eitaa logo
گلزار شهدا
5.6هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🖋️ تیپ سی و پنج، رفته رفته جای خود را به عنوان یک تیپ کارآمد در مجموعه لشکر ۱۹ فجر باز کرد و هاشم توانست پس از آن همه رنج که در این راه متحمل شده بود ،به بار نشستن نهالی را که با خون دل آبیاری و پرورانده بود به چشم ببیند. این بود که وقتی حاج نبی رودکی در پاییز سال ۶۵ او را به عنوان فرمانده تیپ برای شرکت در جلسه شورای فرماندهی لشکر و به عهده گرفتن یکی از محورهای عملیاتی کربلای چهار احضار کرد ، آمادگی کامل تیپ را برای حضور فعالانه در آن عملیات اعلام کرد. حاج نبی با جدیت نگاه در نگاه او دوخت و گفت :«عملیات در منطقه شلمچه یعنی جنوب خرمشهر انجام میگیره .باید از همین حالا دست به کار بشی و تمام امکانات لازم را برای این عملیات بسیج کنی. سعی کن که انتقال نیروهای گردان ها تا خط مقدم زیر نظر خودت صورت بگیره.» 🌿🌿🌿🌿 _چرا آنجا نشستی بیا بالا! عظیم نگاهش را از او دزدید _خوب زیاد مزاحم نمیشم! _هرجور راحت‌تری خوب انگار مشکلی داشتی جریان چیه؟! _راستش دودلم! نمیدونم بگم یا نه! _بهتره بگی و الّا من از کجا بدونم مشکلت چیه؟ _خوب حقیقتش من نمی خوام این عملیات رو از دست بدم! _مگه قراره از دست بدی؟ _چه جوری بگم یه مشکل خانوادگی دارم که... و حرفش را ناتمام گذاشت هاشم برخاست و همانطور که از سنگر خارج میشد ،دستی روی شانه او زد. _بلند شو بیا. عظیم با تعجب را افتاد و به دنبالش تا کنار جیپی که جلوی سنگر پارک شده بود، رفت هاشم بسته‌ای از داشبورد در آورد و رو به روی او گرفت. _تقریباً یک صد تومنی میشه فعلا لازمش ندارم اگه میدونی مشکلت را حل می کنه بگیرش. _ولی آخه.. _آخه نداره! ما هردومون عازم عملیات هستیم .ممکنه هیچ وقت دیگه هم برنگردیم در هر صورت بهتره قبول کنی. عظیم پول را گرفت و نگاهش را به جلوی پایش دوخت. _مسئله اینکه احتیاج به چند روز مرخصی هم دارم. _تو این شرایط؟!! _میدونم موقعیت مناسب نیست ولی... هاشم مکثی کرد و به فکر فرو رفت. خستگی و بی‌خوابی توانش را برده بود و زانوانش سست و بی رمق شده بودند .آرام به جیپ تکیه داد و به اینکه به چشمان او نگاه کند گفت:«لابد مسئله مهمی که توی این اوضاع و احوال میخوای بری .بسیار خوب یکی دو ساعت دیگه بیا تا در موردش صحبت کنیم» عظیم لب باز کرد تا برای تشکر چیزی بگوید، اما نگاهش که به چهره او افتاد نتوانست حرفی بزند. پس تنها گفت :«چشم »و غرق در افکارش از آنجا دور شد. هاشم رفتن او را نگریست و به طرف سنگر به راه افتاد تا شاید بتواند چند دقیقه پلک های خسته اش را بر هم بگذارد.اما هنوز پتوی آویخته جلوی در سنگر را نزده بود که صدای غرش بلدوزر ای در فضا پیچید و زمین زیر پایش را به لرزه درآورد پتو را رها کرد زیر لب صلوات فرستاد و به استقبال بچه‌های جهاد رفت. 🌿🌿🌿 در سومین روز زمستان عملیات با رمز «محمد رسول الله »شروع شده و گردان امام رضا به فرماندهی محمد اسلامی نسب به سوی شلمچه هجوم برده بود و اینکه در انتظار رسیدن فرمان حمله لحظه شماری می کرد. روز به نیمه رسیده بود که به سنگر فرماندهی احضار شد و پس از دقایقی برای اکبر پاسیار و مجید سپاسی پیغام فرستاد تا نزد او بروند .آنها که از راه رسیدند، در مقابل پرسشی که در نگاهش آن بود که بی معطلی شروع کرد. _میریم پیش آقای مومن باقری. جریان را توی راه براتون توضیح میدم . باقری به محض دیدن آنها به هیچ مقدمه گاو وقت زیادی نداریم باید هرچه زودتر آماده بشیم. به همان طور که نقشه ای را که می پیچید افزود: «طبق دستور فرماندهی کل سپاه به اتفاق هم یک شناسایی جزئی از منطقه انجام میدیم و شب عملیات را شروع می‌کنیم البته میدونید که گردان امام رضا در حال عملیات ما قرار را در منطقه ابوذر یک ادامه بدیم. 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🖋️ باران گلوله بر کانال ماهیگیری که به آنجا رسیدند _باید از روی پل بگذریم و بریم اون طرف کانال شناسایی را انجام بدیم و برگردیم.زنده موندن و برگشتن ما اهمیت زیادی داره .پس مواظب خودتون باشین. هنوز آخرین کلام از دهان باقری در نیامده بود که سیل دیگری از گلوله بر کانال و پل ارتباطی فرو ریخت و آنها برای لحظه یکدیگر را گم کردند. اکبر که کنار باقری پشت سنگری بتنی پناه گرفته بود پرسید: «تو چیزی نشنیدی؟!» _مثلاً چی؟! _نمیدونم انگار یکی داشت من را صدا می زد. برگشت و به پشت سرش چشم دوخته در کمال تعجب و ناباوری هاشم را دید که گل آلود و با صورتی زخمی وسط کانال ایستاده و او را صدا می‌زند.اکبر همانطور که به او زل زده بود با آرنج به پهلوی باقری زد. _اوناهاش اونجاست. باقری برگشت و نگاه او را گرفت هاشم را دید و بهت‌زده گفت: «اینجا چیکار میکنه ؟!چرا وسط کانال ایستاده؟!» _من از کجا باید بدونم.؟! آن گاه دستانش را دور دهان حلقه کرد و فریاد زد: «آقای اعتمادی بیا اینجا بیا..» اما او همچنان ایستاده بود و اشاره می‌کرد. رگبار گلوله‌ها دم به دم بیشتر و شدیدتر می شد و زمین اطراف هاشم را خیش میزد . اکبر سراسیمه و خمیده به طرف او دوید. کنارش ایستاد و فریاد زد: «چرا وسط پلی ایستادی ؟!مگه از جونت سیر شدی؟!» هاشم انگار حرفه‌ای را نشنیده باشد به کنار کانال اشاره کرد. _اینجا رو ببین. به حاشیه کانال نگاه کرد .یک افسر عراقی را دید که مجروح و با سر و صورتی ذخیره روی زمین افتاده و به آنها زل زده بود. همانطور که به افسر عراقی خیره شده بود رو به اکبر ادامه داد. _این فرمانده است .ببین چطور افراد را با این حال رها کردن و راه رفتن!. با لحنی که اکبر نفهمید شوخی است یا جدی پرسید: «اگر من هم مجروح بشم شما هم همینطور ولم می کنید و می روید؟» اکبر با ناراحتی و دلخوری نگاهی به او انداخت _این چه حرفیه که میزنی !شما خودت را با آن مقایسه می کنی؟! هاشم در همان حال دست زیر چانه زد و همچنان به افسر عراقی خیره ماند.اکبر که انگار فراموش کرده بود کجا ایستاده ناگهان به خودش آمد و با یک جَست بلند هاشم را در آغوش کشید و هر دو روی زمین کنار کانال غلتیدند. مجید دوان دوان خود را به آنها رسانده و سراسیمه پرسید: «چی شده؟!» هاشم چشم گشود و لبخندی زد _هیچی چند قدمی بهشت بودم ولی این آقای پاسیار ما را برگردوند» باقری که از حضور آنها را زیر نظر گرفته بود با نگرانی از پناه دیواره سنگر برخاست و خودش را به آنها رسانده وقتی از سلامتی شأن مطمئنی شد ،گفت:«اینجا نشستین چه کار؟! مگه آمدین تفریح؟!بلند شین بریم دنبال کارمون» زیر باران بی امان گلوله‌ها به سوی منطقه شناسایی راه افتادند و مدتی بعد در حالی که بدن مجروح اکبر را با خود حمل می کردند به مقر برگشتند. 🌿🌿🌿🌿🌿 منوی گوشی بیسیم در زمین گذاشت.متفکرانه نگاهی به معاونینش انداخت و در دریای طوفانی افکارش غوطه ور شد. _باید به نیروها و اطلاع بدهیم که از منطقه پنج ضلعی برگردند. یکی از فرماندهان با ناباوری پرسید: «یعنی عقب‌نشینی کنند؟!» _فرماندهی کل سپاه اینطور صلاح دیده! _ولی تازه یک شبانه روز از شروع عملیات گذشته! _میدونم پایین وجود باید برگردند. سپس مکثی کرد و ادامه داد: _باید خودمون را برای عملیات بعدی آماده کنیم در حال حاضر در این که بچه‌ها برگردند تا از تلفات بیشتر جلوگیری بشه. 🌿🌹🌿🌹🌿🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * هم مانده ام با صدیقه. دلم می‌خواهد از لج عباس سرم را بکوبم به دیوار خودم را سر به نیست کنم انگار علیرضا فقط مال خودش تنهاست که نه تماسی میگرد.نه خبری به ما می‌دهد طفلکی مرضیه و لیلا از غصه دق کردند از بس که منتظر تلفن ماندند عصبی شدند. خدایا عباس که اینطور آدمی نبود. اینکه نباید منو بی خبر میزاشت .چرا لفتش میده و یه تلفن نمیزنه؟ کارم شده با تسبیح یادگار علیرضا ذکر بگویم. چشمهایم از بس به دانه‌های فیروزه‌ای زل زده ام همه چیز را فیروزه‌ای میبیند. تابستون سال ۶۳ بود که این تسبیح را بهم داد .همون باری که با عباس و بچه ها رفتیم پیشش ..ما رو برد زیارت حضرت دانیال. _علیرژا کی میاد!! _میاد به امید خدا برات بستنی و شکلات میخره. انگار همین دیروز بود انگار که فهمیدم بچه دار شده ام موضوع را از اول به زهرا بعد عباس گفتم. گفت تا دیر نشده باید کاری کرد سلامتی خودت مهمتره توی این سن سخت زایمان.. همه نگران بودیم.من از علیرضا شما داشتم و آن‌ها نگران سلامتیم بودند. همان روزها هم باید علیرضا می آمد مرخصی. صدیقه را می نشانم روی زانوهایم آن قدر به کوچکی های علیرضا شبیه است که گاهی فکر می‌کنم خود علیرضا کوچک شده علیرضا که رسید فهمید کاسه زیر نیم کاسه است یک راست رفت سراغ عباس .با باباش خیلی راحت بود. عباس هم موضوع را برایش گفته بود. نزدیکای غروب بود که دیدم علیرضا همه را دور خودش جمع کرده وسط سالن دست به کمر ایستاده بود. عباس سر را انداخته بود پایین علیرضا رو به من گفت: خوب راستی ننه تبریک میگم! نگاهی به بچه‌ها کردم و گفتم :مگه چی شده؟ صاف ایستاد و همچنان می‌خندید رو کرد به باباش رو بقیه و گفت: نشنوم کسی از گل نازک تر به اون بچه بگه ها. گفته باشم این بچه را خدا خودش داده خودش هم نگه دارشه. مگه با امانت خدا میشه بدرفتاری کرد؟ آمادگی بالای سرم ایستاد و ادامه داد این بچه ضربان قلب من هرکه با من در بیفته با من طرفه! داشتم از خجالت آب می شدم هیچ کس باور نمی کرد که یک جوان ۲۲ ساله تا این حد غرورش را بگذارد زیر پا و اینجوری دخالت کند. بعد که رفت جبهه مرتب نامه می نوشت که مراقب مادر و ضربان قلبم باشید. روزهای سختی بود زمانی که بچه می خواست به دنیا بیاید از جبهه خودش را رساند. رفت از جلیان فسا عمه اش را هم اورد کنارم باشد. توی بیمارستان هم تنهایم نگذاشت.بچه را که آوردیم خانه توی گوشش اذان گفت .اسم صدیقه را هم خودش برایش گذاشت. 🌿🌿🌿🌿🌿 دژبانی پادگان دستغیب شلوغی ۲ روز قبل را ندارد و فقط زنی کناری ایستاده و گریه می کند ‌چند وانت از داخل قصد بیرون رفتن دارند پلاکاردی را روی تابلو فلزی آویزان است مرتب می‌کنند. پلاکارد را که می خوانم دلم هزار تکه می شود «شهادت دخت گرامی پیامبر صدیقه طاهره....» انگار یکی با پتک می کوبد توی سرم و جگرم را به سیخ می کشد. حسین گوشه پیراهن خاکی دژبان را می‌گیرد و با لحنی پر از التماس می گوید :شش هفت روزه گرفتاریم توروخدا خودتو بزار جای ما... _میفهمم درد شما چیه. ولی حالا من بگم شما قانع می شید؟ _چرا نمیشیم ؟شما برادری کن یه راه منطقی بزار جلوی پای ما! _ منطقیش اینه که اثر این پادگان کاری به این مسئله ای که شما دنبالشین نداره! _شما چیکار کنیم؟! _اینجا ستادیه .بچه هایی که میرن عملیات یا برمیگردن به ندرت میان اینجا .عمده بچه ها از عملیات برمیگردن میرند پادگان معاد توی جاده حمیدیه! _بابا اون رو تا حالا دو دفعه رفتیم. _گتوند چطور!؟ اونجا هم رفتین؟ _نه هنوز اونجا نرفتیم. می‌گویم:حاج نبی رودکی بچه منو میشناسه .می خوام برم فرماندهی پیشش ببینم چه خاکی باید بر سرمون کنیم. _شرمنده مگه ندیدی همین‌حالا حاجی رفت بیرون! _رفت بیرون؟ _آره استیشن (ایستگاه پرستاری)گِل مالی و پر از ترکش رو ندیدی که رد شد.؟ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * دنیا روی سرش خراب شد بی آنکه بخواهد اشکش در آمد و تا طرح و عملیات اشک ریخت. تا شب با کسی حرف نمیزد. تا ماجرای صبح یادش می آمد اشکش زودتر از بغضش میریخت بیرون. خیلی برایش مهم بود. خودش را سرزنش می کرد که باعث شده اولین برخوردش با آقای ناظم پور اینطوری خراب شود. چند ماه انتظار کشیده بود تا یک روز او را ببیند آن هم اینطور شد.فردا صبح قبل از همه پوتینش را پوشید لباسش را مرتب کرد و اومد روی صفحه بچه های تخریب چی ایستاد. آقای ناظم پور لباسش را مرتب پوشیده بود و می‌خواست بچه‌ها را نرمش بدهد.معلوم بود در همین ۲۴ ساعته بچه‌ها خیلی بهش علاقه پیدا کردند.سید باز هم خودش را سرزنش کرد که چرا نتوانسته دیروز آنطور که دلش می‌خواهد کاکاعلی را ببینند.قرآن که خواندند نرمش شروع شد .نفس تنگی کهنه سید را آزار می داد و پاهایش درد میگرفت .احساس می‌کرد کم آورده. مدت‌ها بود که از نرمش صبحگاهی در می رفت.زیرچشمی ناظم پور را برانداز می کرد نمی دانست از دستش هنوز ناراحت است یا نه. نمی‌داند چطور برود و دلش را به دست بیاورد.کاکا علی بیشتر از این چیزها برای سید می ارزید که بخواهد با این برخورد او را از دست بدهد.آقای ناظم پور کنار بچه ها می دوید و شعار می‌داد بچه‌ها هم کوبنده جوابش می دادند. «رفتم جبهه. دیدم دشمن. خنجر کشیدم .سینه اش دریدم .گفتم ترسو‌ گفتم بز دل ‌من سرباز قرآنم» بچه ها محکم و مردانه شعار را تکرار می‌کردند.اما سید فرق خودش بود و به عشق کاکا علی تا آخر نرمش را با وجود تنگی نفسش دوید. احساس کرد بچه‌های تخریب هم حال و هوای دیگری پیدا کرده‌اند.نرمش که تمام شد طاقت نیاورد و به خودش جرأت داد و دور و بر کاکا علی شروع کرد به پلکیدن.عشق و علاقه‌ای درونش بود که با این چیزها کمرنگ نمی شد تا چشم عبدالعلی به او افتاد آمد طرفش. دستانش را باز کرد و سید را گرفت توی بغل و پیشانی اش را بوسید. سید یوسف جا خورده بود. اصلا انتظار چنین برخوردی را نداشت زبانش بند آمده بود.عبدالعلی همینطور که سید رادربغل فشار میداد آرام در گوشش گفت: «ببخشید من دیروز تند برخورد کردم. ظهر دوباره یوسف طاقت نیاورد و رفت تخریب اما اینظهر دوباره یوسف طاقت نیاورد و رفت تخریب اما این دفعه عبدالعلی را کنار خودش جا داد.عبدالعلی جانشین تخریب لشکر المهدی بود و سید یوسف در این فکر که هر طور شده کارش را در طرح و عملیات تمام کند تا دیگر از حسین ایرلو و عبدالعلی دور نباشد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * وقت فکر کردن به فقری که گاه به روی شوهر هم نمی آورد آزارش می داد .می رفت و در چمدان را باز می‌کرد و آن پاکت را از زیر لباس ها بیرون می کشید: «خواهرم تو باید مانند فولاد آبدیده باشی به خاطر خدا تحمل کن» کتری را آب کرد ناگهان شوهر را در درگاه چوبی کوچک دید. _سلام نصف جونم کردی چه خبر؟! _خبر سلامتی ،آقا منصور رو آوردم خونه باباتون اینا.. دستپاچه شاد و غمگین چادر سر کرد و دم در حال رسید شوهر همراهش شد.خدیجه طبقه دوم کفش دانی چوبی را که می گشت کفش ورزشی استوک دار سیاهی دم دستش آمد با سه خط زرد در دو طرف ،آن را به کناری گذاشت و به شوهرش گفت یادش بیاورد تا برایش ماجرایی در مورد کفش ورزشی استوک دار تعریف کند. آقای نجابت زیر آفتاب تند تابستانی کوچه ماجرا را پرسید و فهمید که در دوران تحصیل همسرش،روزی منصور کفش ورزشی استوک دارش را تمیز می شوید و به او می‌دهد که در مدرسه بپوشد برای زنگ ورزش. خدیجه دل دل میکند و با سپاسی ظاهری از پوشیدن طفره می رود. اما منصور با گفتن:«عارت نشود !کفش ،کفش است و چه فرقی میکند »«وارسته تر از این حرف ها باش .»او را متقاعد می‌کند که از آن پس تا مدت‌ها زنگ ورزش دبیرستانش را بی هیچ شرمی با آن کفش بگذراند و گاهی می شد که صبح منصور آن را می‌پوشید ظهر خدیجه و فردا صبحش یحیی. غرق این تعریف ها بودند که در باز شد و در خانه‌ای که همه فامیل جمع بودند بالای سر منصور رسیدند. ملافه روی پاهایش بود زیر سفیدی ملافه فقط یکی از پا ها دیده می شد.پای دیگر اما حجم همیشگی ملافه را پر نکرده بود و یک چیزی از حالت معمول تا نصفه کم داشت. منصور افتاده در رختخواب نگاه گیج و خندانش را به طرف آدم‌های بالای سرش می سراند. ریش هایش بلند تر از همیشه شده بود خدیجه بازوی مادر را گرفت و سعی کرد خود را عادی بنماید. انگاری که اتفاق خاصی نیافتاده بگوید، بخندد و با منصور شوخی کند ،مثل برگشتن های قبلی است هنوز نیامده بخندد:« با لوبیا چه طوری؟» و منصور دلخور از آزاری شیرین خندان تشرش بزند.. یا دانه های لوبیا ای را که مادر از بشقاب آبگوشت منصور سوا کرده ،ناگهان و یکجا برگرداند در بشقابش و دادش را درآورد. نمی توانست هیچ یک را ملتهب چین پایین ملافه را دید زد. رو برگرداند و خودش را بیرون کشید از حلقه چند لایه آدم‌های دوره رختخواب منصور و به آشپزخانه رفت کنار ظرف های نشسته. ادامه دارد.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * هوا هنوز تاریک بود که خط دفاعی عراقی ها به سرعت صرف شد. _سنگرا رو پاکسازی کنین! دشمن در مرحله اول عملیات برای اولین بار از سلاح‌های شیمیایی استفاده کرده بود و نیروهایش به ماسک های ضد شیمیایی مجهز شده بودند ‌ هدف ایران از عملیات خیبر،انهدام نیروهای سپاه سوم عراق ، تامین جزایر مجنون شمالی و جنوبی ، و تصرف خشکی شرق دجله ،از طریق هور بود . دشمن هیچگاه تصور نمی کرد که عملیات در هور انجام شود و امکان استفاده از نیروهای زرهی برایش نبود . هوای سرد صبح می خورد توی صورتم که صدای فرمانده گردان را شنیدم. _استحکام سازی سنگرها را شروع کنید. سنگرها را تا جایی که می توانستیم مستحکم کردیم و آماده شدیم برای دفع پاتک دشمن. تازه شب شده بود که با صدای زوزه انفجار خمپاره و ناله ی بچه ها دلم لرزید. گرومپ گرومپ . باران توپ و خمپاره روی منطقه باریدن گرفت .همراه آتش توپخانه منور بود که توی آسمان جولان می گرفت و نقطه به نقطه منطقه آتش منفجر می شد. خاکریز سه متری که صبح با لودر ترمیم شده بود مثل برف و آفتاب تموز در حال آب شدن بود . گوشم از موج انفجار سوت می کشید . دور و برم از شدت گلوله های خمپاره گودال های سیاه قیفی شکل به وجود آمده بود. هوازی حوالی ساعت ۱۲ شب ، تازه سکوت نسبی برقرار شده بود که عراقی ها ،پاتک دوم را شروع کردند. زیر آتش پرحجم و بی‌وقفه دشمن ، تکاور های غول پیکر با لباس های پلنگی ،از گردان‌های الخیل کوهستانی ، یک بار مثل مور و ملخ ریختن توی منطقه. قلبم به شدت شروع کرد به تپیدن. _یا خدا یعنی بچه ها از پس اینهمه تکاور بر میان؟! تکاورها پیش آمدند اسلحه کوچکشان تیربار بود! بعضی‌ها هم خمپاره ۶۰ را مثل یک بچه دوماهه گرفته بودند زیر بغلشان ! یکی خمپاره میگرفت و دیگری با همان وضع شلیک میکرد . یعنی قبضه را زمین نمی گذاشتند. شلیک دوست و دشمن را تشخیص نمی‌دادیم.با دشمن قاطی شده بودیم و جنگ تن به تن در گرفته بود . زیر انعکاس شعله‌های آتش منطقه و نور منور ها ،تکاورها هاج و واج از هم متلاشی شدند و تعدادی به طرف میدان مین خودشان فرار کردند و آنجا کشته شدند!! حوالی ساعت ۵ صبح تکاورها قلع و قمع شدند . چند روز بعد باران تند و درشت جنوب روی خاکریز بی نفوذ منطقه باریدن گرفت .زمین خیس و گل آلود و چرب شد و پاها در گل فرو می رفت. عراقی‌ها که از پاتک چیزی نصیبشان نشده بود بین دو خط دفاعی با حفظ عمق تا سینه پمپاژ کردند . کم کم آب بالا آمد و داخل سنگر ها شد. ادامه_دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤 به روایت ااکبر توانا شور وافری برای یادگیری داشت.  من چیزی در حدود دو ماه یا بیشتر به اتفاق محمدرضا الهی روی قایق کانو کار کرده بودیم. این وصف در واقع برای شناسایی اسکله الامیه عراق دنبال می‌کردیم . تنها وسیله ای که آنجا جواب می دهد همان قایق کانو بود . من و الهی پشت سد دز آموزش این کار را دیده بودیم . بعد از حمام یک مدت در دریا کار کردیم. در نهایت هم که رفتیم برای شناسایی اسکله و آنجا لو رفتیم . یعنی عراقی‌ها قایق ما را با رادار دیده بودند . چمن هم گذاشته بودند که ما را بگیرند . این خودش بحث مفصلی دارد که باید در جای خودش گفته شود. خدا کمک کرد که من با بازوی تیر خورده و الهی هم با تیری که به فکش  خورده بود توانستیم از محل که بگریزیم و توی جنگ عراقی ها نیافتیم. آن قایق کانو در آن شب خیلی به درد ما خورد و بعد از همان ماجرا بنا شد که برویم در اسکله آذرپاد کار تمرینی داشته باشیم و بعد مجدداً برگردیم به کار شناسایی روی الامیه. یک تیم هشت نفره بودیم هاشم هم بود . یکی از کارهایی که باید انجام می دادیم طریقه کار کردن با قایق کانو بود . کانادا از ۱۷ تکه چوب ساخته شده بود که تکه ها از هم جدا می شدند و قابل حمل و جابجایی بودند . بعد یک فرزند داشت که رویش کشیده می‌شد دو تا تیوب در دو طرفش بود که در واقع برای حفظ تعادل قایق بود . جیب خوراک و مهمات داشته ۷۵ سانت عرض و هفت متر طولش بود . من خودم ظرف ۲۵ دقیقه باز و بسته اش می کردم . الهی همچون زیاد کار کرده بود خیلی مسلط بود . اما بقیه و از جمله هاشم هنوز مسلط نبودند . هاشم با چنان شور این بحث را دنبال می کرد که خیلی زود توانست بهتر از ما کانو را باز و بسته کند . اصلاً قبول نداشت که نفر دوم باشد همیشه میخواست نفر اول باشد . 🎤به روایت محمدعلی شیخی یک بار پایش از انگشت تا بالای ران توی گچ بود . رمان مهمان باری بود که توی بدر تیر خورده بود . در یکی از روزهای تعطیل همراه خانواده و مادر برای هواخوری و گردش به حاشیه شهر و در دامان کوه رفته بودند . مادرم تعریف می‌کرد که هاشم با همان وضع افتاده بود دنبال یک کلاغی که به خیال خودش الاغ سواری کند . یک آدم سمجی بود. تصمیمی میگرفت ردخور نداشت . هرچه مادرم داد و فریاد کرده بود که بچه تو مگه پایت زخم نیست و از  این حرفا... هاشم گوش نکرده بود . با همان وضع آن  الاغ چموش را گرفته و سوار شده بود .مادرم میگفت من با چشم خودم دیدم که از اینکه پایش خون می آمد ولی باز قبول نمی کرد . سمج شده بود که این الاغ چموش بازی در آورده و باید بهش نشان بدهم که با هاشم نمی‌تواند لجبازی کند. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * سوسن ۱۴ سال بیشتر ندارد. هنوز بچه است اما خواستگارها امانش را بریده اند.مادرش می‌گوید:« اگر قرار باشه حالا شوهرش بدم آشنا و فامیل در اولویت اند» این حرف که به گوشی حبیب می‌رسد کمی دلش قرص می‌شود ،اما هنوز خجالت میکشد. بیشتر به خاطر قاسم که دوست صمیمی اش است و برادر بزرگتر سوسن. در یک خانه زندگی کرده‌اند و سر یک سفره با هم نان و نمک خورده اند. اما حرف‌های حمید به قوت قلب می دهد. بالاخره دل به دریا می زند و حرف دلش را به دختر عمه‌اش،مادر سوسن می‌گوید و سوسن را از او خواستگاری میکند. جواب مثبت است. حمید اصرار می‌کند که حبیب ازدواج کند بعد برود کردستان،اما حبیب قبلاً فکرهایش را کرده و تصمیمش را گرفته: «انشاء‌الله اولین مرخصی که برگشتم» سوسن هنوز سن و سالی ندارد و فقط می داند که باید با یکی از خواستگارها ای که برایش آمده‌اند ازدواج کند و حالا چه بهتر که آن یک نفر حبیب باشد. کسی که سالها در کنارش بوده و با هم در یک خانه بزرگ شده اند. هرچند که همیشه رفتارش با بقیه فرق میکرد. حالا که قرار بود حبیب شریک زندگی اش باشد احساس می کرد باید بیشتر به رفتارش دقت کند. هرچه بیشتر توجه می کرد بیشتر تفاوت های او را با دیگران می دید. سر سفره غذا همیشه حبیب بود که دور نان هایی که بقیه کنار گذاشته بودند می خورد. طوری که گاهی سر به سرش می گذاشتند «حبیب دور نون خور!» _نکنه دور نون از وسطش خوشمزه تر و ما نمیدونیم. _بد می کنم جلوی اسراف کردن شما ها را می گیرم؟ سوسن یادش می آید که قبل از انقلاب هم حبیب مدام گیر می‌داد که نوشابه پپسی نخورید و از کپسول ایران گاز استفاده نکنید چون مال بهایی هاست و چیزهای دیگر.. برایش عجیب است که چرا این شبها حبیب در حیاط می خوابد.هوای اواخر مهرماه سرمایه گزنده دارد و حبیب هرشب رختخوابش را در حیاط پهن می کند و می خوابد. سوسن گاهی از پشت پنجره او را میبیند .ترسی در ذهن ۱۴ ساله اش می نشیند. چطور باید یک آدمی زندگی کند..؟! سوسن منتظر است با سردتر شدن هوا ،حبیب رخت خواب اش را بیاورد داخل خانه اما اینطور نمیشود. بالاخره طاقت نمی‌آورد و قاسم می پرسد: «داداش این حبیب چرا شب ها توی حیاط میخوابه ؟توی هوای به این سردی؟!» قاسم می‌گوید: «برای اینکه میخواد بره کردستان و اونجا هوا خیلی سرده. داره تمرین می کنه که بدنش به هوای سرد عادت کنه» سوسن تازه ملتفت می شود که ماجرا چیست: «پس حبیب آنقدرها هم غیر عادی نیست» ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * . چند سال بودنرفته بودم. به دلم افتاده بود برم. هر سال پدر شوهر فاطمه تو محلشون همون کنار مغازه جشن می‌گیرند دیگه فاطمه به شوهرش گفت .اون هم منو برد. شام که خوردیم توی مغازه پله میخوره میره پایین. مثل هتل های قدیمی ‌. اونجا صندلی زده بودند و ما هم رفتیم نشستیم. مولودی که خواندن منم تسبیح توی دستم بود و دیگه روحم از اونجا رفت. شب که اومدم دستم خیلی درد میکرد و عصب های گردنم گرفته بود.آقا محمد علی گفت بس کن خانم چقدر تلقین می کنی که دستت درد میکنه.؟ من دیگه از زندگی ساقط شدم از بس بردمت دکتر .دیگه تو رو دکتر نمیبرم. این حرف رو که زد دلم شکست کلی گریه کردم.البته کبرا خانم، حق داره چقدر منو تا حالا برده دکتر.دو سال اول که حالم خیلی بد بود خواهرم میگه آقا محمدعلی دائم گریه میکرد و یه پاش دکتر بود و یک پاش خونه.اما خواب این حرف را که زد دلم شکست. توقع نداشتم به خسته شدم و نمیتونم ببرمت دکتر. هیچی نگفتم و فقط همینطور که تسبیح تو دستم بود و صلوات می فرستادم خوابم برد که این خواب رو دیدم. _ آقای رهسپار خیلی برات زحمت میکشه ما هممون شاهد هستیم. _میدونم ولی خیلی دلم شکست که گفتن میبرمت دکتر. _با این خوابی که دیدی حتما خوب میشی! _نه هنوز هم دست و گردنم درد میکنه نمیتونم کاری انجام بدم غذا درست کنم. _اینجایی که تو توی خواب دیدی چاه امام زمان بوده و اون مجلس مال امام حسین . انشاالله خود امام حسین شفات میده صبر داشته باش. تا یکماه همینطور استخوان هام درد داشت که دیگه اسمم برای کربلا در آمد. رفتم کربلا و من از آن روز خوب شدم و دیگه دکتر نرفتم. به آقا محمد علی می گفتم تورو خدا حلالم کن خیلی برام زحمت کشیدی و من اصلا حواسم بهت نبود.همه را خیلی اذیت کردم. شبهای ماه رمضان که برای سحری بیدار می شدم یادم میفتاد به غلامعلی که زودتر از من بلند می‌شد و من را صدا می کرد و بعد بچه ها را صدا می کرد تا بیدار بشن برای سحری خوردن. _فاطمه مامان یادت داداشت غلامعلی برای سحری بیدارتون می‌کرد!؟ _آره مامان جان چه طاقتی داشت یادمه روز قدس که ما را می برد راهپیمایی و بعد از نماز جمعه با پای پیاده باهم برمی‌گشتیم از شاه چراغ تا خونه چقدر راه بود! ساعت چهار می رسیدیم خونه! خیلی طاقت داشت .من را هم تشویق می کرد .تمام مسیر حرف می زد و می خندید و تعریف می‌کرد تا ما احساس خستگی نکنیم  لحظه به لحظه این روزها جلوی چشمام هست. ادامه_دارد... 🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * (آخر) از بیمارستان خارج شدیم وقتی به راه رفتن آقا مرتضی دقت میکردم فهمیدم که سختی به خودش می دهد که دردش را از من پنهان کند. سوار ماشین شدیم و به سمت خودش بودم هر لحظه که متوجه نگاه های من میشد با یک لبخند جواب میداد. رسیدیم بی‌وقفه به سمت روستای مان شتافتیم‌ . اولین روستایی که در راه ما بود خیرآباد نام داشت که در عزا دگاه آقای ستوده بود در یکی از پارکینگ های کنار جاده نزدیکی هما روستا آقای ستوده ترمز گرد و با نگاهی به صندلی پشت سرش که ما بودیم گفت: آقا مرتضی فکر کردی که اگه با این لباس بیمارستان بخوای به خونه بری چه میشه بنده خدا زمانی که تو را با آنچه را ببینند حتما سکته می کنن!خانم شما لباس همراهتون دارین!!؟ پیشرفت را کرده بودم سر لباس کت و شلوار دامادی را از سایت درآوردن و با آقای ستوده دادم کمک کرد که لباسش را عوض کند و بعد حرکت کردیم به سمت روستای خودمان. نزدیکی‌های روستا برای اینکه خیلی کس متوجه مجموعه نشود دستش را که دور گردنش خود باز کرد از کوچه های خاکی روستا رد شدیم .پدر مرتضی در را باز کرد.نگاهش که به ما افتاد لبخند تلخی زد. _پسرم باز مجروح شدی؟! _شما از کجا میدونید؟! _چند شب پیش خواب دیدم! آقای ستوده لبخند زد:« آقا مرتضی مجنون شده ام می خواست پرتقال پوست بگیره دستش را بریده..» داخل شدیم هیچکی حال و هوای خوش نداشت مادرش که واویلا... _مادر چرا توی طاقچه عکس برادر مرتضی هست ولی عکس خود مرتضی نیست ؟! _چکار کنیم مادر .هرچی اصرار می کنیم که یک عکس بده زیر بار نمیره. _نگران نباشید .انشالله عکسش را بالای درب منزل می زنید. با این حرف مادرش خیلی ناراحت شد و چهره درهم کشید. _خدا کنه اگر انسان می‌ره با شهادت در راه حق بره.شهادت حق مرتضی است. چند دقیقه بعد آقای ستوده خداحافظی کرد و رفت.از آن لحظه به بعد در خانه ما مدام پذیرایی از اقوام و دوستان بود .او مهمانداری می کرد و شبها از فرط درد خواب نداشت و همین جور شبها و روزهای دردناک در پی هم می گذشت. یک روز آقای ستوده و الوانی آمدند مرتضی را برای باز کردن گچ دست و معاینه به شیراز ببرند .در راه برگشت از شیراز حال آقا مرتضی به هم میخورد و به سختی به خانه می آیند.چند دقیقه ای پس از استراحت رو به من کرد . _مقداری آب گرم بیارید می‌خوام دستام رو بشورم. صدایش کردم .آمد کنار حوض.پیراهنش را در آورد با دیدن سینه و پشتش پلم لرزید .دنیا دور سرم چرخید ..آن همه زخم و جراحت .آن همه خون و چرک لخته..جیغ کشیدم : _اینا چیه آقا مرتضی؟! _نگران نباش ..اینا ترکشه از آن روز به بعد بر آفتاب می نشست با سوزن زیر پوستش میزد .سر سوزن به ترکش میخورد اهرمش می کرد بالا .بعدش آنجای پوست را که به شده بود میان دو انگشت می فشرد .تکه سربی با خون و چرک بیرون میزد ... ♥️شادی روح شهید مرتضی جاویدی صلوات http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*