﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_چهارم
راوی👈زینب
داشتم از استرس میمردم
فاطمه بچم پدر که ندیده
وابستگیش به حسین داداشم بینهایته 😔
بالاخره رسیدیم
انقدر طفلکم ضعیف بود بغلش کردم..
دکتر: چی شده ⁉️
-آقای دکتر فشارش افتاده
دکتر: چی شده؟
-برادرمون مدافع حرمه
خیلی بهش وابسته است
یه هفتهاست ازش بیخبره
امروز که حرف از سوریه شد حالش بد شد🤒🤕
چشمام و باز میکنم
با اتاقی سفید رو برو میشم
این اتاق حکایت از ضعف و سستی من داره
نمیدونم شاید تقصیر من نیست که انقدر وابسته برادرمم😔
شاید اگه پدر بود
من انقدر ضعیف نمیشدم
دلم برای آغوش برادرش تنگ شده💔
خیلی بده، بترسی از اینکه حتی اخبار گوش کنی
هر زمان حسین راهی سوریه میشه
تا مدافع اهل بیت🍃 امام حسین باشه
تو اون ۴۵روز من حتی از چک کردن گوشی هم میترسم😔
خدا لعنت کنه این گرگ تشنه به خون اسلام و، از کجا اومد😳
در اتاق باز شد دکتر به همراه زینب وارد شدند
دکتر: بهتری رقیه جان❓
-آره بهترم
خواهر من چند بار بهت گفتم تو ضعیفی این اضطرابها برات سمه
_حسنا توقع نداری که وقتی حسین سوریهاست من خیلی آروم باشم❓
من مطمئنم برادرتم راضی نیست
حالا چند روزه حسین آقا رفتن سوریه❓
-۳۹روز
دیگه کم مونده برگردن دیگه
-آره الحمدالله
تورو خدا دعاکن🍃 همه امیدم به اینه که برگرده
انشاءلله میان
زینب جان این دختر لوس مرخصه
فقط این استرسها واقعا براش سمه
فعلا
یاعلی✋
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb