*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_سی_و_چهارم*
هم مانده ام با صدیقه. دلم میخواهد از لج عباس سرم را بکوبم به دیوار خودم را سر به نیست کنم انگار علیرضا فقط مال خودش تنهاست که نه تماسی میگرد.نه خبری به ما میدهد طفلکی مرضیه و لیلا از غصه دق کردند از بس که منتظر تلفن ماندند عصبی شدند.
خدایا عباس که اینطور آدمی نبود. اینکه نباید منو بی خبر میزاشت .چرا لفتش میده و یه تلفن نمیزنه؟
کارم شده با تسبیح یادگار علیرضا ذکر بگویم. چشمهایم از بس به دانههای فیروزهای زل زده ام همه چیز را فیروزهای میبیند. تابستون سال ۶۳ بود که این تسبیح را بهم داد .همون باری که با عباس و بچه ها رفتیم پیشش ..ما رو برد زیارت حضرت دانیال.
_علیرژا کی میاد!!
_میاد به امید خدا برات بستنی و شکلات میخره.
انگار همین دیروز بود انگار که فهمیدم بچه دار شده ام موضوع را از اول به زهرا بعد عباس گفتم.
گفت تا دیر نشده باید کاری کرد سلامتی خودت مهمتره توی این سن سخت زایمان..
همه نگران بودیم.من از علیرضا شما داشتم و آنها نگران سلامتیم بودند. همان روزها هم باید علیرضا می آمد مرخصی.
صدیقه را می نشانم روی زانوهایم آن قدر به کوچکی های علیرضا شبیه است که گاهی فکر میکنم خود علیرضا کوچک شده
علیرضا که رسید فهمید کاسه زیر نیم کاسه است یک راست رفت سراغ عباس .با باباش خیلی راحت بود. عباس هم موضوع را برایش گفته بود. نزدیکای غروب بود که دیدم علیرضا همه را دور خودش جمع کرده وسط سالن دست به کمر ایستاده بود. عباس سر را انداخته بود پایین
علیرضا رو به من گفت: خوب راستی ننه تبریک میگم!
نگاهی به بچهها کردم و گفتم :مگه چی شده؟
صاف ایستاد و همچنان میخندید رو کرد به باباش رو بقیه و گفت: نشنوم کسی از گل نازک تر به اون بچه بگه ها.
گفته باشم این بچه را خدا خودش داده خودش هم نگه دارشه. مگه با امانت خدا میشه بدرفتاری کرد؟
آمادگی بالای سرم ایستاد و ادامه داد این بچه ضربان قلب من هرکه با من در بیفته با من طرفه!
داشتم از خجالت آب می شدم هیچ کس باور نمی کرد که یک جوان ۲۲ ساله تا این حد غرورش را بگذارد زیر پا و اینجوری دخالت کند. بعد که رفت جبهه مرتب نامه می نوشت که مراقب مادر و ضربان قلبم باشید.
روزهای سختی بود زمانی که بچه می خواست به دنیا بیاید از جبهه خودش را رساند. رفت از جلیان فسا عمه اش را هم اورد کنارم باشد. توی بیمارستان هم تنهایم نگذاشت.بچه را که آوردیم خانه توی گوشش اذان گفت .اسم صدیقه را هم خودش برایش گذاشت.
🌿🌿🌿🌿🌿
دژبانی پادگان دستغیب شلوغی ۲ روز قبل را ندارد و فقط زنی کناری ایستاده و گریه می کند چند وانت از داخل قصد بیرون رفتن دارند پلاکاردی را روی تابلو فلزی آویزان است مرتب میکنند. پلاکارد را که می خوانم دلم هزار تکه می شود «شهادت دخت گرامی پیامبر صدیقه طاهره....» انگار یکی با پتک می کوبد توی سرم و جگرم را به سیخ می کشد.
حسین گوشه پیراهن خاکی دژبان را میگیرد و با لحنی پر از التماس می گوید :شش هفت روزه گرفتاریم توروخدا خودتو بزار جای ما...
_میفهمم درد شما چیه. ولی حالا من بگم شما قانع می شید؟
_چرا نمیشیم ؟شما برادری کن یه راه منطقی بزار جلوی پای ما!
_ منطقیش اینه که اثر این پادگان کاری به این مسئله ای که شما دنبالشین نداره!
_شما چیکار کنیم؟!
_اینجا ستادیه .بچه هایی که میرن عملیات یا برمیگردن به ندرت میان اینجا .عمده بچه ها از عملیات برمیگردن میرند پادگان معاد توی جاده حمیدیه!
_بابا اون رو تا حالا دو دفعه رفتیم.
_گتوند چطور!؟ اونجا هم رفتین؟
_نه هنوز اونجا نرفتیم.
میگویم:حاج نبی رودکی بچه منو میشناسه .می خوام برم فرماندهی پیشش ببینم چه خاکی باید بر سرمون کنیم.
_شرمنده مگه ندیدی همینحالا حاجی رفت بیرون!
_رفت بیرون؟
_آره استیشن (ایستگاه پرستاری)گِل مالی و پر از ترکش رو ندیدی که رد شد.؟
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_سی_و_پنجم*
وقتی به انتهای جاده خیره میشم غیر از وانت لندکروز و یک تریلی با کفی و دو تا توپ چیزی نمی بینم .داوود می گوید :یه گوشه وایسیم تا پست این آقا عوض بشه.
حسین میگوید :وقتی فرمانده نباشه چه فایده ای دارد؟
میگویم :هیچی پیش خدا سخت نیست. آنجا که نمی توانند با زور بیرونمون کنند .میمانیم تا برگرده.
عزیزم تو تیر تو تاریکی که فایده نداره. اگه همون اولش گوش کرده بودین .می رفتیم شلمچه تا حالا همه چی حل شده بود اما دیروز الکی ما را توی بیمارستان های اهواز دواندین برای هیچ و پوچ ! هرچی ملافه بود سر زخمی ها کنار زدیم هرچی نقاهتگاه بود گشتیم .گفتم بابا اگه زخمی رسید بیمارستان یه جوری به خونه زندگیش اطلاع میدن ..گوش نکردید.
_کاکا
و توروخدا منو ببخشید که زیاد اذیتتون کردم.
_بفرما آبغوره گرفتن عباس شروع شد .عزیزم اگه یه مو از سر علیرضا کم بشه منو داوود زودتر از تو سکته میکنه.
میزنم زیر گریه. اخمهای حسین و حاج داوود را میبینم .دستم را می گیرند و می کشانند کنار سیمهای خاردار .حالا هق هق حاج داوود هم می پیچد توی گوشم.
هول نگاهی به حسین و دژبانی میکنم که میگوید نگهبان عوض شده .سیخ بلند میشوم به طرف نگهبان جدید میروم. انگار که بخواهم کله اش را بکنم دو طرف سرش را محکم میگیرم.
_جوون تورو به خدا بزار برم تا فرماندهی و برگردم.
_چیکار داری؟!
_بچم رفیق حاج نبی رودکیه. آب شده رفته تو زمین .توروخدا بذارید برم.
_وایسا تماس بگیرم!
_الهی خیر ببینی جوان.
میرود داخل کیوسک. همه نگاهها چسبیده به انگشت بلند استخوانی اش .۹ را میگیرد و میگوید :لطفاً فرماندهی. نگاهم می کند: «ببخشید اسم بچتون بگید»
_علیرضا هاشم نژاد.
_یاحسین.. سلام خسته نباشید.. پدر یکی از رزمندهها آمده میخواهد حاج نبی رو ببینه ...ظاهراً بچه اش توی عملیات بوده ....علیرضا هاشم نژاد.. میفرستم بیاد ...خداحافظ شما.
از شوق نفس میکشم و پیشانیش را می بوسم.
_نگاه.. مستقیم بگیرید برید بالا نرسیده به این ساختمان بلند سمت چپ از هر کی بپرسی نشونتون میده.
راهروی باریک ساختمان بیشتر به حمام عمومی میبرد تا ساختمان فرماندهی.
_حاجی نیست شما پدر علیرضا هستین؟
_بله شما میشناسینش!؟
_ای بابا ما بی علیرضا آب هم نمیخوریم!
_ببخشید که به جا نیاوردم..
_مجتبی بهاءالدینی هستم.
اسمش را بارها از زبان علیرضا شنیدم. از اینکه بالاخره یکی از دوستان بچه ام را دیدم و خوشحالم شانه اش را میگیرم توی چنگ
_پس باید از بچه ها خبر داشته باشی؟!
_خبر؟! ببینید مسئول مستقیم علیرضا برادرمقدسیه.. یعنی درسته علیرضا تو عملیات بوده اما جا و مکان اصلیش همون گتوند واحد آموزش هست. پس باید اونجا سراغش را بگیرین.
شما الان از تنها کسی که میتونید سراغش را بگیری بهاالدین مقدسیه! میشناسینش!؟
_بله ایشان چند بار خون اومده.
_خوب پدر جان و مقدسی هم یکی دو ساعت پیش رفت گتوند فکر نکنم با تلفن کارتون بشه.. یه راست برید اونجا بهتون میگه چیکار کنید!
خنده اش عادی نیست. نگاهش پر از دروغ و تقلب است. نمی دانم چطور هضم کنم این حرف ها را.
_شما از رجبعلی حسینقلی هم خبر دارید؟!
_ ایشون که توی همون کربلای ۴، پاش قطع شد هنوز هم باید تو بیمارستان باشه.
_پاش قطع شد؟!!
_آره خیلی حیف شد!
«پس از دوستای علیرضا کی سالمه؟ اسلامی نسب هم که شهید شده...» دوباره می پرسم:غیب پرور چطور از این خبر ندارین؟!
_اونم همین امروز کله سحر مجروح شده!
_کجان؟ کدوم بیمارستان؟
_تو راه مشهد.. شاید رسیده باشه!!گفتم که پدر جان شما باید بری سراغ برادر مقدسی!
حسین میپرسد :یعنی ممکنه ما بریم گتوند، اون برگشته باشه اهواز و نبینیمش!؟
_راستش اینو دیگه نمیدونم!
از زمان خداحافظی میکنیم تا به بتواند برویم.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_سی_و_ششم*
چشمم که به دژبانی پادگان دست بالا میافتد علیرضا میآید. جلوی چشمم آن همه خاطرات شیرینی که در اینجا از او دارم رژه میرود. و ۳ بار با پیکان از شیراز راندم تا هفت تپه و از آنجا راندم تا اینجا که بچه ام را ببینم و هر بار که آمدم با یک دنیا دلخوشی برگشتم. خدا کنه مقدسی یک خبر خوشی داشته باشه.
سرباز دژبانی پادگان شهید دست بالای گتوند هم مثل اکثر دژبانهای دیگر سمج است.
_با برادر مقدسی چه کار دارید؟
_از آشنا های ایشان هستیم؟
سرباز یکی را میفرستد دنبال مقدسی
_مگه تلفنی نیست که سرباز می فرستین؟
_نه خط هامون از وقتی هاشم نژاد نیست به هم ریخته!
میدانم که علیرضا را میگوید. دلم میخواهد جایش بودم تا میگفتم در نبودش خودم هم به هم ریختم داغانم حال را دارم که یکی از جوجه هایش را گم کرده..
دست حسین را میگیرم و با هم میرویم پیش حاج داوود باید صبر کنیم تاپیک برسد.
رو در روی ساختمان های آجری به سپر ماشین تکیه میدهم. انگار همین دیروز بود که مادر علیرضا میگفت: عباس انگار دیگه پرس و جوی علیرضا رو نمی کنی؟
_چه کار کنم خانم؟ توی هوای گرم وگه میشه رفت خوزستان؟
_هوای گرم چه طور علیرضا وجود میاره بعد من و تو نتونی بری یه سر بهش بزنیم؟!
از این حرفش خجالت کشیدم .ا خدایم بود برم ملاقات بچهام. اما نگران حال مادرش بودم که از صدیقه باردار بود.
_ننه علی من که نگران حال خودتم.
_نگران من نباش فردا حاضری بریم؟
پیکان مدل ۵۹ انداختیم جاده و با هم آمدیم هفتتپه از بچهها مرضیه و لیلا را هم آورده بودیم. منزل حسین غذای خوردیم و استراحتی کردیم .بعد بچه ها را همان جا گذاشتیم و آمدیم اینجا. از همین دژبانی چند بار توی بلندگو صدای علیرضا زدم چند دقیقه بعد سر و کله اش پیدا شد. از پیشانی از شهره میکرد
_خدا منو بکشه که باز هم شما را از دردسر!
مادرش گفت: خدا منو بکشه که تو تو این هوای داغ زجر میکشی. توی این هوای داغ پوتین هم که پاته؟!
_نه به خدا اینجا برای ما بهشته.. آب یخ ..آدم های خوب... اینم روستای ترکالکی که پر از ننه هایی مثل خودته! دیگه چرا ناراحتی؟! راستی حال کوچولو چطوره؟!
مادر از شرم سر انداخت پایین.
_من که بهشتی نمیبینم!؟
_نه اگه میموندی میدیدی!
خندید و رفتار مرخصی بگیرد .چند دقیقه بعد که برگشت. نشست پشت فرمان و با هم به شوش رفتیم. بعد از زیارت حضرت دانیال بود که یک تسبیح فیروزه ای داد به مادرش.
_بچههای اطلاعات از کربلا آوردن تبرک همیشه پیش خودت نگهش دار!
شب با هم رفتیم منزل حسین در هفت تپه یکی از خوش ترین شب هایی که داشتیم
_ملاقاتی های برادر مقدسی؟!
پیش از من حسین حاج داوود به طرف سرباز می رود انگار که از خواب بیدار شده باشم یکه می خورم و خودم را به آنها میرسانم.
_برادر مقدسی میگه که من آشنایی که بیاد دنبالم ندارم. میخواست بدون اسمتون چیه؟
_پسرم برو بهش بگو ما فقط چند دقیقه مزاحمت میشم.برو عزیزم!
نباید خودمان را لو بدهیم .مقدسی اگر خبر بدی داشته باشد و بفهمد ما اینجاییم خودش را نشان نمیدهد. پس فقط باید مقاومت کنیم که حتماً مقدسی را ببینیم.
یک موتورسوار میرسد خاموش می کند و هاج و واج میپرسد: ملاقاتی های برادر مقدسی کیا هستند؟!
حسین میگذارد: ما هستیم آقا.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_سی_و_هفتم
سرتا پای مان را برانداز می کند.لبخندی می زند و می گوید: خوش اومدین با برادر مقدسی چیکار دارین؟
میگویم :ما فیروزآبادی هستیم و میخواهیم ایشان را ببینیم.
_ولی ایشون میگن من شما ها را نمیشناسم.
از موتور پیاده میشود مثل آدمهای بی اعتماد نگاهمان میکند ار ما را میشناسند و میدانند که دنبال علیرضا هستیم .شاید از قیافه من فهمیده باشد
_یه دوستی دارم به اسم علیرضا .خیلی به شما شباهت داره راستش تا چشمم به شما افتاد رفتم تو فکرش!
_خدا حفظش کنه مگه حالا نیستش؟!
_نه هنوز درگیر عملیاته.
مثل کاراگاه های توی فیلم ها حرف میزند و می گوید: «شما میشناسیدش؟!»
_نه شما برادری کن دست مقدسی را بزار توی دست ما.
_شما که نگفتی چیکارش دارین؟!
حسین حوصله اش سر میرود
_عزیز دلم این چه رفتاری که شما دارین!
عنان از کف میدهم و میزنم زیر گریه .پشت پرده اشک زهر خندش را می بینم .حتماً از این که رو دست نخورده خوشحال است.
_نکنه شما پدر علیرضا هستین؟!
دیگر نمی شد دروغ گفت. حسین اشک هایش را پاک می کند و همه چیز را برایش می گوید .سریع موتور را روشن می کند و می گوید: «بمونه تا برادر مقدسی بیاد خدمتتون» و موتور از جا کنده میشود.
چشمهای مقدسی داد می زند که پیش پای ما گریه میکرده .همه امیدهایم را از دست دادهام.همه چیز خبر از اتفاقی ناخوشایند می دهد.دیگر کار از فکر کردن به خواب هایی که می دیدم گذشته.مقدسی برای هر کداممان یک دانه پرتقال می گذارد توی بشقاب های روی و کنار دستم مینشیند.
_خیلی خوش اومدین خدا میدونه دلم از دیدن بابا و عمو های علیرضا وا شد. انشاالله که براش هیچ اتفاق بدی نیفتاده باشه.
_حاجی شما را به خدا به ما بگین چه بلایی سرش اومده!؟
به حاج داوود نگاه میکند و میگوید: ما همه وسیله ایم. اونی که چاره ساز خداست. علیرضا از یه مقر راه افتاده رفته که بره پیش حاج غلامحسین غیب پرور.اما حالا غیب پرور مجروح شده و بردنش شیراز. ما از کجا باید بفهمیم که چه اتفاقی برای علیرضا افتاده ؟!چیزی که برای شخص خودش مسجله اینکه علیرضا اهل اسارت نیست. حالا باید بیمارستانها رو .
_گشتیم حاجی .دیروز از کله صبح تا شب جایی را که نگشتیم نبود. حتی درمانگاهها را هم گشتیم.
مثل کرولالها نگاهشان می کنم.
_توکل کنید به خدا اکثر زخمیهای این قسمت را بچه های لشکر امام حسین اصفهان تخلیه کردند. یهو دیدی علیرضا را برده باشند اصفهان.
_یعنی به نظرت ما بریم اصفهان؟!
_نه! اذیت خودتون نکنید آقای هاشم نژاد. این وظیفه ماست .ما هم برادرشیم. با هم قول و قراری داریم.
از این وضع قول و قرار چیزی نمی گوید فقط سر تا پا می شکند و می ریزد توی خودش. آن جوان که با موتور آمد و کارآگاه بازی در میآورد به حرف آمد: «توروخدا منو ببخشید..من زارع هستم بچه مرودشت فقط دلم برای دوستم علیرضا تنگ شده.. خدایی خیلی مدیونش هستم .اما من مطمئنم که اسیر بشو نیست.. خیلی تجربه داره و هر جا باشه پیداش میشه .خودم با این چشمای خودم دیدم که چه محشریه..»
از کنار مقدسی بلند میشود و بین من و حسین می نشیند. مات و مبهوت نگاهش می کنم .زنده بودن علیرضا را با تمام وجود حس می کنم.
_آره پدر جون یه شب با علیرضا راه را اشتباه رفته بودیم تو دل دشمن. بعد که علیرضا متوجه شد ماندیم چه کار کنیم! نزدیک صبح بود .یه تریلی عراقی کنار یک خاکریز بود.علیرضا پرید بالاش و نمیدونم چه بلایی سرش آورد که روشن شد .هشت نفری میشدیم.یه تعداد چپیدیم تو اتاق پیش علیرضا یه تعداد هم چسبیده بودیم به دو طرف علیرضا گازش را گرفت و راه افتاد به طرف خط خودمان.با چراغ خاموش هم می رفت. هی می افتاد تو چاله چوله ها و یه عده بالا می آوردن.. دست آخر نزدیک خط خودی تیرها باریدن گرفت. خدا میدونه چه وضعی داشتیم تا رسیدیم به خط خودمان ..این دفعه علیرضا جون همه رو نجات داد. آخه من یکی عجیب از اسارت نفرت دارم..
دستش را که به شانه ام می کشد سینه ام سنگین میشود.
_یک بار با علیرضا از اینجا رفتیم شیراز. اتوبوس بخاری نداشت و حسابی سردم شده بود از قبل سرما خورده بودم .علیرضا اورکتش را داد به من .شیراز هم که رسیدیم هرچه کردم نگرفت .گفت که اول صبح سردت میشه ببر و بعد اگه لازم نداشتی بیار خونه.
اورکت را که بردم بهش دادم.خود شما در رو برام باز کردید.
زل میزنم توی صورتش. یه چیزی از این ماجرای اورکت توی ذهنم مانده اما چهره آن آدم توی ذهنم نبود.
_برام تعریف کرد که پدرم تریلی داره و گاهی همراش میرم اینور و اونور ..بهش گفتم :حالا که تو نیستی کی کمکش میکنه؟
گفت:برادرم شاهرخ
حاج داوود می گوید :حاجی حالا ما چکار کنیم؟!
مقدسی جواب می دهد :هیچی باید فقط برید شیراز.
_آره باید بریم شیراز و سراغ علیرضا را از غیب پرور بگیریم!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_سی_و_هشتم
غیب پرور افتاده روی تخت. اصلا انتظار نداشت در چنین جایی با پدر علیرضا روبرو شود .خاطرات تلخ و شیرین عملیات جلوی چشمش بازی میکند. از دو شب قبل که پیک قرارگاه دستور عملیات را به دستش رسانده بود و برده بود توی سنگر و زیر نور فانوس ،آن سه خط را با امضاء محسن رضایی خوانده بود. از لحظه های نزدیک به شروع عملیات که با نبی رودکی ، هاشم اعتمادی ،علیرضا هاشمینژاد و مجید سپاسی در سنگر نوک دژ اصلی و در دل تاریکی شام میخوردند .بعد لحظه های سخت و شکننده عبور غواصها و بند سفید معبر که گلی شده و سفیدی خود را از دست داده بود .لحظهای که خودش تا کمر توی شل و گیر افتاده بود و لحظههای شروع عملیات به آن هجوم موج آسای بچههای غواص و شکستن دژ اصلی دشمن.
همه از نظرش می گذرد تا می رسد به روز بعد و شبها و روزهای بعد .سخت ترین شب غیبپرور همان شب شهادت هاشم و حوادث پشت نهر هسجان بود. اما تلخ تر از آن لحظهای بود که با علیرضا ایستاده بود به نماز و خمپاره ۶۰ از راه رسید.
آن صحنه ها از مقابل چشمان پر اشکش رژه میروند .نمی تواند دقیق آن صحنه را در ذهن ترسیم و طراحی کند .درست مثل رانندهای که چرتی زده باشد و بعد در صحنه دلخراش تصادف همه چیز از ذهنش پریده باشد .صحنه ها را قاطی می بیند. با این حال تلاش میکند همه آنچه را که توی آن شرایط به چشم دیده مرور کند.
پشت نهر هسجان آرامشی در کار نبود. خمپاره بود که پشت سرهم با کله میزد به آب و آب را به اطراف می پاشید رنگ و روی آب سیاه و حال به هم زن شده بود. تعداد نفرات پشت خاکریز هر لحظه کمتر میشد.غلامحسین می دانست که با نزدیک شدن صبح وضع خطرناک تر خواهد شد. می دانست که عراقیها این خلوتی خط رقیب را نادیده نخواهند گرفت و سنگینی آتش قبل از روشنایی صبح دلیلی بر آرایش و آمادگی آنها برای پاتک صبح.
با این حال او هم مثل بقیه خسته بود . دو ساعت بیشتر بود که از علیرضا بیخبر بود .توی گودال روباز کنار یوسف جوکار نشست و گفت: «یوسف به خدا روی پاهام بند نیستم!»
یوسف اه جانسوزی کشید و گفت: حاجی تو که خوبی کمرم و انگار با تبر شکافتند اصلا حس و حالم درست نیست.
_میخوای بری استراحت کنی؟
_اونوقت شما تنها میشی!
_پاشو برو که میبینم نای حرف زدن هم نداری. پاشو خداکریمه. زود برس به مقر ابوذر بلکه بتونی یکم استراحت کنی.
دوست داشت بگوید اگر علیرضا را در مقر ابوذر دیدی بگو تا خودش را برساند .اما نگفت. میداند علیرضا هم هرجا که باشد حالا خسته است و نای نفس ندارد.
یوسف که رفت غلامحسین خیره شده بود به منور خوشه ای که همه جا را روشن کرده. نور نارنجی رنگی روی حاشیه خاکریز پهن شده بود .تک و توکی را می دید که توی سنگر های رو باز سینه خاک ریز پخش شده بودند .زنده و مرده بودن شان را دقیق نمی دانست .اما حتم داشت که تعداد شهدا از زنده ها بیشتر است.
دلشکسته بود .خاطرات هاشم اعتمادی و محمد غیبی ذهنش را مشغول کرده بود. در طول جنگ شبی به آن دشواری را تجربه نکرده بود .یکی یکی دوستانش جلوی چشمش شهید شده بودند.
چند دقیقه بیشتر از شهادت محمدرضا عقیقی نگذشته بود. جسدش هنوز سینه خاکریز بود. خاطرات مشترکش با عقیقی را هم مرور می کرد. انگار همین دیروز بود که با عقیقی درباره معاد بحث می کرد.همین دیروز که عقیقی می رفت در دانشگاه چمران اهواز فلسفه تدریس می کرد و بعد که خسته و کوفته از راه می رسید تازه باید جواب سوالات افراد توی پادگان را می داد.
کاش اقلا مجید سپاسی بود تا با او درد دل میکرد. اما می دانست که مشغله های مجید هم کمتر از خودش نیست .او هم کنار نهر جاسم درگیری سختی داشته و باید حالا خسته و خواب آلود در انتظار پاتک خشن عراقیها باشد.
آتش لحظه به لحظه سنگین تر می شد .یک ساعتی میشد که از غرش تیربار ها خبری نبود. اما حالا حتی صدای وینگه تیرها را هم میشد شنید .دست به دعا برداشت:« خدایا تو را به حق زهرای مرضیه ما را دشمن شاد نکن خدایا قسمت میدم ملت را از این بچه هایی که این چند روزه زجر کشیدن ناامید نکن.»
نگاهش افتاد به سینه خاکریز تنها جنبنده ای که از آن طرف با دو میآمد .با چشم تنگ خیره نگاهش کرد. از شوق نفس کشید و صدا زد:« علیرضا بیا که من اینجام»
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_سی_و_نهم
علیرضا رد صدا را گرفت پاتند کرد خودش را بالای سر غیب پرور رساند.
_سلام حاج غلامحسین.
_سلام رو ماهت .کجایهو غیبت زد؟!
علیرضا نفس نفس زد و گفت :خداییش از مقر ابوذر تا این جا یک کله دویدم خیلی راه بود.
_خسته نباشی. استراحت هم کردی یا نه؟!
_نه حاجی پیش مجید بودم .پام که رسید مقر ابوذر چشمم افتاد به یوسف جوکار که داشت از خستگی می مرد. سراغ شما را که گرفتم دلم نیومد نیام.
این را گفت و کنار غیبپرور نشست بیسیم ,پی ار سی را کشید طرف خودش و با شاسی بازی کرد.
از پاور صوت صدای فرمانده لشکر پخش میشد داشت با مجید سپاسی حرف میزد .درست همین لحظه بود که علیرضا گفت:«حاج غلام حسین وقت نماز داره میگذره ها!!
و نگاه به آسمان کرد. کمر صاف کرد و گفت :میگی همین جا بخوانیم؟!
_آره دیگه مگه جای بهتری سراغ داری؟
_نه دیگه فقط میخوای دیگه تیمم کنی اونجا خیلی خون ریخته شده. نگاه اینگونی خاک خوبه!
با هم تیمم کردند و قامت و قامت بستند به نماز. لحظاتی بود که عراقی ها همه جا را با گلوله شخم می زدند و شلمچه غرق در آتش بود .صدای انفجارها و گرد و غبار به قدری زیاد بود که حضور علیرضا را هم در یک قدمی اش حس نمی کرد.
غلامحسین از سجده رکعت اول که بلند شد تند تند رکعت دوم را شروع کرد دستهایش را به حالت قنوت بالا گرفته بود همین لحظه بود که اونو خواندن علیرضا را هم کمی متوجه شد هر دو آیه ۲۵۰ سوره بقره را می خواندند.
موج انفجار های پی در پی زمین را زیر پایشان می لرزاند. «ثبت اقدامنا» که توی دهانش تمام شد، انگار یکی با پتک کوبید توی کلهاش .برای چند لحظه گیج و منگ روی خاک های رطوبتی دست میکشید. داغی خون را از روی گونه طرف چپش حس می کرد و پهلویش می سوخت .یادش به علیرضا افتاد همه زورش را جمع کرد پشت زبانش و او را صدا زد.
جوابی نشنید .میخواست بچرخد روی پشت نتوانست. صورتش را گذاشت روی خاکهای سرد و از درد به خود پیچید. زور زد که هوشیاری اش را حفظ کند .نفهمید چقدر زمان می گذرد. صدای فرمانده لشکر را از بیسیم می شنید که او را صدا میزد. نمیتوانست جواب بدهد. یک آن دید یکی از زمین بلندش کرد .بین هوشیاری و بیهوشی صدای جمال توتونچی را متوجه شد .جمال او را انداخت روی دوش و دوید.
همانطور که دستها و سر و کله اش از پشت شانه جمال آویزان بود رد علیرضا را گرفت. اما چشمانش سیاهی رفت و جایی را ندید.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
ساعت ۸ نبش کوچه از تاکسی پیاده شدیم.رفتم توی فکر حاج داوود که اهواز ماند و گفت تا خسرو را نبیند برنمیگردد. نمیدانم تنهایی توی اهواز چه می کند؟
حسین میزند به پشتم و میگوید :کاکو دیگه حواست جمع باشه که جلوی زن و بچه به روی خودت نیاری...
_باشه صبحانه خوردیم تو بمون پیش بچهها تا من برم دنبال غیب پرور!
_تنهایی سخت نیست؟
_نه فقط مواظب باش که بچه ها اعصابشون بهم نریزه!
مقابل منزل که میرسیم خدا خدا می کنم کم نیاورم و بتوانم بر اعصابم مسلط باشم .صدای خش خش دمپایی مادر علیرضا را می شنوم که در باز می شود .با چهره اخم کرده او مواجه می شوم باورم نمی شود خودش باشد.
_سلام ننه علی!
_سلام تو رو خدا بگو بچم چی شد؟!
_بچه ات به لطف خدا سالم و هیچ کم و کسری هم نداره ..فقط یه زخم...
_کو !کجاست؟ تورو به امام حسین کو؟؟
_چشمش که به حسین میافتد بیشتر رنگ عوض میکند. سلام میکنند و سرتاپایش را برانداز می کند حسین محکم و قاطع احوالش را میپرسد حال می خورد توی حیاط آنچه را که باید بگوید میگوید مادر علیرضا یک نگاه هم نمی کند یک نگاه حسین لبخند مرا به زور نگه داشتهام .حسین هم میخندد و برایش می گوید که علیرضا زخم سطحی بوده و فعلاً در تبریز بستری است. تبریز را از عمد میگوید که راه دوری باشد و بهانه برای نرفتن داشته باشیم. تند تند پلک می زند و اشک می ریزد. باورم نمی شود که این مادر صبور علیرضا باشد.تا بوده و نبوده و دلداریم میداد.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_چهلم
مثل همیشه دلش صاف است و زود حرفهای من و حسین را باور می کند .سراغ بچه ها را می گیرم می گوید: خونه هستن. بچه ها هیچ کدوم حال و حوصله مدرسه رفتن نداشتن.
همراه حسین و مادر علیرضا به طرف سکو میروو که یکدفعه جماعتی از ورودی هال میریزند روی سکو. برایم باور کردنی نیست که این وقت صبح آشناها همه منزل ما باشند .بچهها میریزند دورمن و عمویشان و از سر و کولمان بالا میروند. نمیفهمم جواب زهرا را بدهم یا با مرضیه و شهرام و بقیه حرف بزنم. هرکس برای خودش چیزی می پرسد. چشمهای گشاد و از حدقه در رفته و دهان های باز و منتظرشان دلم را آتش میزند. داخل سالن هم نمی گذارند منو حسین بنشینیم. صدیقه را بغل می کنم و برای بقیه از نحوه زخمی شدن علیرضا میگویم صدیقه هم با دقت به حرفهای من گوش می دهد .معلوم میشود فک و فامیل از شب که آمده اند پیش بچه ها مجبور شدهاند بمانند. نمی دانم خدا چه قدرتی به من می دهد که می توانم خودم را محکم نگه دارم. چیزی که خیلی اذیتم میکند مادر علیرضا است که مثل من و حسین شق و رق ایستاده و برای جماعت از زخمی بودن علیرضا می گوید. انگار که از اول سفر تا آخر با ما بوده و با چشم هایش بستری بودن علیرضا را هم دیده است. حق دارد این طور باشد هیچ وقت ما دوتا دروغ به هم نگفتیم .برای همین است که با اطمینان خاطر حرف میزند. چه می داند که من هم مثل خودش از همه جا بی خبرم و فقط همین قدر می دانم که غیب پرور مجروح شده و احتمال هست که علیرضا هم در آن لحظه کنارش بوده باشد.
بعد از صبحانه قوم و خویش ها با خوشحالی خداحافظی می کنند و می روند.حالا باید با یک بهانه ماشین را بردارم و بروم سراغ غیبپرور. مادر علیرضا را میکشم کنار و به او میگویم: ننه علی من باید برم این ماشین را سرپا کنم که یهویی لازم شد بریم پیش بچمون.
_حالا میخوای بری!؟ یکم خستگی در کن که رنگ روت جا بیاد!
_من حالم خوبه بین راه زیاد خوابیدم زود میرم و برمیگردم.
در بیمارستان سعدی پشت باجه پرستاری هستم که اسم رجبعلی حسینقلی به گوشم میخورد. به پرستاری که پروندهای را ورق میزند می گویم :خواهر ببخشید .شما کسی به نام رجبعلی حسینقلی را میشناسید؟!
_ببخشید شما؟
_من دوست و آشنا شدم خواستم یه لحظه ببینمش!
_ملاقات فقط بعد از ظهر!
_خانم تورو خدا فقط یه لحظه.. ایشون تو جبهه همراه بچه ام. بوده فقط یه لحظه ببینمش کفایت میکنه؟
تند و چکشی میگوید: «آخر راهرو سمت. چپ زود بیای که این وقت روز ملاقاتی قدغنه»
انگار خواب است. یک نگاهی به قطره های سرم می کنم و بعد زل زده سر تا پایش را برانداز می کنم.ملحفه را کنار می زنم چشمم که به پایش میافتد دلم هزار تکه می شود .از شجاعت و چالاکی اش زیاد شنیده ام ملحفن را برمی گردانم سرجایش. پلک می زند صدا میزنم .حسینقلی؟!
چشمهایش گرد می شود توی صورتم.
_من پدر علیرضام. میشناسی؟
به خودش تکان می دهد که بلند شود .دست می گذارم روی سینش که آرام باشد .صورتش را میبوسم تب دارد.
_آقای هاشمی نژاد شما اینجا چه می کنید؟ علیرضا کجاست؟
_علیرضا آب شده رفته تو زمین .همه جا را گشتم .پیداش نکردم تو خبر نداری؟!
_مگه جبهه نیست؟ باید گتوند باشه دیگه!
_نه نبود .همین امروز صبح از خوزستان برگشتم .حاجی تو رو خدا بگو من چه کنم ؟
می رود توی فکر و اشکهایش سرازیر میشود.
_خودت چی ؟!کی مجروح شدی؟!
_من الان سه هفته بیشتره.. توی کربلای ۴ پام قطع شد.نگران علیرضا نباش .اون کارش یه جوریه که همکاراش هم نمیتونن به راحتی پیداش کنند .گتوند هم رفتی؟
_بله رفتم. خدا وکیلی تو از علی رضای من خبر نداری؟!
_نه من فقط شب عملیات کربلای ۴ لب اسکله با هاشم اعتمادی دیدمش.فردا صبحش هم خودش با یکی دیگه منو کول کردن و تا پای آمبولانس دویدن. دستشم یه زخم کوچیک خورده بود. خوب مقدسی چی گفت؟؟
_اونم نمیدونست. فقط باید غیبپرور خبر داشته باشه. که اونم نمیدونم کدوم بیمارستان باشه.
_حاج غلام ؟توی نمازی بستریه. یه ساعت پیش بچهها خبرشو بهم دادن حالا مطمئنی که اون خبر داره؟
_اینجوری که به ما گفتند همون لحظه که غیب پرور مجروح شده پیشش بوده؟
_ اینکه خیلی خوبه. همین حالا برو اگه خبری دستگیر شد به منم خبر بده!
چشم می گویم و پیشانی اش را میبوسم بوی علیرضا میدهد اشکای روی صورتش می گوید: «خیلی نگرانش نباش .علیرضا اسیر بشو که نیست .به احتمال زیاد مجروح شده و به شهر دوری بردنش. صبر کنی همه چی درست میشه»
_ولی من فقط از اسارتش میترسم. دعا کن بچم اسیر نشده باشه.
_اون آدم دنده پهنیه. یا سالمه و تو مقر های مختلف لشکر دور و بر کارهای مخابرات و سیمکشی هست. یا همان بحث مجروحیت و..
خسته و رنجور از پیش حسینقلی راهی می شوم..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_چهل_و_یکم
غیب پرور خیره به سقف است. اشک گونه اش را میپوشد. میگویم :خوب تو مگه پیش بچه من نبودی ؟؟چطور شد که نفهمیدی چی شد؟
_میگم که ! در حال نماز بودم ۲۰ دقیقه بیشتر نبود که علیرضا رسیده بود. دوتایی ایستادیم به نماز که خمپاره اومد. من که بیهوش نشدم خوب یادمه که وقتی جمال توتونچی از زمین بلندم کرد ،علیرضا سالم بود .ولی حالا تعجب میکنم که میفرمایید گتوند هم نبود.!!
_به نظرت اسیر نشده؟!
_اسیر اصلا تو فکر اسارت علیرضا نباش. عراقیا که دستشان به این خاکریز نرسید!
_خوب شاید بعد از مجروحیت شما یه موقع...
_نه حاجی. من که همین یه ساعت پیشم خبر اونجا را گرفتم. نه علیرضا اسیر نشده!
_پس کجاست بچه ام؟! آقای حاجی تو چرا گریه می کنی؟!
این را میگویم و میزنم زیر گریه.
_ مش عباس چرا گریه می کنی ؟حالا اومدی مثلا به ما دلداری بدی؟!
و مچ دستم را فشار میدهد. میگویم :حاج غلامحسین تو چه میدونی تو خونه ما چه خبره ؟!چه میدونی که بچه ها دل و حوصله مدرسه رفتن هم ندارند!
_ای بابا تو که خودت جنگ دیده ای !!خوب بذار هر چه خدا مقدر کنه!
_نمیتونم حاجی.. اگه بچه ام شهید شده باشه بهتره که اسیر اون از خدا بیخبر های بعثی بشه.
_من حاضرم به جان علیرضا قسم بخورم که اسیر نشده .حرفی داری؟!
_پس نگو خبر نداری!! اگر خبر نداشتی که تا چشمت به من افتاد گریه نمیکردی؟!
_آقای هاشمی نژاد من از دیروز تا حالا کارم اشک ریختنه. مال حالا که نیست. درسته که جبهه رفته ای و جنس جنگ رو میفهمی.اما شلمچه جور دیگه بود. تو که نبودی ببینی پشت نهر جاسم چه اتفاقاتی افتاد .نبودی ببینی در نهر هسجان چه گذشت!باور کن هر دقیقه اقلاً سه نفر در آنجا شهید میشدند. چطور گریه نکنم وقتی شهادت محمدرضا عقیقی را با چشم خودم دیدم .او مطهری دوم بود در حالی که ۲۲ سال بیشتر نداشت میرفت و دانشگاه چمران فلسفه تدریس می کرد. یک جزوه ۷۰۰ صفحه فقط در مورد معاد داره شش ماه قید جنگ و زندگی را زد و رفت در جنوب لبنان تا شجره نامه های امامزادگان اونجارو کار کنه...آره آقا حاجی حالا تو فکر می کنی به خاطر علیرضا گریه می کنم؟؟ بله اگه یه مو از سر علیرضا کم بشه من ناراحت میشم. خدا کنه که ایشالله صحیح و سالم بیاد و ناراحتی شما و خانوادتون برطرف بشه. ولی هنوز اون چشمای باز هاشم اعتمادی و خونی که روی لبش ماسیده بود جلوی چشممه .دیدم روزی طلب را که چطور دست و پاش روی اون خاکهای سرد ساییده می شد و بعد سیاهی چشماش رفت و تمام کرد .تو جای من بودی ساکت میموندی؟!
علیرضا اگه تو هم لحظه به لحظه با ما بود. میدید این صحنه ها را.. حالا که تورو دیدم همه اون صحنه ها اومد جلوی چشمم. علیرضا به امید خدا میاد ناراحت علیرضا نباش..
نمی دانم چطور باور کنم؟ حرف های نزدیک به واقعیت است کمی روحیه می گیرم و می گویم :خوب حالا بگو حال خودت چطوره؟ کجا خورده؟!
به خودش تکان می دهد و می گوید :این طرف چپم از سر تا برسه به ساق پام چند ترکش ریز و درشت خورده. خمپاره ۶۰ نامردی کرد .دکترا میگن چندتاش رو نمیشه بیرون آورد. شما هم برو پیش بچه ها که ناراحت نباشند مطمئنا علیرضا زودی پیداش میشه!
_نمیتونم تو چشم ننه علی نگاه کنم. بیچاره هرچی من میگم اون میگه همین درسته. بدم میاد که دارم بهش دروغ میگم!
_توکل کنید به خدا خودش کمک می کند.
_با اجازه من مرخص میشم برم یه چندتا بیمارستان دیگری هم بگردم.
_مش با چرا اینکارو میکنیم علیرضا اگه تو بیمارستان های شیراز بود خیلی زود به شما خبر می داد. توروخدا اذیت خودتون نکن .به مادر علیرضا هم بسیار سلام برسان و بگو که من خسته بشم حتما میام خدمتتون.
نشانه اش را می بوسم و هم دستم را می بوسد. دوباره بی هدف راهی می شوم می دانم که درست میگوید. اما برای اینکه نروم خانه با آن بچه های معصوم مواجه نشوم. این بهترین بهانه است.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_چهل_و_دوم
روز از نیمه گذشته ،از خیابان زند به طرف ستاد میروم. نرسیده به فلکه، کنار میگیرم. خسته و کوفته از ماشین پیاده میشوم. اما روی لبه جدول می نشینم. دیگر نه بیمارستانی مانده که سر بزنم و نه جایی را سراغ دارم که بروم. از یک طرف دلواپس بچهها هستم و از یک طرف حال و دل دیدنشان را ندارم.با همین خیالات رفتن و نرفتن چشم میافتد به دیوار بلند ساختمان ستاد خبری .دیواری که با چشمهای خودم دیدم از آن بالا می رفت تا بساط ساواک را به هم بریزد.
_از همان سال ۵۴ که به مدرسه راهنمایی همایون رفت،عشقش شده بود انقلاب .انقلاب هم که کم کم داشت جان و نفس می گرفت. معلمین مدرسه گرایش دینی و مذهبی داشتند مرتب علیرضا را به خاطر پاکی و دیانت تشویق می کردند. لوح تقدیر برایش می نوشتند و هدیه می دادند. بچه مان سه سال دوره راهنمایی را هم تمام کرد. بحث مسائل انقلاب هر روز داغ تر میشد علیرضا هم دور از این مسائل نبود.
معلمی داشت به نام اکبرزاده که لاری بود و یک سرایداری هم در مدرسه همایون بود که کمک می کرد به همین امور. شهید محمد اسلامی نسب با آقا ضیا هم بودند.خیاطی هم بود به نام آقای سرشار که مغازهاش پاتوق همین بچههای انقلابی بود. در آنجا هم شاگردی میکردند و هم قول و قرار می گذاشتند.اعلامیه می بردند و جاهایی که برایشان قابل اعتماد بود پخش میکردند .این روند تا سال ۵۷ که علیرضا در دبیرستان خیام درس اقتصاد می خواند ادامه داشت.
در همین زمان بود که ساواک دستگیر و زندانی اش کرد . چقدر تلاش کردم تا آزادش کردند.بعد از آن فکر کردم رها می کند اما نه تنها دست بردار نبود که شده بود فکر و ذکرش.در اولین قدم انجمن اسلامی مدرسه را تشکیل داد و خودش ریاست آن را عهده دار شد. این کار در آن مقطع خطرناک بود در همین برهه بود که یک روز باری به جهرم برده بودم.ساعت حدود ۱۱ شب بود که به شیراز برگشتم. در خانه با مادر مضطرب علیرضا مواجه شدم ترس وجودش را گرفته بود.گفت: علیرضا از صبح که رفته هنوز نیامده منزل.
اوضاع شهر ناآرام بود صدای تیر شنیده می شد این موضوع نگرانی ما را بیشتر کرد نتوانستم بمانم وقتی مادر علیرضا آنقدر بیتاب بود من باید میمردم. یک همسایه داشتیم به نام سهراب که دخترش پلیس شهربانی بود و اطلاع داشت که مردم به ساواک شیراز حمله کرده و آنجا را گرفتند. شک نداشتم که علیرضا هم با همان مردم است. سریع رفتم مرکز شهر ببینم چه خبر است. آنجا با جمعیت زیادی از مردم مواجه شدم.
انگار دلم روی یک منقل آتش ز جز میکردم.با هر سختی بود علیرضا را پیدا کردم.طوری همهچیز فراموشم شد که یادم رفت مادر علیرضا منتظر و دلواپس است.همراه با مردم مجسمه شاه را از همین فلکه ستاد پایین کشیدیم آن شب را تا صبح در خیابان بودیم صبح هم قرار شد به شهربانی حمله کنیم این اتفاق هم افتاد درگیری شدیدی هم رویداد چند مجروح و شهید داشتیم .شهر را گذاشته بودیم روی سر .شعار مرگ بر شاه و مرگ بر آمریکا همه جا را برداشته بود.
زمانی که برگشتیم، مادر علیرضا داشت از دلشوره میمرد. کلی جر و بحث کرد که چرا بی خبرش گذاشتیم .بعد از آن دیگر با علی رضا دوتایی میرفتیم. این وضعیت تا شب بیست و دوم بهمن ادامه پیدا کرد .ما مثل دوتا همرزم باهم بودیم.
حالا همان صحنه ها جلوی چشمم بازی میکند. همان مشت های کوچک علیرضا و شعارهای مرگ بر شاه و مرگ بر آمریکا.. همان شور و شوقش وقتی که با چالاکی از دیوار ساواک بالا میرفت.
چارهای جز برگشتن به خانه ندارم .در ماشین کلید میاندازم هنوز باز نکردم که چشم میافتد به لاستیک خوابیده ماشین. زمانی که جک میزنم از بلندگوی سپاه شیراز اخبار ساعت ۲ پخش می شود باران هم نم نم باریدن گرفته است.
🌿🌿🌿🌿🌿
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
#شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#قسمت_چهل_و_سوم
از وقتی بابای علیرضا رفته ذهنم درگیرتر شده. روی تخت روی تخت بیمارستان افتاده ام. حال و روزم خوش نبود کی باورش میشد پام قطع شده باشه؟اول که از مچ قطع شد. بعد نمیدونم چند روز گذشته که برای چندمین بار بردنم توی اتاق عمل. وقتی به هوش اومدم دیدم از زیر زانو قطعش کردن. دل و دماغی نداشتم .اصلا تو فکر اینکه بابای علیرضا را با آن حال و روز ببینم نبودم .غم و درد خودم کم نبود حاج عباس هم با آن رنگ و روی پریده و چشم های خون گرفته بالای سرم ایستاده بود و التماس میکرد که علیرضا را چطور میشه پیداش کرد.
چی باید بهش می گفتم؟! آخه من که خبر نداشتم چه بر سر علیرضا و بقیه آمده ؟!مجبور شدم چند تا حرف سرهم کنم که برود. پاشو از در بیرون گذاشته بود اشکام سرازیر شد و همه خاطرات علیرضا آمد جلوی چشمم. یه روز دو روز نبود که چند سال با هم بودیم.
یادمه قبل از عملیات قدس ۳ با بچه های آموزش نشسته بودیم به خیال بافی.یکی میگفت دوست داره شهید بشه یکی از مجروحیت میگفت. فقط اسارت بود که مشتری نداشت.خودم می گفتم که خدا نکنه شهید بشم. چون دو تا بچه نمیخوام یتیم بشن. اسارت هم که اصلاً و ابداً زیر بارش نمیرفتم.قطع نخاع را که نمیشد حرفش رو زد دست آخر گفتم دست هم نمی تونم بدم چون برای نجاری و مبل سازی لازم میشه. فقط یه چشم و یا یکی از پاها میتونم بدم. یادش بخیر بچه ها اون شب دل سیر خندیدند.
کی باورش میشه بر پیشنماز پرحرف اردوگاه را با تفنگ ۱۰۶ زده باشیم!! آن گیر افتادن من توی میدان مین و خواهش و التماسم از خدا که اینجا نمی تونم پا بدم .خودش به خاطرات دیگه است.
تابستون ۶۳ در جبهه کوشک وضع بسیار بدی داشتیم و هوا دم داشت. سنگر نداشتیم .گرمای ۵۰ درجه خودش یک چیز بود، وقتی میتابید به برزنت خیمه ها داغ تر میشد یادمه با شهید اسلامی نسب که آن موقع مسئول آموزش بود صحبت کردیم که اجازه بدهد سنگری بزنیم.تا از گرمای خیمه ها خلاص بشیم. گفت: اشکالی نداره اما به شرطی که برای همه بسیجی ها هم این کار را بکنید.
بخون ولی ما این امکان را نداشتیم که برای همه سنگر بزنیم اسلامی نصب هم نمی گذاشت فقط برای مربیان این کار را بکنیم. بعد که کمی وضعمان بهتر شد سنگر و سرپناهی درست کردیم.کشید به زمستان و بارندگی .سیلاب های فصلی اردوگاه را گرفت و همه زندگی ما را خراب کرد .اتفاقاً توی همان مقطع بود که علیرضا به جمع بچه های آموزش اضافه شده بود.
یه طرحی رو هم در همان مقطع سپاه اجرا کرده بود به نام طرح دو پنجم. یعنی سپاه های همه شهرستانها دو سوم از پاسداران خودشون رو در اختیار یگان های رزم قرار داده بودند. ۲۵۰ نفر هم سهم لشکر ما شده بود. حاج قاسم سلطان آبادی که در آن موقع جانشین لشکر بود،یک نامه نوشت به آموزش و دستور داد که همه رو آموزش بدیم.از این تعداد یک عده هم اون اول بسم الله ساک هاشون را برداشتند و رفتند شهرستان هاشون.یعنی تا این وضعیت آبگرفتگی و مشکلات را دیدند بیدردسر رفتند.یک تعداد ماندند که این ها را برداشتیم بردیم جاده اهواز سوسنگرد و هم اونجایی که بعد شد پادگان معاد!
کل منطقه کوشک را آب گرفته بود و نمیشد بمونیم.توی پادگان معاد امکانات من خیلی ناچیز بود.سر دو تا خیمه زده بودیم به هم و نشده بود نمازخونه. سنگر و سرپناه درست و حسابی نداشتیم. در تقسیم درس ها هرکس رسته مورد علاقه خودش را انتخاب می کرد. علیرضا در تاکتیک تبحر داشت. همه بدنش ماهیچه بود. راه که می رفت آدم فقط دوست داشت وایس نگاش کنه.اما او به جای تاکتیک درس مخابرات را انتخاب کرد.
قبل شما مربی این درس را نداشتیم کسانی می آمدند و مقطعی به فراخور بضاعت شون درسی میدادند و می رفتند. مخابرات لشکر هم خیلی راغب به همکاری با واحد آموزش نبود.حرفشان هم منطقی بود. میگفتند شما کسی رو که تبحر و تسلط کافی در این رسته داشته باشد ندارید.این بود که امکانات مخابراتی در اختیار ما قرار نمیدادند. علیرضا که آمد پایه کار اوضاع عوض شد.مسئولیت کمیته مخابرات واحد را عهده دار شد.خیلی زود سر و سامان داد. به این بحث مخابرات طوری که ما هر مانوری که می خواستیم بگذاریم هر تعداد بیسیم که لازم بود مهیا می شد.کار و بار علیرضا به قدری در رسته خودش بالا گرفت که روی او دعوا بود.
بچه های آموزش علیرضا رو کادر خود میدونستند .مخابرات لشکر هم اصلاً قبول نمیکرد که علیرضا نیروی آموزش باشه و نیروی مجموعه خودش حسابش میکرد.
اگر از زیر کار در رو بود قطعاً میتونست ۱۰ روز بیشتر و کمتر بزند بیاید شیراز و هیچکس هم خبر نداشته باشد چون علیرضا مداوم این طرف و آن طرف بود.
🌿🌿🌿🌿🌿
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_چهل_و_چهارم
علیرضا مدام این طرف و آن طرف بود .یک روز میرفت خط مقدم مخابرات آنجا رو راه میانداخت .بر میگشت توی آموزش و اینجا هم کارش را ادامه میداد دو مرتبه میرفت قرارگاه و مقرهای مختلفی که لشکر داشت. هر جا که لازم بود علیرضا حاضر بود. به همین خاطر کسی حضور و غیاب اش نمی کرد.یعنی اگر ده روز نبود ما خبر نداشتیم اهواز است یا خط مقدم یا مقرهای دیگر. اما همین آدم کمتر از سه ماه و چهار ماه جبهه نمی ماند. وقتی هم می رفت مرخصی دور و بر کارهای مساجد و گروه مقاومت بود.
یعنی این آدم اصلاً استراحت و آسایش نمی خواست.مرخصی که میرفت اول گلزار شهدا بعد از سری به خانواده های دوستان شهیدش می زد.
و بعد از آن تازه می رفت خونه خودشون.
همان مقطع که تازه کمیته مخابرات را راه انداخته بود،بحث انتقال از کوشک به پادگان معاد پیش آمد.حدود ۵۰ نفر از این نیروهای آموزشی که در همان روز اول راهشونو گرفتند به شهرستان هاشون برگشتند. یادم میاد اولین شبی که این بحث آموزش رو شروع کردیم شام آش سبزی داده بودند.بشقاب و کاسه نداشتیم که این آش را بین بچههای مربی تقسیم کنیم. علیرضا را ریخت توی درب دوتا دیگ به همه بچه ها یه مربی دور این دو تا ظرف نشستند. حالا نه نان داشتیم و نه قاشق که خالی خالی بخوریم. علیرضا با انگشت شروع کرد به خوردن دیدیم او این کار را میکند ما هم شروع کردیم به همین شکل آش خوردن. آن شام رو مایک اسم براش گذاشتیم آش انگشتی. بعدها هم بچهها مرتب تکرار میکردند.
در هر حال آموزش را با این وضع دنبال کردیم یادم میاد برای امام جماعت مشکل داشتیم بزرگان هیچ وقت جلو نمی ایستادند. کسانی رو داشتیم که هر کدوم یک استوانه ارزشمندی بودند و می تونستند امام جماعت باشند. کسانی مثل شهید محمد اسلامی نسب، بهاءالدین مقدسی و خیلی های دیگه..
با این حال کسی جلو نمی ایستاد.علیرضا تازه به جمع ما اضافه شده بود. یک روز بهاءالدین مقدسی از او خواست که بشود امام جماعت. علیرضا خندید و گفت :دنبال امام جماعت مجانی می گردین؟
خواص زیر بار نره، اما دیدم خودش بعد از تاملی بلند شد و ایستاد جلو. از آن روز نماز جماعت من مرتب برگزار میشد هرجا که لازم بود درنگ نمیکرد و می پذیرفت.
بعد از مدتی از پادگان معاد منتقل شدیم گتوند.یعنی کل بحث آموزش را منتقل کردیم آنجا آن زمان توی همه واحدها باب شده بود که هر واحدی چند تا سرباز و یا بسیجی را گذاشته بود برای گرفتن غذا شستن ظرفها و پهن کردن سفره و تقسیم غذا.
اما در واحد آموزش از این خبرها نبود .یعنی شهید اسلامی نسب قبول نمی کرد که بچههای آموزش این امتیازات رو داشته باشن. این در حالی بود که آموزش یکی از پرکارترین واحدها بود.بچهها شب و روز نداشتند .مخصوصا روزها همه وقت ما پر بود .ولی باید بحث گرفتن غذا و شستن ظرفها را هم خودمان انجام می دادیم. این بود که شیفت بندی کرده بودیم.
روز دو نفر این کارهای مربوط به خورد و خوراک را انجام می دادند به این دو نفر می گفتیم شهردار.
کسی که شیفت رو بهم میزد علیرضا بود یعنی خودش همه کارا رو می کرد و نمی ذاشت اون هم شیفتش کمک کنه .یادم میاد توی مقطعی با من هم شیفت بود .میتونم بگم چندمورد روی همین بحث شهردار شدن دعوای مان شد.ماشین سامان از کلاس برمیگشتم غذا را گرفته بود من تند و با ادله غذا میخوردم تا بچهها غذاشون را میخوردند میرفتم بیرون سیگار می کشیدم تا برمیگشتم میدیدم سفره را هم علیرضا جمع کرده.گاهی کاری چیزی پیش میومد یه مرتبه می رسیدم تا ظرف ها را هم شسته..
خیلی وقت دعواش می کردم سرش داد میزدم که دیگه این کارا نکن اما فقط میخندید نگام می کرد.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_چهل_و_چهارم
فرهنگی که حاکم بود بر واحد آموزش واقعاً تاثیرگذار بود. در همان قدرتمند وقتی نیروهای تازهنفس اعزامی می رسیدند،بچه های آموزش دست به کار می شدند و خیمه ها رو برپا می کردند.از بسیجی ها می خواستیم کمکمان کنند .یا خسته بودند و یا حوصله اینجور کارها را نداشتند .آنها به هوای عملیات می آمدند نه رفتن به گتوند و درگیری با مسائلی آموزشی.
این بود که راغب به این کارها نبودند.مربی ها خیمه ها رو برپا می کردند.اگر لازم بود محوطه اردوگاه را تمیز می کردند.حتی دو سه روز اول ،ما برای این بچه ها غذا می گرفتیم و ظرف هاشون رو می شستیم.اینا اصلا نمی دونستم اینایی که براشون زحمت می کشند همون مربی های آموزش هستند.
یکی دو روز بعد که بحث آموزش شروع میشد ،بسیجی ها بهت زده میشدن .چون فکر می کردند ما نیروی خدماتی اردوگاه هستیم.
این نوع رفتار بچه های آموزش،تاثیرات خودش رو در روحیه بسیجی ها می گذاشت.خیلی زود تقسیم بندی می کردن و مثل ما ،از خودشون شهردار خیمه انتخاب می کردند.علی رضا هم واقعا توی این بحث کار و فرهنگ سازی می کرد.
یه مشکلی که بچه های آموزش داشتن ،بحث شرکت در عملیات بود.همه گردان های که بنا بود در عملیات شرکت کنن ،به وسیله بچه های آموزش آماده می شدند.مربیان آموزش جز اولین رده های لشکر بودند که از سر و راز عملیات ها سر در می آوردند.
می دونستم عملیات در کجا و چه مکانی انجام میشه .حتی مدتها قبل از عملیات در منطقه ای که بنا بود عملیات بشه ،حاضر می شدند و از نزدیک وضعیت زمین و موانع را بررسی می کردند ،تا بتونند مطابق این برداشت ها ،منطقه ای رو شبیه سازی کنند و آموزش ها رو شروع کنند.
این زحمت ها و تلاش های شبانه روزی که تمام می شد و می رسیدیم به شروع عملیات ،یک مرتبه واحد آموزش فراموش میشد.یعنی همین مربیانی که تا یکی دو روز قبل،عزیز همه فرماندهان عالی و عادی لشکر بودند.می شدند هیچ و پوچ.
همه ی مسئولین لشکر هم استدلالشان این بود که بچه های مربی در عملیات شرکت نکنند تا آسیب نبینند.یعنی به قول خودشان دلسوزی می کردند.شاید حق هم داشتند.چون از هر هزار نفر پاسداری که در یک دوره آموزش می دیدند،۵۰ نفری که از همه زرنگ تر بودن برای مربی شدن انتخاب میشدند. بعد از این ۵۰ نفر شاید ۳یا ۴ نفر مربی میشدند .این بود که تربیت مربی کار سادهای نبود و مسئولین لشکر هم سخت مراقب بودند که مربی ها در عملیات شرکت نکنند. برای عملیات قدس ۳ برنامه ریزی می کردیم. قبل از شروع عملیات برای اینکه تعداد مربی ها کمتر باشه و بتوانیم مسئولین لشکری رو برای شرکت در عملیات متقاعد کنیم ،یک تعداد را با دوز و کلک فرستادیم مرخصی. اتفاقاً یکی از آن چند نفر علیرضا بود .خودم توانستم به عنوان فرمانده دسته ضدکمین در آن عملیات شرکت کنم .قبل از شروع عملیات یک شب بین مان بحث بود که چه کسی دوست داره شهید بشه. اسیر و مجروح و این حرفها...اسارت که مشتری نداشت. شهادت یه تعداد مشتری داشت. خودم گفتم :من که اسارت را مطلقاً قبول نمیکنم .شهادت هم دوتا بچه دارم نمیخوام یتیم بشن.فقط اگر جانبازی باشه حرفی ندارم .ولی قطع نخاع اصلاً و ابداً نمیخوام .دستامو که برای کار نجاری و و مبل سازی لازم دارم فقط میتونم یکی از چشمام و یا پای چپ و بدم.
شب خواب دیدم یکی اومد بهم گفت: حالا آخرش پا میدی یا چشم؟گفتم: همین پای چپم را میدم.
گفت نه پای راست رو میخوایم.. مقاومت نکردم گفتم باشه پای راستم برای شما.
از خواب که بیدار شدم برایم مسجل بود که پایم رفتنی است. خواب می دیدم رد خور نداشت.حتی همان روزی که نارنجک توی دست صدرالله منفجر شد هم شب قبل از خواب دیدم یکی از دندون هام افتاده .صبح که بچه ها خواستن برن سر کلاس ها خواهش کردم که مواظب باشند اما همه مسخره کردند.یک وقت صدای انفجار شنیدم بعد که از ساختمان زدم بیرون و با بهاء الدین مقدسی مواجه شدم دیدم گریه میکنه .علت را پرسیدم گفت: صدرالله شهید شد..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_چهل_و_پنجم
عملیات شروع شد. من دسته ضدکمین را برداشتم بردم که کمین ها را بزنم.توی دل دشمن با سه نفر از عناصر گشتی دشمن مواجه شدم. اگر تیراندازی می کردیم عملیات لو می رفت .اگر می ذاشتیم فرار کنند می رفتند و اطلاع می دادند. دویدم دنبالشون. یه جایی گمشون کردم. شب بود و تاریک. یک وقت که دور و برم نگاه کردم ،متوجه میدون مین شدم.
اولین چیزی که در ذهنم نقش بست خواب قطع شدن پا بود.اگر این اتفاق میافتاد وضع عملیات به هم میریخت. دستمو بلند کردم و شروع کردم با خدا حرف زدن..گفتم :خدایا من اینجا پا بده نیستم !!اصلا و ابدا..! اینجا ما ۱۵ کیلومتر خاک دشمنیم. هیچکی نیست منو برگردونه و شهید میشوم. من هم که قول شهادت ندادم.تازه من کشته بشم تکلیف عملیات و این کمین هایی که دسته من باید کلکشون رو بکنه چی میشه؟!
همین طور با خدا درد دل کردم رک و پوست کنده حرفامو زدم و ازش خواستم تا یه فرصت دیگه بهم بده و شروع کردم به برگشتن خدا هم کمک کرد و فرصت داد تا کربلای ۴ ..یعنی نزدیک به ۲ سال و چند ماه بعد..
خلاصه این عملیات ما پیروز شدیم .بعد که برگشتیم گتوند، این بندگان خدایی که سرشان شیره مالیده بودم و فرستاده بودم شان مرخصی ،هم از راه رسیدند .خیلی ناراحت و عصبی بودند .مخصوصا علیرضا که سخت دلخور بود و گله مند.
یادمه توی پادگان احمد بن موسی که بودیم برای رضا را انگار کرده بودند توی قفس. خیلی دوست داشته باشد مقطعی توی شیراز حاکم بود .بحث اختلافات طرفداران آقای حائری و دستغیبی ها به پادگان ها هم کشیده شده بود.
وقتی علیرضا با هر مصیبتی از شیراز خلاص شده بود و خودش را رسانده بود اهواز چه حالی داشت!آخه یه مدت نه تنها نیرو به ما نمی دادند بلکه جیره ما را هم زده بودند.یادمه ۴۵ روز تمام ،از شیراز چیزی برای لشکر نیامد .ناهار نان و سیب میدادیم به نیروها .یه مصیبتی داشتیم با این بچه بسیجی هایی که حالا مثلاً آمده بودند از دین و خاکشان دفاع کنند بعدا فدای این اختلافات میشدند.
اون مقطع گذشت. یه روز خبر دادند که آقای حائری دارد می آید گتوند. اون موقع خودم مسئول آموزش بودم .همه مسئولان اردوگاه هرکدام با یه بهانه ای در رفتن. یعنی هیچ کدوم نمی خواستند امام جمعه را ببینند . من که این بازیها را قبول نداشتم.تازه آقای حائری که سر از خود امام جمعه نشده بود. با حکم امامی که همه قبولش داشتیم کار میکرد.
امثال علیرضا هم کاری به این اختلافات نداشتن. نهتنها کار نداشتند ،بلکه خون دل هم میخوردند. حوالی ظهر بود که دژبان اردوگاه خبر دادند آقای حائری دم در است.گفتم راهنمایشان کنند تا بیاید توی آموزش.
آن روز یکی از روزهای بود که خیلی خجالت کشیدم آقا با همراهانشان اومدن توی آموزش وقتی دیدند کسی نیست خواهش آن برخورد البته ما به روی خودمان نیاوردیم گفتیم که ماموریتی برایشان پیش آمده و غرضی در کار نبوده و نمی فهمیدند چه خبره زیاد نماندند.سر ماشین را گرد کردن به طرف لشکر المهدی حق هم داشتند فقط یه پر از پول دادن به من گفتم که فرد بچههای آموزش کنید. ما بد نگاه کردیم دیدیم ۷۰۰ هزار تومان پول نقد. ایشان که رفت سر و کله دوستان پیدا شد خبر هدیه به آموزش همه جا پیچیده بود .از امور مالی اومدن که پول ها را به خیال خودشان تحویل بگیرند. هر کاری کردند تعریف من نشدند.گفتم:« چطور خودش به دردتون نخورد پول هایش به دردتون میخوره؟! آقا خودش مشخص کرده برای آموزش من هم خرج همین کار می کنم!»
بعد حاج نبی رودکی هم طرف ما را گرفتند و گفتند که خرج بچه های آموزش کنید.
با همه این مشکلاتی که بود هیچ کس جرات نمی کرد که لباس هاشو بذاره تو تشت که خیس بشه ،بعد بیاد سر فرصت بشوره. چون علیرضا توی یک چشم به هم زدن همه را می شست و پهن می کرد روی طناب هرچه هم التماسش می کردیم که این کارو نکن ،هیچی نمی گفت فقط میخندید.
یه مدت صبح که از خواب بیدار میشدیم میدیدیم پوتینا واکس خورده و مرتبن. هیچکی هم نمی دونست کار کیه.یه شب کمین زدم و مچ دستشو گرفتم توی اون دل تاریکی عرق میریخت به خواهش می کرد که چیزی نگم.
یه بار هم توی یک گودالی که برای نماز شب درست کرده بود، بی خبر دست گذاشتم روی شونه اش. بازم خیس عرق شد و خواهش کرد که جایی نگم.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_چهل_و_ششم
هاشم اعتمادی خیلی بهش علاقه داشت .حتی یادمه خواست علیرضا را از لشکر ببره تیپ امام حسن (ع) برای مسئول مخابرات خودش. اما علیرضا بهش گفت هرچی حاج نبی بگه همون رو عمل میکنه. در واقع یک خصوصیت بسیار بارز علیرضا همین اطاعت پذیری اش بود.
شاید اگر من بودم بلافاصله کنجکاوی شدم که حالا آنجا مسئولیتم چی هست.. اما علیرضا نگذاشت و نه برداشت یک کلام گفت هرچی فرماندم حاج نبی بگه همونه..
من علیرضا را امشب دیدم با هاشم. خیلی دلم میخواست با علیرضا باشم. اون شب برام مسجل بود که پام خواهد رفت.یادمه که خواستم یه جوری از زیر بار قطع پا فرار کنم. یک دژ بود که لشکر ۱۹ باید از نوک آن وارد می شد. خبر داشتم که عراقیها سینه این دژ رو مین گذاشتند.برادر بکایی همراهم بود .به عرض یک و نیم متر از این میدان مین را بچههای تخریب معبر باز کرده بودند.منتها سینه دژ لیز بود و بازم آدم لیز میخورد میرفت ببینم مین ها.
آمدم به بکایی گفتم: بیا از این محور وارد نشیم .گفت :چیکار کنیم ؟گفتم: کاری نداره میریم از اون طرف با قایق میریم اون سر.. بکایی گفت :حالا این راه خشکی که بهتر از این که با قایق بریم بخوریم به این همه آبگرفتگی و موانع!
قبول نکردم. فقط بهانه می آوردم که از مین فرار کنم.رفتیم با قایق خودومون را کشیدیم اونطرف .البته این را هم بگم هیچ که ما را به گردان راه نمی داد.یعنی فرمانده لشکر سپرده بود به همه که بچههای آموزش نباید عملیات شرکت کنند .مگر چند نفری مثل علیرضا که برای بحث مخابرات نیاز شان بود.
چند نفری هم همراه غواصها رفته بودند که یکیش شهید حسین طوفان بچه فسا بود و همان شب با نارنجک شهید شد. مربی تاکتیک هم بود . شب فرمانده گروهان دستور میده به نیروهایش که بزنند اما عراقیها یه شرایطی را پیش آورده بودند که کسی نمی تونست از خاکریز سرک بکشه.حسین تفاح میگه بزنید، بسیجی و همه می زنند. یعنی بسیجیها حرف شنوی بالایی از مربیان آموزش داشتند.حسین خودش رو کشیده بود جلو و نارنجک انداخته بود توی سنگر تیربار عراقی.اما از یک سنگر دیگه خودش رو با چندین نارنجک شهید کرده بودند. آنطوری که بعداً برادرش برام گفت تکه تکه بود..
من و بکایی را به عملیات راه نداده بودند.سر از خود آمده بودیم که با یک گردان وارد عمل بشیم. علیرضا را چون خیلی به تخصصش نیاز بود مزاحمش نمی شدند.از شروع تا پایان هر عملیاتی بود و کار میکرد. وضع عملیات اون شکلی شد که عراق یا همه را قیچی کردم یه صحنه های جگر خراشی را من آنجا دیدم و شاهد بودم.
آتشی که دشمن روی سرمان می ریخت بی حساب و کتاب بود. ناچار شدیم از سینه دژ بر برگردیم. من جلو بودم بکائی پشت سرم مدام یک مین زیر پایم حس می کردم .
یه مقداری اومدیم جلوتر دیگه همین از خیالم پریده بود داشتیم خودمان را می کشیدیم عقب. یک وقتی مین از زمین بلندم کرد به خودم آمدم.بکائی گیج شده بود بیهوش نبودم داد زدم گفتم: ساعتم رفت!؟
_ساعت میخوای چیکار؟؟ پا تو مگه نمیبینی؟!
_می بینم .ساعتمو پیدا کن!
ساعت پیدا میشد با همون موج انفجار از مچ دستم پرید. پام خیلی درد نداشت. پاشنه مانده بود با مقداری از پوتین. گمونم گوجه ای آمریکایی بود.
بکایی با دوتا چفیه زخمم و محکم بست انداختم رو دوشش .آتش آنقدر شدید بود که نمیشد بریم یه طرفه خاک هم شل بود و لیز.باید حدود ۳۰۰ متر می رفتیم تا می رسیدیم به آمبولانس. یعنی ما درست بین دو خط خودی و دشمن زیر آتش بودیم. بکایی خسته شد و منو انداخت رو زمین. گفتم اول کنم تا بره نفربری چیزی بیاره. رفت.لحظه به کسی مثل علیرضا نیاز داشتم فکر میکردم اگر بود توان بردن مرا داشت .کولم می کرد و می کشاندم عقب.هر که میآمد حدس میزدم شاید خودش باشه اما نبود .همه مجروح های اون شب باید خودشون میومدن عقب .صحنه غم انگیزی بود.
یک زخم روی پیشونیم بود و یکی کف دست یعنی استخوان های پام شده بودند ترکش. یکی نشسته بود تو پیشونیم یکی هم کف دستم خورده بود و از پشت نوکش پیدا بود.هر چه انتظار کسی مثل علیرضا را کشیدم پیداش نشد ناچار شدم خودم راه بیفتم روی چهار دست و پا شروع کردم به قدری درد داشت که تا مرز بیهوشی هم پیش رفتند چند قدمی به همین وضع رفتم یادم علیرضا همیشه سر به سرم می گذاشت میگفت :رجبعلی سی تا فشنگ با خودش برمیداره صد تا نخ سیگار.. میگفتم: تو خط فشنگ فراوونه چیزی که نیست همین سیگار!
دو نفر با یک برانکارد رسیدن. حالا من خوشحال بودم که اینها قرار منو با خودشون ببرن.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_چهل_و_هفتم
انداختنم روی برانکارد از زمین بلندم کردند منتها جای اینکه حالت فرغونی بگیرند این دسته های برانکارد را گذاشتند روی شانه هایشان.همین وضع باعث شد تا خمپارهای که نزدیکشان میخورد اینها از آن بالا با برانکارد ولم کنند روی زمین با آن پای قطع شده و دردی که داشتم و خونی که داشت از میرفت ،می مردم و زنده می شدم.
چند بار این ها مرا انداختن روی زمین و کوفته ترم کردند .خواهش کردم ولم کنند بروند. بیچاره ها هم این کار را کردند.
واقعاً شرایط این بود که کمکم کنند .همینطور خمپاره می آمد..
با همون وزن چهار چنگولی راه افتادم حالا مثلاً ساعت ۳ بعد از نصف شب من مجروح شده بودم. الان که اینجا بودم هوا داشت روشن میشد .رسیدم به یکی که نشسته بود و استفراغ می کرد.پشتش به من بود .نمیدونم چرا فکر میکردم باید علیرضا باشه.با یک نیروی بیشتری به طرفش رفتم این هم علیرضا نبود خدا رحمت کند. شهید سیدمحمد کدخدا بود. نشسته بود و هی خون بالا می آورد. یه نگاهی به پیشانیم کرد گفت :منو با خودت میبری؟!
وی ادامه داد: پیشونیت هم که زخمی شده؟!
بعد نگاهش کشیده شد پایین .گفت :دستت هم که زخمی شده..؟!
نگاهش کشیده شد پایینتر !هیچی نمیگفتم. گفت: وای حسینقلی پاتم که قطع شده؟!
و بغض کرد. آنقدر آب و گل خورده بود که هرچه بالا می آورد تمام نمی شد.دیگه هوا روشن شده بود که از سید محمد کدخدا جدا شدم.باز روی چهار دست و پا راه افتادم خدا میدونه که احساس نیازی به علیرضا داشتم. اسم پسرم هم علیرضا بود . مرتب یا این علیرضا دم نظرم بود یا آن یکی.
توی اردوگاه هم همین وضع بود تا صدای علیرضا میزدم یاد علیرضای خودم افتادم.خانه که میرفتم برعکس می شد .تا صدای علیرضا ی خودم می زدم یاد علیرضا هاشم نژاد میافتادم.
و حالا نبود آب شده بود رفته بود توی زمین! همان کسی که نمی گذاشت ظرفها را بشویم و همه کارها را خودش می کرد و حالا نبود تا کم کم کند.
چند قدمی نرفته بودم که دیدم یکی بالای سرم صدا میزنه: حسینقلی تویی؟!
نگاه کردم دیدم خدا رحمت کند شهید عبدالنبی میرزایی هست.از بچههای خوب نورآباد بود و بعد مین توی دستش منفجر شد مردی بود واقعا به حالم گریه کرد.میگفت وای حسین قلی نبینم پات قطع شده باشه ..وای تو رو خدا بگو دروغه...
همین جا بود که سرکرده علیرضا هم پیدا شد. یعنی اولش واجب الزکات بودم ولی وقتی دیدمش حاج بر حاج شدم..دیگه درد پا و دست از یادم رفت انگار نه انگار که عراقی ها ۱۰۰ تا ۱۰۰۰ تا خمپاره می ریختم دوتایی رساندنم پای آمبولانس. خود علیرضا هم دستش زخمی بود اما نه در حدی که عمیق باشه.
بین راه آمبولانس پنچر کرد و راننده بلد نبود زاپاس عوض کنه. و من ناچار شدم بیام پایین و جای راننده ناشی زاپاس هم بندازم.علیرضا همه فن حریف بود بچههای آموزش هرکدام توی رسته خودشون ابداعاتی داشتند که تحسین بر انگیز بود. توی بحث مخابرات خود علیرضا بود که به فکر عایق کردن بیسیم ها افتاد و بعد با یک مشت وسایل ابتدایی مثل لاستیک ماشین بی سیم ها را عایق می کرد تا توی آب بشه استفاده کرد.یه غمی دی سیمتلفن میکشد برای مقرها و خیمهها یه وقت بی سیم ها راه میانداخت. یه موقع هم میدیدی سیم بانی هم می کند. توی رزم های شبانه همه کارهای مخابرات را که راه میانداخت بعدش بیکار نمی نشست یا آرپیجی شلیک میکرد و یا تیرباری چیزی.خلاصه خودش را به همه کاری میزند و عارش هم نمی شد. حتی اگر لازم بود خودش می شد یک بیسیمچی عادی.
اصلاً و ابداً شان را در این چیزها را نمی دید.
رقص وحدت و همدلی که بین بچههای آموزش بود واقعاً به پیشرفت امور کمک میکرد.هر تصمیمی که میگرفتیم باهم بودیم خدا رحمت کند شهید اسلامی نسب که مسئول آموزش بودند،نمیومد امر و نهی به کسی بکنه. فقط میگشت ببینه کجا مشکلی هست تا کمک کنه.اگه میدید نیاز به لودر هست کسی رو نمی فرستاد ،خودش می رفت.نامه نگاری هم نمی کرد که این بنویسد به آن واحد و آن بگوید شماره ندارد و این حرف ها.
میرم هر جای دیگری میدید برمیداشت می آورد. این روحیات به همه سرایت کرده بود.خود علیرضا هم اصلاً لنگ کاغذبازی نمیشد .خودش راه میافتاد انجام میداد.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
🌹🌹🌹🌹🌹:
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
*#نویسنده_محمد_محمودی*
*#قسمت_چهل_و_هشتم
زبیدات هم بودیم هوا طوری بود که بیرون و توی محوطه باز نماز می خواندیم فاصله زیادی هم باخت داشتیم یک روحانی آمده بود اهواز به آنجا از بس سخنرانی کرده بود ،فرستاده بودند پیش ما.خب ما از صبح تا ظهر و ظهر تا غروب به این بسیجی ها آموزش می دادیم.شب ها هم که رزم شبانه میرفتیم.هرچه به این برادر گفتم که شبها بین دو نماز ده دقیقه بیشتر صحبت نکنه گوش نکرد.آمدم بهش گفتم اگر دست بردار نباشی با تفنگ ۱۰۶ خودت و منبرت را جزغاله میکنم.
خندید و گفت: تو مال این کارها نیستی. دیدم آدم شوخی هست بد ندیدم اذیتش کنم. نماز جماعت را بیرون و توی محوطه باز برگزار کردیم آمدم با بچه ها هماهنگ کردم گفتم که یک مین ضد خودرو را ببرند پشت منبر زیرخاک بکنند. به محضی که من با ۱۰۶ شلیک کردم آنها مین را منفجر کنند. جیپ را برداشتم و بردم بالای یک تپه درست رو در روی منبر نگه داشتم گلوله فشنگ را از خرج جدا کردم خالی را زدم جا و برای حاج آقا که داشت سخنرانی می کرد دست تکان دادم.اصلا عین خیالش نبود فقط چند بار درخواست صلوات کرد.دیدم از رو نمیره شلیک کردم.همزمان این را هم بچهها منفجر کردند من فقط دیدم منبر و حاج آقا توی غبار ناپدید شدن. آنجا هم خاکش ماسهای بود بد جوری دولاغ درست میشد.رفتیم نزدیک آقا فقط دو تا چشمش پیدا بود .دود و غبار سر و رویش را پوشیده بود داد و فریاد کرد روی سرم که تو منافقی و باید ازش شکایت کنم..هرچه بچه ها خواهش کردند که حسینقلی شوخی کرده افاقه نکرد .رفت اهواز که شکایت کنه .تا هنوز ندیدمش..
بیکار که می شدیم حرف از زن گرفتن و عروسی هم می شد هر وقت این بحثهای عشق و مشق پیش می آمد علیرضا منو مثال میزد میگفت:حالا قبلی هم که زن و دو تا بچه داره وقتی بالا سرشون باشه چه ارزشی داره؟!ما هم دختر مردم رو بیاریم توی خونمون که چی بشه؟! پس بهتر است اینکه بزاریم جنگ تموم بشه.بعدشم می خندید و تکرار می کرد :بچه ها بالاخره این جنگ کی تموم میشه؟!
جبهه خصوصیات بسیار بدی داشت و خصوصیات بسیار خوب.. خوبی اش پیدا کردن دوستان خوب بود که هر کدوم به معنای واقعی دوست بودند . دوز و کلک نبود .اصلاً خوبیه جبهه همین باهم بودن و شب و روز در کنار هم سر کردن بود .همان بحث و جدل مان با علیرضا بر سر شستن لباس ها و ظرف ها ..گاهی یک دلخوری های پیش میآمد که مثلاً تو دیرم منور زدی ..آن یکی دیگر از انفجار زد.. اما در هر حال این کدورت ها مایه ای نداشت.
تو همچین شرایط رفاقتی یه مرتبه من از خواب بیدار می شدم می گفتم که خواب دیدم از بچه ها خواهش می کردم که مراقب باشند. اما یه ساعت بعد صدای انفجار شنیده میشد و گریههای بهاالدین مقدسی و بعدش صدرالله را جلوی چشم خودم میدیدم که گوشت سینش کامل سوخته و قفسه سینه اش باز شده ..مگه صدرالله چند سالش بود ؟!۱۸ سال.. خصوصیت خیلی بد جبهه هم این جدایی ها بود.یه مرتبه علیرضایی که ما جز لبخند محبت و تلاش خالصانه ازش ندیده بودیم توی کربلای ۵ گم شد..
🌿🌿🌿
_ خدا عزتت بده خیلی خیلی خوش آمدی.
_حاجی ما کوچیکتیم خیلی ببخشید که معطلتون کردم.
_خدا ببخشد تو هم عین پسرمی.
از همون اول خود را طرف حساب خانواده مرفهی می بیند. خانه ای ویلایی که حالا سایه آپارتمان ۴ طبقه یاس را روی سر خود دارد.
توی حیاط بزرگ خانه همه نوگلی دیده میشود بیش از همه گل کاغذی اولین سوال هم اینجا به ذهن میرسد .رو به حاج عباس میپرسد راستی نوشتهها که کار خودتان نبود؟!
_نه آنها را من گفتم عروسم نوشته .سیده لیلا رو میگم زن احمدرضا.
سالن بزرگ خانه آقای هاشمی نژاد پر از لبخند های پشت شیشه قاب ها.یعنی انگار وارد نمایشگاه عکس شده از توی پنجره ها تا روی شومینه و سینه دیوارها و خلاصه هر جا که امکانش بوده قاب عکسی را کار گذاشتند..
نزدیک شومینه و در یک قفس های بزرگ هم لباسهایی را چیدند از جوراب یشمی رنگ گرفته تا زیر شلوار آبی ،سرنیزه، فانوسقه، لباس های سبز خاکی و پلنگی دفتر ها و دستنوشته ها..
آقای هاشم نژاد سینی استکان ها را با قوری میگذارد روی گل میز گردویی.عکس های سالن همه مال یک نفر است که در همه عکس ها می خندد .یعنی سالن را خندههای همین یک نفر برداشته است. حاج عباس اشاره می کند که چیزی بخورید. خودش دست به کار میشود و یک دانه سیب را قاچ می زند.
نیمه سیب را از دست حاجعباس میگیرد و تشکر میکند.
_حاجی بچه ها که همه رفتن سر خونه زندگی خودشان درسته؟!
_بله خدا را شکر همه هم تو همین محله دور و برمونن. دامادهام هم خوب و عالی اند.
@shohadaye_shiraz
🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد.
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_چهل_و_نهم
پسرم، شاهرخ الان سوریه است. احمدرضا هم دور و بر کارهای خونه تا نونوایی میپلکه..
زهرا خانم دختر بزرگمه ،مادر "هانیه رنجبران" که هفته پیش توی مسابقات جمهوری چک اخراج شدند کردند. همین ۸ نفر که با تیم تنیس اسرائیل بازی نکردن .سه تا تیم قَدَر دنیا رو زدن که آلمان آخریش بود. اما از بد شانسی افتادن با اسرائیل و اینا که دیگه با اسرائیل بازی نکردند.
_چرا؟
_چرا نداره دیگه!! مگه میشه با نماینده ی یک کشور جعلی و یاغی بازی کرد؟!!
_خوب حذف میشن دیگه!
_بله حذف میشن حالا این خودش داستانش زیاده .اگر بدونی چقدر کشور چک این ها را اذیت کرد تا برگشتند.
_صدیقه چطور؟!
_صدیقه خونه اش همین نزدیکاست.. حالا چرا صدیقه؟!
_چون صدیقه توی نوشته ها گم بود. یعنی چون اون موقع کوچک بوده حرفی واسه گفتن نداشته دیگه.واسه همین دوست دارم ببینمش!
_باشه میاد .شوهرش توی مرکز تحقیقاتی جهاد کار میکنه یه دونه هم دختر داره!
_حاجی اینطرف های شهر باید ملک خیلی گرون باشه نه؟!
_گرون که هست ولی از دو سال پیش خیلی بهتر شده!
_از بنیاد چقدر حقوق می گیرین؟
_حقوق؟دنیا رو هم بهم بدن .یک موی بچه مون نمیشه. ولی ما از همون اولش عهد کردیم که سراغ حقوق و مزایای بچمون نریم!
ما قبلاً دو کوچه اونورتر بودیم زمانی که شروع کردیم به ساخت اون یکی خونه تریلی داشتیم و کمباین داشتیم. بعد که علیرضا رفت دنبال جبهه و جنگ، داشتیم یه مدت نداشتیم..
_می خوام از گذشتتون بدونم از آبا و اجدادتون!
که بفهمم این سلسله نژادی تون چه خصوصیاتی داشتند.
_بگو می خوام بدونم که یهو از زیر بوته درنیامده باشیم.هه هه
_این چه حرفیه !!من فقط این سلسله نژادی علیرضا برام مهمه..
_مرحوم پدرم حاج محمد، بچه کربلایی عباس بود که او هم پسر کربلایی هاشم ،کربلایی هاشم پسر کربلایی رضا، او هم پسر کربلایی علی و علی هم پسر کربلایی ابراهیم بیگ و ابراهیم بیگ...
زادگاه مون همان روستای جلیان فسا بوده که پدرم میگفت هفت پشت از اجدادمون در همین جلیان زندگی کردند. درآمدشون کشاورزی بوده .نقل می کنند که غلام علی خان نواب املاک زیادی در آنجا داشته .پدربزرگم کربلایی عباس هم املاک زیادی را از خان اجاره می گرفته و خوب کار میکرده منطقه معروف بود به نهر حسن به اندازه هفت بند گاو هم کار داشته.
ده گاو زمین، یعنی حدودا ۱۵ کیلومتری جلیان داشته و غیر از این باغی هم به نام «باغ توده» داشته که پر بود از انجیر و انگور .این باغ بین استهبانات و قره باغ بوده. پدربزرگم ثروت زیادی برای پدرم گذاشته.اما چون پدرم ۱۲ سالش بیشتر نبود.املاک از دستش رفت.
پدرم در ۱۷ سالگی ازدواج کرده و سه پسر یعنی داوود و عباس و حسین و دختر به نام عشرت و جواهر داشت. جواهر نابینا بود رابطه او با علیرضا با این عمه اش خیلی صمیمی و وابسته بود.
با کاکاهام روی زمینهای اجارهای کار کردیم .مدتی که گذشت خدا کمک کرد کمباین و تراکتور خریدیم. با کاکای بزرگم توی یه روز عروسی کردیم.خرج عروسیمون یکی شد. خانمم از اقوام اهل روستای نوبندگان فسا بود. دقیقاً دوم مرداد سال ۴۱ بود که خدا علیرضا را به ما داد.
اگر من ۲۰ تا پسر داشتم و بنا بود بینشون انتخاب کنم که کدام را بیشتر می خوام .خدا وکیلی میگفتم ۱۹ تا یه طرف علیرضا یه طرف.
_با این همه احساساتی که شخص شما داشتید چطور زنده در رفتین؟
_خدا خیلی بزرگه !من که از یعقوب پیغمبر بالاتر نبودم .شک و تردید اون سه روز نفسم را گرفته بود .ولی اگه بگم با این دوتا دست خودم بچمو گذاشتم تو قبر ،باورت میشه؟!
_نه این امکان نداره!!
_جسد هاشم اعتمادی و محمد غیبی را حاجی غلامحسین با همون سر و وضع زخمی از بیمارستان خودشو رسوند و تلقینشون داد. ولی علیرضا رو خودم خاک کردم.من معجزه خدا را آنجا دیدم. محض هم اینه که با همه عشقی که به علیرضا دارم به شهادتش افتخار می کنم.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_پنجاهم
_جوونیا اهل دعوا هم بودی؟!
ریسه میرود و سری تکان میدهد.
_هم کشتی زیاد می گرفتم هم دعوا می کردم. نه تو دعوا خوردم و نه تو کشتی کم آوردم .این را از جلیان فسا گرفته تا توی این محله از هرکی میخوای بپرس .اما اصلاً و ابداً زور به کسی نمی گفتم.
_و حتماً علیرضا هم به باباش رفته بود دیگه؟!
_ نه یادم میاد و نه گاهی شنفتم که یکی بیاد در خونه و یا جایی بگه که علیرضا دعوام کرده .ورزشکار بود اما دعوایی نبود .خدایی کفتر بازا و لات های محله هم دوستش داشتند. یکی دوتاشون هنوز هم هستند و گاهی از خوبی هاش میگن.
زل میزند به قاب عکس و میگوید:
_وقتی ده دوازده ساله بود کمباین داشتیم. از اینجا می راندیم می رفتیم خوزستان. آنجا را که تمام میکردیم میرفتیم ایلام کرمانشاه و کردستان.
یعنی کلی از تابستونا رو که باید به تفریح میگذراند همراهم نبود وابستگی زیادی به ش پیدا کرده بودم یه آدم فنی هم بود.از کردستان که برمیگشتیم اون موقع پلیس خیلی گیر نمیداد. ما این کمباین را از همین جاده می راندیم میآمدیم شیراز. ۶ یا ۷ روز توی راه بودیم. یعنی اینجور نبود که کمباین را با کفی بیاریم .ندیدم علیرضا احساس خستگی کنه و چیزی بگه مرتب شوخی میکرد و میخندید.
_چرا بعد از این همه سال به فکر جمع کردن این خاطرات افتادین؟
_حکایتش با فصل شاید یه جورایی به غیب پرور هم مربوط میشه.اولش می خواستیم این خاطرات را داشته باشیم پیش خودمون بحث کتاب و این حرفها که نبود حقیقتش من به یکی به غیب پرور وابستگی شدیدی دارم هنوزم اون ترک شاتو بدنش سه تار تو سرش چند تا هم تو پهلو و کمرش. بحث اغتشاشات که پیش اومد و یه عده ریختند به خرابی و بلوا نگران شدم. گفتم خدای نکنه بلایی سرش بیاد. با موبایل تماس گرفتم جواب نداد. بعد گفتم رفته سمت شهرداری که سر و صداها را آروم کنه با تاکسی تلفنی رفتم سراغش.با مصیبت پیداش کردم .دورتادورش معترضین شعار می دادند با همان مچ بندهای سبز و فحاشی میکردند.
غیب پرور هم بالای یک وانت دعوتشون میکرد به آرامش.کنار دستم مردی جاافتاده ایستاده بود و هوار می کرد می گفت :درجه مفت گرفته باید این حرفها را بزنه..
این جوان هایی که دوروبرش بودند تحریک شدن و شروع کردند به تکرار همین حرف ها و شعارهای زشت و زننده.
رفتم دست انداختم دور گردنش گفتم: برادر تو چرا با این سن و سالت ناحق میگی؟!حالا این جوونا نمیدونن و حالیشون نیست تو دیگه چرا؟!
نخواستم ادامه بدم فریاد این از خودشونه به هوا رفت. جوری که میخواستن من پیرمرد را کتک بزنند. البته زدن. مگه شاخ و دم داره ؟!هول دادن هم زدنه.
اون مرد داشت کفرمو در می آورد .وقتی که زد زیر دست من دلم شکست. هر چه خواهش کردم که عزیزم انتخابات تمام شده مگه بخرجش می رفت.بعدش دیگه کار به جاهای باریک کشیده بوی سوخته لاستیکو. ...جالبه بدونی وقتی که اون مرد و دستگیر کردن معلوم شد که از ساواکی های زمان شاه بود که تو همین شیراز هم مزدوری و جنایت کرده بود. اگه باورت نمیشه آدرس میدم میتونی بری بپرسی..
دیگه از اون روز غیب پرور رو ولش نکردم .بعدش اومدم پیش خودم حساب کردم دیدم این جوونا یه جورایی حق هم دارند. وقتی ندونند امثال اینا چقدر خون دل خوردن باید هم حرفهای یه آدم فاسد را باور کنند و بگن ..درجه مفت.. با علیرضای من چه فرقی داشت؟! با هم سختی کشیده بودند و جنگیده بودند
گفتم فردا همین نوه های خودم هم وقتی نفهمند دایی و یا عمو علیرضا شون کی بوده و برای این مملکت چقدر خون دل خورده و چه کرده ،ممکن شب بشینن پای ماهواره صبح بیان تو خیابونا هوار بکشن.این بود که بچهها را نشوندم به نوشتن آخه مگه میشه دست رو دست گذاشت تا یک مشت از خدا بیخبر جوانهای ساده دل مردم را منحرف کنند و مملکت را به نابودی بکشانند؟!
_این جماعت معترض که همشون فاسد نبودند؟!
_من کی گفتم همشون باز بودن میگم از جوان های مردم سوء استفاده شد. کجای دنیا پارچه سبز سیدی را بلانسبت میبندند به گردن سگ؟!کجای دنیا با کفش نماز میخونن؟ زن و مرد نماز جماعت توی یک صف می ایستن؟!
_حاج آقا قبول دارم که رفتارها تند و آنارشیستی بود قبول که نباید آتیش میزدیم و خرابی به بار می آوردیم. اما جوان ها شغل راحتی حق مسلم شون نیست؟!
_بله حق است ولی راهش چیه؟!
_راهش را باید مسئولین پیدا کنند.چطور حاکمیت تونست با کمک امسال علیرضای شما دشمن خارجی را از کشور بیرون کنه… نمی تونن برای اشتغال این همه تحصیلکرده بیکار فکری بکنه...؟
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
*#نویسنده_محمد_محمودی*
*#قسمت_پنجاه_و_یکم
_صحیح ..منتها علیرضای من و بقیه جوانهای اونروز خودشان هم کمک کردند تا اون اتفاق افتاد. ما هم کمک کردیم خودم یه تک داشتم که صبح تا شب بین راه شیراز و خوزستان در رفت و آمد بودم تا بلکه بتونم یه کمکی به جوونای مملکت بکنم.خیلی هم بودن انگار نه انگار که جنگی در کار بود! حالا شما ها هم باید کمک کنید تا به امید خدا همه چی درست بشه.
_کمک ما هم این بود که درس بخونیم..
_..نه ..کمک شما فقط درس خوندن خشک و خالی نیست. شما تحصیل کرده ای . هم اینکه نذارید امنیت کشور به هم بریزه راه هموار می شه به یاری خدا.. امنیت که نباشه سنگ رو سنگ بند نمیشه. اگه امثال علیرضا دست رو دست گذاشته بودند و گفته بودند مسئولین بروند بعثیها را از کشور بیرون کنند که نمی شد.
صدای زنگ خانه توی سالن میپیچد رشته کلام از دستش در می رود بلند میشود دکمه دربازکن را میزند.
_اینم ننه علیرضا..
هول از جا بلند می شود بعد از احوالپرسی کنار دست روی ما می نشیند بر عکس شوهرش نگاهش به عکس ها نیست . چادر مشکی اش را تنگ گرفته جوری که انگار توی پیاده رو های شهر است و نه توی خانه خودش.
_خوش اومدین بچه هاتون میآوردین می دیدمشون..
_ماه هشت ماه بیشتر نیست ازدواج کردیم.
_خونه که بچه توش نباشه که دور از جون شما جهنمه .تازه این دوره زمونه این قدر نعمت خدا فراوونه یکی دو تا بچه که سخت نیست..
حرف هایش پر از مهربانی مثل کلام یک مادر به دل می نشیند.
_شاید باورتون نشه من همین دیشب خواب علیرضام دیدم در حیاط وایساده بود رفتم پیشش گفتم: ببم چرا اینجا وایسادی؟!
گفت :کار دارم فقط اومدم بگم که فردا مهمون داری؟!
خوب مهمون همین شما بودید ننه. قدمتون رو چشم. خدایش کمتر شبی هست که خوابشو نبینم.
در قاب عکسی علیرضا پای درخت کُناری صاف ایستاده. سیمایش بیشتر به پدر برده تا به مادر فقط مثل مادرش میان قد است. دوباره نگاه مادر علیرضا میکنی.
_خوب مادر جون دیگه چی؟!
می خندد.
_بچه ام همیشه تو فکرمه.. ناراحت بشم شب میاد تو خوابم به درد دل کردن .همین دو شب مانده به عید امسال بود که دیدم وارد خانه شد و احوالپرسی کرد و گرم گرفت .خوش و بش کرد مثل همیشه ننکه صدام میکرد. کمی هم کلافه بود. گفتم: وای بمیرم الهی چه ات شده؟!
گفت :چیزی نیست ننه. میدونستم تنهایی و خونه تکونیه دم عید برات سخته اومدم کمک.
گفتم :ببم. من که تنها نیستم .خواهرت لیلا همه چی رو برام راست و ریس کرد.
اعتنائی نکرده. رفت تو آشپزخونه پشت سرش رفتم. شروع کرد به ظرفها را شستن و جمع کردن.
گفتم: بیا بشین اینا که لازم نیست شسته بشه.
بعد از مرتب کردن آشپزخانه اومد تو سالن دستمو گرفت و گفت: ننکه ..نبینم احساس تنهایی کنی .به خدا من همیشه پیشتم. اصلاً یه لحظه هم از دور نمیشم همیشه پیشتم..
کمی از روی مبل جابهجا میشود .مثل حاج عباس قاطع و محکم حرف میزند.دست می برد زیر چادر بیرون که می آید تسبیحی را نشان می دهد: «اینو تابستون ۶۲ تو شوش دانیال بهم داد هنوز هم دارمش!»
یه بار از دستم افتاد پوکید. سه تا دونه اش گم شد. اون سه تا سفید از یه تسبیح دیگر است.
حاج عباس میگوید :علیرضا همه اش خاطر است.
صدای زنگ بلند میشود .زهرا و صدیقه هم آمدند.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f7
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_پنجاه_و_دوم
صدیقه با دختربچه کوچکی وارد می شود همه با هم احوالپرسی می کنند.حاج عباس دستی به سر کودک میکشد و میگوید :دختر صدیقه است..
_چند سالشه؟!
_چهار سالش تموم نشده!
_اون روزها که رفتی دنباله علیرضا ,صدیقه خانم هم سن و سال ایشان بود؟؟!
_بله دقیقا همین شکلی هم بود .اگه بدونی با همون سنکم چقدر علیرضا را دوست داشت.
صدیقه چادرش را تنگ می گیرد.
_از اون روزها چیزی یادت میاد؟!
_نه خیلی زیاد. در همین حد یادمه که خیلی از بابا سراغش می گرفتم و اون میگفت که کاکات رفته تا دشمن رو شکست بده اصلا معنی این حرف ها را نمی فهمیدم اون قدر می پرسیدم و بابا توضیح میداد که هنوز توی ذهنم مونده.
نماز خواندن علیرضا را هم یک کم یادمه می دیدم که قبل از نماز بلندبلند چیزهایی را میگفت بعد نماز می خواند..
_احساس امروزت نسبت به این تصمیم علیرضا چیه؟!
_کدام تصمیم؟!
_همان که وقتی مامانت متوجه میشه که بارداره و بعد بنا بوده بچه را سقط کنه؟!
_خوب این یک واقعیت که من حیاتم را مدیون علیرضا هستم.البته بهتره بگم خدا اونو وسیله قرار داد که مانع از این کار بشه. اما چیزی که گاهی اذیتم میکنه اون یاد داشتی هست که توی یکی از نامه ها برام نوشته نوشته بود. که جام خیلی خوبه کاش صدیقه هم اینجا پیشم بود تا براش بستنی میگرفتم و توی خیابان هم نمی رفت. این خیلی اذیتم میکنه. همین که دست دخترم رو می گیرم و میرم مثلاً توی بقالی سرکوچه این حس بهم دست میده که اون روزها هم چنین بچه بودم ولی این خیلی اذیتم میکنه.
چشم ها را می چلاند و اشکال را با دستمال پاک می کند.
_از زندگی علیرضا دیگه چی برات خیلی جالبه؟!
_یه عمه داریم به نام عشرت که خودش ما در دوتا شهید و توی جلیان فسا هم زندگی میکنه . یک چیزهایی از علیرضا میگه که واقعا ما از تن آدم بلند میشه .پسرش که شهید شاپور شادمانی باشه قبرش هم اونجاست .اما منصور هنوز هم مفقودالاثر و هیچ خبری ازش نیست.
به طبقه بالای خانه را فرش کرده که یه روزی منصور زنده برگرده و براش زن بگیره و تو اون خونه زندگی کنه.
یعنی واقعاً به این کار خودش ایمان داره خودش میگفت میشم علیرضا رو خواب دیده و ازش سراغ منصور به شاهپور را گرفته.میگفت علیرضا از شاهرود خبر داشت و می دونست کجا هست اما منصور را می گفت غیر از خدا هیچکس ازش خبر نداره.
این و داداش علیرضا توخواب به عمه گفته بود روی همین حساب عمه هنوزم به زنده بودن منصور امیدواره.
اما جالب تر از این حرف های دیگه ای هست که همیشه عمه میزنه .چشماش کم فروغ دیگه .میگه من هر وقت دسته کلیدی چیزی رو گم می کنم صدای علیرضا میزنم که بهم نشون بده بعد همون شب میاد بخوابم و جای آن گم شده را بهم نشون میده..
حاج عباس میگوید:اینکه صدیقه میگه عین واقعیته. من خودم یک بار حالم خوش نبود و این ننه علی هم می خواست برای یک کاری بره بیرون. رفت پای همین عکس علیرضا وایساد گفت: ببم من حاجی را میدم دست تو و خدا تا برگردم
نمیدونم چقدر گذشت که خوابم برد. فقط همینو میدونم که از همون لحظه اول علیرضا کنارم نشسته بود و باهام حرف میزد. سرم هم گذاشته بود رو زانوش و مرتب بهم میگفت که بابا من ممنون توام بابا من از تو راضیم خدا هم از تو راضیه. این ماجرا خیلی طول کشید . وقتی احساس کردم یکی صدا میزنه چشم باز کردم ننه علی برگشته بود .به قدری معرف های بچه ام بودند سرخی حاج خانم داد زدم که چرا بیدارم کردی؟!
مادر علیرضا می گوید:من هر وقت بخوام برم بیرون هم اینکارو می کنم حاجی رو می دم دست خدا و علیرضا .بچم تا حالا ده دفعه بیشتر به گفته که من همیشه پیشتم.پارسالم روز عاشورا که هیئت سینه زنی را دعوت کردیم سر سفره،بچه مرا با چشمهای خودم تو همین حیاط دیدم. اصلاً با آن موقع هیچ فرقی نکرده بود یه شال سبز هم دور گردنش بود.این زهرا و لیلا اینها هم دور و برم بودند. فقط گفتم: بچهها علیرضا آمده که از هوش رفتم و افتادم روی سکوی حیاط. ظهر عاشورای پارسال بود.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
*#نویسنده_محمد_محمودی*
*#قسمت_آخر
زهرا خانم اشک هایش را پاک می کند.
_شما هم نکته های خوبی در مورد علیرضا نوشتید.
_راستش حق علیرضا بیشتر از این چیز است. ولی متاسفانه ما دیر دست به کار شدیم. ما اگه بخوایم فقط از مردم داری علیرضا بگیم خودش میشه چند تا کتاب.علیرضا یک شخصیت خاصی داشت .از بعد مردمداری خودش رو کوچک و خاک پای همه می دونست.
این رو نه در شعار که در عمل نشون میداد.علیرضا برای ما الگو هست .همین حالا بچه های خودم تو خونه فقط به جان دایی علیرضا شان قسم می خورند. این برای من خیلی جالبه. همین دخترم که امسال با تیم تنیس بردن جمهوری چک، عکس دایی اش را با خودش برد .بعد که اونجا با اسرائیل بازی نکردند و از مسابقات حذف شدند خودش میگه این عکس دایی خیلی آرامش بخش بود.
_ چرا هانیه خانوم همراهتون نیومدن؟!
_درس و مشق داشت .شما تشریف بیارید منزل در خدمت باشیم.
همه نگاه ها میرود طرف مادر علیرضا پای قفسه لباس ایستاده است.
_این زیر شلواری را میبینی؟!بار آخری که اومد مرخصی بهم گفت :ننه یه دوتا زیرشلواری برام بدوز.
رفتم اندازه دوتا زیر شلواری پارچه گرفتم. بعد گفت :اول بشور بعد به دوزش. همین کار رو کردم.
روزی که خواست بره دوتاشو گذاشتم تو ساکش. اما خودش این یکی رو درش آورد و گفت: که همون یکی بسه. گفتم: ببم مگه چه عیبی داره که ببریش؟ گفت : عیبی نداره اما دوست دارم یکیش پیشت باشه.
گفتم :خوب میل با خودته. بعد رو کرد بهم گفت:که یادت باشه که تو تا زنده ای این زیرشلواری همیشه جلوی چشمته.
خوب من چه میدونستم چی می گه .گفتم :الهی شکر خدا. همین جوری نگاه می کرد و می خندید. بعد دیدم چشماش پر اشک شد و گفت :قربون قلب پاکت برم ننکه.
همین حرفها که یادم میاد تب می کنم ننه. اصلاً کمتر شبی میشه که خوابشو نبینم.
_دیگه چه خوابی ازش دیدی؟!
نفس پری بیرون میدهد نگاهی به حاج عباس میکند و میگوید:یه بار دوبار که نبوده اما یه مدت افتاده بود سر زبونمو هی میگفتم الهی بمیرم که عروسی علیرضام ندیدم و بچه شو بغل نکردم.
یهو دیدم اومد سراغم دوتا چیزی مثل نورافکن دیدم یکی بغلش بود و یکی همراه بالای سرم وایساده بود میگفت: ننه تو رو خدا کم بگو حسرت به دل موندی و عروسی علیرضا رو ندیدی و بچهاش را بغل نکردی. بیا ببین این زنم اینم بچم..
هر چه نگاه کردم زن و بچه ندیدم. یکی از آن روشناییها را گذاشت توی بغلم و هی داشت بهم می گفت: که بیا این بچه را بگیر تو بغلت و دیگه هی نگو بچه علیرضا را بغل نکردم.
میگفت ننه تورو خدا دیگه اذیتمون نکن و این حرفا نزن.
خیلی با هم گپ زدیم همینطور داشت بهم می گفت که دیگه به من نگو بچه شو بغل نکردم و عروسیشو ندیدم. بله نه اینجوریه..
الله اکبر اذان توی خانه می پیچد .نگاه تار و غبار گرفته است میافتد به گوشه سالن و کنار شومینه اول فکر می کنی خیال است اما نیست. توهم دلت نمیخواهد خیال باشد.
جوانی میان قد با آستینهای بالا زده تمام قامت ایستاده است با همان چشم های عسلی زل زده نگاه می کند می گوید :من زنده ام..
داری از ترس نیمه جان می شوی و میروی پس بیفتی که خنده کنان به طرف می آید شانه هایت را با دو دست محکم می گیرد و قدری محکم تکانت میدهد چهار ستون بدن تیرمیکشد زیر گوشش نجوا میکند: «منو نگاه کن با توام بچه مسلمون!! تو به عمر آیه ۱۵۴ سوره بقره رو یک بار هم نخوندی؟! آیه ۱۶۹ سوره آل عمران را چطور؟! میبینی که زنده ام فقط پهلو هنوز درد داره!!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌿لبخند تــو
رویای شیرینی ست
که معجزه دیدن بهشت
را برای ما
ترسیم می کند..🌸
*#شهید_علیرضا_هاشم_نژاد *🕊
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🍂"نمے رَوَد زِ سَرِ این پَرَندِهیِ قَفَسے
هَوایِ بالُ و پَرِ دِلفَریبِ بَعضے ها"
#شهید_علیرضا_هاشم_نژاد
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
✨در شفاعت شهدا دست درازی دارند
عکسشان را بنگر چهره ی نازی دارند
ما به یاد آوری خاطره ها محتاجیمـ
ور نه آنان به من و تو چه نیازی دارند🍃
#شهید_علیرضا_هاشم_نژاد🕊️
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
✨خداوند...
مقربترینبندگانخویشرا
ازمیانِعشاقبرمیگزیند
وهمآنانندکهگرهکوردنیارا
بهمعجزهعشقمیگشایند..!❤️
#شهید_محمد_اسلامی_نسب🕊️
#شهید_علیرضا_هاشم_نژاد🕊️
#صبح_و_عاقبتتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz