eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * زندگی نامه شهید حبیب فردی* * * * * پدر کارگر ساده است که به خاطر بالا رفتن سنش روزبه‌روز توانایی اش کمتر میشود. حمید و حبیب نوجوان هستند و کم کم غرور مردانه در وجودشان دارد شکل می گیرد.نمی‌توانند ببینند که پدر با این احوال ما نیز اینطور خودش را به آب و آتش میزند که نان سر سفره خانواده بیاورد. دو برادر چند روزی با هم کلنجار می روند. حمید می گوید :تو بشین سر درس و مشقت. من ترک تحصیل می کنم و می روم سر کار. حبیب هم می گوید: نخیر شما بشین سر درس و مشق من می روم سر کار. حمید قیافه رنجیده به خود می گیرد: «ناسلامتی من برادر بزرگترم فردا مردم نمی گن چرا برادر کوچیکه رفته سر کار خرج بقیه رو بده؟!» _به کسی چه مربوط ؟! بعدش  مگر تفاوت سنی من و تو چقدر برادر بزرگتر! برادر بزرگتر را کش دار و با تاکید می گوید. حمید کوتاه نمی‌آید: «همین که گفتم من میرم سر کار تو هم... ‌» حبیب با یک زندگی حرفش را قطع میکند:« منم میرم سرکار.» حمید نفس عمیقی می کشد می‌داند که دیگر محال است بتواند حبیب را مجاب کند. هر دو تصمیم می‌گیرند شبانه درس بخوانند و روزها بروند سرِ کار. پدر اول مخالفت می‌کند.می گوید درس مهمتر است اما پسر ها پافشاری می کنند و می گویند به درسشان هم می‌رسند. این می‌شود که دو برادر می‌روند سر کار نقاشی ساختمان. روزهای اول دادستان راه بیفتد و کاربلد شوند کلی خرابکاری می کنند. وقتی می‌خواهند قسمت های بالایی را رنگ کنم قطره های رنگی چه کسی روی سر و صورت و لباسشان. بعد از کار از دیدن سر و صورت رنگارنگ یکدیگر خنده شان می گیرد و گاهی با برس رنگ سر به سر همدیگر می گذارند. زهرا وقتی سفره نهار شان را به می‌کنند همین طراحی توپ وسایل حبیب کتاب‌هایی را می‌بیند. اوایل کنجکاوی نمی‌کند اما بالاخره یک روز درباره آنها می پرسد: «این کتاب ها چی حبیب؟!» حبیبی جواب سر راستی نمیدهد: «کتاب دیگه. !!» بعد هم بحث را طوری عوض می‌کند که همه چیز یادش میرود چیز دیگری بپرسد. اما از آنجایی که حمید برادر بزرگتر است و نسبت به حبیب احساس مسئولیت می‌کند حواسش به او و کارهایی که می کند هست. یک شب حبیب را توی حیاط در حال خواندن غافلگیر می‌کند: «درس می‌خوانی وقت شب؟!» همین که قابل گیر شده هنوز جوابی نداده که حمید کتاب را از دستش می‌گیرد و با دیدن نام آن بر تنش راست می شود: «کتاب های ضد رژیم میخونی ؟!!میدونی اگه بفهمن....!!» حبیب مردم انگشت در بینی می گذارد:«هیس!!کسی نمیفهمه» حمید نمی‌داند باید چه بگوید یا چه کار کند. حرفی نمی زند اما از همان وقت است که حمید و مدام دل نگران برادر کوچکتر است. دلش می خواهد مراقب او باشد اما نمی‌شود. حبیب جوان سر به راهی هست اما وقتی تصمیم می گیرد کاری انجام دهد هیچ کس نمی تواند منصرفش کند. و حمید این را خوب می‌داند. سر می‌کند همانطور دورادور مراقب او باشد و هوایش را داشته باشد. ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * زندگی نامه شهید حبیب فردی* * * * * وقتی حبیب می گوید که دیگر کار نقاشی ساختمان را دوست ندارد و میخواهد برود در یک کارگاه کاشی زنی کار کند، حمید چندان رضایت ای ندارد. فکر می‌کند اگر حبیب کنار خودش باشد خیالش راحت تر است. اما بالاخره موافقت می‌کند. با خودش می گوید: «شاید هم این طور بهتر باشد با کار کردن توی کارگاهم محدودتر می شود و هم در محیط شلوغ تری هست و کمتر به چشم می‌آید» حبیب می‌رود به کارگاه کاشی سازی و آنجا مشغول می‌شود. زائران که از کارش راضی است و مشکلی ندارد. چند ماهی که می‌گذرد حمید یک روز بی خبر به کارگاه سر می‌زند و می‌رود پیش سرکارگر خودش را معرفی می‌کند و احوال حبیب می پرسد. سرکارگر سری تکان می دهد و با لحن لوتی وارش می گوید: «بچه خوبیه ! زرنگه  ،کارش رو خوب بلد شده .  ترو فرز و منظمه» لبخندی از سر آسودگی خیال بر لبهای حمید می‌نشیند اما سر کارگر ادامه می دهد: «اما بعضی وقتا..» صدایش را پایین می‌آورد و آهسته صحبت می‌کند. _فقط بعضی وقتا شنیدم که حرفای بوداری جلوی بقیه کارگران میزنه» لبخند بر لب های حمید می ماسد .دهانش خشک می‌شود :«چه حرفایی؟!» سرکارگر کمی خودش را نزدیک تر می کند و همان طور آهسته و با احتیاط می گوید: «به رژیم بد و بیراه میگه» نگاهی به دور و بر می‌اندازد و ادامه می‌دهد: «والا من خودمم دل خوشی از این اوضاع مملکت ندارم. شما هم حتما نداری. ولی خطرناک این حرف ها را توی جمع گفتن. حیف که این جوان را ساواک ببره سر به نیست کنه» حمید گیج واگیج بر می گردد. پس بیخود نگران نبود. سرکارگر راست  میگفت.او هم از رژیم بیزار بود اما دلش نمی خواست که سر از شکنجه گاههای مخوف ساواک در بیاورد. آن هم درست وقتی که حالا و حبیب رسماً نان آور خانواده شلوغ شان بودند. اگر آن ها می رفتند چه بر سر خانواده می آمد؟! مادر که حتماً دق می کرد! تا شب سرش پر از این فکر هاست. وقتی حبیب به خانه برگشت جواب سلام  او را زیر لبی داد. موقع شام هم به بهانه اشتها نداشتن سر سفره نرفت و با حالتی ابوس و احمق گوشه اتاق نشسته و زل زد به نقطه ای نامعلوم. حبیب متوجه ناراحتی برادر شده است. می رود و کنارش روی زمین می نشیند: «چی شده دلخوری انگار؟!» حمید نگاهی به دور و بر که مطمئن شود کسی حواسش به آنها نیست و بعد از آن می زند به چشمهای حبیب: «امروز اومده بودم کارگاه کاشی زنی» _خب؟! حمید بالحن کنایه داری می گوید: «با سرکارگر تون هم صحبت کردم» سرخی مختصر گونه‌های حبیب را رنگ می دهد اما به روی خودش نمی آورد و سعی میکند خونسرد بماند.:«خب چی شده مگه چیزی گفتم که ناراحت شدی؟!» حمید راستی می‌نشیند و برادر پرخاش می کند: «خودتو به اون راه نزن ! این حرف ها چیه که توی کارگاه جلوی بقیه کارگران میزنی؟!» حبیب بازهم خونسرد و آرام جواب می‌دهد :«نگران نباش» ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * زندگی نامه شهید حبیب فردی* * * * * لحن آرام و حمید را عصبانی تر می کند: «میخوای ساواک دمار از روزگارمان در بیاره؟! فکر خانواده را نمیکنی؟! سر به تنت زیادی کرده؟! هوای دردسر و مکافات کردی؟! حبیب دیگر چیزی نمی گوید می گذارد حمید خوب حرف هایش را بزند و توپ و تشر کند.برتری اش را بلند می‌کند و توی چشم های حمید نگاه می‌کنند و می‌گوید:«بالاخره یکی باید جرات کنه که این حرف‌ها را بلند بزنه ! این طوری ترس بقیه هم میریزه» حمید جان می‌خورد از این حرف دهان باز می‌کند که چیزی بگوید اما نمی‌تواند. ذهنش یک دفعه خالی شده است. اطمینانی که در حرفهای حبیب از خلع سلاحش کرده. همان طور سرزده می ماند به صورت حبیب که پر از آرامش و لبخند است. 🔶🔶🔶🔶 حبیب کار در کارگاه کاشی زنی را دوست دارد. هوای گرفته بود آنجا کارش کاشی سابی بود،یعنی سائیدن سطح کاشیها. اما خیلی نگذشت که او را بردند و قسمت اصلی کارگاه،ساخت کاشی ها بود. جایی که کاشی های مختلف و رنگ و وارنگ با شکل و طرح های مختلف ساخته می شد. حبیبی یکی از کاشی‌ها را جلوی چشم هایش می گیرد به آن خیره می‌شود. رنگ هایش را ذره ذره از نظر می‌گذراند و به و به زیبایی آن فکر می‌کند.احساس خالق بودن و چیزی را خلق کردن وجودش را میگیرد. اما چیزی را که در وجودش طغیان میکند نمیفهمد. یک جور کاستی در قلبش که نمی داند چطور باید آن را پر کند. احساس می‌کند وجود داشت که را کم دارد ‌. مثل پازل بزرگ و چند هزار تکه ای که تکمیل شده و فقط یک قطعه کم دارد. قطعه  ای درون قلبش!! با خودش فکر می‌کند باید هر طور شده تکه گمشده را پیدا کند.تمام روز را انگار که در این عالم نباشد با نگاهی خیره و چشمهای تفکر می گذراند. آنقدر فکرش درگیر است که نمی فهمد موقع کار با دستگاه چطور انگشتش می‌رود لای تسمه . آنقدر سریع اتفاق می‌افتد که حتی قطع شدن انگشت را حس نمیکند. خون گرم که می پاشد هول می شود،از جا می پرد و فریاد می کشد. دست چپش را که غرق در خون است بالا می آورد. انگشت کوچک که دو بندش پریده است مثل شاهرگ تازه بریده شده ای خون پس می دهد. حبیب هول و دستپاچه انگشت زخمی را در دستمالی می پیچد و سعی می کند جلوی خونریزی را بگیرد. انگشت کوچک که انگار عصبهایش تازه فهمیده اند چه بلایی سرشان آمده ، شروع به ذق ذق می‌کند و درد تمام وجود حبیب را می گیرد. بقیه کارگرهای کارگاه دوراو می‌ریزند و سریع  او را می رسانند به نزدیک ترین بیمارستان. در آن شلوغی به فکر کسی نمی رسد دو بنده پریده را هم پیدا کنند و به بیمارستان برساند که شاید بشود آن را پیوند بزنند. ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * زندگی نامه شهید حبیب فردی* * * * * دستش را پانسمان می‌کنند و بعد از چند ساعت یکی از همکارانش او را می‌رساند خانه. اهل خانه و به خصوص مادر با دیدن رنگ و روی پریده و دست باندپیچی شده حبیب هول و نگران می شود. وقتی میفهمند چه اتفاقی افتاده سر و صدا می کنند که این چطور کاری است و چرا مراقب خودت نیستی !! مادر ساعت ها گریه می کند برای انگشت از دست رفته او و دستی که فکر می‌کند دیگر ناقص شده است. حبیب و آرام می‌کند و می‌گوید: «دوبند انگشت که چیزی نیست مادر ببین دستم هنوز مثل قبل کار میکند» آن شب همه بارها و بارها به دستهایش نگاه کرد تک تک انگشتانش را از نظر گذراند و فکر کرد.انگار که تازه دارد این دست ها را می بیند دست هایی که ما ها با آنها دیوارها را نقاشی کرده بود،کاشی ها را ساییده بود و کاشی های رنگارنگ ساخته بود. اما باید با این دست ها کار دیگری می کرد،انگار قطع شدن انگشت پنجره ای تازه را به روی چشمهای حبیب باز کرده است. دستهایی که تا به امروز توجه چندانی به آنها و کارایی شان نکرده بود برای کار دیگری ساخته شده بودند. حبیب شک نداشت که همین طور است. حمید می پرسد :دیگه کارگاه نمیری؟! حبیب همانطور که خیره به دست هایش مانده بود ،گفت: نه! حمید نگاه برادر را می‌بیند و دلش می سوزد فکر می‌کند این نگاه غریبانه به دست ها به خاطر نقصی است که در آنها به وجود آمده.با لحنی پر از دلداری می گوید:« عیبی نداره که به قول خودت دوتا بند انگشت که چیزی نیست ، تازه اونم انگشت کوچیک!» حبیب می‌گوید: برای انگشتم ناراحت نیستم دارم فکر می کنم به کاری که می خوام بکنم. _خیر باشه چیکار میخوای بکنی؟! _می خوام برم سربازی! حمید سکوت می کند فکر می‌کند .چرا سربازی؟! مطمئنا زمانش بود اما اینکه چطور الان این مسئله یک دفعه فکر حبیب را درگیر کرده سوالی است که در ذهنش می چرخد .حرفی هنوز نزده که حبیب خودش جواب سوال ذهنی او را می‌دهد: «می خوام اسلحه دستم بگیرم» ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * زندگی نامه شهید حبیب فردی* * * * * به همین آقا می گویم: «روز اول متن دست من دادند که خاطره های شما بود از شهید. حرف هاتون خیلی کتابی بود وقتی خوندم با خودم فکر کردم عمران بشه از شما سوال هایی که می خوام بپرسم. با خنده می پرسد :مگه چطور بود؟! می گویم: خیلی خلاصه فقط خصوصیات والای شهید را مطرح کرده بودید . بدون هیچ توضیحی، مثلاً گفته بودید مسجدی بود با اخلاق بود صبور و مهربان بود. می‌گوید خوب همه خانواده ها در مورد شهدا شون هم این طور صحبت می‌کنند, وقتی همه دارن محاسن شهیدشان را میگن که یک نفر نمیتونه بیاد بگه شهید ما خیلی قهر می کرد ،گاهی هم دروغ مصلحتی می‌گفت، همه ی از دستش ذله بودن.  خیلی زود از کوره در می‌رفت...چنین حرف‌هایی در مورد یک شهید برای خود شما قابل تصور نیست. خنده ام گرفته و با سر تایید می‌کنم. ادامه می دهد: «از شما خیلی که بتونی حرف بزنی در حد چند صفحه. خود شما جای ما باشید ترجیح میدید در این مجال و حجم کم راجع به چه چیزهایی صحبت کنید؟! از غیبت های شهید در مدرسه بگید یا از شیطنت‌های بچگیش یا خصوصیات خوب دینی و رفتاریش؟! باسم حرف‌های آقای فردی را تصدیق می کنم و با لحنی که کمی شیطنت در آن است می گویم:«حالا خودمونیم آقای فردی اما راستشو بگین که برادرتون خصوصیات بدی هم داشت یا نه؟! کمی مکث می‌کند و بعد با لحن آرامی می گوید: «ببین دختر ما آدمای خصلت را داریم که شاید تا وقتی یه چیزی رو داریم خوب قدرشو نمیدونیم,اما وقتی از دستش دادیم تازه می فهمیم که چی شده و با یاد آوردن خوبی های آن دل خودمان را بیشتر میسوزونیم. اصلا هر کسی که عزیزی را از دست بده فقط سعی می کنه خوبی های آن را توی ذهنش نگه داره یعنی بخواد هم نمیتونه کاری غیر از این بکنه» سوال من پشیمان شده‌ام حمید آقا می‌کشد و ادامه می‌دهد: «از حبیب به جز خوبی و مهربانی هیچی تو ذهنم نمانده. باور کنید هرچی فکر می کنم نمیتونم ازش بدی به یاد بیارم.کسی را که خیلی دوست داری چطور میتونی بعد از رفتنش به بدی هاش فکر کنی؟من و این رابطه مون بالاتر از برادری بود رفیق هم بودیم» اشک چشم هایش را پر میکند عینکش را برمی دارد تا اشک هایش را پاک کند. سر پایین می اندازم خجالت زده می گویم :«متاسفم» ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿