eitaa logo
گلزار شهدا
5.6هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🌹🌹🌹🌹🌹 پس از گذشت چند ساعت غائله با دخالت و میانجیگری نیروهای ارتشی ختم می‌شود.اما دموکرات‌ها علاوه بر ضبط اسلحه‌های درصد باقیمانده پاسدارها حتی از اموال شخصی و اسلحه کوچک مسئول گروه هم نمی گذرند و آن را می گیرند.پس از آن است که ۴ پاسدار را که یکی به شدت زخمی شده است تحویل و بعد هم به سراغ اجساد شهدا می‌روند. راننده گروه و حبیب فردی. فرمانده پایگاه دموکرات با خشم و نفرت محل جنازه‌ها را با دست نشان می‌دهد. چهار نفر ارتشی برای آوردن آنها جلو می‌روند.دو نفرشان جنازه راننده را به زحمت از بین آن همه خورده شیشه و آهن بیرون می‌کشند.بیش از ۷ گلوله به سر آتن خورده است و تمام تنش غرق خون است.پدر و نان آور یک خانواده است که بی گناه مرتکب شده ای در خون خود غلتیده است. دو نفر دیگر به سراغ حبیب می‌روند که در بستری از برف های سرخ رنگ دراز کشیده است.با نگاه کردن به صورتش حیفشان می آید از این جوان رعنا که اینطور غرق در خون روی زمین افتاده است. چشم های یخ زده اش را هم کار می‌کنند نمی‌توانند ببندند. چشمهای حبیب همان طور زده به آسمان پرستاره باز باقی مانده است. 🌹🌹🌹 جنازه حبیب را از کردستان آورده‌اند ‌ زن ها جیغ می‌کشند و شیون می کنند ‌. حمید اما ساکت ایستاده و فقط نگاه میکند. نمی‌خواهد با گریه سر دشمنان را شاد کند. جنازه را به غسالخانه می برند. حمید می گوید :«خودم می شویمش» چند نفر از اقوام می‌خواهند مانع شوند اما همه سرسخت است و نمی خواهد از تصمیمش کوتاه بیاید. _خودم می خوام جنازه برادرم را بشورم. حبیب را که روی سنگ غسالخانه می‌گذارند و بدنش سرد سرد است. حمید دست می‌گذارد روی زخم پیشانی اش و آرام صدایش می کند: «حبیب!» جوابی نیست .پیشانی اش سرد به سرد است .انگار سرمای برف‌های کردستان در عمق سلولهای بدنش نفوذ کرده و همانجا جا خوش کرده باشد. خاطره های کودکیشان جلوی چشمای همه زنده می شود. بازی کردن ها و دنبال هم گذاشتن هایشان. خاطرات کوهنوردی جمعه صبح ها و... آرام لباس های خونین را از تن حبیب بیرون می آورد. بیرون غسالخانه جمعیت زیاد است. یکی تند تند دارد عکس می‌گیرد اما حمید انگار فقط حبیب را می‌بیند و بس. انگار فقط خودشان دوتایی توی اتاق هستند و هیچ کس دیگری نیست. حمید زخم سینه برادر را می‌بیند و بغضش را قورت می‌دهد .اشکها می خواهند بیرون بزنند اما مقاومت می‌کند. آب میریزد روی تن حبیب. مثل بچگی ها که وقتی حمام می رفتند او باید حواسش می بود که برادر کوچکتر سر تنش را تمیز بشویید. آب ریختن مجروح زخمی حبیب را شست و در دلش خون دل خورد که ای کاش اینقدر ناگهانی نرفته بودی.آب ریخت روی زخم های دهان باز کرده و فکر کرد:« دیدارمان به قیامت حبیب» فلشهای برق آسای دوربین عکاسی حتی یک لحظه هم حواس حمید را پرت نمی کند. با دقت جسد سرد برادرش را می شوید و در کفن می پیچد. همان طور که در خواب دیده بود.:«حالا راضی شدی یا نه؟» بغض دوباره گلویش را می گیرد: «میخواستی با دستای خودم به جای رخت دامادی کفن تنت کنم؟!!» ... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
* * * * * خلاصه با این شناخت اومدم سراغش .موقعی بود که میخواستیم یک عملیات زرهی انجام دهیم .ظاهراً کربلای هشت که موفق هم نبود. گفتم با شوخی ،یعنی همان شوخی که حاج محمد ابراهیم باهام کرده بود. _میخواهیم خدمتتون باشیم بیسیمچی خودتان که می دانید ما همراه هرکی باشیم شهیده ... شهید امان الله عباسی ، شهید حسن حق پرست ... اشکال که ندارد؟! _ای بابا حالا دیگه مارو میترسونی؟! تا حالا چندتا بیسیم چی سربه نیست کرده باشم خوبه ؟!من قصد کردم حلوای همه را مزه کنم. این جوری بود که ما را در کار به حاج مجید قرار گرفتیم تا عملیات والفجر ۱۰ ..برای این عملیات در یک منطقه بودیم به نام هاموره که همه از تپه و ارتفاع بود. ناامن هم بود. مین گزاری شده بود .اما حاج مجید که باکی نداشت .چون واقعاً شجاع بود .آدم حقیقتاً تعجب می کرد از این همه نترسی. من دو نفر را در جبهه فوق العاده شجاع دیدم یکی سپاسی و یکی هم شهید هاشم اعتمادی. حتی در فواصل که دشمن نزدیک بود در موقعیت‌هایی که میشد دشمن را با نارنجک زد این دو نفر سر نمی دزدیدند ‌وقتی بچه ها از پشت خاکریز ها با احتیاط حرکت می کردند این ها روی خاکریز بودند و مرتب هم در تردد.. دستور می‌دادند و هدایت می کردند. گفتیم :حاج آقا اینجا مزرعه مین است. گفت: بابا شما پایتان را بگذارید دایی پای من چندین نفر هم بودیم از جمله مومن باقری، حاج مصطفی خیمه دوز و مرتضی روزی طلب و بنده حقیر. چهار روز مانده بود به بهار ۶۷ که از هاموره سرازیر شدیم به طرف سه تپان. یعنی ارتفاعی که پایین تر بود درست رو به روی دشمن طوری که ما را می دیدند. گفتیم «حاجی دارند ما را میبینند..» به شوخی گفت: شما چشمتان را ببندید تا نبینند! بالاخره جان به لب رسیدیم سه تپان .شب عملیات والفجر ۱۰ . یک سنگر پلیتی بود که از ارتفاع هم بالاتر بود. خیلی مطمئن نبود. جا دارهم نبود .یکی دو نفر داخل خزیدن به حالت چمباتمه .با یک وضعی ما هم نشستیم. داخل کانال که تقریباً یک مترو نیم عمق داشت . حاجی گفت :استراحت کنید تا شروع عملیات. آقای قنبرزاده خط شکن بود .گردان حاج مسعود فتوت هم آمده بود در کانال کنار ما تا به عنوان کمکی عمل کند. فکر می کنم نماز صبح عملیات شروع شد و بچه های گردان امام مهدی زدند ارتفاع ریشن. شلوغ شد .گلوله بود پشت گلوله که امان همه را بریده بود. توپ ، کاتیوشا ،خمپاره و توپ فرانسوی. یکباره پری داخل کانال گفت: برویم. باز انگار منصرف شده باشد گفت :نه یک تماس دیگر با بچه های جلو بگیرم. http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎙️به روایت محمود رجایی اما یک بار با خودم گفتم شمس را تنبیه !کنم دلیلش این بود که من در سال شصت و یک پایم روی مین رفت و از مچ قطع شد. وقتی در زمان مسئولیت سید مجدد به جبهه برگشتم چون از وضعیت من باخبر بود، مراعات میکرد و از کارهای او این بود که هر صبح به من ماموریت میداد تا با بچه ها برای تمرین و پیاده روی یا حتی مانور نروم. پس تصمیم گرفتم که برای تنبیه فرمانده و این که نشان دهم مشکلی ندارم به تنهایی به کوه بروم آن هم با تجهیزات کامل. چند روز که این کار را کردم فهمید و مرا کنار کشید و برادرانه عذر خواهی کرد و گفت: اتفاقاً اشتباه میکنی دوست عزیز. برادرا من می خواستم با این کار بگویم که به تو احتیاج دارم و یک وقت در اینجا احساس بیهودگی نکنی البته در شخصیت شمس الدین غازی عزیز خیلی چیزها باید گفت که شاید در اینجا مجالش نباشد و نکته ی باقی مانده این که سید اگر از ناکار شدن بچه های تخریب ناراحت میشد. دلیلش این بود که هر یک از بچه های تخریب به اندازه ی یک فرمانده گردان و بلکه گاهی فراتر از آن نسبت به عملیات و جبهه و جنگ توجیه بودند اما بچه های تخریب چی مظلوم و گمنام بودند. شاید آن خاطره را شنیده باشید که یکی از بچه ها داوطلب میدان مین شد و چند قدمی که رفت برگشت اول فکر کردند ترسیده بعد دیدند که نه دارد پوتینهایش را در می آورد. گفت :اینها را تازه از تدارکات گرفته ام حیف است من دارم میروم بیت المال است و دیگری میتواند از آن استفاده کند. بچه های تخریب کسانی از این دست بودند و درباره ی سید شمس الدین بهترین واژه یا توصیف این است «فرمانده گمنام با وجود همه ی تواناییها» .. : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * خورشید در حال غروب بود و صدای زنگ گوسفندان که از کوه بر میگشتند شنیده می شد .پدر که چوپان گله بود یواش یواش در حالی که خستگی در صورتش نمایان بود از پله ها بالا آمد تفنگ ساچمه ای هم در دستش بود. به استقبال پدر رفتم، پرسید: - چه خبر است؟ فعلاً بيا استراحت کن _ _نه بگو چی شده؟ - بچه هایی که با عبدالرسول جبهه بودند همه آمده اند اما عبدالرسول نیامده . تفنگ در دستش شل شد. آن را از دستش گرفتم. دستهایش را بالا برد با یک دست کلاه بندی را از سرش در آورد و گفت: - خدایا! یک بار دیگه عبدالرسول را به من بده صدای شیون و گریه بلند شد .هیچ کس نبود که گریه نکند. اگر چه دلم شکسته بود اما احساس کردم که باید قوی تر از این حرفها باشم . به دلداری پدر و مادرم پرداختم. برادر کوچکم عباس بسیار عبدالرسول را دوست داشت مدام سراغش را میگرفت .از بس به او دروغ گفته بودم داشتم کلافه میشدم . نوروز فرا رسید همسایه های ما که سالهای قبل مراسم عید باستانی نوروز را به جای میآوردند و به دید و بازدید هم میرفتند؛ خانه نشین شدند و نگران از وضعیت پیش آمده بودند .بالاخره پدرم دو نفر از بستگان را مأمور کرد به شهر بروند و از وضعیت عبدالرسول کسب اطلاع کنند . دوستانش میگفتند که مجروح شده و از آن طرف اشک میریختند ما هم دوست نداشتیم به خود بقبولانیم که دروغ میگویند. علی رغم این که یقین داشتم عبدالرسول شهید شده ، باز هم دلم میخواست حرف همرزمانش را قبول کنم که مجروح شده است .همراه دو نفری که پدرم مأمور کرده بود به شهر بروند سوار یک موتور سیکلت شدم و به شهر رفتیم. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*