده و چشم و آقای جمی دوخته بودند تا خطبه عقد را بخواند.
سیما نگاهی به لباس حجت انداخت و زیر لب زمزمه کرد :
_این چه وضعیه؟!
حجت نیز بی اینکه به طرف او برگردد در حالی که چهره اش را عادی نشان میداد جواب داد:
_مگه چی شده؟!
_هیچی یه نگاهی به شلوارت بندازه یکی از پاچه هاش توی پوتین بکشش بیرون.
_اشکال نداره با عجله اومد نرسیدم مرتبش کنم.
_چرا آستینت پاره است؟!
👈ادامه دارد ....
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_سی_چهارم*
سرانجام شب عملیات فرا رسید و درست روی دژ اول ، سمت چپ پاسگاه کوت سواری ،چشمه ترانه خوان و زلال رو حاج مهدی به دریای بیکران خداوند پیوست.
شب عملیات گردان به دو بخش تقسیم شده بود و حاج مهدی و سید محمد کدخدا از هم جدا شدند حاج مهدی به آسمان پیوست .
شهید کدخدا هنوز اطلاع نداشت وقتی تماس بی سیم قطع شد دچار تردید شد و چندین بار با اصرار و نگرانی جویای احوال حاج مهدی بود و من به او گفتم .:حالش خوب است نگران نباش.
می دانستم که بعد از شنیدن خبر شهادت حاج مهدی سعی میکند خود را به او برساند که نه به صلاح بود و نه امکانپذیر .
همچنین روحیه جانشین در شهادت فرمانده باید قوی می ماند و کارها را ادامه می داد.
اما چنانچه عشق و دلبستگی این دو به هم زبانزد همه بود ناآرامی و جستجوگری و عطش پایانی نداشت.
ساعت ۸ صبح پاتک سنگین دشمن آغاز شد و دستور عقب نشینی کلی صادر شد. امکان اینکه کسی را بتوانند بازگردانند نبود.
پیکر حاج مهدی همانجا ماند. من در سنگر بعد از میدان مین، بر عملیات نظارت داشتم. پرسش ها و اصرار شهید کدخدا از طریق بیسیم هم هر لحظه بیشتر میشد.من که فرصت بحث مجادله نداشتم با لحنی تند از او خواستم که دیگر با من صحبت نکند و به سمت عقب برگردد.
لحظه ای بعد داخل سنگر نشسته بودم که صدایی از پشت سر به گوشم خورد برگشتم.
قامت رعنای سیدمحمد کدخدا را در آستانه در دیدم. تمام بدنش را گل و لای باتلاق پوشانده بود. خسته و دلشکسته،گرسنه و نگران،تشنه و بی قرار.
#ادامه دارد....
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سی_چهارم.
حاج قاسم سلطان آبادی مسئول محور، تماس گرفت و گفت :
_یکی از گروهان های امام مهدی دارند میآیند می خواهم روشن کنم که حاج مجید چقدر برای جنگ زحمت کشیده و چه دلیری ها کرده است. کسی که در هر عملیاتی نفر اول بود، البته با اندوخته چند روز شناسایی که به عنوان پیش قراول رفته بود به تنهایی یا نهایتاً با یک یا دو نفر دیگر.
کسی که دستور فرماندهی بالاتر را تغییر میداد یا اصلاح میکرد.
در منطقه ماووت ، بچه ها سه نفر اسیر گرفته بودند.موقعیت سخت و خطرناکی هم بود .همه اعتراض کردند این چه وقت اسیر گرفتنه؟!
اما مجید اعتراض نکرد و گفت : اگر اینها را میکشتند نفر چهارم که فرار کرده است این خبر را به همه لشکر عراق می رساند و آنها هرگز تسلیم نمی شدند .چون در هر صورت پای مرگشان در کار بود .در مقاومت لااقل احتمال پیروزی هست، ولی الان وقتی حمله بکنیم فوج فوج با پرچم سفید که نصفه و نیمه عرقگیر شان است پناه می آورند»
حاج مجید ،که اگر لشکر فجر در عملیات نبود با لشکر های دیگر می رفت و بارها مهمان لشکر سیدالشهدا بود. از جمله در عملیات قبل از کربلای ۸، یک نفر برداشت و به کمک بچه های کرج رفت.»
در عملیات کربلای ۵ دشمن در محور الکوت به شدت مقاومت می کرد.
_دستت درد نکنه این ها را راهنمایی کن تا از پشت به محور الکوت که باز نشده است ضربه بزنند .
اصرار هم داشت که خودم پای معبر باشم برای هدایت گردان های بعدی، اما با خود گفتم لااقل تا سر معبر همراهشان باشم. راه افتادیم تا رسیدیم به حاج مجید. لبخندش اولین کلام بود که خستگی آدم را فوت می کرد.
گفت: کجا؟!
گفتم: می رویم برای محور الکوت »
گفت:من خودم گردان را میبرم ، شما برگرد پای معبر. همان جا بود که از بچه ها شنیدیم حاجی به همراه شهید محمد رضایی با لباس غواصی زده اند به شش پری ها و محور را باز کردند.
نگاهی به حاج مجید کردم و نگاهی به جوش و خروش نهر العشا! چه شباهت های زیادی داشتند.
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_سی_چهارم
_حالا نمیخواد عزا بگیری هنوز که عملیات تمام نشده.
_شاید شهید شده باشه .گمونم دیشب یکی میگفت شهید شده اما نمیدونم کی بود تو اون تاریکی.
_صبر کن اگه امشب برنگشت فردا باهم میریم دنبالش.
شب شدو غلامعلی برنگرد دوباره صبح شد و خبری از برادر من شد رفتم سراغ محمد اسلامی نسب و گفتم: می خوام برم دنبال غلامعلی بگردم.
شهید اسلامی نسب کمی فکر کرد و گفت: میخوای باهات بیام؟!
_نه
_موتور سیکلتش اونجاست .برو که خوش خبر باشی انشالله.
رفتم و آنجا را وجب به وجب گشتم اما انگار غیب شده بود. روز قبل دلداری ام داده بودند و گفته بودند برمیگردد.
برگشت اما استخوانش !برگشت اما سالها بعد! او همان شب به آسمان پر کشیده بود.
🌿🌿🌿🌿
نزدیک ظهر بود که زنگ خانه به صدا درآمد. عصازنان از اتاق بیرون آمدم و لنگ لنگان از حیاط رد شدم و در را باز کردم. پیرزن چروکیده و قد کوتاهی روبرویم ایستاده و چادری رنگ و رو رفته پوشیده بود .بغض آلود سلام کرد.
_من سواد ندارم این عکس آقا کریمه؟!
پیرزن به اعلامیه شهادت کریم اقبالپور اشاره کرد و پرسید: برادرته؟!
ساعت کار دادم و گفتم: دوستت کاکام بود ،اما از برادر چیزی کم نداشت.
بغضش شکسته و اشک صورت چروکیده اش را پوشاند.
_چرا گریه می کنی مادر؟!
_به من کمک می کرد.
_آره کریم خیلی مهربون بود.
_بعضی وقتا با دوستش برام خوراکی می آورد و یه وقتایی هم بهم پول میداد. انگار میدونستند بعد از یک عمر کلفتی مردم ،حالا دیگه کسی به یک پیرزن ضعیف کار نمیده. امروز رفتم کمیته امداد حالا هم داشتم برمیگشتم خونه که یک دفعه چشمم به این اعلامیه افتاد. شهید شده؟!
سر تکون دادم : کریم به خیلی ها کمک می کرد. حالا کسی هست که کمک کنه!؟
_نه مادر ..دوستش هم انگار منو یادش رفته .اونم دیگه سراغی ازم گرفته.
_اسمش چی بود یادت هست؟!
_ گمونم دست بالا بود. مدتی هست که دیگه نمیاد..
_اونم شهید شده.
_تو از کجا میدونی؟!
_غلامعلی دست بالا برادرم بود.
پیرزن خیره نگاهم کرد. اشک چشمانش دوید و بیآنکه دیگر حرفی بزند به راه افتاد و رفت.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_سی_چهارم
🎙️به روایت اسماعیل شیخ زاده
خلاصه برای دوسه ساعت این شد موضوع ،بحث توی کوچه و خیابان تو تاکسی و واحد و در مدارس که تازه باز شده اند اوایل مهر بود ،سال شصت و پنج. لحظاتی بعد آژیر آمبولانسها و ماشینهای آتش نشانی که از دروازه قرآن رد میشدند سمت انفجار را نشان میدهد دود غلیظی از سمت باجگاه کم کم داشت خودش را تا ابرهای پاییزی بالا میکشید. چهارده بمب چارصد کیلویی در فضای پالایشگاه فرود آمده بود .هفت هواپیمای عراقی این مأموریت را انجام داده بودند.
در پالایشگاه ولوله ی دیگری بود به اندازه ی تمام شهر ،تانکری در محوطه شعله ور بود برج تقطیر ویران شده بود. بمبی روی سقف اتاق کنترل فرود آمده بود و اتاق کنترل در زمین فرورفته بود بچه های نیروی هوایی که لحظاتی پس از بمباران به آنجا فراخوانده شده بودند، مشغول شناسایی خنثی کردن شدند؛ اما بمبها را نمیشناختند و کار فوق العاده حساس و
دلهره آور بود.
برکه هایی از نفت در محوطه پالایشگاه پدید آمده بود و یک جرقه از ماسوره ها کافی بود تا کل پالایشگاه به هوا برود و بلکه جنگل واره های اطراف هم زغال ..شود.
بالاخره ابراز ناتوانی کردند. رئیس پالایشگاه موضوع را با بچه های سپاه در میان گذاشت و قبول کردند
ما، سید شمس الدین، اسماعیل شیخ زاده و مهدی طاهری کسانی بودیم که برای این مأموریت اعلام آمادگی کردیم وقتی به پالایشگاه رسیدیم هنوز بچه های نیروی هوایی آنجا بودند وسایلشان را خواستیم که امتناع کردند خودمان هم هیچ دست افزاری همراه نداشتیم اطراف را نگاه کردیم. کارگر لوله کشی در محوطه مشغول بود جعبه ابزاری با خود داشت. یکی دو تا از آچارهایش را قرض گرفتیم.
به دلیل ارتفاع پایین ،پرواز هیچ کدام از بمبها منفجر نشده بود گروه تخریب، دستور تخلیه ی پالایشگاه را داد وقتی کارکنان محیط را ترک کردند، به جست وجوی بمبها پرداختیم .دوازده بمب را پیدا کردیم بیرون آوردیم و به پادگان قدس که چند کیلومتری از پالایشگاه فاصله داشت، بردیم. اول قسمت عقب بمب را باز کردیم و بعد با آچار لوله کشی قسمت جلو بمب یعنی ماسوره را از بدنه جدا کردیم بعد از آن به سراغ دو بمب دیگر..
#ادامه_دارد ..
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_سی_چهارم
🎙️به روایت اسماعیل شیخ زاده
بعد از آن به سراغ دو بمب دیگر آمدیم که ظاهراً گم شده بودند؛ یکی از آنها در جاده آسفالت فرود آمده بود و قسمتی از آن بیرون بود و ماشینها از روی آن رد میشدند و بمب دیگر به حتم باید درون اتاق کنترل خورده باشد اما خنثی کردن این دو بمب در روز خطرهای بیشتری را در پی داشت؛ بنابراین تصمیم گرفته شد که این عملیات در شب ادامه داده شود.
ساعت یازده شب بود شام را در پادگان قدس خوردیم. بعد از استراحت به طرف پالایشگاه حرکت کردیم نرم نرم آسفالت کنار بمب برداشته شد و خنثی شد. بدون این که متوجه شده باشیم دو ساعت از شروع عملیات گذشته است به سراغ اتاق کنترل آمدیم بمب در کف بتونی فرورفته بود. بچه های ارتش پیشنهاد داده بودند اتاق را منجفر کنند ،اما عاقبت این کار معلوم نبود .
شروع به کندن کف بتونی اتاق کردیم .دو ساعت طول کشید تا اطراف آن را خالی .کردیم شب سکوت وهمناکی داشت. فقط ضرب آهنگ ظریفی از پالایشگاه به گوش میآمد لحظه ها سنگین سنگین می گذشتند. یک ضربه ی اشتباه و حساب نشده میتوانست سکوت شب را با انفجار مهیبی بیاشوبد و تاریکی متراکم آن را به وسعت درختستانهای اطراف روشن و شعله ور کند سرانجام بمبی که خود را در بتن مسلح کرده بود به کمک جرثقیل از خاک بیرون کشیده شد.
فردا صبح بچه های نیروی هوایی که دو ماسوره هدیه گرفته بودند ناباور و شگفت زده از آموزشهای ویژه گروه ما سراغ میگرفتند و تعجبشان بیشتر شد .
دست راست مرا مصنوعی یافتند اما گروه تخریب سپاه جانباز دیگری نیز داشت و سید آزرده ی جنگ شیمیایی عراق بود.
این عملیات همه خوشی و گوارایی بود ،نکته ی ناخوش این است که یکی از مسئولین استانداری وقت در مصاحبه ای اعلام کرده بود که بله صدامیان کوردل از آنجا که لطف خداوند بوده است در ارتفاع پایین حرکت کرده اند و نکته باعث شده است تا بمبهای فروریخته بر پالایشگاه منفجر !نشود.
#ادامه_دارد ..
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_سی_چهارم
🎙️به روایت اسماعیل شیخ زاده
لودهی این جناب باعث شد تا فردا که خلبانان عراقی برای بمباران فرودگاه شیراز آمدند ,ارتفاع خود را تنظیم کنند تا چتر بمبها باز شود و برای انفجار آماده شوند همین خطای اطلاعاتی دو هواپیمای سوخت رسان و یک هواپیمای مسافربری را در فرودگاه شیراز به باد فنا داد .
این در حالی بود که تأکید کرده بودیم از دلیل انفجار یا عدم انفجار بمبها سخنی به میان نیاید وقتی به اتفاق به فرودگاه رفتیم فرد مصاحبه کننده هم آنجا بود و سید می خواست یارو را لت و پار کند.
بعد از این خنثی سازی مخاطره آمیز که حتی اکیپ ارتش و هوانیروز باور هم نکرد. کار چاشنی کشی بمبها و حتی بررسی محموله های مشکوک به گروه سه نفره ی ما سپرده میشد که یکی از این تقاضاها از دادگاه شیراز بود. خبر حکایت از این داشت که بوی ناخوشایندی نزدیک به بوی باروت و .تی.ان تی از طبقه دوم ساختمان دادگاه شیراز واقع در مرکز شهر به مشام میرسد و با توجه به این که ساختمان پیش از این در زمان شاه کاربری نظامی داشته است ممکن است مواد منفجره باشد، بیدرنگ در محل حاضر شدیم با احتیاط تمام واحدهای بالا را بررسی کردیم تا این که در سرویسهای بهداشتی را باز کردیم و پیش از آن از زُهم غلیظی که از این
حدود میرسید حدس زده بودیم که هرچه هست این جاست در توالت چندان باز نمیشد؛ ولی از همان شکاف در هم میشد دید که تا سقف دینامیت چیده شده نشتی ،مواد چرکابهای بویناک را جاری کرده بود و زهم ناخوش فضا هم از این نشتی بود حالا چه باید کرد؟
کاری است بسیار خطرناک جرقه ی یک فندک یا حتی روشن و خاموش شدن یک لامپ رشته ای میتواند این ساختمان دو طبقه و بلکه چندین ساختمان پیرامون را به هوا بفرستد.
بچه های تخریبچی در ارتش گفته بودند اگر می خواهیم کسی آسیب نبیند باید منطقه ارتش را تخلیه کرد!
شوخی نیست، سـه تـن مواد منفجره اگر آتش ،ببیند آن منطقه را شعله ور میکند.
#ادامه_دارد ..
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_سی_چهارم
هنوز زبان من بند بود که
لطیف شروع به حرف زدن کرد آرام و شمرده گفت:
_السلام علیک یا ابا عبدالله....
دو، سه بار دهانش باز و بسته شد و به شهادت رسید .
آن زمان سلام گفتن لطیف برایم قابل فهم نبود. هر گاه آن لحظه را در ذهن مرور میکردم دچار حالت عجیبی میشدم. نوع رفتار لطیف مانند کسی بود که در مقابل انسانی بزرگ عرض ادب میکند. یک دفعه حواس و نگاهش را از من میگرفت و به سمت دیگری خیره شد.
انگار مرا لایق سخن گفتن ندانست .یک دفعه دیدم که شهباز طیبی بر بالین لطیف آمده است.
پرسید:
- لطیفه ؟
پاسخ دادم: - بله!
شهباز نشست و های های گریست. سپس چفیه خود را بر صورت لطیف کشید و از آن جا دور شد. لحظه ای که به خود آمدم احساس کردم که از آن دنیا به این دنیا برگشته ام و از این رو به آن رو شده ام دست و پایم را گم کرده بودم. انگار لطیف روح مرا هم با خود برده بود. وقتی که خود را زنده ،دیدم چشمم به اسلحه ام افتاد .آن را برداشتم و خیلی زود در پوش آن را پیدا کردم و جوفی پرتاب نارنجک را از لوله جدا کردم. خشاب تیر جنگی را کوبیدم .جایش دست پاچه و عصبانی بودم انگار آدمی که از همه روزگار طلبکار باشد ،سرم را از خاکریز بالا کشیدم و دندانهایم را به هم فشردم و با فشار
انگشت گلوله ها را به سمت دشمن شلیک میکردم انگار لطیف طیبی میگفت:
_بزنید وقت تنگ است
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه
#نویسنده_حبیب_صفری
#حلاوت_ایثار
#قسمت_سی_چهارم
در نزدیکیهای پاسگاه شرهانی را به تصرف در آوردیم . خاکریز آخر دشمن که پشت آن کانال مستحکمی حفر کرده بودند به دست نیروهای رزمنده افتاد ، البته برای تصرف این کانال که بسیار استراتژیک بود تلفات زیادی دادیم عراقیها برای حفظ این کانال مقاومت زیادی
از خودشان نشان دادند و آتش سنگینی بر سرمان میریختند در کانال که مستقر شدیم عرصه را بر دشمن تنگ کردیم و عراقی ها
ناچار به عقب نشینی شدند پاتکهای زیادی زدند ولی ما مقاومت تار و مار شدند. تعداد زیادی از عراقیها اسیر کردیم و آن ه ها هم شدند. من کمی عربی بلد بودم با آنها صحبت میکردم. بعضی از اسرای عراقی عکس امام (ره) و مهر در جیبشان بود و می گفتند ما شیعه هستیم، خمینی را دوست داریم ، مجبورمان کردند تا به جنگ با ایرانیها بیاییم. فکر میکنم عکس حضرت امام و مهر را از جیب ( شهداء و اسرای ایرانی برداشته .بودند ( مدت پنج روز در این کانال
بودیم.
هلیکوپترهای دشمن مرتباً بر فراز منطقه به پرواز در می آمدند و آنجا را بمب باران میکردند . بعضی از خلبانان بمبهای خود را دور از ما در جایی که نیروهای ایرانی نبودند می ریختند. یک فروند هلیکوپتر آمد پایین و حدوداً ده متری بالای من بود ، خلبان و کمک خلبان نگاه کردند و من هم به آنان نگاه کردم ، بدون اینکه
بمب های خود را بریزند یک مرتبه اوج گرفتند و از منطقه دور شدند. روز ششم به ما گفتند گردان ۹۸۱ و یکی دیگر از گردانها بیایند پشت خاکریز دوم ، در آنجا همه جمع شدیم فرماندهان گفتند : تپه
۱۷۵ ( که سمت راست مواضع ما بود و از آنجا آتش زیادی توسط دشمن بر سر ما ریخته میشد )باید امشب تصرف شود. پس از آن توانید به مقر برگردید و نیروهای تازه نفس جای شما را پر
خواهند کرد.
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*