eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
* * * * * . القصه حاج مجید هم نیروی شناسایی بود و هم نیروی طرح و عملیات و هم نیروی ساماندهی و حتی اگر پایش می‌افتاد تخریب و محور باز کردن و این عبارت امیر لشکر واقعا گزاف نبود. خلاصه عملیات رسید به مرحله ای که در گیری بر روی ارتفاع «ریشن» بود. البته رفتن به بالای این ارتفاع ممکن نبود. دیدگاه برای شناسایی و دیده‌بانی روی ارتفاعات «سه تپان» بود یعنی مشهد مجید! آخرین ناهار را هم من با مجید بودم فیلمش هم هست . سنگری داشتیم که واقعاً هم از سنگ ساخته شده بود. با یک متر از نوک ارتفاع یعنی همان ارتفاع سه تپان بلندتر. آقای امیری مسئول تبلیغات هم بود .برادر معزی هم بود با دوربینش که فیلم‌می گرفت. البته جانبود. جدا جدا نشستیم . من و مجید باهم امیری و معزی هم با هم. ناهار مرغ سرخ کرده بود .مشغول شدیم . قاشق و چنگال پلاستیکی را به زحمت انداختیم اما چاره کار دست بود. بعد از کلی کلنجار رفتن با مرغ های نیم پخته ، بالاخره سیر شدیم .شاید هم خسته شدیم . کمی عقب رفت تکیه داد به دیوار . دستی به دور دهنش کشید و گفت: الحمدالله . در حالی که داشت با ریشش بازی میکرد چشم هایش ریز شده بود برای دقت. به قول فیلمبردار ها روی یک نقطه‌ای زوم کرده بود خیلی دورتر از ابعاد محدود سنگر. گفت: _فلانی دیگه حوصله ندارم از این مسیر برگردم . اشاره کرد به «ملخ خور » و «وش کناب» و ارتفاعات «خانه غل» و رویش را برگرداند و گفت: _دلم میخواد از اونطرف برم عقب و اشاره کرد به جاده آسفالتی که می خورد به « نوسود و من غافل از اینکه کمتر از ۲۰ ساعت دیگر همین اتفاق افتاد خواهد افتاد و او پشت یک تویوتا از همان مسیر که گفته بود ،می رود. https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* * * * * . شب عملیات من مسئول مهندسی بودم.بنا بود که نرسیده به ارتفاع ریشن دستگاه های مهندسی مستقر شوند و کار کنند .خود ارتفاع هم دست بچه های گردان امام مهدی بود به فرماندهی برادر قنبرزاده. نگاه کردم دقیقا ساعت ۲:۳۵ نیمه شب بود. سید موجز به من اطلاع داد دستگاه های مهندسی آماده است .من هم بلافاصله با من تماس گرفتم.مجید فقط گفت: دستت درد نکنه. این آخرین کلامی بود که بین ما رد و بدل شد و دیگر تماس نداشتیم. چون هم فاصله نزدیک بود و بی سیم ها قاطی می کردند و هم حجم آتش زیاد بود. دوستانی که از دور نگاه می کردند می گفتند سه تپان مثل یک حوضچه بود پر از دود و آتش. ما هم که خودمان آنجا بودیم می دانستیم چه خبر است . آتش دشمن فقط متوجه آن نقطه بود .الله اکبر از این همه گلوله که روی آن منطقه ریخته میشد .بچه ها هم جانانه می جنگیدند .از شدت درگیری همین بس که بچه های توپخانه لشکر ۱۷ گرای آتششان را تغییر دادند و به پشت ریشن و در واقع به کمک بچه های ما آمدند. حوالی ساعت سه بود که من از ارتفاع آمدم پایین به اتفاق برادر سعید احمدی که بی سیم چی بود. اما بچه های دیگر از جمله اسفندیار نیکومنش ،مسعود فتوت و مرتضی روزیطلب با مجید بودند . آمدیم پایین روی ارتفاعی به نام دوقلو که دست بچه های گردان امام حسن بود .حتی یادم هست کد آقای فتوت به عنوان فرمانده گردان رشید بود. آنجا می شود نیروهای عراقی را به راحتی دید که دارند مقاومت می‌کنند .ما هم تعدادمان کم بود تماس گرفتم با بچه های تخریب آنها هم آمدند کمک گردان امام حسن.. خود آقای ابراهیمی هم آمد که مسئول تخریب بود و مشکل حل شد. حالا هوا ملول بود. دم دم های سحر نشسته بودیم با خداداد ابراهیمی. هنوز آتش دشمن قطع نشده بود .قصد حرکت به پایین را داشتیم که حاج مرتضی از راه رسید. پریشان بود. اصلاً حال عادی نداشت. لبش خشکه زده بود .موهایش آشفته بود .دست و پایش میلرزید مثل هذیانی ها مرتب میگفت :رفت... رفت... نیم‌خیز بودیم چون کالیبر سبک دشمن هنوز کار میکرد. دستش را گرفته نشاندیمش ولو شد روی زمین به صورتش زدم گفتم :کی رفت ؟!گفت :رفت! دوباره پرسیدم :کی؟! گفت: امیر لشکر . فهمیدم که قضیه شهادت است. پرسیدم :حاج نبی؟! گفت: نه ! گفتم :حاج قاسم؟! گفت :نه! تک تک اسم آوردیم اصلا به خیال ما نمی گذشت که منظورش حاج مجید باشد.. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🌹🌹🌹🌹🌹: * * * * * . عجب لحظه ای بود .هنوز هم که هنوز است وقتی به یاد آن صحنه و لحظه می‌افتم اشکام ناخودآگاه سرازیر می شود . خدا میداند که چقدر بر ما سخت گذشت .همونجا نشستیم به گریه و زاری. چون مجید کسی نبود که بشود مرگش را به این زودی ها باور کرد. دست راست حاج نبی بود و قوت قلبی برای همه. مرتضی که اصلاً وضعش نگفتنی بود. هر طور بود دوباره برگشت این بالا چون عملیات هنوز تمام نشده بود. وقتی به ارتفاع ریشن رسیدیم بچه های آقای قنبرزاده مشکل این تپه را حل کرده بودند. عملیات سختی بود ‌گردان امام مهدی واقعاً زحمت کشید .چقدر شهید و مجروح داد .خدا رحمت کند ناصر ورامینی توی همین عملیات شهید شد. برگشتم شیراز. روز تشییع مجید شیراز بودم .دوباره همه خاطرات زنده شد. پرده شفافی به جلوی چشم هایم کشیده شد .با ذهنم له عقب برگشتم .به ریشن .. شب عملیات ،سنگر نصف و نیمه سه تپان، چشم های ریز شده مجید. برگشتم به صبحی که مجید پشت تویوتا دراز کشیده بود .نوار باریکی حاشیه پتو که روش کشیده بودند خونی بود. رفتم سر تابوت، رفتم بالای مزار، میخواستم با مجید خداحافظی کنم. دوست داشتم اسم قشنگش را صدا بزنم .گفتم : می خواهم تلقینش بگویم . شروع کردم :اسمع افهم یا مجید .. اشک گلوله گلوله می ریخت روی لبه مزار . میگفتم اسمع افهم ...اما خودم نمی فهمیدم. یعنی گریه امان نمیداد. شب ،وقتی ایستادم سر سجاده تا نماز شب اول قبر برایش بخوانم .به خودم گفتم :دوستان عزیزت را گذاشتی توی خاک. تلقین گفتی. ریخته‌گران را ، عقیقی را ، حالا هم سپاسی ..اما متنبه نشدی! اما متوجه نشدی! دریغ فردا هم نوبت خودت است ! توشه سفر داری؟! نداری ؟!!پس چه می کنی؟ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* * * * * . خلاصه مجید گفتنی زیاد دارد .مجید اصلا مال خودش نبود .مجید که با چشم باندپیچی شده پا پس نمی گذاشت. حتی اگر در عملیاتی شرکت می کرد که مسئولیت نداشت ، مثل عملیات بدر که همراه شد با تیپ احمدبن موسی در کنار فرمانده عزیز این تیم یعنی عبدالله زاده که در واقع یک شهید زنده است یک مهره ارزشی و قیمتی. عملیات بدر هم از آن صحنه ها بود .روزی بود که از همه تیپ فقط ۷۰ نفر باقی ماندند. عجب غروب غم گرفته و تلخی بود. جنگی نابرابر درحاشیه دجله میان نخلستان های سوخته و حمله های مکرر دشمن. صحنه مانند عاشورا ۷۰ نفر بودند مقابل گله های تانک و نفربر که مثل شتر مست پیش می‌آمدند .تعداد تانک ها و نفربرها به حدی زیاد بود که مرتب به هم می خوردند. من با چشمهایم دیدم که یکی از کسانی که تا آخر ایستاد مجید بود. بسیجی ها فکر می کردند که او هم یک بسیجی رزمنده معمولی اصلا اینطوری برخورد نمی کرد که نشان بدهند و اهل تحصیل نام و عنوان نبود همیشه هم قشنگ بود و زدیم و نکته سنج. شاید جالب باشد که بگویم مجید با همه این که اهل شوخی و خنده بود امام جماعت هم میشد .بچه هایی که موقعیت رحمان «پنج ضلعی »بودند میدانند مجید آنجا بدون اینکه تعارف کند امام جماعت بود. من با مجید از سال ۵۹ آشنا شدم با هم دوره میدیم از همان جا مجید خودش را نشان داد آن سال ها و وضعیت نگهبانی و حفاظت این طور تعریف شده بود از طرفی هم اوج درگیری های خیابانی و حمله گروهک منافقین به مراکز سپاه بود. نیرو هم خیلی کم بود حساب کنید جایی مثل پادگان امام حسین با همه وسعتش شش تا برجک نگهبانی بیشتر نداشت. هر کسی را پاس بخش نمی‌گذاشتند. اما مجید به خاطر همان قابلیتی که گفتم از اول پاس بخش بود یعنی مسئول حراست از کل پادگان همین قابلیت از هم او را از مرز لشکر فجر و استان بیرون برد و اسمش افتاد سر زبان ها. http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* * * * * . همین الان اگر شما به معاون اطلاعات عملیات فرماندهی کل قوا هم مراجعه کنید .مجید را می شناسند.احمد کاظمی هم مجید را می شناسند .امین شریفی هم همینطور . سردار جعفری ،سردار رئوفی و دیگران.همه ی مرز ۱۴۰۰ کیلومتری جبهه هم را به خاطر دارد . اما خاطره ب کربلای پنج .این عملیات تا حوالی ساعت هشت و نیم، صحنه اش مثل کربلای چهار بود.ترس این بود که بچه ها برگردند عقب ، کار مشکل شود . باران گلوله ،لاینقطع می بارید . تانک‌های دشمن هم صف کشیده بودند .با دوربین نگاه کردم و شمردم .«سید محمد عاطفه مند» هم کنار دستم بود .بیست و سه تا تانک بودند .روز هم بالا آمده بود. حالا جنگ زره و پیاده بود .بدون جان پناه .فقط کانال های اولی پنج ضلعی می توانستند سنگر باشند، که نه پاکسازی شده بودند و نه ظرفیت همه نیروها را داشتند. خلاصه اوضاعی بود. در این اوضاع و احوال حاج مجید کاری کرد کارستان .بچه های دو گردان را برداشت .گردان حضرت زینب که فرمانده اش پدیدار بود و گردان امام حسن که دست فنون بود .،از کانال آمدند بیرون . روی دشت صاف ،تو تیررس مستقیم دشمن.تمام کانال پنج ضلعی را دور زدند .رفتند پشت مقر فرماندهی دشمن .یک جایی که بعدها معروف شد به مقر ابوذر .و با همین دو گردان این قلعه ی زمینی را فتح کرد .البته این جمله ای که با دو گردان دور زد و گرفت .تامل‌ها دارد .به سادگی نمی شود از کنارش گذشت . آدم باید باشد و ببیند تا بفهمند یعنی چه !؟ به نظرم باید این مقطع از رشادت مجید بشود تابلو. داستان شود برای کتاب درسی . در واقع موفقیت عملیات کربلای ۵ مرهون لشکر فجر است .مرهون تلاش مجید و تلاش بچه هایی که حداقل ۲۴ ساعت خواب به چشمشان نیامده بود. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* * * * * . خلاصه وقتی درگیری تمام شد رفتی مقر ابوذر که تازه فوت شده بود که سنگ را تجویز را اگر این سنگرهای بتونی دست بچه های ما بود سال کسی جرئت نزدیک شدن به حوالی اش را نداشت چه برسد به فرد و تسخیر فرمانده دلیر ش فرار کرده بود که در آخر کشته شده بود البته به دست بچه های لشکر عاشورا. آن حال و هوا آن قدر دوست داشتنی بود که حتی یادش برای آدم لذت بخش است. آدم را امیدوار می‌کند روحیه میدهد. زندگی یکنواخت واقعا خسته کننده است اما بچه های جبهه خسته نمی شوند یکیشان همین مجید! در عملیاتی که قبل از عملیات حلبچه می‌خواست انجام بشود که عملیات سختی هم بود زمان هم بسیار ضیق بود .باید در منطقه فاو از کارخانه نمک هم عبور می کردیم به طرف جاده کلیدی بصره. مجیدکار توجیه نیروها را برای این عملیات فقط با یک عکس هوایی انجام می داد .یعنی گردان به گردان هم نه دسته به دسته میرفت سراغ بچه ها و توضیح میداد تا نیمه های شب بلکه تا صبح. من با خودم می گفتم :بابا این حاج مجید نمیخواهد استراحت کند .نمی خواهد بخوابد در عملیات کربلای ۸ ۴۸ساعت تمام نخوابید.روز سوم عملیات دیگر ولو شد کف سنگر آن هم چه سنگری.نصفه و نیمه با سقف کوتاه. همانجا هم استراحت نکرد.دراز کشیده و با بی سیم کنترل می کرد .درباره این سنگر باید از حاج زمانی بپرسید ،یعنی باید یادش بیاورید .که پای همان سنگر حاج زمانی روی نفربر مجروح شد . و مجید پایان ندارد.مجید با آن روحیه ی ظریف و نکته سنج ، شوخ و شنگ و با آن کلاه قهوه‌ای رج دار وچشمهای ریز و دقیق. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* * * * * . . گفت: یادم نیست بچه ی کرج بود یا تهران ،اما لشکر سیدالشهدا بود .خیلی خوشم آمد .پیشانی بند قرمزی بسته بود .چشمش را صاف گذاشته بود روی هم .لباس جنگلی تنش بود .پایش را انداخته بود روی پایش . تکیه داده به دیوار سنگر . خواب خواب بود .چفیه را هم انداخته بود روی صورتش که سر خورده بود پایین .قطره ی خونی هم از دهانش جوشیده بود بیرون و روی لبش لخته شده بود» گفت:«اشک و رشکم درآمد .غبطه خوردم و آرزو کردم .آه کشیدم .دلم می خواست من هم کنارش بنشینم.دراز بکشم .چشمهایم را ببندم و پر بکشم.اما هنوز گرفتار بودم .من هنوز پاک توی گل گیر بود .هنوز خاک تنم نریخته بود . می فهمی؟ریاضت!! این چیزها اشتیاقم را برای جبهه بودن تقویت می کرد .شاید پیروزی عملیات اینقدر کارساز نباشد .ملتفت هستید؟اینها آدم را شعله ور می کند .خدا نصیب کند مرگ مطمئن.. گفتم:«ای بابا ما کجاییم در این بحر تفکر حاجی کجا. آخر آدم که دیده باشد باهاش نشست و برخاست کرده باشد ،دلش از ریسه های پی درپی درد گرفته باشد که او سببش بوده ،می فهمد یعنی چی. حساب این حرفهاست که آدم را از گوشه های دیگر باز می دارد که یعنی می شود پرپر شدن هزار نفر را دیده باشی.اهل نظام و رزم باشی .هزار نفر از دشمن را کشته باشی.شجاعتت هم زبانزد لشکر باشد آن وقت دل داده باشی به آنطور صحنه ای؟! اصلا شکوه مرد همین است که دلش را اینجور تابلویی ببرد . عملیات قدس سه ،عطش شفافی در شب موج میزد .بچه ها در تب و تاب بودند .دیدمش، چفیه اش را دور سرش طواف داده بود .کیسه ی خشاب را به کمرش بسته بود .اسلحه یتاشو دستش بود . گفتم :ظاهراً خودت هم رفتنی هستی» برای اینکه قشنگ شده بود .حالتی داشت که همان شهید لشکر سیدالشهدا را به یادم آورد.البته دو نفر بودند که شهادتشان باورکردنی نبود .یعنی ما سخت می توانستیم مرگشان را باور کنیم .از بس که جسور بودند .از بس که شجاعت از خودشان نشان می دادند .انگار از فولاد ساخته شده بودند. یکی مجید سپاسی و یکی هاشم شیخی. باور کنید وقتی حاج مجید شهید شد گفتم بچه ها جنگ تمام شد! •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* * * * * . حاج قاسم سلطان آبادی مسئول محور، تماس گرفت و گفت : _یکی از گروهان های امام مهدی دارند می‌آیند می خواهم روشن کنم که حاج مجید چقدر برای جنگ زحمت کشیده و چه دلیری ها کرده است. کسی که در هر عملیاتی نفر اول بود، البته با اندوخته چند روز شناسایی که به عنوان پیش قراول رفته بود به تنهایی یا نهایتاً با یک یا دو نفر دیگر. کسی که دستور فرماندهی بالاتر را تغییر میداد یا اصلاح می‌کرد. در منطقه ماووت ، بچه ها سه نفر اسیر گرفته بودند.موقعیت سخت و خطرناکی هم بود .همه اعتراض کردند این چه وقت اسیر گرفتنه؟! اما مجید اعتراض نکرد و گفت : اگر اینها را می‌کشتند نفر چهارم که فرار کرده است این خبر را به همه لشکر عراق می رساند و آنها هرگز تسلیم نمی شدند .چون در هر صورت پای مرگشان در کار بود .در مقاومت لااقل احتمال پیروزی هست، ولی الان وقتی حمله بکنیم فوج فوج  با پرچم سفید که نصفه و نیمه عرقگیر شان است پناه می آورند» حاج مجید ،که اگر لشکر فجر در عملیات نبود با لشکر های دیگر می رفت و بارها مهمان لشکر سیدالشهدا بود. از جمله در عملیات قبل از کربلای ۸، یک نفر برداشت و به کمک بچه های کرج رفت.» در عملیات کربلای ۵ دشمن در محور الکوت به شدت مقاومت می کرد. _دستت درد نکنه این ها را راهنمایی کن تا از پشت به محور الکوت که باز نشده است ضربه بزنند . اصرار هم داشت که خودم پای معبر باشم برای هدایت گردان های بعدی، اما با خود گفتم لااقل تا سر معبر همراهشان باشم. راه افتادیم تا رسیدیم به حاج مجید. لبخندش اولین کلام بود که خستگی آدم را فوت می کرد. گفت: کجا؟! گفتم: می رویم برای محور الکوت » گفت:من خودم گردان را میبرم ، شما برگرد پای معبر. همان جا بود که از بچه ها شنیدیم حاجی به همراه شهید محمد رضایی با لباس غواصی زده اند به شش پری ها و محور را باز کردند. نگاهی به حاج مجید کردم و نگاهی به جوش و خروش نهر العشا! چه شباهت های زیادی داشتند. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* * * * * . راست راست می آمد بالای خاکریز .دقت می‌کرد. نشانه می گرفت. شلیک می‌کرد بعد هم توی خاکریز فرو می‌رفت .یک تیربارچی هم اونورتر بود که قطار دجله انداخته بود روی دستش و درو می کرد. لجم بالا آمد. آرپیجی را از یکی از بچه ها گرفتم.موشک را به خوردش دادم. منتظر ماندم که سیاهی ا ش روی خاکریز سبز شد. ماشه را چکاندم که گلوله به سرعت از من دور شد. نگاه میکردم داشت کله اش را چپ و راست می کرد تا دقیق‌تر بزند که نیم تنه اش افتاد این طرف خاک ریز. این قضیه مال عملیات خیبره. وقتی عملیات خیبر بود به لشکر فجر دستور دادند که یک راه فرعی باز کنه و آتش دشمن را متوجه خودش کنه تا از جای اصلی که عملیات بود بچه ها بتوانند وارد بشن، یعنی جزیره مجنون. بنابراین دو سه شب کارما آتش ریختن و درگیرشدن بود. دشمن هم کوتاهی نمی‌کرد.بو برده بود که قرار عملیات بشه .همانجا بود که فرمانده گردان ما یعنی مجتبی قطبی که بعدها شهید شد کالیبر خورد توی دستش و مجروح شد و من که فرمانده گروهان بودم شدم مسئول خط. آخر شب بود که یک گروهان از بچه های آباده را فرستادیم جلو تا درگیر باشند و دشمن را مشغول کند فرمانده آنها آقای زارع بود فرمانده گردان هم آقای عیسایی. یک ساعتی گذشت بیسیم چی گردان تماس گرفت و عز و جز می کرد که گرفتار شدیم و زمین‌گیر به دادمان برسید . گفتم :خیلی خوب همون جا باشید تا برم کسب تکلیف کنم و بیام تماس گرفتم با حاج مجید سلام و احوالپرسی گفت: عظیم من فلان جا هستم بیا ..۲۰۰ متربیشتر با ما فاصله نداشت... رفتم به دوران مدرسه راهنمایی اقلیدس. دوست همکلاسی بود و درسش را مثل کالک عملیات از بربود. زبل و شوخ بود و بچه ها دوستش داشتند. با توپ هم سر و کار داشت مثل همین الان .یک نفر بیشتر نبود که توی هر دو تیم فوتبال و والیبال عضو باشد آن هم خودش بود تیم مدرسه اقلیدس در مدارس شیراز همیشه اول بود. بیشتر از به خاطر همین حریف زرنگ درسخوان. مدیر مدرسه از چشمش هم راضی تر بود که مجید توی هر دو تا تیم بازی کند چون هم اخلاقش ملس بود هم درسش نمره اول. خلاصه هم در تیم فوتبال درسش را خوب بلد بود هم در درس و مدرسه همه را خوب دریبل می زد و جا میگذاشت . •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* * * * * . نشستم بعد از این همه چیز که یادم بود و یادش اومد گفت: کار خودته باید بریم نجاتشون بدی. هنوز تمام قد پا نشده بودم که صدای خمپاره منو به زمین چسبوند، اما مجید تکون نخورد . ترکش نخودی ریزی رفت توی پام ، اما عیبی نداشت. باید میرفتم سراغ بیسیمچی و گردانی که رفته بود جلو و زیر آتش دشمن کپ کرده بود. کشاورز هم همراه مامد از بچه‌های اطلاعات بود رسیدیم به بیسیم چی. ناراحت بود و بیراه میگفت. آرومش کردیم. نصیحتش کردیم و گفتیم توی روحیه بچه‌ها اثر بد میزاره. ساکت باشه نرم شد و شروع کرد به توضیح دادن. ازدست تیربارچی و آرپیچی زن عراقی ها ذله شده بود. به کشاورز گفتم: تو برو دنبال تیربارچی من هم حساب این یکی رو می رسم. همون که گفتم گلوله آرپی جی مثل مشعل گداخته توی شکمش افتاد این ور خاکریز. کشاورز هم تیربارچی را با قطار فشنگ شرور کرد توی هوا. هول و هراس افتاد توی جونشون. پا گذاشتن به فرار بچه ها تو روحیه شون بالا رفت که گذاشتن پشت سر عراقی‌ها هشت تای آنها را اسیر کردند. رفتیم جلو ازمیدان هم مین هم جلوتر .تماس گرفتیم حاج مجید خیلی خوشحال شد. گفت:کجایید؟ گفتم:توی کانال گفت: هر کسی خواست بیاد بالا بزنیدش. الان یک گروهان کمکی براتون میفرستم. چشمی گفتم به گوشی رو دادم دست بیسیم چی. هوا گرگ و میش بود تیمم کردیم و نماز صبح مان را خوندیم مشغول قرآن خواندن بودم که هلهله عراقیها را شنیدم. برکت یک تیپ نیرو ریختن توی کانال. مثل برگ خزون این تنای گنده را ریختن پایین. هرچی همه ما داشتیم سفارش می کردیم اما دست بردار نبودند. آتیش بچه ها که کم شد ،یک تیپ دیگه هلهله شون شروع شد. فوری دستور دادیم همه بیان عقب. تپه های ال مانندی بود. نشون کردیم. گفتیم :بریم اونجا سنگر بگیریم تا اینا از کانال که میان بیرون درو بشن. از خاکریز رفتم بالا تا این دستور را به همه ابلاغ کنم‌ همین که پام رو بالا گذاشتیم روی نرمی فنر مانندی فرو رفت ، وقتی برداشتیم مین منفجر شد . به سمتی که کوتاه‌تر شده بودم خوردم زمین. نگاه کردم پام از مچ آویزون بود به نرمی پوستی که خونی بود، بند بود و تاب میخورد. http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* * * * * دردش داشت شروع می‌شد که از جا بلند شدم خودم را سرپا گرفتم .ترسم از روحیه بچه‌ها بود . چند نفر متوجه شده بودند اما نگذاشتم جمع بشن و سر و صدا کنند. گفتم زود باشید برید. لی لی میکردم که سر و کله یک امدادگر به یک دکتر پیدا شد .نوار تسمه مانندی بستند بالای بریدگی. پوست آویزان رو تیغ زدند خیلی بی رحم .بعد هم زیر بازو ام را گرفتند و کشون کشون بردن به پشت تپه هایی که گفتم نشون کرده بودیم . حالا آتیش ما قطع شده بود و عراقی‌ها گله گله از کانال می‌آمدند بالا که با گلوله های آرپی جی پرت می‌شدند به اطراف حال من رو به ضعف بود که گروهان کمکی رسید چند قدم لی لی کردم. چند قدم روی دوش امدادگر و دکتر کول شدم تا رسیدم به حاج مجید که پیش حاج نبی رودکی ایستاده بود و اختلالات میکرد .اومدند طرفم. _چی شده؟!! سرم رو توی دستاش گرفت و بوسید. حاج نبی هم همینطور. گفت:پی ام پی آماده است بیا برو عقب. نه و نو کردم .واقعا می خواستم بمونم .به دو نفر از بچه ها دستور داد تا چهار دست و پامو رو بگیرن و به زور سوارم کنند. تنها که شدم رفتم توی خیالانم.دوره میکردم لحظاتی رو‌که با مجید بودم . از زمین فوتبال و والیبال تا میدونم مین و سنگر کمین و کار مرگ آور شناسایی. یادم اومد یک روز اومد سراغم .گفت: بریم شناسایی؟ گفتم :بریم یه دونه موتور سرپا پیدا کردیم و زدیم به راه .رفتیم از خط خودی هم یک کیلومتر اون ور تر .کاغذ کالک توی دستش قژقژ می کرد و باد میخورد . انگار می خواست از دستش فرار کنه.نگاه می کرد .دقیق می شد .اندازه می گرفت .تخمین میزد.گاهی هم با زحمت نگاهی به کالک می انداخت. http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* * * * * حواسش نبود یکباره زدم روی ترمز . هول خورد به پشتم . کماندوها.... ۳ تا خودروی تکاوری با چادر سبز که روشون کشیده بودند جلومون سبز شدند. گفتم: حاجی اینها مشکوک اند. گفت: بهت میگم برو _چی چی رو برم بابا !؟ نگاه کن دارم می پرند پایین... ماشین پریدن پایین به طرف ما سنگر گرفتند یک قدم دیگه میرفتیم شلیک می کردند. گفتم: چیکار کنم حاجی؟! گفت:فقط دعا کن همین انتظار داشت من هم همراهش بخندم! خون توی رگ هام یخ زده بود! الله اکبر آخه این چه وقت شوخی کردن بود...!! کالک را جمع کرد دستانش را گذاشت روی شونه هام و گفت:برو سمت چپ.. فرمون را که برگردوندم شالاپ افتادیم توی چاله. فرمان را سفت تر از قبل چسبیدم تا بلاخره سرازیر شدیم. دره هایی که تا اون موقع ندیده بودم پشت سر گذاشتیم و جون به لب رسیدیم به سنگر های خودی.. توی فکر بودم که مجید این کارا از کجا بلد بود. این راه هارا از کجا یاد گرفته بود..چند بار در این هول و‌هراس ها شناسایی رفته بود...؟! 🌸🌸🌸🌸 هوا هنوز روشن نشده بود و خوب نمی شد تشخیص داد اما لباس سیاه تنش بود سرتاپا سیاه.. لشکر فجر از ضلع فاز گاه کوچ سواران وارد شده بود و ماموریتش را انجام داده بود اما درگیری ادامه داشت. یگان های دیگر هنوز کارشان را تمام نکرده بودند و منطقه گل به گل آب گرفتگی بود تالاب های مصنوعی که لبریز بودند از ترس دشمن. از آن منطقه وسیع فقط رگه باریکه خشکی به نام سرپل سهم ما بود. دشمن شبیه خون خورده بود و مثل مار زخمی منتظر انتقام .تانکهای خشن و خشمگین آماده بودند. پای ما هم روی آب ..اگر حمله میکردند نام و نشانی از ما باقی نمی گذاشتند .سرپل را می‌گرفتند، ارتباطمان با خشکی قطع می‌شد و در آب و تالاب تا قطعه چندانی برای مقاومت نداشتیم. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* * * * * در همین تب و تاب بودیم که با لباس سیاهش سر رسید حالا هوا کمی روشن شده بود لباسش تنگ به بدن چسبیده بود به طور مورب کشیده شده بود که این تن پوش غریب را زیپ می کرد. یک گروهان نیرو میخواست عجله داشت اسلحه تاشو در دستش بازی می کرد .اختلالاتی کرد با حاج منصور فتوت و بعد یک گروهان از گردان حاج منصور برداشت و رفت. من همچنان به فکر نقشه بودم که او در ذهن داشت داشتم که هر چه هست کار ساز است .پیش از اینها خودش را نشان داده بود. طرح های عملیاتی اش، نظرهای کارشناسی اش و مدیریت جنگی اش. خلاصه طوری بود که پیشنهاد شده بود برود پیش سرهنگ صیاد کار کند. ۲۰ دقیقه می شود که رفته بود. نگاهی به ردیف تانکها انداختم. آرایش نظامی داشتند .جنب و جوشی در شان پیدا بود.دلهره ام گرفت. گفتم حتماً قصد پاتک دارند. موقعیت خطرناکی بود .خصوصاً برای ما یعنی بچه های لشکر فجر که زودتر از همه زده بودند به خط و اگر لشکر های دیگر موفق نمی شدند قیچی شدن ما حتمی بود. در حال آن همه وسط آب هم معلوم نبود حرکت کردند هم بیشتر شده و دستپاچه شدم. گفتم نکند خواب میبینم.. دقیق شدم. رفته رفته هراسم تبدیل به حس دیگری شد .حتی فراتر از تعجب. دهانم باز مانده بود .میخواستم فریاد بزنم. اطرافم را نگاه کردم. شلوغ بود همه را روی لبه خاکی دیدم. ذوق زده و متعجب..نیازی به فریاد زدن نبود فریادم دیده میشد در چشم هایم. خدای من !!تا آنکه ها رسیده اند تا پشت خاکریز. گروهانی که از گردان فتوت بریده شده بودند برگشته‌اند سوار بر تانک ها. لبخند بر لب از اولین تانک بیرون می‌آید حاج مجید یعنی کسی که به تنهایی تثبیت عملیات کربلای ۵ را سبب شده بود.لااقل در زاویه کوچ سواران. همچنان اسله تاشو را در دستش باز می‌کرد .عرق از سر و رویش چکه می کرد. رخت های سیاه چسبان آزرده اش کرده بود اما به روی خودش نمی آورد. حالا که کار قرار گرفته است شاید فرصت کند تا لباس غواصی را از تنش در بیاورد.. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* * * * * محمد سر نترسی داشت. اما خودش تعریف کرد که یک یار همراه مجید شدم و جون به لب برگشتم از بس که کارهای خطرناک می کرد. راست راست روی خاکریز را می رفت اون هم درست وسط روز. انگار که گلوله ها چشم دارن. حالا اگه زود می رفت یا فقط رد می شد باز هم راهی بدهی بود. راست می ایستاد و نگاه می کرد بررسی می‌کرد تا بعداً این دید زدن ها به کارش بیاید. وقتی آدم این حرفها را از محمد اسلامی نسب که خودش یک پا سر به تیغ سپرده بود شنیده باشد می‌فهمد که حاج مجید یعنی چه فرمانده عملیات که باید در سنگر سفت و سختی های بیسیم نشسته باشه و گردان ها رو هدایت کنه خودش نفر اول خط بود دلم میخواد چند تا از این کار حاجی را تعریف کنم و شما هم بنویسید تا همه تاریخ یادش بماند حاج مجید اگر سه تا گردان خط‌شکن داشتیم حتماً با اولین میرفت انگار این مرد آفریده شده بود برای خط مقدم اگر پاش می‌افتاد کماندو هم می‌شد و باز هم میشکند همینطور که شد روی کربلای ۵ اولین گردان که باید عمل میکرد غواص ها بودند لباس غواصی پوشید و زرد به آب که تا نصفه های روز هنوز این لباس تنگ چرمی تنش بود اسباب و آلات جنگ هم با خودش نمی برد. معروف بود بین بچه ها که ها مجید نقشه را با انگشت تشریح میکنه. لااقل یک میله آنتن نمی گرفت دستش. می‌گفتیم یک اسلحه بگیر دستت. میکفت نمیخواد از عراقی ها برمی دارم. حتی یادم تو عملیات والفجر ۸ با مجتبی مینایی یا احمد عبدالله زاده و یا رفاهیت همراه میشن با موتور میرن جایی که عراق شیمیایی میزنه ماسک می زنند یه دونه هم میدن مجید. که اون نمیزنه میگه این جور چیزها به درد من نمیخوره. چفیه را میگیره جلوی دهنش تا وضعیت عادی میشه. جالب اینجاست که فقط حاج مجید این وسط شیمیایی نمیشه. همیشه هم می‌گفت من کمربسته حضرت زهرا هستم مادرم خواب دیده. ما هم باور کرده بودیم. یعنی همین طور هم بود. این همه که توی تیر ترکش وول می خورد توی رگبار و آتیش. با اینهمه عملیات که توی هر کدوم چندین و چند روز قبل و بعدش اون حاضر می‌شد شاید به پنج بار نرسه اینم توی کلش بود یعنی خودش رو سپرده بود به قضا و قدر الهی می گفت گر نگهبان من آن است که من می‌دانم. شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد راست هم میگفت عملیات قدس ۳. از پشت بیسیم میشنیدم که حاج نبی دنبال سپاسی است مرتب داد میزد به بچه های دیگه سفارش می‌کرد تا اینکه گفتم حاجی رفته جلو. باز از جلو تماس گرفتم که بچه ها خط را شکستند و رسیدن به یک مخزن بنزین به حاج مجید بگید چه کار کنیم منفجر کنیم یا نه. آخه حاج مجید مسئول عملیات باید کسب تکلیف می‌کردند هنوز توی جواب اینها مونده بودیم که صدای انفجار پیشرو جهنم. بچه های خط شکن فکر می‌کردند عقب همونجا هم مخزن را دیده بود و خودش منفجرش کرده بود با آرپی جی. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* * * * * صدای موسیقی از درز خانه ای نیمه ویران بیرون میزد. صدای غریب شهر شاید همین آهنگ تند با طنین نامفهوم ترانهای بود که به نظر فارسی نمی آمد. صدای صفیر گلوله، نفیر خمپاره‌ها و درام هراس آور انفجار، معمول کوچه‌های آوار انباشته و رهگذران هر از گاهی اش بود که خاکی پوش و مسلح بودند. شهر آبادان مجروح بود اما نمی نالید به هم نگاه کردیم معلوم بود همگی تعجب کرده ایم به سمت صدا پیچیدیم.چار چوبیه در،در  محاصره گونی های شنی بود. در زدیم و صبر کردیم .صدای خش خش پایی به گوش رسید .باز هم به هم نگاه کردیم یعنی اینکه آمد در را باز کند. _بفرمایید سیه چرده با موهای وزوزی و ریش فری آنکاد شده ، دماغ پهنی داشت . میانسال بود . _سلام علیکم _و علیکم السلام .بفرمایید _ببخشید حاج آقا ..انگار صدای موسیقی می آمد.فکر میکنم اینجا جبهه باشد.. مرد نگاهش را به داخل خانه برگرداند _اینجا فرمانداری است .ماهم بچه های فرمانداری هستیم و می دانیم چکار کنیم مجید نگاهی به من کرد و دوباره به سمت در چرخید _به به حاکم شهری که اردک ... گفتن اردک همان و تپق خنده ما همان . کارمند فرمانداری اصلا ریسه رفت .. خوب مصرع بعد هم جور در نمی اومد.خنده اش که تمام شد ، دست زد پشت مجید . گفت:بفرمایید داخل .. بابا من داشتم رادیو می گرفتم.یک‌لحظه کاری پیش اومد ،رادیو را روی همان موج رها کردم که از قضا این ترانه پخش می شود شما شنیدید خداحافظی کردیم و عذرخواهی ،اصرار مرد جنوبی از رفتن بازمان داشت به چای دعوت مان کرد . مجید انتظار نوشابه داشت اما زمستان بود. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* * * * * زوزه خمپاره به زمین چسبید این انفجار را فشرد و به دیوارهای کانال کوبید صدای کشداری در گوشها دوید و غبار غلیظ فضا را نخودی رنگ کرد. همه در کانال فرو رفتند .گرد و خاک بنشیند و نشیند بعضی ها نیم خیز شدند .مجید گوشش زینگ زینگ میکرد .غبار غلیظ سرفه اش انداخته بود ‌.توجهی نداشت . زیر چشمش میسوخت. همین سوزش متوجه اش کرد. یک لحظه بعد هرم ملایمی روی صورتش لغزید. ن دست برد به طرفش. خون فج زد. گرد و خاک کاملاً نشسته بود و هاشم فهمید که مجید زخمی شده است. حدود ۱۲ ساعت از شروع عملیات می گذشت و ساعت ۱۲ ظهر است . مقر تیپ یک عراق را تصرف کرده‌ایم و قصد داریم پس از پاکسازی در آن مستقر شدیم. سنگر محکمی است. بتنی و هلالی شکل و به اندازه چهار پله در زمین چال شده است. قطر گزاف از خاک رویش ریخته‌اند .گلوله توپ و خمپاره که بر آن فرود می آید از داخل به اندازه بارش تگرگ کویر صدا میکند. باورم این است. _حاج آقا.. هاشم کسی را صدا میزند. کف دستش را نگاه میکند فقط شیارها سرخ نشده اند خبری از باند و گاز نیست حتی امدادگری هم نمانده است عملیات کربلای ۵ رو به اتمام است یا لااقل از تب و تاب اولیه افتاده است. مجید که رگه خونی از پشت دستش شر کرده است مرتب می گوید :«مهم نیست هاشم چیزی نیست» .رگهه های خون روی لباس از گلدوزی شده اند و رفته رفته سیاه میشود. به نظر می‌رسد خون زخم کمتر شده باشد اما مجید هنوز دستش را زیر چشمش می فشارد. حاج آقا عمامه را روی سر جابجا می کند خودش نمی بیند لایه ای از خاک حجم سفید این دایره را در بر گرفته است طوری که رد انگشت هایش روی عمامه جا می ماند. _بفرمایید آقای اعتمادی فرمایشی بود در خدمتم. هاشم سر راست می کند .لبخند می زند و می خواهد چیزی بگوید حرفش را میخورد. مردد است حتی با انگشت نشانه اشاره هم می کند اما منصرف می‌شود انگشتش را پس می کشد .حاج آقا تازه متوجه می‌شود که مجید زخمی شده است. _چرا باندی گازی چیزی نمی بندید؟! هاشم میخندد :«حاج آقا برای همین صداتون کردم.» هنوز حرفش تمام نشده که حاج آقا عمامه را دو دستی تعارفش میکند. هاشم جای زخم شده پارچه را از لای دندان هایش درآورد و دست هایش را به سرعت از هم باز کرد و اندازه یک متر جر خورد و برید گذاشت روی زخم و مجید با دست نگه داشت نم نمک خون بند آمد. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* * * * * عینکش خاک گرفته بود. فرصت نداشت تمیزش کند. تنها کاری که کرده بود این بود که آن را تا نوک دماغش پایین آورده و از بالای آن نگاه می کرد: دست شما درد نکند. حاج آقا لباس خاکی داشت و ریش های پرپشت و سیاه و به اندازه یک مشت بلند چهره نورانی و پیشانی بلند دوست داشتنی اش کرده بود. کبودی داغ غمهای در وسط پیشانی اش بدون قطر مشخص شده بود‌ موهای سرش را دورتادور کوتاه کرده بود. هاشم از بالای عینک نگاه کرد و تشکر کرد 🥀🥀🥀 دژ. بتنی پنج ضلعی و سنگر هلالی تیپ یک، آن قدر مهم و محکم بود که دشمن باز پس گرفتنش را به یک تک ظهر هنگام تجربه کند .بچه ها جانانه مقاومت کردند و زیرباران گلوله از عرق مقاومتشان خیس شده بود. رفته‌رفته شب از راه رسید و دشمن مثل همیشه مایوس و شکست‌خورده عقب کشید . دژ پاکسازی شده بود سه روزی گرفتار جابجایی نیروها بودیم .یک شبانه روز هم در کار عملیات و حفظ خط . شب هم. سایه سنگینش را روی پلک هایمان کپ کرده بود همان سر شب گرفتیم خوابیدیم .شاید شام هم خوردیم ولی من خستگی و خواب را بیشتر به یاد دارم . ساعت حدود ۱۲ شب که خش های ممتد بیسیم بیدارم کرد. حاج نبی رودکی بود حاج مجید و هاشم را صدا می کرد اوقاتش تلخ شده بود معلوم بود. میگفت: بابا چرا گوشی را بر نمی دارید ؟چرا به گوش نیستید این چه وضع شده است؟! بیسیم چی پشت بیسیم خوابیده بود گوشی را برداشتم حاج نبی همان کلمات قبلی را تکرار کرد. گفتم: بچه ها خسته بودند خوابشان برده حاجی من در خدمتم _ ببینید آقای هاشمی سمت چپ خودمان را _آب گرفتگی ؟ _بله آب گرفتگی . سر بزنید یک گزارش کاملی از وضعیت آنجا دستور را که از حاج نبی گرفتم . بچه ها را بیدار کردم و به طرف دژ مرزی حرکت کردیم سوار پی تی آر . شدیم. ظلمات بود جاده ناهموار چراغ های خاموش و مسیری طولانی که به خاطر نبود خاکریز باید دور زده میشد .صرفه این بود که پیاده برویم .از طریق کانال ها پیاده شدیم و راه افتادیم. اطراف کانال زیر آتش بود اگر یک گلوله داخل فرود می آمد هر هشت نفر مان را دود می کرد گلوله مستقیم تانک. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* * * * * بسم الله گویان رسیدیک به سنگر نوک. پیشانی جنگی ما آنجا بود .حاج قاسم سلطان آبادی بود و یک فرمانده گردان که نامش یادم نیست .سنگر تنگ ما را به زحمت جا داد. مهربان نشستیم دیده بوسی و احوالپرسی و تهیه گزارش برای فرمانده لشکر . دشمن ترسش را با ریختن گلوله ها پنهان می کرد. سنگر نوک از توپ مستقیم شان که پشت سر هم در اطراف فرود می آمد مثل گهواره تاب میخورد. حاج قاسم گفت نیروهای دشمن تازه نفس هستند و مدت زیادی نیست که مستقر شدند .بچه ها ی کمین و اطلاعات هم گزارش داده بودند که برایشان سخنرانی شده و حسابی تهییج شده اند .از خاکریز که نگاه کردیم همه این گزارش‌ها تایید شد. عراقی ها تانک هایشان را انداخته بودند و با چراغ های روشن مانور می دادند. برای تدارکات و نیرو مشکل ما بیش از دشمن بود. آبگرفتگی دردسر بود مزاحم همه چیز بود. تعویض نیرو استقرار نیرو، حمل و نقل تدارک کردن همه چیز. در همین حین برای بار دوم حرارت ملایمی روی صورت حاج مجید سر خورد. چشمش شروع کرد به خونریزی. خیلی هم شدید. در یک چشم به هم زدن خون روی بادگیر پسته رنگش موج انداخت. آمبولانس نبود. امکانات ماشینی نبود .بیسیم هم که می زدیم کسی جواب نمیداد .آنجا فقط یک گردان نیروی خط نگهدار بود که به کمک گردانی از لشکر حضرت رسول حفظ محور می کردند. لجمان هم از دستش در آمده بود که لاینقطع میگفت: چیزی نیست مهم نیست. بالاخره تصمیم بر این شد که با یک نفر برگردد عقب. همه هم گفتند هاشمی. ما هم راه افتادیم. مثل ابر بهار گلوله میریخت .ماندن توی خط  به سلامت نزدیک تر بود . ظلمات هم بود چشم چشم را نمیدید .با بدبختی رسیدیم به سنگرهای اول این ور و آن ور زدیم تا یک آمبولانس پیدا کردیم .راننده نداشت صدا زدیم پیدایش شد . گفت بنزین ندارم. قربان صدقه اش رفتیم قول بنزینش دادیم تا راضی شد. اصفهانی بود از لشکر امام حسین . به هر ترتیب رسیدیم به اسکله و منتظر قایق شدیم. به قصد این ور آب حرکت کردیم. آب کم عمق بود و پروانه موتور گیر می کرد . هوا گرگ و میش بود که به بیمارستان رسیدیم .انگاری رمقش را دقیق اندازه گرفته بود و تقسیم کرده بود . روی تخت دراز نکشیده از هوش رفت. بعد از نماز صبح برایش دعا کردم. نگرانش بودم خاصه که یادداشتی هم نوشته بود و داده و دست پدرم که جبهه بود و گفته بود اگر من شهید شدم حتماً شما را شفاعت خواهم کرد و هنوز این سند بهشت محفوظ و موجود است است. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* * * * * تو دلم مونده بود یک بار هم که شده همراهش بشم ببینم چه جوریه که اینقدر میگن نفس پُر کار میکنه. من همیشه به عنوان راننده نفربر در اختیار فرمانده لشکر بودم. چندسالی تجربه جمع کرده بودم کم کم داشت باورم میشد. شاید ادعا هم میکردم . پیشتر ها فرمانده ها با ماشین می رفتند یا حتی با موتور سیکلت که خطرات زیادی داشت. چپ می کردند مجروح می شدند شهید می شدند. این بود که تصمیم گرفته شد با زره برن جلو. همه هم با من همسفر شده بودند . از حاج نبی رودکی و حاج قاسم سلطان آبادی یا شیرافکن و عالی کار و همه. عقده کرده بودم که با حاج مجید همراه بشم ببینم بچه ها راست میگن یا نه؟! همه اونا رو هم که بردم دیدم که هر کدوم برای خودشون یلی بودن. واقعاً شجاع و کاردان. بالاخره یک روز میسر شد که ملتزم رکابش بشم .با چند همراه که حاجی داشت.رفتیم به طرف خط با نفر بر. خط پدافندی بود که ممکن بود خسته بشن. فرمانده ها که سر می زدند سراغ و سوالشان می کردند خودش تجدید روحیه بود. خاصه کسی مثل حاج مجید و آن روحیه شاد و بشاش که همه را سر شوق می آورد. تا رسیدیم تک‌تک سنگرها را سر زد تعارف و تکلیف بسیجیا آدم را تازه می کرد .خداوکیلی آب توی پوستم می دوید.انگار یک تکه آسمان افتاده باشه روی زمین. اینقدر معنوی. دور مجید حلقه می‌زدند باهاش عکس می‌گرفتند. خوش و بش می‌کردند .قول و قرار می گذاشتند وعده و وعید می دادند برای شب حمله. گفتم که خط پدافندی بود .آروم و بی صدا هر از گاهی یکی دوتا گلوله صداش مثل ترقه توپچی‌ها توی فضا پخش می شد. اما به هرحال خط مقدم بود. یعنی آن طرف خاکریز عراقی ها بودند که اگر جرات و جسارت داشتند توپ و تشر شان پر بود. بازدید که تمام شد گفت: بریم. حرکت کردیم به سمت عقب .با خودم گفتم :انگار اون جور هم که بچه ها گفتند نبود. توی همین فکر و خیال بودم که صداش توی گوشم زنگ خور _کجا انگار داری میری عقب ... _مگه بازدید تموم نشده؟؟ _وضعیت دشمن چی میشه!؟ یک سری هم به اون بزنیم بعد با دستش اشاره کرد برو بالا روبروی من چیزی جز خاکریز نبود. کافی بود که ما فقط گرد و خاک مون به لبه خاکریز برسه . گفتم: اونور دشمن ها میزنن لت و پارمون میکنن _نه بابا مسئله ای نیست .آب هم از آب تکان نمیخوره •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* * * * * خجالت کشیدم که بترسم. اصلاً طوری حرف میزد که انگار داره میبینه .خلاصه جرأت توی رگم دوید .قوت قلبم داد .بسم الله گفتم و رفتم از خاکریز بالا. همین که از بالای گردوخاک نمایان شدیم آتیش بارون شروع شد. حالا نزن و کی بزن بودن .هرچی دم دستشون بود نثارمون کردن.هول و چرا به جونم ریخت.دستپاچه شدم . پیشونیم گل زده بود از عرق. نمیدونستم کجام روی زمینم یا توی آسمون. وضعیت گلوله بارون که آروم شد نگاهش کردم به قدر چشم بر هم زدنی نترسیده بود .پیشونی بلندش عرق نداشت. کلاه رج دار قهوه ای رنگش رو جابجا کرد. موهاش برق زد. خیس بود . من خجالت نکشیدم چون مرگ واقعاً روی لبه خاکریز پرپر میزد اما نگاه حاج مجید دورتر از لبه خاک رس بود خیلی دورتر... 🌹🌹🌹🌹 برایم مثل روز روشن بود که اینجا جای خوبی نیست .یک جرقه که زده شود می رود روی هوا .می شود جهنم .یک سنگر پلینی نصف و نیمه که نصف آدم بیشتر در آن جا نمی گرفت .آن هم به صورت نیم خیز .اما لج‌کرده بود .پایش را در یک کفش کرده بود که الا و لابد من همین جا می مانم. این اولین بار بود که می گفت نمی روم جلو ،والا هرچه ما یاد داریم نوک پیکان بود . حالا چه میدید و چه میدانست بر ما معلوم نبود .خلاصه نیامد که نیامد. چدست از آن سنگر پلیتی برنداشت .دل از ان کانال تنگ نکند .ما هم دلمان نمی آمد که رهایش کنیم.ولایت پذیری هم داشتیم.نشستیم توی سنگر دنج پلیتی .بی سیم چیها نشستن داخل کانال. گفت:عجب جایی است گفتم : تو راست میگی البته زیر لب غرولند کردم . چوبک زدیم تا عملیات شروع شد .اصرار کردم که : بابا لااقل پاشو سری به بچه ها بزنیم . گفت:از همین جا نگاه کن. راست می گفت ،چون نزدیک بود .ماهم روی ارتفاع بودیم و همه چیز از اینجا معلوم بود .چند دقیقه ای صبر کردم .با بی سیم ور رفتم .با چند نفر صحبت کردم .اما اینطوری دلم آروم نشد .نگران بچه های گردانم بودم.کم کم داشتم از کوره در می رفتم.لااقل اگر جواب اصرارم را می داد کمی آرام می شدم . •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* * * * * کلافه بودم نگران بچه های گردان که یک گروهان ۱۶ بود به ارتفاع دوقلو و یک گروهان ش رفته بود برای کمین گروهان نهم برای احتیاط در شیار بانی شار مستقر بود منتظر ماندیم تا ببینیم بچه های آقای قنبرزاده چه می کنند اصل همه چیز ارتفاع ریشن بود .اگر بچه ها ریشن را می گرفتند مشکل دیگری نداشتیم .هر چقدر که دشمن پاتک میکرد می‌توانستیم مقابله کنیم. باز با بیسیم تماس گرفتم دو گروهان اعلام موفقیت کردند. هنوز گوشی در دستم بود که دیدم از سنگر بیرون رفت. در راه کانال شروع کردبه قدم زدن. متوجه اش بودم اما نه طوری که بفهمد. بلکه ظاهراً خودم را با بیسیم مشغول کردم .مرتب قدم میزد دقیقه به دقیقه نگاه میکرد به آسمان مثل اینکه منتظر چیزی باشد. دست هایش را پشت سر گرفته بود و حال عادی نداشت. توی خودش بود. یکباره آتش دشمن شروع شد. گفتم: بچه ها آماده باشید که الان خاک سنگر را هم به آتش می کشند. حالا وقت پناه گرفتن بود. اما او داد زد:« سریع بیاید بیرون» پریدیم بیرون . دشمن آژیر شده بود و کانال را پیچانده بود به آتش. دوازده نفری میشدیم که در کانال بودیم رو به شهر سید صالح که در واقع رو به همان ارتفاعی که عملیات انجام می شد. کانال عمیق بود و اندازه معمول قد یک انسان. لبه هایش سنگ چین شده بود مگر یک نقطه کوچک که از قضا همین جا ایستاد. توی خود هنوز توی خودش بود یک چشمش به آسمان من با بیسیم صحبت میکردم با حاج نبی رودکی دست دراز کرد طرف من و گوشی را گرفت و گفت: می خواهم با عوض صحبت کنم (معصومی فرمانده گروهان) این معصومی آخرین کسی بود که با صدای مجید را در بیسیم شنید الان هم هست بچه کوار است در تیپ الهادی. من نگران بودم که خاطراتش زیاد و به خاطر حالتی که مجید داشت به دلم افتاده بود ما زبانم قفل شده بود با هر گلوله که کنارمان می خورد دلم فرو می ریخت. حالت عجیب و غریب از کلافه کرده بود آدم نبود که ساکت باشد یا رسمی حرف بزند و شوخی نکند. http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* * * * * در همین احوالات بودم که چند گلوله کاتیوشا پشت سرمان فرود آمد.همگی در کانال فرو رفتیم .مجید هم همین طور ،هنوز گوشی بی سیم در دستش بود .داخل کانال صاف بود ،مگر جلوی مجید که یک سنگ صخره مانند ، جا خوش کرده بود .مامور بود و مأموریت داشت .انفجارها که تمام شد نیم خیز شدم.برگشتم به طرفش .احساس کردم دارد گوشی از دستش می افتد.بغلش گرفتم و دست گذاشتم زیر سرش . دستم گرم شد هوا هنوز روشن نشده بود .اول فجر بود .نمی توانستم مطمین بشوم .شاید هم نمی خواستم قبول کنم.اما به هرحال مجید مجروح شده بود .ترکش خورده بود به پشت سرش.از همانجا که سنگ چینی نداشت .پیشانی اش هم شکافته بود .خورده بود به همان صخره که گفتم ماموریت داشت. همه چیز دست به دست هم داده بود تا مجید از دست برود .خودش هم خوب فهمیده بود .شاید از یک روز قبل ،لااقل از عصر روز بیست و هفتم. خون گرمش از دستم سرریز کرده بود .لال شده بودم .حتی بی سیم چی ها را صدا نکردم .کم کم بچه ها متوجه شدند .آنها هم دست کمی از من نداشتند .یواش یواش از بهت و حیرت درامدیم و اشکهایمان سرازیر شد. فقط توانستیم گریه کنیم .همین. مرتضی روزیطلب وضعش از همه خرابتر بود .شاید کسی که بیشتر از همه با مجید بود خودش بود .همه‌ی شناسایی ها را با هم انجام می دادند .باورش نمیشد .حق هم داشت. گریه کردیم .شاید به اندازه دهم محرم.آرام که شدم ، پا شدم .به خودم و بچه ها نهیب زدم: _شهید شد که شد ...این عاقبت همه ماست .ما برای زنده ماندن اینجا نیامدیم.اصلا اینجا به مرگ نزدیکتر است یا زندگی ؟!! خلاصه یک نطق مفصل با نفس گرم حاجی ارایه دادم تا بچه ها به خود آمدم و خودشان را جمع و جور کردند . چشم بستم و نفس عمیقی کشیدم .هوا هنوز از بوی مجید پر بود و عطر خونش در دستانم. خودم می فهمیدم که همه طمطراقی که کردم الکی بود .برای همین دوباره اشکهایم سرازیر شد .این بار بلند بلند گریه کرد. یاد مجید ، کسی که در لشکر بیش از همه دوستش داشتم، جگرم را کباب می کرد . •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* * * * * خشه بیسیم متوجه ام کرد. حالا بعد از مدتی که گذشته بود ما حتی جنازه را هم پیچیده بودیم. بچه‌ها را هم متقاعد کرده بودیم که کسی با بیسیم صحبت نکند .شهادت مجید روحیه فرمانده لشگر و عوامل گردان ها را خراب میکند بعد از ۲ شب عملیات همین دم صبح وقت نتیجه‌گیری بود. احتیاط داشت. خلاصه جنازه را یواشکی گذاشتیم عقب یک تویوت.ا دو تا از بچه ها را هم همراهش کردیم. گفتیم ببرید عقب .فقط به حاج قاسم خبر دهید .حاج قاسم سلطان آبادی . حالا مرددم که گفته بودیم بگویید یا اینکه خود حاج قاسم فهمیده بود . بعد از ۴ دقیقه که از حرکت جنازه میگذشت حاج نبی بود گفت :کجایی؟ بچه ها چیکار میکنند جواب دادم موقعیتم را گفتم و گفت: گوشی را بده به مجید دستپاچه شدم و گفتم :حاجی رفته جلو کاری دارید بفرمایید! قطع کرد ما هم بلافاصله راه افتادیم به طرف جلو. بچه ها تپه دوقلو را فتح کرده بودند .فجر شده بود تقریباً نزدیک اذان صبح بود یک لحظه متوجه مرتضی شدم که دارد فریاد می کشد. اسلحه در دستش بی‌تابی می‌کرد .معلوم بود دارد تیراندازی می کند. به نظرم آمد دارد به فاصله نزدیکی شلیک می کند .نیم خیز شدم از غضبی که داشت افتاده بود به جان چند تا عراقی که اسیر شده بودند پنج نفر را یکجا لت و پار کرد. مرتب داد میزد :شما مجید را کشتید !شما لعنتی ها باز هم خشه بی سیم و صدای حاج نبی متوجهم کرد گفت: حاج مسعود شمایید؟ _ بله بفرمایید حاجی _گوشی بده به مجید دستم را روی شاسی فشار دادم تا صدایش را نشنوم .بعد گفتم: صدا مفهوم نیست حاجی . بنده خدا حاج نبی ادامه نداد.نیم ساعت بعد یعنی وقتی که ما رسیده بودیم پایه پلی که رودخانه می ریخت سد دربندی خان و مستقر شده بودیم .باز تماس گرفت سراغ حاج مجید را نگرفت. خیلی ملایم با صدایی که معلوم بود بغض سنگینی پشتش خوابیده گفت: ما همه ادامه دهنده راه مجیدیم. با آخرین تماس حاج نبی کمی راحت تر شدیم. زمانی رفت سراغ نفر بر هایش . نیروها را برد جلو. آذوقه برد .مهمات برد .جنازه شهدا را هم برگرداند عقب .لشکر المهدی هم موفق شده بود موضوع را تثبیت کند .خاکریزی هم زده شده بود با تلاش غیب پرور و بچه های مهندسی لشکر. لشکر عزیز ۱۹فجر دشمن که حسابی لت و پار شده بود ساعت ۸ صبح لشکر شکست خورده اش را جمع کرد و پاتک کرد . بچه ها سنگر گرفته بودند .آفتاب هم که بالا آمده بود . بنابراین چکاندن ماشه زحمت چندانی نداشت .آنقدر از دشمن کشته گرفتند که حقیقتاً پشته درست شد. آقای امیری با دوربین آنجا بود فیلم هم گرفت می توانید ببینید که چه وضعی است . درست روی ارتفاع ریشن در کنار جنازه شهید ناصر ورامینی و یک بسیجی دیگر شاید هزارتا عراقی افتاده باشد. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* * * * * ماجرای شهادت مجید و آن شب غم انگیز با آن فلق خونینش اجازه نداد تا من از جای دیگری شروع کنم و الا باید از آغاز آشنایم میگفتم یعنی از سال ۶۱. البته پیشتر اذان در ماموریت هایی که برای مبارزه با قاچاق مواد مخدر به مرودشت میرفتیم هر از گاهی ایشان را می‌دیدم با شهید حاج منصور خادم صادق. از همان سال ۶۱ گفتم یعنی عملیات رمضان آشنایی ما شروع شد. در عملیات رمضان من معاون گردان بودم وقتی عملیات تمام شد آمدم بسیج و مامور شدم تا وضعیت گردان هایی که می خواهند سازماندهی شوند ببینم. اولین گردان گردان مجید بود . منطقه حسینیه بالای خرمشهر داخل چادر نشسته بود خیلی ساده و متین. آرامش خاصی داشت معمولاً فرمانده گردان ها بعد از عملیات آشفتگی خاصی دارند نگرانند.حواس جمعی ندارد .در تب و تاب اند . ولی مجید خیلی آرام و راحت در چادر نشسته بود. وارد شدیم با سلام و سلامتی .به پیشواز مانیم خیز شد. هوا گرم بود بال چفیه ای را که به گردن داشت از روی پیشانی عبور داد.ریش کم پشتی داشت سن و سالش زیاد نبود. اثر سالک روی گونه اش علامت خوبی برای شناسایی بود چهره را زیباتر کرده بود. نگاهی به اطراف چادر انداختم مجید سرش با این بود با انگشت روی خاک بازی می کرد .خط هایی را میکشید و پاک میکرد. پرسیدم: _آقای سپاسی گردانتان آماده است؟ لبخندی زد و گفت: _در حال انجام است دارم مسائلشان را پیگیری می کنم. از همانجا تصمیم گرفتم با مجید بیشتر باشم. یعنی برگردم گردان. بنابراین بعد از آموزش بسیج همکار عبدالله زاده شدم که تازه عملیات را تحویل گرفته بود.بعد هم در پاسگاه زید جانشین قاسم زارع شدم که مسئول خط بود. وقتی زارع تصادف کردم مجروح شد برگشت به عقب و من خود به خود مسئول خط شدم. به این خاطر ارتباطم با مجید که فرمانده گردان بود بیشتر شد. رفتار و برخورد وحالاتش مثل عسل شیرین بود. به دل آدم می نشست. مثل کهربا آدم را جذب می کرد. نکته سنج بود و اهل مزاح. یعنی محال بود که در جلسه ای مجید باشد ،جعفری و حاج عباس و باقر سلیمانی هم باشند و آخرش به شوخی و خنده کشیده نشود . اصلاً هنر اینجور آدمها که از شجاعت شان برمی خاست همین بود که در جایی آنچنانی که مرگ در لحظه به لحظه اش قدم میزد و پر از تیر و ترکش بود اینطور لبخند می‌زدند در واقع به مرگ می خندیدند. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* * * * * مجید یک داستان واره ای هم داشت که شاید هزار بار برای مان تعریف کرده بود .همیشه با خنده:« یک روز دزدی وارد باغی شد و شروع کرد به میوه چیدن. از قضا صاحب باغ سر رسید و پرسید: اینجا چه کار می‌کنی؟ دزد گفت: داشتم رد میشدم که یکباره باد شدیدی آمد و مرا پرت کرد داخل باغ . صاحب باغ گفت : این میوه ها داخل دستت چه میکند.؟ دزد گفت: نمی دانم شاید باد انداخته باشد در دستم» نوشابه هم زیاد دوست می داشت. همیشه هم با خودش داشته. پشت ماشین، توی ساک ،هرجا که میشد .هر جا هم از این دست چیزی پیدا میشد اول کسی که بطری را باز میکرد خودش بود. بارها تعریف می‌کرد که مثلا رفتیم سنگرفلان فرمانده تیپ یا لشکر همه رفتند سراغ خوش و بش ،من رفتم سراغ صندوق نوشابه. از علاقه مجید به نوشابه همین بس که یکبار در دزلی بودیم به اتفاق آقایی به نام بوران . هوا به شدت سرد بود. چند متر برف آمده بود. گفت: بریم نوشابه بخوریم. بدبخت نوشابه منجمد با حرارت دست هایش آب می‌شد و مجید جرعه جرعه سر میکشید شاید یک ربع طول کشید تا یک شیشه نوشابه را تمام کرد. مجید را در همه لباس و هیئتی دیدیم.ف مانده گردان ،مسئول محور ، نیروی شناسایی ، معاون عملیاتی لشکر و همه چیز در لباس غواصی در عملیات کربلای ۴ و ۵ با لباس غواصی بود حاج مهدی زارع و هاشم اعتمادی هم همینطور بودند. 🌹🌹🌹🌹🌹 و ما قصه آن دوتا بسیجی. حدود ساعت ۱۲ اما هوا گرم بود. خاک هم له له نمیزد. ما بالای ارتفاع ریشن بودیم. از گروهانی که پایین تپه بود تماس گرفتند که دو نفر از بچه های ما رفتند خودشان را اسیر کند. ما از آن بالا همه چیز را می دیدیم. آتش سنگین را ، شلیک های پی درپی و بی امان را ،حتی جنگ تن به تن را ، اما متوجه این دونفر که می‌گفتند نبودیم. پیش خودمان غرولند کردی.م بیشتر ناراحت شدیم وقتی فهمیدیم یکی از آنها افغانی است. با خودم گفتم :«دیدی کلاه سرمان گذاشت. بیگانه به هر حال بیگانه است رفت که عملیات را لو بدهد» مجید اطلاع دادیم. خیلی ناراحت شد .هنوز در شور و مشورت بودیم که موضوع را به فرمانده لشکر یعنی حاج نبی رودکی بگوییم یا نه، که فرمانده گروهان دوباره تماس گرفت و گفت : حاج مسعود بسیجی ها هر دو نفر برگشتند. دستور تیراندازی خود به خود لغو شد چون اجازه داده بودیم که بچه ها با تیر آنها را بزنند نداشتیم که میروند اطلاعات بدند و عملیات را لو بدهند . عملیاتی که یک شب هم به تعویق افتاده بود . http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* * * * * حاجی گفت: باهاشون برخورد بعد هم بیارشون پیش من. رفتم سراغ شان توپ و تشر زدم و تهدیدشان کردم اوقات تلخی نشان دادم .بعد هم بردمشان پیش حاج مجید .حاجی چیزی بهشون نگفت .توپ و تشر هم نزد. فقط خیلی آرام و دور از انتظار پرسید: _چرا رفتین؟ یکی‌شان که بچه کوار بود گفت :حاجی این تیربارچی عراقی تا صبح پارس میکند و نمی گذارد ما یک چرت بخوابیم دم صبح می خوابد. ما هم تصمیم گرفتیم نفله اش کنیم الحمدالله موفق شدیم. _خوب حالا چه خبر از آن طرف؟ _ یک کانال است که جاده را دور زده است و یک بریدگی از آن منشعب می‌شود تا سر ارتفاع ، سنگر کمین هم در کنار نفربر سوخته ایجاد کردند که شبانه فعالیت می کند. بخاطر گرمای ظهر و اینکه شبها بیدارند همه خواب بودند و ما بر سرشان فرود آمدیم و در همین کانال اصلی درگیر شدیم خیلی از شان کشتیم اما چون تعدادشان زیاد بود مجبور شدیم فرار کنیم. اول یک نارنجک هول دادیم داخل سنگر تیر کنار تیربار چی شب کار که در گرمای ظهر مثل مشک وا رفته بود .بعد هم یکی یکی با لباس زیر و عرق گیر آمدن به جنگمان .. اینکه خلاصه اینکه خیلی اطلاعات دادند و به کار ما آمد و برای عملیات آن شب به دردم نخورد اما آن روز حال مجید غیر عادی بود حتی از برخوردش با این دو تا بسیجی معلوم شد. نتوانستم مجید را بشناسم مجید حقیقت بزرگ وجودش را در لفافه شوخی و مزاح پنهان کرده بود طوری که خیلی ها اشتباه می کردند. تعریف نارسای من از اوست زیرا واژه نمی یابم. 🌹🌹🌹🌹 خواهش و التماس مرا که دید راضی شد. خدا رحمت کند حاج محمد ابراهیمی را مسئول مخابرات لشکر فجر،شوخی هم کرد سر به سرم گذاشت و گفت: _چشم نخوری، سر خور خوبی هستی ..همین یکی دیگه مانده است اگه قصد کرده ای بسم الله» من دلم را گرو کرده بودم. شوخ بود. شیرین کار بود. یک حالت ملامتی هم داشت .باطنش را خوب معلوم نمی کرد. دستش را رو نمی کرد .چیزهایی داشت که پیش خودش بود برای خلوت هایش ،برای ساعتهایی که در زمان نمی گنجید . به دنبال یک چیزی میگشتم که مقداری از همه خوبی های جبهه پیدا می‌شود .اما راضی ام نمی کرد دنبال تنوع و تحول بودم. هم در گردان هم در مقر تاکتیکی و هرجا که میشد دنبال معنویت نهفته ای بودم که در ضمیر دریایی خیلی از آن بحر در کوزه ها مثل مروارید عمان ته نشین شده بود و هر از گاهی برق میزد تا خیره چشم هایی مثل من راه گم نکنند •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* * * * * خلاصه با این شناخت اومدم سراغش .موقعی بود که میخواستیم یک عملیات زرهی انجام دهیم .ظاهراً کربلای هشت که موفق هم نبود. گفتم با شوخی ،یعنی همان شوخی که حاج محمد ابراهیم باهام کرده بود. _میخواهیم خدمتتون باشیم بیسیمچی خودتان که می دانید ما همراه هرکی باشیم شهیده ... شهید امان الله عباسی ، شهید حسن حق پرست ... اشکال که ندارد؟! _ای بابا حالا دیگه مارو میترسونی؟! تا حالا چندتا بیسیم چی سربه نیست کرده باشم خوبه ؟!من قصد کردم حلوای همه را مزه کنم. این جوری بود که ما را در کار به حاج مجید قرار گرفتیم تا عملیات والفجر ۱۰ ..برای این عملیات در یک منطقه بودیم به نام هاموره که همه از تپه و ارتفاع بود. ناامن هم بود. مین گزاری شده بود .اما حاج مجید که باکی نداشت .چون واقعاً شجاع بود .آدم حقیقتاً تعجب می کرد از این همه نترسی. من دو نفر را در جبهه فوق العاده شجاع دیدم یکی سپاسی و یکی هم شهید هاشم اعتمادی. حتی در فواصل که دشمن نزدیک بود در موقعیت‌هایی که میشد دشمن را با نارنجک زد این دو نفر سر نمی دزدیدند ‌وقتی بچه ها از پشت خاکریز ها با احتیاط حرکت می کردند این ها روی خاکریز بودند و مرتب هم در تردد.. دستور می‌دادند و هدایت می کردند. گفتیم :حاج آقا اینجا مزرعه مین است. گفت: بابا شما پایتان را بگذارید دایی پای من چندین نفر هم بودیم از جمله مومن باقری، حاج مصطفی خیمه دوز و مرتضی روزی طلب و بنده حقیر. چهار روز مانده بود به بهار ۶۷ که از هاموره سرازیر شدیم به طرف سه تپان. یعنی ارتفاعی که پایین تر بود درست رو به روی دشمن طوری که ما را می دیدند. گفتیم «حاجی دارند ما را میبینند..» به شوخی گفت: شما چشمتان را ببندید تا نبینند! بالاخره جان به لب رسیدیم سه تپان .شب عملیات والفجر ۱۰ . یک سنگر پلیتی بود که از ارتفاع هم بالاتر بود. خیلی مطمئن نبود. جا دارهم نبود .یکی دو نفر داخل خزیدن به حالت چمباتمه .با یک وضعی ما هم نشستیم. داخل کانال که تقریباً یک مترو نیم عمق داشت . حاجی گفت :استراحت کنید تا شروع عملیات. آقای قنبرزاده خط شکن بود .گردان حاج مسعود فتوت هم آمده بود در کانال کنار ما تا به عنوان کمکی عمل کند. فکر می کنم نماز صبح عملیات شروع شد و بچه های گردان امام مهدی زدند ارتفاع ریشن. شلوغ شد .گلوله بود پشت گلوله که امان همه را بریده بود. توپ ، کاتیوشا ،خمپاره و توپ فرانسوی. یکباره پری داخل کانال گفت: برویم. باز انگار منصرف شده باشد گفت :نه یک تماس دیگر با بچه های جلو بگیرم. http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* * * * * گوشی را از من گرفت . و مشغول صحبت شد چند گلوله در فاصله نزدیک من فرود آمد. نمی‌دانم کاتیوشا بود ، توپ فرانسوی بود، چی بود؟ همگی در کانال فرو رفتیم. گرد و خاک همه را پوشاند . همه جا سیاه شد. احساس کردم گوشی بی سیم کش می آید. نیم خیز بودم که چیزی روی دوش چپم سنگینی کرد. خدای من حاج مجید بود ! خون بشدت از شقیقه اش جست میزد میریخت روی دیواره کانال .بچه ها را صدا کردم. مرتضی را ،حاج مسعود فتوت را . باور کنید هنوز که هنوز است یاد آن صحنه تمام وجودم را تکان میدهد. لال شده بودم. حتی نمی توانستم گریه کنم. فقط چند بار روی دوشم دست کشیدم خیس بود و گرم. دستم را بو کردم. بوی بهار می داد .هنوز دو روز مانده بود به بهار. می دانستم این حادثه یک واقعه معمولی نیست که بشود به راحتی خبر داد در واقع خبر شهادت مجید خیلی‌ها را درمانده می کرد این بود که مخفی کاری کردیم .بی سیم ها را قطع کردیم .جنازه‌اش را پیچیدیم گونی هم اطرافش گذاشتیم تا ترکش نخورد . مرتضی روزی طلب هم حالش خراب شد بدجور. باور نمی کردیم .شاید کمتر کسی فکر می‌کرد حاج مجید شهید شود .از بس که جسور بود. از بس که شجاعت از خودش نشان می داد. وقتی خمپاره می زدند من که بی سیم داشتم می نشستم .او حتی خم هم نمیشد. همان جمله حاج نبی رودکی برای نشان دادن ارزش حاج مجید بس است که گفته بود بعد از مجید کمر لشکر فجر شکست. هوا کاملا هوا کاملا روشن شده بود که من برگشتم عقب .طاقتی برایم نمانده بود ‌عملیات هم تمام شده بود و نیروها هم مستقر شده بودند . به مقر تاکتیکی سنگر اجتماعی بزرگی بود بدون سقف که همه مسئولین جمع بودند حاج قاسم سلطان آبادی داشت با بیسیم هدایت میکرد .میدید که دارم می آیم به دیواره سنگر که رسیدیم سرم را تکیه دادم. داشتم از پا در می آمدم بیش از ۴۸ ساعت بود که نخوابیده بودم اما خودم را عادی گرفتم تاکسی بو نبرد .اولین کسی که به سراغم آمد حاج قاسم بود ترش و تلخ. از خشم و فروخته پرخاش کرد و گفت: _معلومه کجایی ؟چرا جواب نمیدی؟ حاج مجید کو؟ _بی سیم خراب بود حاجی تاب نگاه خشمگینش را نداشتم. خزیدم توی سنگر بغلی و ولو شدم کف سنگر. چند دقیقه بعد حاج محمد ابراهیمی وارد شد. دست مرا گرفت می خواست از طرف سنگر بلندم کند همچنان که دست زیر سرم می کرد پرسید: حاج مجید طوری شده.؟! _نه رفته جلو! _مسخره در نیار بگو حاج مجید چی شده؟! _گفتم که رفته جلو باور نکرد چیزهایی شنیده بود شاید هم یک دستی زد گفت؛ پس مرتضی حاج نبی چی میگفت؟! اشکهایش سرازیر شد و همه فهمیدند. حاج قاسم کسی را فرستاد دنبالم و از نحوه شهادت مجید سوال کرد و من توضیح دادم. تنها از حاج قاسم تنها اشک هایش نمیریزد. که خودش هم آوار می شود. دستور داد جنازه را سریعاً عقب بیاورند .حتی طاقت ماندن نداشت و به همراه جنازه به شیراز آمد. احساس می کنم جیگرم از داغ مجید خال زده است وقتی ریسه خنده هایش را به یاد می آورم عمق وجودم می سوزد. http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* * * * * ،✔️راوی محمد عاطفه مند بچه بود و کم سن و سال .آنقدر کوچک که نمی تونست سینی چایی رو بگیره یا آب جوش بریزه یا زیر گاز روشن کنه، اما حساب عشق جداست حساب چیزی که خدا توی دل آدم انداخته باشه جداست. با همین سن و سال کم از اصحاب مسجد بود. بزرگترها سینی چای را می‌گرفتند و او هم قندها را می کرد. مسجد جامع عتیق اولین سنگر مجید بود .از همین قند تعارف کردن ها شروع شد تا مجلس دعا و زیارت تا روزهای اعتصاب و تظاهرات . هر روز عصر هم می‌رفت فوتبال .برای نماز بر می‌گشت مسجد، بعد می رفت خونه. ما از بچگی باهم بودیم. بچه محل .اختلاف سنی البته داشتیم من بزرگ تر بودم .ولی از اول تا آخر تا پایان زیبای مجید با هم بودیم. مجید شوق بود و با روحیه اما دلسوز. یادم هست که وقتی سال ۶۴ خانه ما بمباران شد و بچه ها مجروح شدند من مجبور شد مرخصی بگیرم بیام شیراز. و برای عمل بچه هامو ببرم تهران برای همین از نظر مرخصی بدهکار شدم وقتی مجید موضوع را فهمیدن مقدار زیادی از مرخصی هایش را داد به من که توی پرونده خودش نوشته شد . اما چیزی که از مجید گفتنیست شجاعت شه. چیزی که همه را انگشت به دهان کرده بود، این که نشد مجید یکبار سرش را خم کنه و بترسه. زیر شدیدترین آتیش که بود سر خم نمی کرد .اصلا و ابدا نمیترسید. وقتی همه از پشت خاکریز می رفتند مجید از بالای خاکریز حرکت می کرد. این فقط گفتنش آسونه باید آدم زیر بارون سرب داغ باشه اونوقت میفهمی یعنی چی ؟ عملیاتی هم نبود که پایه اولش مجید نباشد. عملیات نصر۴ عملیاتی بود که بهش گفته بودند نباید بری جلو .مگه خوابش برد؟! تا صبح خوابش نبرد .این پا اون پا کرد و غرولند. آنقدر خودش را میخورد برای نماز دیدیم حاج مجید نیست. از این بپرس از من نپرس. همین نام و نشان رفته بود جلو . یعنی مجید مال خودش نبود .اصلا وقف جبهه شده بود.مرخصی همماه تا ماه که چه عرض کنم، ۳ ماه و شش ماه هم نمی رفت. اما ما را می‌فرستاد مرخصی. تا اینکه حاجی نبی تکلیف کرد که باید بری مرخصی. ۱۵ روز براش نوشت اما پنج روزه نشده که برگشت. خدا مادرش را رحمت کند خیلی مجید را دوست داشت .البته مجید هم همینطور .خصوصاً که پدرش را توی بچگی از دست داده بود .ولی با همه این احوالات مجید خیلی کم به شیراز می آمد .می گفت دلم تنگ میشه نفسم توی شهر میگیره. باید با بسیجی ها باشم تا بتونم نفس بکشم. مدتی هم توی مقر تاکتیکی بودیم ،جایی که چند کیلومتر عقب تر بود. وقت و بی وقت می گفت :سید پاشو بریم سری به خط بزنیم. تا صبح روی خط میگشت .با بچه ها می نشست صحبت می‌کرد. شوخی می‌کرد. سر به سرش می‌گذاشت. بهشون روحیه میداد. توی مجلس دعا هم شرکت می‌کرد. گلوله گلوله اشک میریخت. من اگه این چیزها را با چشم خودم نمی دیدم باور نمیکردم که یکی مثل مجید با آن حالات و روحیات اینقدر اهل گریه و ندبه باشد. واقعاً عجیب بود .گریه هاش، نماز هاش، دعا هاش، واقعا روی آدم تأثیر می‌گذاشت .آدم رو تکون میداد. آدم بیشعور احساس حقارت می کرد. وقتی میدین بشر تا این اندازه حالات متفاوت داره .شجاعتش یک طرف، شوخی و سر زندگی اش یک طرف ،دعا و زیارتش یک طرف. همیشه هم توی جیبش زیارت عاشورا بود. http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* * * * * ،✔️راوی محمد عاطفه مند شهادت مجید داغ بزرگی برای لشکر فجر بود .برای فرمانده حاج نبی رودکی ، برای حاج قاسم سلطان آبادی و برای همه بچه ها. مجید از همان اول برای شهادت آمده بود از ایستگاه ۷ آبادان تا والفجر ده که به آرزویش رسید .کمترین حق شهادت بود و راستی سهم پرنده از خلقت پرواز است و بس. روزی که این اتفاق افتاد از من پنهان می کردند .چون من با مجید رابطه نزدیکی داشتم .حتی شیراز هم که بود مرتب می آمد منزل ما با بچه ها بازی میکرد .هیچ وقت هم نشد که دست خالی بیاد .هرچی میگفتم این کارو نکن میگفت نه به بچه ها باید محبت کرد .بچه ها هم دوستش داشتند. آن روز من جلو بودم یعنی رفته بودم برای بچه هایی که می خواهند عملیات کنند سنگر بزنم .نزدیکای صبح برگشتم اول بنائیان را دیدم همین طور که بیسیم دستش بود اشک می ریخت چیزی نگفتم . رفتم جلوتر دیدم حاج قاسم سلطان آبادی سرش را گذاشته روی ستون سنگر و مثل بارون گریه میکنه . خلاصه هر کی اونجا بود درحال گریه کردن بود تا اینکه شهید خورشیدی را دیدم مسئول تخریب. اون بنده خدا از رابطه دوستی ما خبر نداشت و سریع گفت سپاسی شهید شده . وا رفتم احساس می‌کردم رنگ چهره ام داره عوض میشه .چند دقیقه مات و مبهوت بودم و نمیتونستم گریه کنم. اتفاقاً روز قبلش به اتفاق سردار رفاهیت و کریم عبداللهی ماشین را پر از مهمات کردیم و رفتیم جلو از ملخ خور . با اینکه جاده توی تیر مستقیم تانک بود گلوله مثل بارون میریزه روی سرمون شکر خدا تونستیم سالم برسیم به سه تپان . من اول سراغ مجید را گرفتم و گفتند اونجاست با دست اشاره کردند رفتن سنگر نصف و نیمه ای بود. مجید اونجا نشسته بود درست روی ارتفاع سه تپان. آن مجیدی که من میشناختم نبود .به دلم برات شد که مجید حتما خبری از خودش داره. نورانیتی به هم زده بود عجیب . البته وقتی ما را دید خیلی خوشحالی کرد .بلافاصله حاج نبی زنگ زد که حاج مجید را بیارید عقب کارش دارم. ناراحت شد و گفت :چیکارم دارن ؟ بالاخره با تویوتا برگشتیم عقب. اون سه نفر جلو نشستند و من عقب نشستم تو راه برگشت به من نگاه کرد از پشت شیشه. من هم گفتم حاجی برات آیت الکرسی خوندم. خندید. اونجا هم تا ما به بچه های سری زدیم مجید دستوری از حاج نبی رو گرفته بود و اومده بود جلو اصلاً معژل نکرده بود. خودش میدونست که باید سر میعاد حاضر باشه . عجب روزی بود .خلاصه چقدر گریه کردم .اگر برادرم شهید شده انقدر ناراحت نمیشدم. آمدم ایثارگران جنازه حاجی اونجا بود. من ساعتها سرمو گذاشتم روی سینه اش و زار زدم. بچه های تعاون ده بار منو از جنازه جدا کردند بعد منو بردن تاکتیکی. با حاج قاسم سلطان آبادی بودیم. تا صبح خوابمون نبرد .فقط گریه میکردیم .حالت قشنگ مجید، سنگر کوچک سنگ چین شده، فرشته هایی که گرد اون سنگر پر می زدند تصویر جلوی چشمامون بود. روح‌ مطهر شهید حاج مجید سپاسی صلوات http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*