*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_پنجاه_پنجم*.
قسمت آخر
آقا حمید میگوید: «جنازه حبیب را که آوردن جلوی مردم یک قطره هم اشک حتی توی غسالخانه هم که می شستمش گریه نکردم.طوری که بعضی ها حتی میگفتن انگار یک ذره هم دلش نسوخت که برادر جوانش اینطور کشته شده...»
می پرسم :چرا؟
_خودم هم نمیدونم اصلا انگار اون موقع خدا یک صبر عجیب و آرامشی به من داده بود. خودم الان گاهی که بهش فکر می کنم برام تعجب آوره.
حبیب رو که اینقدر دوستش داشتم با بدن سرد و سوراخ سوراخ شده گذاشته بودند جلوی روم و شکم در نمیومد.
مکثی میکند و ادامه میدهد: روی زخمهای تنش هم دست کشیدم و گریه نکردم.
می گویم :خیلی عجیبه شاید اینقدر شد که شده بودیم که اصلا گریه کردن یادتون رفته بود.
میخندد :«نمیدونم شاید! ولی نه ! چون شب قبل از خواب دیده بودم یه جورایی آمادگی داشتم.وقتی که جنازه رو دیدم با ورود این همه زخم آرامش خاصی توی صورتش می دیدم . انگار که داشت بهم می گفت:« بالاخره به آرزوم رسیدم کاکو!»
آهی می کشد و می گوید :«البته همان شب وقتی آمدم خانه قاب عکسش رو گذاشتم جلوی روم و اون موقع بود که اشکام ریخت پایین . یک دل سیر گریه کردم . کلی باهاش درد دل کردم. اصلاً فکر نمی کردم به این زودی بره اینطور غریب و تنها..»
_مثل این که اون شبی هم که شهید شدن آتش بس بین همه گروه ها اعلام شده بود.
_آن زمان دولت مهندس بازرگان بود و ایشان دستور آتشبس داده بودند.اما دموکراتها اعتنایی به فرمان آتش بس نمی کنند و همین که ماشین سپاه را توی جاده میبینند میبندنش به رگبار گلوله»
می گویم: دوست و رفیقام چی می گفتند ؟کسانی که باهاش بودند تا زمان شهادت؟!
_یکی از دوستان صمیمی روی صحنه درگیری امشب بودند آقای اصغر حسین تاش, خیلی ما را دلداری می دادند اصغر آقا که هنوز هم توی سپاه مشغول به کارند بعدها به من گفت: «خاطرت جمع! برادرت الکی خودش را به کشتن نداد .خیلی از آنها را هلاک کرد و بعد خود شهید شد»
میگویم :خب بعد از شهادت ایشان چه شد که سوسن خانم را برای برادر کوچکتر تو خواستگاری کردید؟ نظر خودشون چی بود ؟راضی بود یا فقط طبق نظر بزرگترها این وصلت سر گرفت؟!»
حمید آقا جواب می دهد: «اولین قصد نداشتیم البته سوسن هم خودش به موقع نظر نمی داد می گفت هرچه مادرم بگه.چند نفر از آشناهامون توی خواب دیده بودند که شهید بهشون گفته سوسن باید با برادرم مجید ازدواج کنه. اونا هم گفتن به ما ولی زیاد جدی نگرفتیم. آخه مدت زیادی از شهادت حبیب نگذشته بود.
_چقدر گذشته بود؟!
_تقریباً یک سال یا شاید کمی کمتر!
_خب چی شد که راضی شدین؟!
_بعدش مادر سوسن خودش خواب دید. اینجا که فکر کردیم سر گرفتن این وصلت باعث شادی روح شهید میشه.چند ماه بعد ازدواج سوسن را با برادرم مجید ترتیب دادیم.
_و به سلامت این وصلت خیلی هم وصلت فرخنده ای بود؟!
_بله خدا را شکر! الان همان طبقه بالای همین خونه زندگی میکنند و یک پسر هم دارند کلاس سوم ابتدایی اسمش را گذاشتند حبیب!
_واقعا !!پس شما دوباره یک حبیب فردی دارید؟!
_بله داریم.
#شادی_روح_شهیدحبیب_فردی_صلوات
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_پنجاه_پنجم
،✔️راوی محمد عاطفه مند
بچه بود و کم سن و سال .آنقدر کوچک که نمی تونست سینی چایی رو بگیره یا آب جوش بریزه یا زیر گاز روشن کنه، اما حساب عشق جداست حساب چیزی که خدا توی دل آدم انداخته باشه جداست. با همین سن و سال کم از اصحاب مسجد بود. بزرگترها سینی چای را میگرفتند و او هم قندها را می کرد.
مسجد جامع عتیق اولین سنگر مجید بود .از همین قند تعارف کردن ها شروع شد تا مجلس دعا و زیارت تا روزهای اعتصاب و تظاهرات .
هر روز عصر هم میرفت فوتبال .برای نماز بر میگشت مسجد، بعد می رفت خونه.
ما از بچگی باهم بودیم. بچه محل .اختلاف سنی البته داشتیم من بزرگ تر بودم .ولی از اول تا آخر تا پایان زیبای مجید با هم بودیم.
مجید شوق بود و با روحیه اما دلسوز. یادم هست که وقتی سال ۶۴ خانه ما بمباران شد و بچه ها مجروح شدند من مجبور شد مرخصی بگیرم بیام شیراز. و برای عمل بچه هامو ببرم تهران برای همین از نظر مرخصی بدهکار شدم وقتی مجید موضوع را فهمیدن مقدار زیادی از مرخصی هایش را داد به من که توی پرونده خودش نوشته شد .
اما چیزی که از مجید گفتنیست شجاعت شه. چیزی که همه را انگشت به دهان کرده بود، این که نشد مجید یکبار سرش را خم کنه و بترسه.
زیر شدیدترین آتیش که بود سر خم نمی کرد .اصلا و ابدا نمیترسید. وقتی همه از پشت خاکریز می رفتند مجید از بالای خاکریز حرکت می کرد. این فقط گفتنش آسونه باید آدم زیر بارون سرب داغ باشه اونوقت میفهمی یعنی چی ؟
عملیاتی هم نبود که پایه اولش مجید نباشد. عملیات نصر۴ عملیاتی بود که بهش گفته بودند نباید بری جلو .مگه خوابش برد؟!
تا صبح خوابش نبرد .این پا اون پا کرد و غرولند. آنقدر خودش را میخورد برای نماز دیدیم حاج مجید نیست. از این بپرس از من نپرس. همین نام و نشان رفته بود جلو .
یعنی مجید مال خودش نبود .اصلا وقف جبهه شده بود.مرخصی همماه تا ماه که چه عرض کنم، ۳ ماه و شش ماه هم نمی رفت. اما ما را میفرستاد مرخصی. تا اینکه حاجی نبی تکلیف کرد که باید بری مرخصی.
۱۵ روز براش نوشت اما پنج روزه نشده که برگشت.
خدا مادرش را رحمت کند خیلی مجید را دوست داشت .البته مجید هم همینطور .خصوصاً که پدرش را توی بچگی از دست داده بود .ولی با همه این احوالات مجید خیلی کم به شیراز می آمد .می گفت دلم تنگ میشه نفسم توی شهر میگیره. باید با بسیجی ها باشم تا بتونم نفس بکشم.
مدتی هم توی مقر تاکتیکی بودیم ،جایی که چند کیلومتر عقب تر بود. وقت و بی وقت می گفت :سید پاشو بریم سری به خط بزنیم. تا صبح روی خط میگشت .با بچه ها می نشست صحبت میکرد. شوخی میکرد. سر به سرش میگذاشت. بهشون روحیه میداد.
توی مجلس دعا هم شرکت میکرد. گلوله گلوله اشک میریخت. من اگه این چیزها را با چشم خودم نمی دیدم باور نمیکردم که یکی مثل مجید با آن حالات و روحیات اینقدر اهل گریه و ندبه باشد. واقعاً عجیب بود .گریه هاش، نماز هاش، دعا هاش، واقعا روی آدم تأثیر میگذاشت .آدم رو تکون میداد. آدم بیشعور احساس حقارت می کرد. وقتی میدین بشر تا این اندازه حالات متفاوت داره .شجاعتش یک طرف، شوخی و سر زندگی اش یک طرف ،دعا و زیارتش یک طرف. همیشه هم توی جیبش زیارت عاشورا بود.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_پنجاه_پنجم
🎙️به روایت محمود رجایی
سریع پشت فرمان قرار گرفت ماشین که عقب گرفت. چند جوان شالاب روی زمین افتاد چند در و پنجره باز و نیمه باز بود. فرد و ضعف روی فرمان تاب میخورد هر طور بود باید خودش را به پادگان میرساند نگاهی که به سیاهی میرفت به همراهانش انداخت خون روی شقیقه هایشان وخته شده بود هر دو از ناحیه ی سر تیر خورده بودند، دو تا و سه تا لباسهای سبز و قشنگشان هر جا که خون گرفته بود تیره شده بود در آغوش هم خم شده بودند. حاجی زیر لب شهادتشان را تبریک گفت. نگاهش آستیگمات میشد که به پادگان رسید توقف ماشین و بیهوشی حاج اکبر دهقان درست در یک زمان اتفاق افتاد.
به هر حال ما در تاریخ پانزده آذر هزار و سیصد و پنجاه و نه در یک جمع چهل نفره وارد سپاه شدیم که در نهایت با همه ی شرایط سخت سی و نه نفرمان به افتخار پاسداری در آمدیم. در آن موقع بعد از زرهی خیابان نبود، یعنی تا زرهی خیابان بود و بعدش خاکی وسیله ای هم در کار نبود و ما باید از شهر خودمان را به پادگان شهید عبدالله مسگر میرساندیم .
همین پادگان امام حسین فعلی بسیار وقتها پیاده گز میکردیم و گاهی هم با کامیونها که در کار جاده سازی بودند به پادگان میآمدیم ما که بچه ی شیراز بودیم یک هفته میماندیم و آخر هفته بر میگشتیم شیراز ،مثل سید که از اردکان می آمد یا دیگران همان جا مقیم بودند تا این که بعد از سه ماه آموزش سخت و فشرده آن هم زیر نظر مربیان ارتش یعنی در تاریخ نیمه ی اسفند سال پنجاه و نه به خلعت پاسداری در آمدیم از سختی دوره ی آموزش ما همین بس که در همین دوره آموزش چتربازی نیز دیدیم و دقیق یادم است که شماره ی کلاه سید سه بود و ترتیب پریدن ما از چرخ بال براساس شماره ی کلاه بود و شماره ی کلاه بر اساس ورزیدگی و شجاعت انتخاب شده بود یک محمدزاده بود ،دو رحیم محمدی و سه سید شمس الدین غازی و شماره ی کلاه من چهارده بود.
#ادامه_دارد ..
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_پنجاه_پنجم
یک هفته بعد از عید مسئولان بنیاد شهید خبر شهادت عبدالرسول را اعلام کردند و همه چیز تمام شد .
پدر و مادر دریافتند که دیگر عبدالرسول شهید شده و من هم پی بردم که آن قطع شدن تلفن بدون خداحافظی، قطعی است که تا آخرت پا برجاست.
نوروز آن سال توأم با اشک و آه بود و اهل روستا سیاهپوش شدند و دید و بازدیدها به تعویق افتاد. عصری که خبر شهادت برادرم را اعلام کردند آسمان هم ابری کشید و همگام با اشکهای نوروزی باران نم نم بارید.
همرزمان عبدالرسول نقل میکنند آن شب که قرار بود وارد عمل ،شویم وضعیت عملیات برایمان تشریح شد.
بنا بود از قله ی کوهجار بالا برویم و آن جا را تصرف کنیم اهمیت این قله از دید عراقیها پنهان نبود. آنها یک بار قله را در عملیات بیت المقدس دو از دست داده بودند اما دوباره قله دست به دست شده بود .
شب عملیات بیت المقدس سه گردان حمزه سیدالشهداء (ع) از تیپ سی و پنج امام حسن مجتبی (ع) مأموریت داشته تا قله را تصرف کند.
عبدالرسول در گردان آرپی جی زن بوده برف سنگینی منطقه را پوشانده بود. هنوز گروهانها به محل مورد نظر نرسیده بودند که عراقیها شروع میکنند به آتش ریختن عبدالرسول موشکهای آر پی جی را مرتب به سمت عراقیها که از بالای ارتفاع در حال فرار بودند،شلیک میکرده. عبدالرسول موقع شلیک فرصت این که جای خودش را عوض کند نداشته است بعد از شلیک یکی از موشکهایش مورد اصابت تیر مستقیم دشمن قرار
میگیرد و تیر هم به ناحیه ی چپ سینه اش اصابت میکند و به شهادت می رسد.
هنگامی که مردم روستای زاگرس نشین ما پیکر عبدالرسول را به خاک سپردند شمار شهدای روستا به پانزده شهید رسیده بود .
بعدها کمیته کشف اجساد پیکر شهیدان کریم محمودی و علی سبحانی را هم یافت و این دو هم به گلزار شهیدان روستا پیوستند.
مظلوم ترین گل این گلزار علی سبحانی بود مردم او را علی صفر صدا میکردند پدر و مادرش را در طفولیت از دست داده بود.
اواخر اردیبهشت شصت و هفت باید همچون سالهای قبل به سر حد و ییلاق میرفتیم .هنوز هوا گرگ و میش بود که لوازم منزل را بار وانت نیسان کردیم. برادران کوچکم عباس و لقمان جلوی وانت پیش پدر و مادر بودند من و اردوان برادر کوچک دیگرم روی لوازم خانه نشستیم .
بعد از یک و نیم ساعت به چشمه ی گل زردی رسیدیم
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*