#براساس_زندگی_شهیدان_ایزدی
#نویسنده_مریم_شیدا
#منبع_کتاب_مرابه_مسیح_بسپار
#قسمت_سی_ام
قدم میزدیم و وارد یکی از کوچه های فرعی شدیم.
_توی همین کوچه بود که من و خسرو و مهدی و چند تا از بچه ها مجبور شدیم با مامور ها وارد جنگ تن به تن بشیم ،تا مردمی که توی این کوچه گیر کرده بودن بتونن فرار کنن.
_ همیشه وقتی سوروسات فوتبالمون جور نبود ،می رفتیم توی زمین خاکی با هم کشتی میگرفتیم. کسی جرأت نمیکرد با خسرو کشتی بگیره ،چون میدونست ،می بازد.
فرهاد به مرقد شاهچراغ اشاره کرد و گفت: اینجا رو یادت میاد!!
_خسرو خیلی وقتا میومد اینجا، ولی من همیشه جلوی در منتظرش می موندم.
_همین اطراف بود که با شلیک تیر مستقیم اسلحه ژسه ، ابوذر فیروزی شهید شد. محمدکاظم اسماعیلی و ....
روی دست مردم توی شلوغی تظاهرات میرفتند .اون روز رو رژیم گور خودشو کند.
مشابه این اتفاق هم توی مسجد حبیب افتاد .قرار بود برای عید غدیر خم مردم استان فارس توی مسجد جمع بشن و آیت الله ملک حسینی اونجا سخنرانی کنه ،بعد همه پیاده به سمت شاهچراغ بروند، اما مامورای رژیم که از این تجمع ترسیده بودند، مسجد را با تانک و تجهیزات نظامی محاصره کردند و مردم را به خاک و خون کشیدن .
از همین جا یک راست میخوره به ارگ کریمخان .اون موقع اداره شهربانی اونجا بود .قدم به قدمش خون بچه ها ریخته. قدم به قدمش رو خسرو بوده ،شعار داده و مبارزه کرده !نه تنها خسرو خیلی های دیگه که الان یا توی جبهه هستند دارند دوباره میجنگند یا شهید شدن.
ساعت آخری بود که با هم بودیم. رفتیم سمت مسجد مشیر. فرهاد بالای سردر مشیر را نشانم داد
_ این را تازه درستش کردم ,خوب شده؟!
نگاه می کنم. عکس خسرو و مهدی است. سه قاب باشمع درست شده که یکی از آنها خالی است.
_چرا اون یکی خالیه؟!
_خوب معلومه جای منه!
_من را توی این خیابونا چرخوندی تا چی بهم بگی فرهاد؟!
دست روی شانه ام می گذارد و می فشارد.
_برنابی !میدونی خبرچین ساواک باشی یعنی چی؟!
نگاهش می کنم. اشک توی چشم های سیاهش دویده.
کاغذی دست میدهد و میگوید. این پاکت را ببر پیش این آدم که توی این کاغذ آدرسش رو نوشتم. اسمش عنایت الله نصر هست. اون بهت میگه چه کار کن.
برنابی همه ما آدمها اشتباهاتی میکنیم که شاید ندانیم عاقبتش چیه. اما خدا توبه پذیر و مهربان است.
بعد مراسم در آغوش گرفت.
_روزهای خوبی که با هم بودیم رفتند؛ و رسیدن راه همه ماست. برای پدرت هم نگران نباش. مطمئنم خسرو او را بخشیده. این آخرین دیدار ماست برنابی! امید دارم که هر جا هستی خدا پشت و پناهت باشد مراقب خودت باش.
وقتی از فرهاد جدا شدم بسته را برداشتم و یک راست رفتم به آدرسی که او داده بود.رفتم جلوی خانه شان و تا خودم را معرفی کردم تعارفم کرد به چای و برد داخل خانه. بسته را دادم دستش. بی هوا برایم از خسرو تعریف می کرد.
_من و خسرو با هم توی سپاه آشنا شدیم. خسرو صفت خوب خیلی داشت. اما یه خاطره از آن دارم که از ذهنم پاک نمیشه. خسرو به نیروهایی که میآمدند عضو سپاه میشدن آموزش نظامی می داد .بعضی آموزش های خیلی سخت بود .یکی از آموزش ها بالا رفتن از طناب چند متری بلندی بود که مابین این طناب را با فاصله گره زده بودند تا جای پا باشد .ارتفاع ۵تا ۶ متری که میرسیدی واقعاً وحشتناک میشد .به ویژه اگر باد می آمد و طناب تکون میخورد. یه بار یکی از نیروها از طناب رفت بالا. توی ارتفاع سه متری ایست کرد .به شدت ترسیده بود و نه میتونست پایین بیاد و نه میتونست ادامه بده.خسرو این حالتش را که دید از طناب رفت بالا و این بنده خدا را کول کرد و آورد پایین و همانطور که روی کولش بود به یکی از اتاقهای سپاه برد و دوباره اومد شروع کرد.
_خوب چرا همون جا نذاشتش زمین؟!
_این سوال برای خودمم بود، تا اینکه بعدها همون نیرو خودش برام تعریف کرد که چی شد. اون بنده خدا از ترس خودشو خیس میکنه. خسرو برای اینکه بقیه نیروهایی که اونجا بودن متوجه نشن و آبروی طرف حفظ بشه .همون طور که روی کولش بوده میبرد تا لباسهاشو عوض کنه.
خسرو برخلاف آن روحیه چریکی، در عین حال آرام. گاهی سینما میرفت زمانی که من باهاش بودم مینشست برام فیلم را تحلیل و نقد میکرد در حالی بود که خسرو اصلاً رشته هنر نبود ولی آنچنان مسلط بود که انگار یک تحلیلگر و یا منتقد سینمایی باشد.
او همیشه دوست داشت آدم دوره و زمونه خودش باشه. سیر رشد را درون خسرو میدیدی .امروزش با دیروزش فرق میکرد.
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_سی_ام
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
📝 صدایی از پشت سرشان فریاد زد
_هاشم مگه نمی آیی؟!
برگشت و نگاهی به همبازی هایش انداخت
_بچه ها منتظرم هستند بازی هنوز تموم نشده!
حاج محمد بهت زده نگاهش کرد و به برگه ماموریت اشاره کرد
_پس این چی؟!
هاشم حکم را به او برگرداند
_چشم برای این هم فرصت داریم بزار برای بعد از بازی. حالا هردوتون لباسها رو در بیارید و بپرید توی زمین!
حاج محمد چشم غره رفت
_یعنی چه ؟!انگار متوجه نشدی جریان چیه؟!
_گمانم تو متوجه نشدی !جریان اینکه یک گل دیگه مونده ...یا علی!
اگر راست میگی و هنوز پیر نشدی ،گوی و میدانی که میگفتی حاضره. بفرما!
هنوز آخرین کلمات از دهانش در نیامده بود که برگشت و مشغول بازی شد.حاج محمد به طرف حسن که با تعجب به او زل زده بود برگشت .شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «ظاهراً چارهای نداریم!»و مشغول باز کردن دکمه های عینی فر مشاور وزیر نگاه به ناباوری او به داخل زمین دوید.
🌿🌿🌿🌿🌿
هاشم نشست و به نقشه هایی که در دست او بود، نگاهی انداخت:
_ مثل اینکه جایی داشتین میرفتین؟!
_درسته! یک کم هم عجله دارم .به همین خاطر اگر موافقی بریم سر اصل مطلب. به قول معروف تعارف کم کن و بر مطلب افزا!
هاشم خندید: «در خدمتم»
_بسیار خوب .به خاطر مسئله مهمی ازت خواستم که بیای اینجا .در رابطه با همون حکم فرماندهی تیپ لازمه صحبتهایی بشه!خلاصه اش اینه که فرماندهی کل ضمن قدردانی از زحماتی که در پشت ستاد لشکر کشیدی، دستور داده که از این به بعد تمام فکر و ذکرت را صرف ساماندهی تیپ امام حسن بکنی.
_به چشم!
_حقیقتش را بخوای ، با توجه به سن و سالت ، این تصمیم برای من و خیلی های دیگه عجیب بود .ولی به هرحال فرماندهی کل به خاطر لیاقتی که تا به حال نشون دادی و با توجه به استعداد و علاقه ات ، تصمیم گرفته این کار را به تو واگذار کنه و امیدوارم که مثل همیشه به خوبی انجامش بدی.
_نظر لطف شونه!
_البته ما همگی میدونیم که تشکیل و راه اندازی یک تیپ در بحبوحه جنگ کار آسانی نیست. به خصوص که هیچ امکاناتی هم نداری و تقریباً دست تنها هستی. اما به هر حال کاری هست که باید بشه! در ضمن فرصت زیادی هم نداری .چون به زودی این تیپ باید بازدهی داشته باشه و در عملیات آینده فعالانه شرکت کنه ! ضمنا افراد را هم خودت باید انتخاب کنی. خب دیگه اصل مطلب همین بود اگر سوالی داری بپرس!
_از کجا باید شروع کنم!؟
_برات توضیح میدم! شما در واقع باید گردان قائم را تا حد تیپ ارتقا بدی و تجهیز کنی!
_که اینطور...!!
_من دیگه کاری ندارم. شما فعلاً بگرد و افرادی را که میخوای از بین بچهها انتخاب کن. بعداً درباره جزئیاتش صحبت میکنیم!
از سنگر فرماندهی بیرون رفتند و هاشم پیش از جدا شدن پرسید:«برای انتخاب افراد مثلاً معاونین ،مسئولین ادوات یا پرسنلی یا قسمتهای دیگه احتیاج به نظر و مشورت شما دارم»
_شما پیشنهادات رو بیار من در خدمتم. همه ما روی تو حساب میکنیم. موفق باشی.
_تمام تلاشم رو می کنم!
_غیر از این هم از تو انتظاری نداریم.
غیب پرور رفت و هاشم را با یک دنیا فکر و خیال تنها گذاشت. هاشم احساس میکرد کوهی روی شانه هایش گذاشته اند یک لحظه دچار بیم و تردید شد که نکند بتواند این کوه را تحمل کند؟! اما نگذاشت این هراس در دلش لانه کند .نفس عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
توکل به خدا «یا قمر بنی هاشم»
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_سی_ام*
سست و بیحال روی تخت افتاده نای نفس کشیدن ندارم. اعصابم بهم ریخته!دیگر مقر و پادگانی نمونده که نگشته باشیم. پس این بچه کجاست؟ شلمچه ؟!چه جوری برم شلمچه ؟!از ظهر تا غروب پشت دژبانی سوسنگرد ماندیم .راهمان ندادند از بس التماس کردیم زبانمان مو درآورد .جواب مون فقط یه جمله بود .توی این بل بشوی عملیات مگه میشه آدم شخصی را گذاشت بره شلمچه؟؟ پس یک راه مونده اینکه بیمارستانها را بگردیم.
اگر صدای نفس های داوود نباشد از تنهایی میمیرم .اگر حسین نمی میرفت هفتتپه بیدار میماند و با هم پشت بام می رفتیم .کاش پیرمرد مدیر مسافرخانه کلید را نمی سپرد به نوه اش و نمیرفتم منزلش تا میرفتم پیشش و گپ میزدیم .حاج داوود خوابش برده.حسین مرخصی اش تمام شده بود و باید میرفت یک جایگزین پیدا میکرد
خدایا چه کنم؟! بچه ام کجاست ؟مگر این شلمچه چقدر بزرگه که از این همه آدم یکی بچه من را ندیده؟
داوود مثل کودکی معصوم خوابیده .مثل وقتی که علیرضا کوچک بود و می خوابید .اما علیرضا وقت خواب هم نمی از خنده بیداری روی لبهایش بود.ذهنم می رود به صدیقه! اگر برای علیرضا اتفاقی بیفته چه میکنه صدیقه؟!بعد که بزرگ شده و بهش گفتیم که اگر علیرضا نبود توی شکم ننت سقط میشدی چی میگه؟! طفلکی چه وابستگی شدیدی به کاکاش داره ؟کِی بود که علیرضا توی نامه نوشته بود که کاش صدیقه تو گتوند پیشم بود تا براش بستنی میخریدم و نمی گذاشتم توی کوچه و خیابون بره؟! کِی بود که وقتی داشت نماز میخوند صدیقه از سر و کولش بالا می رفت از خنده غش می کرد .کی بود که براش لالایی میگفت و قصه تعریف میکرد.
انگار نه دو ماه پیش که دویست سال پیش بود! انگار اصلا چنین اتفاقاتی نیفتاده و همش رویای شبانه بود که وقتی از خواب پریدم از آن همه خوشی هیچ خبری نبود.
لرزه ای به جانم افتاده از درون داغم و از بیرون سرد. اگر علیرضا بود با زور می رساندم به اولین درمانگاه و تا مطمئن نمیشد که مشکلی ندارم دست بردار نبود.
«آقا جون تو رو خدا مواظب خودت باش تو که میدونی علیرضا بدون تو و ننه می میره.»
خدایا پس چرا من بدون علیرضا من زنده ام؟! باید کسی بیاد خبر بده شهید شده توی سردخانه است تا سکته بزنم؟
عمه اش که مرد وصیت کرد علیرضا در هر پست و مقامی که باشه پیش تختم باشه !!علیرضا تا جلیان برای عمه اش گریه میکرد. به آنجا هم که رسیدیم وصیت عمه را به جا آورد سینی پر از حلوا را گذاشت روی سر و شد پیش تخت عمهاش !از در خانه تا امامزاده و کنار قبر، سینی را بر فراز دوتا دست گرفته بود آرام آرام اشک میریخت. اینها که خیال نبود. خودش بود که جلوی چشمم عمه اش را در قبر گذاشت .خودش بود که توی حمام پشتم را کیسه میکشید .خودش بود که ماشین ریش تراشی بر میداشت و موهای آقا بزرگ و اصلاح میکرد، بعد می بردش حمام و براش از هر دری می گفت.
حالا نیست !آب شده رفته توی زمین !عادت نداشت اینقدر مرا بی خبر بگذاره! توی شدت عملیات یک دری پیدا میکرد یک شکلی پیغام میگذاشت که صحیح و سالمه .همین چند وقت پیش از آبادان زنگ زده بود مدرسه لیلا و مرضیه..پس چرا غیبش زده؟! نکنه فکر کرده من سنگ شدم و به این دوری عادت کردم !نکنه فکر کرده باید کاری کنیم که این طناب محبت باریک بشه و بعد یه جایی بریده بشه ؟!
نه میدونه که مادرش خودش رو محکم می گیره و توکل به خدا میکنه اما از درون مثل شمعی میسوزه .همان روزی که توی دارالرحمه علیرضا جای قبرش رو نشون میداد دیدم چطوری گر گرفته بود و مثل پیه روی زغال جز جز میزد ! اون روزی که سه تایی با هم رفتیم فروشگاه سپاه سهمیه ارزاق اش را بگیریم .تابستان همین امسال. رفتیم فلکه ستاد ماشینو پارک کرد توی خیابان زند و پیاده رفتیم توی کوچه پروانه...ننه اش دنبال سفری مجلسی برای عروسی بود ..
خیال نبود همه را با تخم چشمای خودم دیدم. با همین گوشام شنفتم. آخه کدوم آدم زنده ای تو مسجد عروسی گرفته که علیرضا دومیش باشه؟!این اواخر همش از همین حرفهای این شکلی می زد. هرصبح دعا می کرد که در روز شهادت حضرت زهرا از دنیا بره؟! پس فردا شهادت حضرت زهراست!!حاج داوود به من میگه که تو بی دلیل شور میزنی! میگه همه عمرت وسواس داشتی.
کی وسواس داشتم؟ چرا برای بقیه بچهها این شکلی نبودم؟ شاهرخ و احمدرضا زهرا و لیلا و مرضیه هم عزیزن. صدیقه را هم دوست دارم ولی من به مرگ هیچ کدومشون فکر نمیکنم. اما علیرضا تا قیافش میاد جلوی چشمم با یه تابوت میاد. یه پرچم سه رنگمون روشه .سینه زخمی و خونی. قبلا اینطور نبودم ولی بعد از این خواب روزگار من خراب شد .خیال اون لخته خون مرده ای که روی لباش خشک شده ولم نمیکنه. خیال لخته های خون و گلی که چسبیده به پهلو تا سینش!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_سی_ام*
فرمانده عزیز!
ابتدا باید خودت را بسازی و تربیت کنی، بعد را خدا را به این بسیجی صفرکیلومتر نشان بدهی.
ادامه دارد ...اگر این بسیجی ها در محیط مناسبی رشد کنند چرا بهشتی نشوند!؟چرا فردا امام نشوند.اگر از ۱۵ سالگی گناه نکرد سختیها را تحمل کرد و متقی بود خوب باید امام بشود و اگر اینها امام نشوند چه کسی باید بشود؟!
پای راستش را روی پای چپش انداخت. بند پوتین هایش بسته بود و نبود. کف پای راستش به زمین نمیرسید و در هوا بی هیچ رعشه یا تکانی خشک مانده بود.میکروفون را به آن دست داد و لحنش عوض شد سرش پایین بود هر از گاهی گوشه چشم چپش با زاویه های مشخص سه تا چین می خورد و باز صاف می شد.
«این چهارچوب ها را کنار بگذاریم که حتماً باید فلان باشد، حتماً باید این طور باشد. بهتر از انسانها به اندازه ظرفیتشان و توانشان استفاده کنیم .بسیجی مانند یک معدن است معدنی که همه جور ماده و نیرو در دل آن وجود دارد. استاد دانشگاه،مسئول مملکت،مدیر مدرسه،معلم،دانش آموز،کارگر و خلاصه همه قشری،
بیایید آنها را دقیق بشناسیم و به کارشان بگیریم و تامین شان کنیم. جنگ بین بسیجی ها میچرخانند .اینها به فطرت خود رسیده اند به ذات پاکی که منتهی میشود به خدا و در آن به جز خوبی و صفا و صمیمیت هیچچیز راه ندارد.
خوب زیاد حرف زدم. دیگر صحبت چندانی ندارم.تنها این که همگی بیاین به این نسل جوان بیاندیشیم و تربیت کنیم نسل جوانی که آینده این مملکت است و امید تمام دلسوزان کشور.
*این صحبت ها عینا از نوار ویدیویی مصاحبه شهید اقتباس شده است*
ادامه دارد....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_سی_ام*
....
رفتیم به طرف درختچه ای که موتور را آنجا پنهان کرده بودیم. موتور را که روشن کردیم حسین مثل تکه چوبی خشک در بغلم افتاده بود. پشت موتور نشستم و او را محکم گرفتم و راه افتادیم.
یک ماه بعد به طور اتفاقی او را در بیمارستان شهید مطهری جهرم دیدم.
گفتم: منو میشناسی؟!
_نه!
_چطوری مجروح شدی؟!
_در عملیات ترکش خوردم و نتونستم با بچه ها پیش برم. نزدیک نیزار بلند مخفی شدم. یه مرتبه سروکله دوتا عراقی پیدا شد. پوتین هایم را درآوردند و من را روی زمین می کشیدند و می بردند. کمکم سرم گیج رفت و دیگه چیزی نفهمیدم. چشمانم را که باز کردم خودم را روی تخت بیمارستان دیدم.
خندیدم و گفتم : من و دوستم تو را نجات دادیم.
ساعتی بعد هواپیما در فرودگاه تهران زمین نشست به سختی پیاده شد. آنجا محمد یوسف زادگان منتظر ما بود. راه افتادیم طرف مریوان.
نیمه های شب هوا سرد می شد .سرما هم برای استخوان های شکسته مضر است. آخی هم نگفت.
نزدیکی های صبح به جاده کوهستانی سرسبز رسیدیم. محمد گفت: اینجا جایی که اگه کوموله ها پیدامون کردند ،سرمون را از پشت می برند.
خرابه های شهر مریوان را از دور می دیدم . یک خانه سالم نمانده بود.رسیدیم به شهر پنجوین در کردستان عراق آنجا هم همه جا ویران شده بود.
دشمن از ارتفاعات شهر را زیر نظر داشت. توی تاریکی با چراغ خاموش حرکت می کردیم نیم ساعتی طول کشید تا رسیدیم مقر.
عملیات والفجر والفجر ۴ در منطقه جبهه شمالی سلیمانیه و پنجمین آغاز شده بود.
بچه ها تا چشمشان به جلال افتاد ذوق زده او را توی بغل گرفتند و غرق بوسه کردند. آنجا کار بچهها یک نفس کوهنوردی بود سرما صورتشان را سوزانده بود. در همین اوضاع و احوال یکباره از قرارگاه دستور دادند که سریع منطقه را ترک کنید.
از خود را جمع و جور کردیم در هوای سرد شبانه راه افتادیم طرف سنندج. توی یک پادگان نیمه ساخت که هنوز خاک و ماسه و مصالح ساختمانی همه جا پهن بود مستقر شدیم.
تمام سوراخ سنبه ها پر از آب پر بود و پادگان وضع به هم ریخته ای داشت. از دیروز بچه ها غذای کافی نخورده بودند بعضی ها شیطنتشان گل کرده بود رفتند سراغ کبوترهای وحشی که آمده بودند توی ساختمان های نیمه تمام. بیچاره ها از سر ما شده بودند مثل مرغ خانگی .چندتایی گرفتند سر بریدند و دلی از عزا در آوردند.
کم کم استخوانهای پای جلال داشت جوش میخورد. خارش از شروع شده بود .سمبه اسلحه پاک کنی بر می داشت و از کنار گچ داخل و پایش را می خاراند.
صبح بچه ها گچ پایش را بریده بودند حالا دیگر سرما مستقیم به پایش میخورد آنجا بخاری برای گرم کردن نداشتیم و چهار شروع کردن پایش را ماساژ دادند . سرخی شرم را توی صورتش می دیدم ولی آنها دست بردار نبودند. دنبال ثواب بودند تا روز قیامت بگویند : که جلال یادت هست باید را ماساژ می دادیم؟ حالا دستمان را بگیر.
ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_سی_ام*
🎤 به روایت محمدعلی شیخی
تا جایی که یاد دارم همیشه سرزنده و پرتحرک بود . توی کوچه و خانه شیطنت زیاد می کرد. یک روز پدرم از کوره در رفت و افتاد دنبالش من دیدم از دیوار باغ بالا رفت پدرم هم دید و رفت سراغش فکر میکرد حالا دیگر هاشم نمیتواند از آن طرف بپرد و میافتد توی چنگش . اما زمانی که هاشم پرید پدرم دو دستی زد توی سر خودش .
می دانست که آن طرف دیوار با آن ارتفاع چه وضعیتی هست. با پدر دویدیم که به حساب خود نیمه جانش را نجات بدهیم . اما دیدیم که هاشم با فاصله زیادی داشت دور می شد.
پدر اول خندید و بعد دوباره عصبانی شد من هم خنده ام گرفته بود .
از همان کودکی آمادگی جسمی عجیبی داشت .وقت و بی وقت بازی میکرد . هر وقت چشمت به این بچه میافتاد سرگرم بود. من چندین بار با چشم خودم دیدم که از بالای دو طبقه های نوساز روی تل ماسه می پرید. بعد هم که رفت دور جبهه و جنگ باز هم همین روحیات را داشت.
🎤 به روایت جلیل عابدینی
برای بحث عملیات بدهم من باهاشم و محمد دریساوی و رضا راحمی حقیقی با هم از کنار دجله نفوذ کردیم و رفتیم توی منطقه دشمن.
همان روز هم عملیات با شدت ادامه داشت و ما شهادت شهید مهدی باکری را با چشم خود دیدیم. همانجا بود که خواستیم برگردیم اما هاشم مانع شد. گفت که باید برویم جلوتر ببینیم چه خبر است.
فقط محمد دریساوی را گذاشت برگردد . ما اصرار کردیم که همه دارن عقبنشینی میکنند ما چرا باید برویم طرف دشمن؟! زیر بار نرفت .
خمپاره ۶۰ مثل تگرگ می بارید. دست آخر هم یکی از همان خمپاره ها کار دست مان داد. چنان نزدیک کرد که سه تایی از زمین بلند شدیم . من از کمر و گردن خورده بودم هاشم جفت زانوهایش از کار افتاده بود و رضاا راحمی هم از دو پا خراب بود . فقط خدا میداند چه زجری کشیدم تا خود را به قایق رساندیم.
هنوز به اورژانس جزیره نرسیده بودیم که هواپیماها بمباران کردند و قایق کناری ما متلاشی شد. به چشم خود غرق شدن برادری بهنام محسنی را دیدم او را از قبل می شناختم بچه محله امام بود یک آدم زال و لوری بود .او هم الان امام جمعه یکی از شهرهای کرمان است.پریدم توی آب و موهای سرش را چنگ زدم و کشیدمش طرف قایقی که هاشم و رضا بودند.
توی اورژانس اسکله بود که دیگر نفهمیدم چه شد. زمانی که به هوش آمدم فرودگاه اهواز بودیم.
من و رضا را فرستادن یکی از بیمارستان های مشهد و هاشم را فرستاده بودند یزد . حالا بگذریم که بعد توی لشکر همه فکر کرده بودند که ما شهید شدهاند و برایمان مراسمی هم گرفته بودند.
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سی_ام*
_مگه نمی آیید بریم بیمارستان ؟مگه غلام توی بیمارستان نیست؟!
تا صبح خوابم نمیبرد و گریه میکردم حتماً شهید شده اینها چیزی به من نمیگم احساس میکردم فردا تشییع جنازشه..دیگه حال دل مادرهایی که داغ بچه شان را دیده بودند ،می فهمیدم. دیگه زندگی برام معنا نداشت.
_خدایا اگه غلام علی شهید شده باشه من چطور بدون بچه ام زندگی کنم؟!
خواهرم همدم از چند روز قبل اومده بود اینجا و من نمیدونستم .همه اقوام می آمدند پیشش ما کازرون بودیم و انتظارش را می کشیدیم.هی با خودم حرف میزدم و دعا میکردم میگفتم شهید شده .گاهی هم به خودم دلداری میدادم که نفوس بد نزن.
همه اقوام دسته دسته از کازرون می اومدن پیشمون او می رفتند در روزی که گذشت. داشتم دیوانه میشدم این همه آدم میاد اینجا چیکار؟
چسبیدم به مادرم و التماس کردم
_مادر تورو خدا به جان غلام به اینها بگو هر چی شده بهم بگن! چرا راستش رو نمیگن ؟!اگه شهید شده چرا نمیارنش؟! اگه زخمی شده چرا هیشکی نمیره ببینم بچم چه شده؟!
مادرم زار زار همراهم گریه میکرد.
_مادر جان آروم باش !میگن غلام مفقود شده !شاید اسیر شده! مثل اینکه ۵ روز قبل از عید (سال ۱۳۶۴ )عملیات داشتند عملیات بدر ..آرام باش خودت رو کشتی که..
تا چهل روز همینطور شلوغ بود و رفت و آمد..الهی بمیرم مادر تمام ظرف هایی که خریده بودی استفاده شد! دوروبرم که خلوت شد روز به روز اوضاعم بدتر می شد.دائم با خودم حرف می زدم روزی نبود که انتظار نکشم چشمم به در نباشه!
_ خدایا یعنی میشه یکی بیاد بگه غلام پیدا شده!
دیگه حواسم به این بچه ها نبود قطعا کشیدن اینا دیگه از ذهنم رفته بود .به جز غلام به هیچی فکر نمیکردم .مادرم همیشه پیشم بود .حواسم میشد میدیدم کازرون هستم نمیدونم چطور منو می بردند که اونجا حواسم نمیشد.
_مادر دهنتو باز کن این قرص رو بزارم تو دهنت.
فقط یاد من خیلی قرص بهم می دادند مادرم قرص رو میذاشت تو دهنم و اشک می ریخت و میگفت خدایا دخترمو شفا بده.. روز به روز ورم دستاش بیشتر میشه.مادرجان کمی گریه کن سبک بشی! خدایا دیگه بچه هاشو هم نمیشناسه.
پدرم می گفت:شوهرش بنده خدا چقدر بردتش دکتر.اینا که دیگه از زندگی ساقط شدن .صبر داشته باشد خانم.
_چقدر صبر بکنیم مرد؟! الان ۲ ساله روز به روز داره بدتر میشه .نمیشه که دست بزاریم روی دست.
ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌺🌱🌺🌱🌺🌱
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_سی_ام*.
حاج حجت روبه سربازش کرد:
_به آقای خوشبخت بگو بیاد.
_چشم سردار
و از اتاق بیرون رفت.چند لحظه بعد حاج محسن در حالی که پای راستش را به زحمت حرکت می داد وارد اتاق شد.
_بفرما حاجی کاری داشتی؟!
_بله بشین
حاج محسن نشست و شروع کرد به مالیدن زانوی راستش . حاج حجت که حرکات او را زیر نظر گرفته بود پرسید:
_چیزی شده؟!
سر بلند کرد و لبخندی زد:
_نه دیروز تا حالا این پا اذیتم میکنه. زانو را یکم زخم کرده.
_خوب چرا نمیری دکتر؟!
_نگفتین چه کاری با من داشتین.
_میخواستم باهم بریم زرقان
_زرقان برای چی؟!
_سربازی که توی میرجاوه شهید شد یادته؟!
_بله چطور؟!
_یکسری به خانوادهاش بزنیم ولی اگه پات اذیتت می کنه باشه برای فردا.
حاج محسن لبخندی زد: «نه حاجی چیز مهم نیست زیاد هم نباید محله بزارم فقط آنجایی که به زانو وصل میشه یه خورده زخم میکند.»
_به هر حال مواظب خودت باش.
_چشم حاجی حالا کی راه می افتیم؟
_اگه مشکلی ندارید یه ساعت دیگه.
حاج محسن نگاهی به ساعتش انداخت.
_بسیار خوب پس من میگم ماشین را آماده کن. ساعت نه و نیم حرکت می کنیم.
پاترول سیاه مقابل خانه های فرسوده و قدیمی و رنگ و رو رفته در یکی از محلات زرقان ایستاد. حاج حجت نگاهی به در و دیوار خانه انداخت
_همین جاست
_بله باید همین جا باشه
مردی میانسال با چهره ای شکسته در را باز کرد و به محض دیدن آنها از سر راه کنار رفت
_سلام حاجی خوش اومدین .
_سلام مزاحم که نیستیم؟!
_اختیار دارین سرافرازمون کردین
حاج حجت پا به حیاط گذاشت
_ایشون آقای خوشبخت هستن .
_سلام خوش اومدین
👈ادامه دارد ....
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_سی_ام*
✔️ به روایت میثم زارعی فرزند شهید
نماز صبح را پشت سر پدرم خواندم سلام نماز را که داد سر را
برگردان و دست هایم را میان دستهای گرمش گرفت.
آرامش در چهره اش موج میزد.
احساس کردم می خواهد چیزی بگوید گفتم: قبول باشه.
لبخندی زد و گفت: قبول باشه.
گفتم چیزی میخوای برام بگی ؟
لبخندش پررنگ تر شد و گفت دوست داری؟!
سر تکان دادم و گفتم منتظرم
روبروی من نشست و شمرده گفت: دیشب خواب دیدم سحر بود و کنار دریا قدم میزدم, نسیمی از دریا می آمد و به صورتم می خورد خنکی شنها را زیر پایم حس میکردم. در دستهایم تسبیح خوش رنگی بود که با آن ذکر می گفتم. ناگهان تسبیح پاره شد و دانه هایش پخش گردید.یک مرتبه در افق از شب های نورانی پیدا شد و من خیره به آنها نگاه کردم.شعاع های نورانی لحظه به لحظه نزدیک تر شدند و من فرشته هایی را دیدم که بال هایشان می درخشیدند.آمدم کنارم و به زمین نشستند و آهسته آهسته دانه های تسبیح پراکنده شده را جمع کردند در حالی که لبخند دلنشینی که نشانه رضایت بود بر لب داشتند.
بعد باز زدند و در افق ناپدید شدند.موج های خود را به ساحل می زدند و من که هنوز مات و مبهوت مانده بودم به دریا نگاه میکردم.
بعد از تعریف کردن خواب پدر سر به سجده گذاشته و مدت در آن حال ماند.ترک از سجده برداشت گونه هایش خیس بود و آرام از اتاق بیرون رفت
آن روز مثل این که تمام لحظات در فکر خوابی بود که دیده بود.مغرب که با هم به مسجد رفتیم به سراغ امام جماعت رفت.روحانی مسجد وقتی خواب پدرم را شنید اول کمی سکوت کرد و بعد در چشم او چشم دوخت و گفت:
انشاالله که خیر است مبارک است و بعضی از یارانت به مهمانی خدا دعوت شده اید
در بازگشت از مسجد دلم میخواد با پدرم حرف بزنم اما تنها سرم را بالا کردم و به صورتش خیره شدم.آن روزها در سنی نبودم که کاملاً متوجه اشاره های روحانی بشوم اما ماه بعد که همراه فرشته ها پرواز کرد فهمیدم که پیشتر او به آسمان دعوت شده بود.
#ادامه دارد....
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سی_ام.
خلاصه مجید گفتنی زیاد دارد .مجید اصلا مال خودش نبود .مجید که با چشم باندپیچی شده پا پس نمی گذاشت.
حتی اگر در عملیاتی شرکت می کرد که مسئولیت نداشت ، مثل عملیات بدر که همراه شد با تیپ احمدبن موسی در کنار فرمانده عزیز این تیم یعنی عبدالله زاده که در واقع یک شهید زنده است یک مهره ارزشی و قیمتی.
عملیات بدر هم از آن صحنه ها بود .روزی بود که از همه تیپ فقط ۷۰ نفر باقی ماندند. عجب غروب غم گرفته و تلخی بود. جنگی نابرابر درحاشیه دجله میان نخلستان های سوخته و حمله های مکرر دشمن. صحنه مانند عاشورا ۷۰ نفر بودند مقابل گله های تانک و نفربر که مثل شتر مست پیش میآمدند .تعداد تانک ها و نفربرها به حدی زیاد بود که مرتب به هم می خوردند. من با چشمهایم دیدم که یکی از کسانی که تا آخر ایستاد مجید بود.
بسیجی ها فکر می کردند که او هم یک بسیجی رزمنده معمولی اصلا اینطوری برخورد نمی کرد که نشان بدهند و اهل تحصیل نام و عنوان نبود همیشه هم قشنگ بود و زدیم و نکته سنج.
شاید جالب باشد که بگویم مجید با همه این که اهل شوخی و خنده بود امام جماعت هم میشد .بچه هایی که موقعیت رحمان «پنج ضلعی »بودند میدانند مجید آنجا بدون اینکه تعارف کند امام جماعت بود.
من با مجید از سال ۵۹ آشنا شدم با هم دوره میدیم از همان جا مجید خودش را نشان داد آن سال ها و وضعیت نگهبانی و حفاظت این طور تعریف شده بود از طرفی هم اوج درگیری های خیابانی و حمله گروهک منافقین به مراکز سپاه بود. نیرو هم خیلی کم بود حساب کنید جایی مثل پادگان امام حسین با همه وسعتش شش تا برجک نگهبانی بیشتر نداشت. هر کسی را پاس بخش نمیگذاشتند. اما مجید به خاطر همان قابلیتی که گفتم از اول پاس بخش بود یعنی مسئول حراست از کل پادگان همین قابلیت از هم او را از مرز لشکر فجر و استان بیرون برد و اسمش افتاد سر زبان ها.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*