*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_پانزدهم*
کلیمی های شیراز بر ضد رژیم شاه تظاهرات ترتیب دادهاند،حضور اقلیت های مذهبی بر ضد حکومت پهلوی برای دیگران جالب است.چرا که همیشه فکر می کردند اقلیت ها فقط سرشان به کار خودشان است و برای ایشان چندان فرقی نمیکند چه کسی حاکم باشد.چون اکثریت جمعیت کشور را مسلمان ها تشکیل می دادند اقلیتهای مذهبی همیشه در حاشیه هستند.
از طرف دیگر برخی اقدامات شاه باعث میشد سایر مردم یعنی مسلمانهای خیال را داشته باشند که حکومت پهلوی هوای اقلیتها را بیشتر دارد و برایشان ارزش و احترام بیشتری قائل است.
اما راهپیمایی و شرکت چشمگیر آنها در تظاهرات باعث شده بود تا مسلمانها بفهمند اقلیتهای مذهبی نیز در این قضیه پشتیبان هموطنان مسلمان هستند و آنها نیز از حکومت پهلوی بیزارند.
حمید و قاسم و چند نفر دیگر از آشنایان در بین جمعیت تظاهرکننده اطراف حرم شاهچراغ هستند.وقتی سفر راهپیمایی کلیمی ها را می بینند برای آنها را باز میکنند و به هم وطنان غیر مسلمان که هیچ اجباری ندارند در تظاهرات ضد رژیم شرکت کنند و خودشان را به خطر بیاندازند اما برای اثبات یکدلی و هماهنگی با سایر هموطنان این کار را کردند با دید احترام نگاه میکنند.
حمید و همراهانش قاطی صف خودشان ایستادند و کلیمی ها یه شیرازی را که شعار مرگ بر شاه می دهند تماشا می کنند.
یک دفعه در میان جمعیت آنها چشم حمید به چهره آشنایی میافتد که قاطی شلوغی یهودیان بالا گرفته و شعار میدهد.
غلبه می تپد سری جلو میرود و از بین شلوغی ها خودش را می رساند پشت سر و دست می گذارد روی شانه اش.
حبیب نگران و شتابزده سر برمی گرداند همین را که میبیند خیالش راحت می شود: «تویی؟!ترسیدم!!»
دو برادر همدیگر را در آغوش می گیرند. تازه یادش می آید چقدر دل تنگ هم شده بودند. قاسم هم جلو می آید و با حبیب روبوسی میکند: «کجایی مرد حسابی !!؟مردیم از نگرانی! چطوری؟!»
_خدا را شکر خوب هم فعلا که مشکلی نیست.
_این مدت کجا بودی ؟؛الان کجایی!!
_فعلا اجازه ندارم بگم که کجا هستیم خطرناکه!
_تنهایی!!
_نه بچه های دیگه هم هستند.
_حبیب من خیلی نگرانتم!
حبیب دست برادر را در دست میگیرد: «نگران نباش جامون امنه»
_آخه من باید بفهمیم تو کجا هستی؟!
_گفتم که الان میتونم بگم .درست نیست. غیر از من چند نفر دیگر هم هستند که مسئول جون آنها هم هستم.
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
کتاب صوتی 'دریچه ای رو به ایمان' قسمت پانزدهم.mp3
50.38M
🎙 کتاب صوتی «دریچه ای رو به ایمان»
مادرانه های شهید مدافع حرم ایمان خزاعی نژاد
🎙گوینده : مهدی رضاییان فرد
📻اواخر فصل ششم(تک بیتی از شعر بلند انتظار) و فصل هفتم (یا رقیه رمز پرواز ایمان)
⏱مدت زمان 34:57
#کتاب_صوتی
#قسمت_پانزدهم
💠کانال شهید مدافع حرم کربلایی ایمان خزاعی نژاد
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_پانزدهم*
دو سه روز بعد بی هوا خواهرش را صدا کرد:
_فاطمه خودت را آماده کن می خوام باهات زبان انگلیسی کار کنم.چند سال دیگه که رفتی راهنمایی دیگه زبان را بلدی. علاقه هم که داری خدا را شکر.از فردا شروع میکنیم. راستی فاطمه یادت باشه فردا که رفتی مسجد پایگاه خواهران اسم بنویس و شروع به فعالیت کن.
_چیکار باید بکنم؟! من که چیزی بلد نیستم!؟
_تو را یاد می گیرید کار سخت که نیست حالا برو عضو خودشون بهت میگن که چه کارهایی می تونی انجام بدی. الان هم که تابستون هست و مدرسه نداری.
فردای آن روز فاطمه پور از من گرفت و با چه شوقی به رفتن به دفتر دوخط بگیرد تا غلام بهش زبان یاد بده .با اون پول توانسته بود یک دفتر کاهی بخره.
_چرا دفتر بهتری نگرفتی؟!
_مامان دلم پیش یه دفتر دو خط دیگه بود ولی با این پولی که شما دادید فقط میشد این را خرید.
_میآمدی بقیه پول هم میدادم میرفتی هم اون که دلش میخواست میگرفتی.
_عجله داشتم زودتر غلام باهام زبان کار کنه.
تمام تابستان حروف انگلیسی را به فاطمه یاد ندارم مرتب از املا گرفت و از آن فاطمه را با خودش میبرد مسجد.
فاطمه تو گروه مقاومت مسجد محلمون توی کلاس های فرهنگی شرکت میکرد.حالا دیگه حمیدرضا و مجتبی را که سن شان کمتر از فاطمه بود با خودش میبرد پایگاه مسجد الصادق تاتوی مراسم شرکت کنند.شب های تابستان ۸۴ تا شون ، تشکاشون را ردیف کنار هم می انداختم.
_این ستاره مال منه
_نه اونکه بزرگتر مال منه که بزرگترم تو کوچکترین ستاره کوچک مال تو.
_نه خیر خودم اول گفتم اون مال منه.
این بگومگو های هرشب مجتبی و حمیدرضا بود.
_آسمان پر از ستاره از شما دو تا سر یک ستاره دعوا میکنید؟!حواستون به من باشه می خوام های حمد و توحید را بهتون یاد بده تا وقتی خواستید نماز بخونی مشکلی نداشته باشید.هرکی هم خندید و بازیگوشی درآورد باید بلند شده بره توی اتاق گرم بخوابه.
مجتبی که خیلی به اقلام وابسته بود دوسش داشت و تسلیم می شد.هر شب قبل از خواب بچه ها باید این سوره را برای غلامعلی می خواندم و بعدش می خوابیدن.بیشتر از حمیدرضا و مجتبی که تازه می خواستند یاد بگیرند میپرسید و هی براشون تکرار میکرد.
_یواش حرف بزنید صداتون در خونه همسایه !مجتبی مادر اینقدر نخند آخرش همسایه ها شاکی میشن این وقت شب.!
شیطنتها و خوشحالی های مجتبی بیشتر به خاطر این بود که غلامانی را زیاد دوست داشت شبها که غلام پیش بود این دیگه همه ذوق میکرد و بازیگوشی در می آورد.
_فاطمه تابستان تمام شده خودت را آماده کنیم که می خوام تمام زبان انگلیسی را که یادت دادم ازت امتحان بگیرم.
اون روزها سر غلامعلی خیلی شلوغ بود و خواب و خوراک نداشت. تازه جنگ شروع شده بود و همه مردم ترس و وحشت داشتند. اخبار اعلام کرده بود که عراق حمله کرده و فرودگاه مهرآباد را زده.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_پانزدهم*.
_پیداش کردین؟
_نه انگار آب شده رفته توی زمین.
_یعنی چه ؟کجا رفته تو این موقعیت؟ اون که میدونست امشب عملیات داریم.
_والا چی بگم هیچ اثری ازش نیست
_خیلی عجیبه به هر حال باز هم دنبالش بگردید بالاخره یه جایی هست غیب که نشده.
_اتفاقا مشکل همین واقعاً غیبش زده توی این شرایط نباید جایی می رفت.
_من نمی دونم هر جوری شده پیداش کنید.
صالح اسدی واقعاً دیگر نمی دانست کجا دنبال حجت بگردد. کلافه و گیج و گنگ راهش را کشید و رفت.گردان فجر طبق برنامه یکی از ارتفاعات منطقه را تصرف کرده بود اما دو ارتفاع دیگر هنوز در تصرف نیروهای عراقی بود.
فرمانده گردان همانطور که با نگرانی درگیری نیروهای خودی را برای تصرف ارتفاعات زیر نظر داشت،بیسیم را محکمتر به گوش چسباند.
_حالا تکلیف چیه؟
_فعلا باید منتظر بمونید و فقط با دقت مواظب لانه باشید تا کرکسها فرود نیان.
_به این راحتی نمیشه ما تنها موندیم! خیلی از پرنده ها هم پروبال شان شکسته است.
_میدونم ولی چاره ای نیست باید دوره بقیه رو هم بکشید.
_نیروهای کمکی چی؟
_فعلا خبری نیست هر طور شده از لانه حفاظت کنید و منتظر دستورات بعدی بمونید.
بیسیم را به بیسیم چی جوانی که کنارش خم شده بود و پشت تخته سنگی پناه گرفته بود سپرد و شتابزده به طرف قله رفت.
سال کلافه تر از قبل به سوی سنگر فرماندهی رفت.ناپدید شدن حجت یکطرفه و مشکل گردان فرد که حالا در روز بود در محاصره نیروهای عراقی گرفتار شده بود یک طرف.
نزدیکه سنگر فرماندهی،سعید انگار منتظرش بود باشد با دیدن او بلند شد و با عجله جلو رفت.
_سلام آقای اسدی
_سلام سعید چیه طوری شده؟!
_نمی خواستم احوال حجت را بپرسم! حالش خوبه جاش خوبه؟!
_نمیدونم والا بی خبرم.
_مگه تماس نداری؟
صالح به او زل زد: «منظورت چیه؟»
_راستش خبر محاصره شدن گردان فجر رو شنیدم دلم برای حجت شور میزنه!
👈ادامه دارد ....
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_پانزدهم*.
✅به روایت محمدنبی برزنده .همرزم شهید
حاجی دوربین به دست کنارم نشسته و نیروهای دشمن را زیر نظر دارد. دشمن بی مهابا جلو و جلوتر می آید. هدف آنها تسلط و تنگه و دور زدن خاکریز است.
به چشمان ریز و نافذ حاجی نگاه میکنم به نظر میآید جاده تاکتیک دشمن شده است . آرپی جی را برمیدارد و به طرف تنگه می دود.شلیک گلوله ها و انفجارهای مهیب مانع می شود که همراهش باشم. مثل اینکه عراقیها مطمئن هستند که ما دیگر قادر به حفظ خط نیستیم.تعداد بچه ها و مهمات کم است و به نظرم تا دقایقی بعد خط سقوط میکند. به اطراف نگاه می کنم اثری از حاجی نیست. فقط دود است و آتش و صدای انفجار. دلشوره بر قلبم سنگینی میکند. راهی را که حاجی رفته پیش میگیرم و میروم. شاید بتوانم کمک حالی برایش باشم.
به تپه بلندی که مشرف به تنگه است میرسم و چشم چشم می کنم و دنبال حاجی میگردم.
چند بسیجی در تنگه مقاومت می کنند.تانکهای عراقی بارانی از آتش بر سر ما می ریزند به طوری که شدت آتش خاک را به خطی سرخ تبدیل کرده است.
مات و مبهوت دلاوری بسیجیها هستند که یک باره همه چیز عوض میشود. از طرف خاکریز خودی آتش شدیدی به سوی دشمن روان می شود.روشنای امید به قلبم می تابد و به نظرم می آید که نیروهای کمکی رسیدهاند. نفس راحتی میکشم .رو برمیگردانم آتش و دود از تانکها و نفربرهای دشمن زبانه می کشد.حاج مهدی را میبینم که روی تپه کنار صندوق ای زانو به زمین زده و با هر فریاد الله اکبر نارنجکی را به طرف نیروهای دشمن پرتاب می کند.سراسر وجودم را خوشحالی پر می کند با لذت به صحنه نگاه می کنم. صحنه جنگ برای عراقی ها گرداب مرگ است ،پا به فرار گذاشته اند.
مدتی میگذرد هوا تاریک میشود و صحنه درگیری را سکوتی مرموز فرا میگیرد. برای لحظه ای فکر می کنم تمام اینها را در خواب دیدم.
اثری از نیروهای خودی نیست. اجساد دشمن در گوشه گوشه منطقه افتاده است.در میان دودی که با باد می رود حاج مهدی را میبینم که اسیر را جلو انداخته می آید. با خوشحالی به طرفش میدوم.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_عبدالمجید_سپاسی*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_پانزدهم*
نامه سمیه هم به یادش می آید که به طور اتفاقی به دست مجید در جبهه رسیده است دست نوشته مجید را هم به خاطر دارد که« عالم» خواهر کوچکتر خواب قاب کرده است و با خود به آمریکا برده است.
بالاخره پایان زیبا و سرخ برادر را به یاد میآورد در اندوه گران مادر که لاینقطع تمام اعضای پنجشنبه را در گلزار شهدای دارالرحمه بست نشسته است و نام مجید را با اشک و عطش تلاوت کرده است.
🌹🌹🌹🌹
بچه های ایرانی در مدرسه ایرانی شهرت تامپا ،عکسی را که سارا و سوزان آورده بودند دستبهدست گرداندند و همچنان چشمشان به دنبالش بود که ها خواهرزاده ها آن را در کیفشان جا دادند و شاید اگر می دانستند که یک تیم فوتبال به نام همین سرباز کلاهی ایران این روزها برای خودش برو بیایی دارد یک بار دیگر از دوقلوهای موطلایی می خواستند تا عکس را نشانشان دهد.
عاطفه از سال ۶۴ تا حالا آمریکا برنامه ریخته تا در سال ۷۷ یک سری به ایران و شیراز بزند .مخصوصاً دلش برای مجید تنگ شده است که هر وقت زنگ زده است گفتند نیست. مسئول شب است و گهگاه خشمش در آمده است که با وجود گذشت ۱۰ سال از جنگ ،هنوز این پسر دست از پادگان و ماموریت برنداشته است.
سیروس بیژن مردی که ۳۰سال آمریکاست و هنوز شیرازی غلیظ صحبت می کند بلیط و گذرنامه های بچه ها را نشان می دهد تا سر و صدای شان از درز دیوار های نازک آپارتمان بیرون بزند. او نگران عاطفه است که نمیداند مجید برادری که به خاطر او می خواهد به ایران برود ده سال پیش در چشم آسمان زل زده است و سوار بر اسب سفید با نعلهایی از طلا به دورهای خیال سارا و سوزان سفر کرده است.
و عالم می دانسته که دست نوشته اش را قاب کرد با خودش آورده به خواهرش هم گفته است ولی برای آقا میزند چرا.
مادر و دوقلوهای کوچک مو طلایی در میان است که و لبخند دایی ها و دایی زاده ها استقبال می شوند چقدر حرف برای گفتن دارند.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_پانزدهم
راستش به ستون که در جاده راه افتادیم و دور اول که کشتیم دور ساختمان آزمایشگاه و بعد از میان باغچه انداختیم سمت پلیدی ها پشیمان شدم که چرا ماندم.
شارژ آوردم که زیاد طول نکشید و گرنه خستگی تعارف سرش نمیشه از جلوی قرارگاه که گذشتیم یک بار خواستم بیسیم را زمین بگذارم.
_یاعلی
دست عمو زیر سنگینی بیسیم را گرفته بود و بار مرا هم..
_عجب گیری افتادم خدا ..
سلام آنقدر پایین افتاده بود که فقط یک وجب جلوی پایم را میدیدم. توی بگویم نگویم بودم که ساختمان تدارکات جلوی پایمان سبز شد.
هنوز بعضی بچهها پرده می زدند یعنی اصلاً به آسایشگاه نرسیده بود مگر از میدان تا محوطه آسایشگاه چقدر مسافت داشت دقیق یادم نیست...
منتها می دانم که کلاغ پر سه ربع ساعت می شد .
_ایست ..بنشینید بچه ها!!
بالای صندوق یخ ایستاده بود خنده ای کرد و حظ میبرد که می دیدمآن به ردیف مصمم ، قوی ، و باایمان .
_خسته نباشید.. فکر نکنید که راهپیمایی تمام شده می خوام چیزی به شما بدم لطف کنید به ستون ۱ بایستید .
یکی گفت :عمو میخوان یخ بارمون کنن..؟!
و خندیدیم پایین پریده بود از روی صندوق باز کرد در چوبی اش را دست برد و از میان یخ ها چندتایی بسته آبمیوه درآورد و به ما داد.
_حالا برید استراحت کنید.
آسایشگاه که رفتیم حسابی دنگ آن های دیگر را درآوردیم حالا چه کیفی میداد آن سن کوییک ها.
بعد که آبمیوه نخورده ها علت این کارش را پرسیدند عمو مرتضی گفت: آبمیوه کم رسیده بود به گردان بالاخره میبایست یک جوری تقسیم می شد دیگه.
🥀🥀🥀🥀
مرا برای اولین بار در خانه جا گذاشت و من دیگر آدم قبلی نبودم که نسبت به غیابش چندان حساس نباشم دیگر جزئی از من بود و من پمپ پارهای از وجود او شده بودم.
جدایی خیلی برایم سخت بود تنها می توانستم روزها و شبها را به شماره مبل که دو ماه یکبار برای چند روز مرخصی بگیرد و دوباره کوله بارش را ببندد و من باز شب ها ستاره ها را بشمارم.
زمان مثل گله گوسفندی که از کوه به روستا برمی گردد سنگین و غبار آلود می گذرد و پس از چند ماه که عقد کرده بودیم هنوز نتوانسته بود این مراسم عروسی را برگزار کنیم. هر وقت حرف مقدمات کار را میزدیم یک نفر شهید می آوردند و مجبور میشدیم مدتی مراسم را به عقب بیندازیم. تا اینکه چهلم یکی از شهدا تمام شد و در اسفند ۱۳۶۰ ما در یک مراسم بدون سر و صدا ازدواج کردیم .یادمه صبح همان روز آقا مرتضی در جمع خانواده حاضر شد.
_خواهش می کنم این مراسم را بدون سر و صدا برگزار کنید اطراف ما خانواده شهید هست.
البته همگی موافق بودیم به همان شد که او میخواست .حتی خیلی از همسایهها نفهمیدند که خانه ما عروسی است.
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_محمودرضا_بیضایی*
✍از تبریز تا دمشق / #قسمت_پانزدهم
🔹همه مان را رنگ کرد و رفت.!
هیچ وقت "التماس دعا" نمی گفت. یادم نمی آید این لفظ را از او شنیده باشم. هیچ وقت "قبول باشه" هم از او نشنیدم. می دانستم شهادتش حتمی است، برای همین یکی دو باری از او طلب شفاعت کردم؛ اما سکوت کرد و هیچ وقت حتی از سر شکست نفسی نگفت مثلا 《ما لایق نیستیم》 یا 《ما را چه به این حرفها!》 هیچ وقت از معنویات حرف نمی زد. تا جایی که می توانست آدم را می پیچاند که حرفی از زبانش راجع به معنویات نکشی. سلوک معنوی اش بسیار مکتوم بود و از هر حرف یا هر حرکتی که کوچک ترین حکایتی از تقوای او داشته باشد، همیشه پرهیز می کرد. معامله ای را که با خدا کرده بود تا آخر برای همه کتمان کرد و زهدی به کسی نفروخت و بالاخره اینکه، همه را رنگ کرد و رفت
🔹صاف صاف
از هم پول قرض می گرفتیم. هر وقت پول لازم داشتم، اگر هیچ طوری جور نمی شد، به محمودرضا زنگ می زدم و جور می شد. این طور نبود البته که همیشه پول داشته باشد، اما با این همه نمی گفت (ندارم). همیشه می گفت:《 جور میشه، یه شماره کارت بده.》و بعد از یک ساعت پیامک می داد که (واریز شد.) می دانستم که این جور وقت ها از کسی برایم قرض گرفته است. این از خصوصیاتش بود. به دفعات پیش آمده بود. هیچ وقت هم نشد که طلبش را بخواهد. یکی دو هفته قبل از آخرین سفرش به سوریه، پیامک داده بود که مبلغی پول لازم دارد و آخرش هم نوشته بود:《زود برمی گردانم.》چند ماه قبلش، من کمی بیشتر از این مبلغ از او قرض کرده بودم و قرار بود تا آخر خرداد ۱۳۹۳ برگردانم. برایش نوشتم:《نمی خواهم برگردانی؛ بگذار من با تو صاف کنم بعدا.》 در جوابم نوشت:《صافیم》، در حالی که نبودیم. محمودرضا واقعا از دنیای خودش صرف نظر کرده بود.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_پانزدهم
خورشید به افق نزدیک میشد که کمپرسی ها برای بردن رزمندگان آمدند. شهید دست بالا خاک کربلا را در کاغذ بی چیز و به ما داد: «تربت آقا اباعبدالله»
رو به من کرد و گفت:« بروید من خودم را به شما می رسانم»
با چشمای خیس و دلی پر امید سوار شدیم. کنار هم نشستیم اما هر کدام از ما در دنیای خودمان غرق شده بودیم. زمزمههایمان اوج میگرفت به آرامی .جاده خاکی بود و پر پیچ و خم .مقرهای تاکتیکی و سنگرهای عقب را پشت سر گذاشتیم. کمی که گذشت به منطقه عملیاتی رسیدیم پیاده شدیم و منتظر ماندیم .هوا هنوز گرم بود و آرامآرام احساس تشنگی میکردم .یادم رفته بود آب با خودم بیاورم. نیروها در شیاری جمع شده بودند . از بقیه جدا شدم تا گشتی در اطراف بزنم. دلم نمیخواست از کسی تقاضای جرعه آب کنم قمقمه ای خالی بود. پشت یکی از خاکریزها نوجوانی چهارده ساله نشسته بود و چیزی می نوشت. آرامشی که داشت برایم جالب بود متوجه حضورم شاد با لهجه یزدی سلام کرد و گفت: «چیزی شده»
_این طرفها آب پیدا میشه.
به نقطه دور اشاره کرد و دوباره مشغول نوشتن شد .پشت جعبه های خالی مهمات تانکر کوچکی بود .خوشحال شدم. اما شیر را که باز کردم تنها چند قطره آب نصیبم شد و دیگر هیچ. در بازگشت دوباره همان نوجوان پرسید:
_پیداش کردی؟!
_خالی بود .آب نداشت.
خندید قمقمه اش را از کمر باز کرد.
_بگیر
قبل از اینکه چیزی بگویم به قمقمه دیگری که کنار کوله پشتی اش بود اشاره کرد و گفت: یکی دیگه دارم.
قمقمه را گرفتم و تشکر کردم.
کمی بعد شهید دست بالا با عدهای از رزمندگان خودشان را به ما رساندند. با دیدن چهره های آشنا جان تازهای گرفتیم. دیدن اسلامی نسب نظیری منم شایع در آن لحظات ملتهب روحیه بخش بود.
_کجا بودی؟!
_قمقمه ام خالی بود، پرش کردم.
_ای بابا گفتم نکنه تنهایی زدی به دل دشمن.
وانت نیسان که اسلامی نسب و دست بالا را با خود به اینجا آورده بود گوشه ای توقف کرد.شهید دست بالا رو به ما کرد و گفت:«بسم الله »
آفتاب کم رمق شده بود و سرخ که همه سوار شدیم.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_کرامت_الله_غلامی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_پانزدهم
🎙️به روایت محمدیوسف غلامی
صحبتهای من که با آقای دستغیب تموم شد تمام مسیر رسیدن
تا خونه با خودم فکر میکردم که چه کسی رو بذارم کمک خودم به ذهنم رسید که کرامت خیلی علاقه مند به کتاب هست و حالا تو جریانهای انقلاب هم قراره گرفته مناسب کمک به من تو کتابخانه دستغیب هست.
- آره کی بهتر از کرامت من که کلی هم امتحانش کردم و سربلند بیرون اومده؟
خوشحال شدم که کرامت اومد تو ذهنم سریع تر حرکت کردم و رفتم تا بگم
میخوام تو کتابخونه بهت مسئولیت بدم و شادش کنم. همین که رسیدم خونه بدون هیچ معطلی بهش گفتم که میخوام بذارمت مسئول کتابخونه و کرامت هم اعلام آمادگی کرد و کلی خوشحال شد.
از اون روز با جدیت در کتابخونه کار میکرد و فهمیده بودم فعالیتهای انقلابی هم داره
_کرامت داری چیکار میکنی؟
تا این رو ،گفتم جا خورد و از سر جاش بلند شد.
هیچی کار خاصی نمیکردم.
زل زدم به چشماش تا خودش بدونه باید حرف بزنه.
- چندتا عکس و اعلامیه هست میخواستم ببرم بیرون.
- عکس و اعلامیه؟ همین طوری بی حساب و کتاب؟!
- نه خودم میدونم داشتم قایم میکردم
- دیگه نخوام سفارش کنم ،حواست جمع باشه.
_ چشم خیالت راحت.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_پانزدهم
دو روز در پادگان معاد بودیم.
غروب روز دوم اتوبوس ها گل مالی
شده ای در پادگان شد سر هم صف کشیدند.بعضی از آنها که کل مالی نشده بودند بلافاصله توسطشاگرد شوفرها گل مالی شدند . نماز مغرب و عشاء را بجا آوردیم محمد حسین فولادفر معاون گردان، کالک وضعیت عملیات را سینه ی دیوار قرار داد و با چوب اشاره اش که سنبه ی کلاش بود نقشه را توضیح داد و
به مکان عملیات هیچ اشاره ای نکرد.ماموریت و مسیر حرکت
گردانها و گروهانها را با حوصله شرح داد .توضیحات او را که با آموزشها مقایسه میکردیم متوجه شدیم که عملیات ابی خاکی است. بعد از صحبتهای او دعای توسلی با سوز و گداز حال و هوایی خاص به محفل ما داد. جالب این که محمد اسلام نسب فرماندهی گردان امام رضا(ع) فردی که نامش زبان زد رزمندگان بود، مهمان ما بود. حاج محمد نبی رودکی فرماندهی لشکر نوزده فجر زمان جنگ، در خاطراتش
می گوید:
قرار بود مقام معظم رهبری مهمان لشکر باشد. همه ی لشکر آماده ی پذیرایی از آقا بودیم و بالاخره انتظار سرآمد و آقا تشریف آوردند. برای پذیرایی بستنی شیرازی تعارف کردیم آقا تبسمی کرد و گفت :چه بستنی خوشمزه ای ! و چه شیرازی های خوش سلیقه ای!
پس از پذیرایی فیلم مصاحبه فرماندهان لشکر که قبل از عملیات کربلای چهار تهیه شده بود برای آقا به نمایش گذاشتیم. وقتی آقا مصاحبه ی شهید اسلام نسب را نگاه میکرد در جایی اسلام نسب نام فاطمه ی زهرا را به زبان می آورد طور که خیره به تصویر بود میگوید «بگو بگو!! از فاطمه بگو! اما شهید موضوع صحبت را در فیلم عوض میکند و صحبتهای دیگری میکند بعد از تماشای فیلم آقا منقلب میشود و میگوید من به یقین میگویم این شهید عزیز دربیداری بی بی زهرا (س) را زیارت کرده است.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_جبهه
#نویسنده_حبیب_صفری
#حلاوت_ایثار
#قسمت_پانزدهم
صحنه دل خراش
به اتفاق دوستم که همیشه در انجام مأموریت ها همراهم بود به طرف خط مقدم در حرکت بودیم . دشمن بر روی جاده ای که چند روز قبل دست خودش بود و گرای آن را به طور کامل داشت ، آتش توپ و خمپاره میریخت و مدام صدای انفجار به گوش میرسید .
در حد فاصل پلهای چم سری و چم هندی بودیم که ناگهان صدای انفجار خمپاره در فاصله کم توجه ام را جلب کرد.
در آینه ماشین به پشت سر نگاه کردم ، دیدم یک ماشین لند کروزر وانت با فاصله حدود سی متری ما مورد اصابت گلوله خمپاره قرار گرفته و منفجر شده است سریعاً دور زدم و برگشتم - از لحظه برخورد گلوله تا حضور ما در صحنه کمتر از یک دقیقه طول کشید - گلوله خمپاره درست در وسط قسمت عقب خودرو اصابت کرده بود و چهار نفر از رزمندگان عزیز تکه تکه شده و سه نفر دیگر که جلو ماشین نشسته بودند به شدت مجروح شده بودند . پایی که از بدن یکی از شهدای عزیز کاملاً قطع و جدا شده بود را دیدم که از رگهای آن خون مانند فواره بالا میرفت صحنه بسیار دلخراش و ناراحت کننده ای بود بدن تکه تکه شده ی شهدا را از روی جاده جمع کردیم و کنار گذاشتیم و سریعاً سه عزیز مجروح را عقب ماشین گذاشته و به طرف اورژانس به راه افتادیم . در مسیر صدایی توجهم را جلب کرد، سرم را از پنجره ماشین بیرون آوردم و گوش دادم صدا از داخل ماشین بود ، فکر کردم عزیزان مجروح دارند کنند، توقف کردم و از ماشین پیاده شدم، دیدم یکی از مجروحین که بر اثر اصابت ترکش خمپاره قسمت باسن او به کلی از
بدنش جدا شده بود سرود خمینی ای امام، خمینی ای امام می خواند. تعجب کردم که با این وضعیت امام را فراموش نمی کند. قبل از اینکه به جبهه بیایم شنیده بودم که رزمندگان در هر شرایطی حتی بعد از مجروح شدن امام عزیز را فراموش نکرده و ایشان را یاد کنند، شاید کمتر باورم میشد . ولی این صحنه که خود شاهد آن بودم باورم را در مورد رزمندگان و خلوص آنها کامل می کرد.
#ادامه_دارد...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*