🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_نوزدهم
از جاده شنی رد شدیم و به سنگر های کمین رسیدیم بچه های گردان هم کمک کردند .حجم آتش دشمن بی سابقه بود.
_این سنگر را خفه کن..
آرپیچی زن ایستاد اما گلوله ها امانش ندادند . تک تیرانداز به سرعت خودش را به من رساند و گفت: دست بالا کجاست؟!
_شهید شد .
سکوت کرد .چند لحظه بعد به خود آمد و گفت: هوای منو داشته باش. خط آتیش میخوام. هر وقت گفتم بزن.
آر پی جی را برداشت و فریاد زد :حالا..
_الله اکبر
تیربار و من هر دو فریاد زدیم. تک تیرانداز سنگ را هدف گرفت .سنگر منفجر شد و تک تیرانداز زمین افتاد.
به سمتش رفتم و پرسیدم :طوری شدی؟
_گموننکنم.
چشمانش را باز کرد نگاهم کرد و خندید .سنگرها خاموش شده بودند. از آنجا به سمت میدان مین به راه افتادیم.
_تخریبچی ها ؟!!!
_همه شون شهید شدن ..
نگاهی به اطراف انداختم. همه شهید زخمی شده بودند .چهار نفر بیشتر نبودیم.
_چه کار کنیم..
_من میتونم!
نوجوان بود. لهجه یزدی داشت. به کولی اش اشاره کرد و گفت: تجهیزات هم دارم.
وارد میدان شد. کمی بعد نیروهای دیگری هم به ما رسیدند و کمکی آن نوجوان یزدی معبری باز کردند. بچه های گردان هم خودشان را به ما می رساندند باز کردن برد که تمام شد به راه افتادیم.
از کنار نوجوان تخریبچی گذشتیم خودمان را به پشت خاکریز دشمن رساندیم. آسمان هنوز تاریک بود که دشمن محور را با منور روشن کرد و از همان جا ما را به آتش بست.
عقیقی داد زد: پناه بگیرید!
کنار تلی از خاک پناه گرفتم. چیزی پشت سرمان منفجر شد. صدای ناله ای به گوشمان خورد .برگشتم . نوجوان به شدت مجروح شده بود به طرفش رفتم زیر لب شهادتین میگفت.
_چیزی نیست آروم باش.
_السلام علیک یا اباعبدالله..
از ناحیه دست و پا مجروح شده بود. فکر میکردم در حال شهادت است.
_می خوام کمکت کنم.
_بندش رو باز کن تا سبک بشم.
کولی اش را باز کردم و پرسیدم: اسمت چیه؟!
_جعفر.
_جعفر جان چی میخوای فقط از من آب نخواه..
_آب نمی خوام.
دست صورت و پاهایش غرق خون بود.
_تکان نخور تا زخمت را ببندم.
با کارد پاچه شلوارش را پاره کردم و زخم را بستم. باران و گلوله ها قطع شده بود که فریاد زدم: تکون نخور.
_یا بی بی فاطمه زهرا...
به پشت روی زمین افتاده بود. نفس نفس میزد.
_خوب میشی قول میدم.
هر دو دستش راگرفتم و او را کشان کشان به پشت خاکریز بردم.
_برو ..برو..
_برم؟! یادت هست قمقمه ات رو دادی به من..چندسالته؟!
صورتش از درد مچاله شده و صدایش میلرزید که گفت :شونزده...
_کمکت می کنم برگردی عقب..
حرفم ناتمام ماند. با تعجب شعله ای بزرگ می دیدم. یکی از بچههای گردان بود که می سوخت بر اثر آتش عقبه آرپیجی کوله پشتی و پیراهنش شعله ور شده بود.میدوید و فریاد میزد .یکی از امدادگر ها به سمتش دوید. هولش داد و او را زمین زد .خاک رویش باشید و با کمک یک نفر آتش را خاموش کرد. بوی تند سوختگی زیر دلم زد.
صدای جعفر که آب می خواست مرا به خود آورد.
_نه نمیتونم .
نگاهش چنان بود که نتوانستم با خواسته اش مخالفت کنم. با ولع قمقمه ام را خالی کرد و گفت :حلالم کن.
_چیزی نیست که قمقمه اش که مال خودت بود.
_به زحمت لبخندی زد و بریده بریده گفت ..ح..لا...لم
از هوش رفت. نگاهی به زخمش انداختم. خونریزی اش قطع شده بود . نمی دانستم چه کار باید بکنم. خمپاره ای نزدیک ما منفجر شد .زمین فریاد زد و من بیهوش شدم.
کم کم به هوش آمدم. تمام صورتم درد گرفته بود .دستم را آرام روی زخم های صورتم کشیدم .لب و کنار پیشانی هم زخمی بود. سعی کردم از جا بلند شوم اما دردی سوزنده در پای چپم زبان کشید. داد زدم نمی توانستم تکان بخورم. جعفر را صدا زدم اما جوابی نیامد. سر چرخاندم دیدم از گوشه ای دراز کشیده بود.
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
49.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
「🔰موشن_گرافی」
🎥سردار شهید حاج عبدالله رودکی را بیشتر بشناسیم . . .
🔸به مناسبت سالگرد شهادت سرباز جهانی حضرت روح الله دریادار شهید حاج عبدالله رودکی .
▪️شهادت ۹خرداد ماه
#شهید_رودکی |#افتخار |#اقتدار
#شهدای_فارس
🌱🍃🌱🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
هدایت شده از شهدای غریب شیراز
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از شهدای غریب شیراز
هم اکنون...
ورود خادمین حرم امام رضا ع به گلزار شهدای شیراز، قطعه شهدای گمنام
هدایت شده از شهدای غریب شیراز
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از شهدای غریب شیراز
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️یادی از سردار شهید هاشم اعتمادی⭐️
🇮🇷دو شب بود که نخوابیده بود. فرصتی شد چند دقیقه بخوابد.چند دقيقه نگذشته بود که فرمانده لشکر پشت بيسيم هاشم را خواست.هر چه هاشم را صدا زدم فايده نداشت، خواب خواب بود. دستم را روي شانه اش گذاشتم و محکم تکان دادم. از خواب پرید.فرمانده به او دستور داد که يکي از گردان ها را راهنمايي کند و به جلو بکشد. فقط گفت: چشم. بيسيم چي اش را بيدار کرد و در دل شب راهي شد.
... به هاشم گفتم: نيرو ها خسته اند. اگر اجازه مي دهي براي بازسازي و استراحت به عقب برگرديم. گفت: «دلت مي خواهد بهشت را از دست بدهي.»
مکثي کرد و دوباره تکرار کرد «دلت مي خواهد بهشت را از دست بدهي، من اينجا چند قدمي بهشت را ديدم.»
آن چند قدم تا بهشت را هم پس از سال ها نبرد طی کرد، تا به مزدش برسد
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
از عرش #سلام سرمدے آوردند
آیینہ ے حُسن سرمدے آوردند
با آمدن #رضا از باغ بهشٺ
یڪ دستہ گلِ محمدے آوردند
#میلاد_امام_رضا(ع)✨🌺
#بر_شیعیان_جهان_مبارڪباد🌺
#هییت_شهداےگمنام_شیــراز
🎊🎊🎊🎊🎊
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
7.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مکتب_سردار_کریمان
📜ای صفای قلب زارم،هرچه دارم از تو دارم...
#حاجقاسم
#میلاد_امام_رضا (علیه السلام )
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb