*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_هشتاد_و_سوم*
بچه ها منتظر بودند که یک بار دیگر حال و هوایی به کاکاعلی دست بدهد و پای روضه خوانی اش بنشینند.
بالاخره این انتظار چند ساعت قبل از عملیات کربلای ۴ یعنی غروب دوم دی ماه ۱۳۶۵ که همه خود را برای عملیات آماده کرده بودند در مقر شان در خرمشهر برآورده شد.
غروب غم انگیزی بود از آن غروب ها که خود به خود دل آدم می گیرد.شروع کرد به روضه حضرت زهرا خواندن آن روز هم روز بی تکراری شد که درخاطره همه بچه ها مانده و از آن یاد میکنند. میگفت:« میخواهید مولا را یاری کنید؟! امشب آن ور آب !
می خواهید انتقام سیلی زهرا را بگیرید؟؟ امشب آن بر آب !!می خواهید جزو یاران امام حسین باشید؟؟ امشب آن ور آب! هم حال خودش خراب بود و هم حال بچه ها.
سید موسی زارع که بر و بر کاکاعلی رانگاه میکرد دست زد روی پای خودش و گفت: «آخ که کاکا علی این دفعه دیگه رفتنیه .با این نوری که توی صورتشه, با این حالی که داره اینم رفتنی شد خوش به حالش»
جلسه روضه تمام شد. گروه ها مشخص بود و مسئولیتها تعیین شده اما اسم مسعود عضدی در هیچ گروهی نبود.
با همان کلاه مشهور سربازیش که دائم کج روی سرش بود و بچهها را می خنداند جلو آمد و به کاکاعلی گفت: «چرا اسم من توی هیچ گروهی نیست؟!
کاکا علی در پشت مسعود و گفت: تو آچار فرانسه ای
عمو جلال و چند تا از بچه ها باید قسمتی از در را منفجر می کردند تا آب آزاد و راه برای عبور قایق ها باز شود.
عملیات شروع شد و تا ساعت ۲ بعد از نیمه شب کار گیر کرد و کاکا علی پشت بیسیم صدازد:« آچار فرانسه با چندتا از بچه ها بیا پای کار..
گردانها آن ور آب گیر کرده بودند و بچه های تخریبچی باید راه را باز میکردند.مسعود عضدی سریع فرهاد افسر و ۱۰ تا از بچه ها را برداشت و با قایق به آب زد.تا آنها به آب زدند دستور آمد که کسی به آب نزند ولی آنها که بی سیم شان مشکل پیدا کرده بود نشنیدند.
مسعود به بچهها گفت :کف قایق بخوابید تا تیر نخورید»پست های اروند تیر بار عراقی قایق را نشانه گرفت و قایق مثل بادکنک روی آب چرخید.
مسعود با همون کلاه مشهورش با فرهاد افسر جلوی قایق
خوابیده و دست دور گردن هم داشتند.قایق به سمت کشتی غرق شده در اروند رفت تا در پناه آن از دست تیربار خلاص شوند و فکری کنند.
نمی شد به ساحل عراق نزدیک شد به محض این که از پشت کشتی خارج شدند تیربار شروع کرد به تیراندازی و تعدادی از بچه ها تیر خوردند. فرهاد چند دزد و کلاه سربازی مسعود را برداشت و در مشت گرفت و آن را مچاله کرد. مسعود مشتی حواله پهلوی فرهاد کرد و گفت: مسخره اینجا جای شوخی کردن ؟کلاه مو بده»
با زور کلاهش را از دست فرهاد بیرون کشید اما دستش گرم شد. فرهاد را صدا زد اما صدایی از اونشنید .فرهاد تیر خورده بود و برای اینکه دادن زند به کلاه مسئول چنگ میزد.
مسعود فرهاد را محکم بغل کرد و به خود فشارش داد و فرهاد در بغل مسعود شهید شد.
مسعود نگاهی به بچه ها کرد هیچ کس تکان نمی خورد بچه ها را صدا زد اما صدای کسی نیامد.یکی از سکاندار ها فقط زنده بود که او هم تا آمد قایق را گاز بدهد و حرکت کند تیر خورد و افتاد کف قایق روی بچه ها.
قایق از هر طرف تیر میخورد بر روی آب می چرخید. مسعود اطراف را نگاهی کرد دو تا دست بخوای غصب ایده بود یک نفر توی آب قایق را گرفته بود.
مسعود سریع پرید توی آب و گفت: «کی هستی ؟
صدای که از سرما می لرزید گفت: قاسم از بچههای اطلاعات تو کی هستی؟!
گفت مسعود عضدی از تخریب. آب سرد اروند که وارد بادگیر مسعود شد بدنش را بی حس کرد.دست کرد چاقو را بیرون آورد و تجهیزاتش را برید تا سبک تر شود فقط نارنجک و قمقمه آب را گذاشت به قاسم گفت: بیا قایق را ببریم اونور. من از جلو میکشم توهم عقب قایق را هل بده.
چند دقیقهای با قایق و رفتن جریان آب خیلی شدید بود و قایق پر از جسد. مقداری تقلا کردن دیدند که نمیشود قایق را رها کردند.قاسم که از سر شب توی آب بود انرژی اش داشت کم میشد مسعود دستش را گرفت و کمکش کرد تا شنا کند.یکی از قایق هایی پر از نیرو از سمت عراق داشت برمی گشت .شروع کردند به دست تکان دادن و سر و صدا کردند قایق نزدیکتر شد یکباره صدای انفجاری آمد.گلوله آرپیجی زیر قایق خورد موج انفجارش قایق را به هوا بلند کرد قایق در هوا منفجر شد و تکه های آن روی آب ریخت.موج انفجار به مسعود و قاسم هم رسید.قاسم در حال بیهوشی بود که مسعود متوجه شد هوا روشن شده و صبح طلوع کرده و باید نماز بخواند.
هم قاسم را میکشید هم نماز می خواند مست های نماز جمعه چند از نیمه بیهوش می شد و تا به هوش می آمد نمازش را ادامه میداد.
یکباره پایش به زمین خورد و امید پیدا کرد تمام توانش را جمع کرد و داد زد: «کمک»
سیاهی چند غواص را دید که داخل آب پریدند و بیهوش شد.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_هشتاد_و_چهارم*
چند روز بعد در بیمارستان بستان روبهراه که شد تصمیم گرفت به پادگان امام خمینی اهواز مقر لشکر ۳۳ المهدی برگردد.
شب جمعه بود که وارد پادگان شد و رفت مقر تخریب. صدای کاکاعلی که داش با سوز خاصی دعای کمیل می خواند به گوشش رسید و جان گرفت.
نمیدانست کی شهید شده و کی زنده است .خوشحال شد که کاکاعلی زنده است معلوم بود به یاد شهدای کربلای ۴ مراسم گرفته اند. در آستانه در ایستاده و بچه ها رو به قبله و پشت به او بودند.کاکا علی اسم بچه های شهید و مفقود شده بودند را یکی یکی بر زبان می آورد و می گفت: «به یاد برادر شهیدم اون مهدی مهربان و آنهمه خلوص و بی ریایی اش. به یاد برادر بسیجی شهید مون فرهاد افسر.
لحظهای که مسعود پا به داخل آسایشگاه گذاشت مداح داشت میگفت به یاد برادر شهیدمان مسعود عضدی که مظلومانه در آبهای اروند به شهادت رسید.
مسعود تا فهمید اسمش جزء شهدا رفته شوخیش گل کرد و بلند گفت: مسعود حاضر
یکباره همه به سمت در ورودی چرخیده و مسعود را دیدند که در چارچوب در ایستاده دعا به هم خورد و بچه ها ریختند روی سر مسعود.
🌿🌿🌿🌿🌿
دو هفته از کربلای ۴ میگذشت.دستور عملیات جدیدی داده شده و بچه ها سنگر می ساختند و سلاح ها را مستقر می کردند.آنهایی هم که ماشین و آمبولانس داشتند پشت خاکریز پناهگاه هایی برای ماشین ها می ساختند وقت کم بود و زود باید کارها تمام میشد.
خط بارز جنبوجوش بود تعدادی از رزمندهها داشتند سنگر آماده میکردند که فرمانده شان از راه رسید و دید کار تمام نشده شروع کرد به داد و بیداد کردن.
لابلای هم این سر و صداها تویوتای ایستاد و کاکاعلی از آن پیاده شد و از فرمانده که یکی از دوستانش بود پرسید: چه خبره چرا جوش آوردی؟!
هنوز جوابی نشنیده بود که ادامه داد:« به اینها پرخاش نکن. اینها فرشته هایی هستند که خدا آنها را به صورت رزمنده آورده شلمچه. سعی کن با محبت با آنها رفتار کنید چون که معلوم نیست بعد از این عملیات کدومشون زنده باشند و در حسرت دیدار کدومشون اشک بریزی»
بعد از این حرف آرام پشتین تویوتا نشست و همه را در حیرتی قشنگ گذاشت و رفت انگار فرشتهای بود که از آسمان آمده باشد و آبی بر آتش ریخته باشد و برود مسئول و غیر مسئول مقصر و غیر مقصر همه آرام شده بودند.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_هشتاد_و_پنجم*
شلمچه یکی از قوی ترین دژ های دشمن حساب می شد و عراق سخت ترین مواضع خود را با کمک طراحان آمریکایی و اسرائیلی مانند دیواری غیر قابل نفوذ ایجاد کرده بود.به طوری که دشمن هیچ گاه تصور نمی کرد نیروهای ایرانی بتوانند از این موانع عبور کنند که البته همین اعتماد بیش از حد تاثیر بسزایی در غافلگیری از داشت.
عملیات بزرگ کربلای ۵ یکی از بزرگترین نبردهای تمام دوران هشت ساله جنگ است.با وجود این همه موانع با شروع عملیات در تاریخ ۱۹ دی ماه ۱۳۶۵ همان روز اول کانال زوجی و بیشتر پایگاه های دشمن در محور ۵ ضلعی تصرف شد.
مقاومت و ایستادگی رزمندگان زیر آتش شدید دشمن با وجود کمبود مهمات و بسته شدن چندین راه تدارکاتی بی نظیر بود.
شب اول کاکا علی تخریب چی ها را همراه بچه های اطلاعات فرستاد تا سیم خاردارها را باز کنند و قرص های شب نما را روی میلههای نبشی به سمت خودی نصب کنند تا قایق ها با استفاده از نور آنها مسیرشان را مشخص کنند
بچه ها به سیم خاردار عراقی ها رسیده و آن را باز کردند و عملیات شروع شد.با شلیک تیربار قایق بچه های تخریب و اطلاعات آسیب دید و کاکاعلی دستور داد تخریبچی ها برگردند عقب و بچههای گردان ها به خط زدند.
عراق ناباورانه به حمله ایرانی ها نگاه می کرد و همه خشمش را در کربلای ۵ از فردا صبح روی سر بچه ها خالی کرد.
فکر نمیکنم جایی در هشت سال جنگ باشد که اینقدر عراق گلوله باشد که آن روز در شلمچه روی سر رزمندهها میریخت.
کسی بیشتر از دو یا سه روز توان ماندن نداشت. مثل اینکه قابلمه گذاشتی روی سرد و چند نفر با چکش به قابلمه ضربه میزند.
ماشین غذا میآمد زده میشد،آمبولانس میآمد زده می شد ،چند تا از بچه های جدید از کازرون به جبهه آمده بودند که یکی از آنها را به تخریب فرستاده بودند.چهارده سال داشت روز اول که آمد خیلی انرژی داشت.
کاکاعلی نیم ساعتی باهاش گرفت و رفت دنبال ماموریتش و یکی دو روزی پیدایش نشد.روز سوم خیلی حالش گرفته بود و گوشهای کز کرده با کسی حرف نمیزد. معلوم بود صدای انفجارها اعصابش را به هم ریخته حوصله کسی را نداشت. در همین هیرو بیر صدای بیسیم درآمد کاکاعلی بود.
دستورها راگاو آن بسیجی را هم از یاد نبرد و احوالش را پرسید. گفتند توی لاک خودشه.
خواست که صدایش کنند تا دو کلمه باهاش حرف بزند.جوانان که بسیجی رفت پشت بیسیم و دقایقی را با کاکا علی صحبت کرد.نمیدانم چه اکسیری در کلام علی بود که این بچه یکباره ۱۸۰ درجه تغییر حالت داد و مثل باطری که گذاشته باشند در زیر برق شارژ شد.
همه می دانستند که کلام کاکاعلی معجزه می کند اما تا این حد نشنیده بودند.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_هشتاد_و_ششم*
مرحله اول عملیات کربلای ۵ با سنگینترین پاتک های دشمن شروع شد. پشت دریاچه ماهی جنگ سختی بین بچه های لشکر المهدی و بعثی ها در جریان بود و بچهها توانسته بودند و سی ها را عقب برانند و محور خودشان را تثبیت کنند.
عراق هم بیکار ننشسته بود و فشار میآورد.
طرح خلیل مطهرنیا این بود که باید پل های روی پد زده شود تا تانک های دشمن نتوانند از روی پد جلو بیایند.
بچههای اطلاعات آمدند که جای دقیق پل را به بچههای تخریب بگویند تا آن را منفجر کنند. پل دست دشمن بود. پلی که نه بتونی بود و نه آهنی. فقط تعداد لوله روی هم چیده و خاک رویش ریخته بودند. و همین شده بود پل .پل دریاچه ماهی.
حالا این پول دست عراقیها بود خلیل هم از پشت بیسیم به کاکاعلی فشار میآورد که باید پل را بزنید.
کاکا علی خودش را به بچهها رسان و داد زد چرا پل رو نمی زنید؟
گفتند آخه پل دست عراقی هاست.
گفت خوب پل را از دستشون بگیرید.
گفتند چطوری ؟ما که گردان نیرو نداریم! سرتاپاش ۱۵ ثانیه نیستیم نیرو کم داریم نمیشه.
بلندتر داد زد : تا اینجا چطور آمدید ؟!
گفتند: الله اکبر گفتیم و اومدیم.
بارک الله!! الله اکبر را گذاشتن برا حالا که نیرو کم دارید.معطل نکنید ببینم چند مرده حلاجین!
عمو جلال هنوز فکر میکرد کاکاعلی شوخی میکند.عقل قبول نمی کرد که بشود با دست خالی به جنگ تانک رفت.
اما دید کاکاعلی در حرف جدی جدی است. بچه ها را جمع کرد و شمرد.
۱۵ نفر بودند.آن هم بعضیهایشان مثل محمد حجت و مجتبی قناعت و رازی صحراییان ۱۴و ۱۵ سال بیشتر نداشتند.
اسلحه هم فقط کلاش بود.
هوا تاریک شد کاکا علی جلو افتاد و بچهها پشت سرش: «الله اکبر یا حسین الله اکبر»
بچهها غیرت کردند و خونشان به جوش آمد الله اکبر گویان با بعثیها درگیر شدند و به سختی که بود آنها را عقب رانده و ۵۰ ۶۰ متر فرستادند شان آن ور پل.
کاکا علی دست عمو جلال را گرفت و با کاظم شبیری آمد کنار پل و به عمو جلال گفت: بفرما این هم پل. بپر مواد منفجره بیار که الان اینجا میشه جهنم.
بچهها کیسه های مواد رو تا اینجا بیارن خودم به کاظم میرسونم و کاظم هم مواد روکار میزاره.
کاکاعلی درست میگفت. عراقیها از زور دلشان پل را کردند جهنم.
عمو جلال خیلی اوضاع خراب است کله گاوی نشست پشت تویوتایی که پر از کیسههای ۲۰ کیلویی خرج آذر کرده بودند و تا می شد جلو آمد و پشت خاکریز ایستاد تا بچهها مواد را به پل برسانند.
تاپل ۲۰۰ متری فاصله بود بچهها آمدند کمک عمو جلال بالای تویوتا بود و به هر کدام از بچهها یک یا دو کیسه میداد.
بچهها مقداری از راه را لابلای خاکریزها دولا دولا و بقیه راه را تا پل سینهخیز میرفتند.
هرچه به پل نزدیک تر میشدند کار سخت تر می شد هرچه گلوله بود دور و بر پل به زمین میخورد
هر کس زخمی میشد با همان زخم باز هم میآمد که مواد ببرد.
بعضی ها دوتا دوتا میبردند دو تن مواد بود تا کیسه ۲۰ کیلویی هرچه می بردند تمام نمی شد.
زیر نور منور ها هم جلال به چهره بچه هایی که مواد می بردند نگاه می کرد خوشحال بودند و می خندیدند.
دستکم هر کدام سه بار آمین آمدند تا مواد تمام میشد.
محمد حجت با جثه کوچکش برگشت که برای بار سوم مواد ببرد پایش مجروح بود و خون می آمد اما نمی خواست عمو جلال بفهمد.
عمو جلال داشت کیسه را می گذاشت روی کول محمد که دستش لباس محمد گرفت و خیس شد و گفت: توی آب افتادی؟
گفت: یه ذره زخمی شدن چیز مهمی نیست.
مواد منفجره نداد اما محمد قبول نکرد و با آن حالش کیسه را برداشت و به هر جان کندنی بود مواد را رساند اما موقع برگشتن از شدت خونریزی نزدیک تویوتا بیهوش افتاد روی زمین عمو جلال دوید طرفش.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_هشتاد_و_نهم*
دریاچه ماهی به عرض چیزی نزدیک به ۱۰۰ متر نزدیک منطقه کله گاوی شلمچه بود که سه راهی می گذشت.یک راه به سمت لشکر ۲۷ رسول و پلی که آنها منفجر کردند به سمت ایران و راه سوم به سمت دریاچه ماهی و پلی که قرار بود بچههای المهدی منفجرش کنند.
خلیل در کله گاوی ۳ شب بود نخوابیده بود و داشت از پشت بیسیم گرد آنها را هدایت میکرد.عملیات کربلای ۵ شروع شده بود بچه های المهدی دریاچه ماهی و سمت دیگر را عراق آب بسته بود.تنها جایی که عراقی ها می توانستند جلو بیایند همین پل دریاچه ماهی بود.پلی که نه بتنی بود و نه آهنی در حقیقت تعدادی لوله روی هم گذاشته پوشانده بودند و حالا شده بود مایه دردسر.
عراقی ها فشار میآوردند و ۵۰ متر جلو می آمدند ایرانیها الله اکبر گویان آنها را عقب می راندند و این بازی ادامه داشت تا وقتی که یکی از طرفین زورش بچربد و کار را یکسره کند.
عراقی ها کمی عقبنشینی کرده بودند ولی تمرکزشان را روی پل گذاشته و بارانی از گلوله روی سر بچه ها می ریختند.
حالا پل دریاچه ماهی زیر آتش عراقیها آماده انفجار می شد و بچه ها برای حفظ خودشان و منطقه باید حتماً کلکش رامی کندند.
اگر عراق دلار میآمد همه قیچی می شدند ولی اگر پل زده میشد فشارشان کمتر میشد. اما خیلی براقی ها نزدیک بود و سرعت عمل بالایی لازم بود تا آن را منفجر کنند.مواد منفجره ای که عمو جلال می فرستد توسط چند تا از بچه ها که در مداوا نشده بودند به دست کاکاعلی میرسید و زیر انفجار خمپاره و نورمنور هایی که تند تند رو روشن و خاموش می شدند با چند تا از بچه ها مواد را کار می گذاشت.
اما یک بار شانهاش سوخت و از درد به زمین نشست تیری به شانه اش خورده بود یکی از بچهها که نزدیکش بود فهمید خواست کاظم و بچهها را خبر کند که اجازه نداد.
در حالی که از درد به خودش می پیچید چند متری از بچه ها فاصله گرفت و گفت با چفیه دست و شانهه ام رو محکم ببند تا مواد جاسازی نشده به کسی چیزی نگو میترسم کارشان را انجام ندن.
وقتی همه چیز برای انفجار آماده شد و خواستند برگردند دیدن کاکاعلی روی زمین نشسته و دارد از درد بیهوش میشود.
شروع کردند پرخاش کردند و داد و بیداد کردن سر رفیقشان که چرا چیزی به ما نگفتی؟!او هم در حالی که سعی میکرد بلندتر از آنها داد زد «به خدا خود کاکاعلی اجازه نداد گفت بزار پل منفجر بشه بعدا خودشون می فهمن.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
CQACAgQAAx0CUyYOlAACDfFgIpUkRXRofURriSk8wXQ0a1ghogACegoAAk-TEVEVflzTThGsxx4E.mp3
12.31M
🔊 #صوت_مهدوی
📌 #پادکست « بَدر کبری »
👤 استاد #شجاعی ؛ استاد #پناهیان ؛ حاج حسین #یکتا
⭕️ ما بدریونِ بدرِ کبری هستیم
🌄 قلبهامون رو زودتر تعمیر کنیم وگرنه شاید تا دمِ خیمه برسیم اما داخل راهمون نمیدن...
🇮🇷 ویژهٔ #دهه_فجر
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_نود*
عمو جلال در حالی که داشت به محمد حجت می رسید دید مجروحی را دارند میآورند عقب. در تاریکی بچه ها را شناخت و متوجه شد مجروح کاکاعلی است.محمد حجت را که بیهوش بود رها کرد و زد توی سر خودش و دوید طرف کاکاعلی که خون از پیراهن و شلوارش گذشته و به پوتینش رسیده و حالش خیلی بد بود.
کاکاعلی با همان حال بعد با صدای ضعیفی گفت: جلال پل باید حتماً زده بشه.و با دستی که سالم بود دست کرد توی جیبش و ساعت خودکار ،دفترچه ،تسبیح و مهرش را به جلال داد افتاد روی زمین.
جلال و بچهها کمک کرده و با زور نشاندندش در تویوتا .خون زیادی از او رفته بود.از پهلویش هم خون میآمد.بی رمق گفت: را بزنید ها بیهوش شد که صدای انفجار پل به آسمان رفت لبخندی زد و بیهوش سرش افتاد روی شانه عمو جلال.
عمو جلال با همان تویوتا کاکاعلی را فرستاد اورژانس و خودش درخط ماند.با انفجار پل عراق ناامید شد و فشارش را کمتر کرد اما جلال که میخواست خبرخوش زده شدن پول را خودش به خلیل بدهد قدم هایش را تند کرد و از کنار پرده خودش را به خلیل رساند و دید که از شدت بی خوابی و خستگی لب آب نشسته و گوشی بیسیم دستش است و چند نفر از بچهها اطرافش را گرفتند.
عمو جلال با خسته نباشیدی گفت: کاکا خلیل خبرخوش پل رو زدیم.
خلیل لبخند و چشمهایش را از زور بی خوابی بست.
در مقر تاکتیکی در سنگر مهندسی رزمی ،حسین ناظم پور در چادر دراز کشیده و در تاریکی چادر را روی سرش کشیده بود که بخوابد.فانوس را خاموش کرده بودند تا نور از چادر بیرون نزند بین خط و مقر تاکتیکی مدام موتور و ماشین ها در رفت و آمد بودند مهمات غذا و آب به خط می رفت و مجروحین از خط به عقب منتقل میشدند.
گاهی فرماندهان هم برای کسب تکلیف و استراحتی کوتاه به مقر تاکتیکی میآمدند. در همین رفت و آمدها یکی از بسیجی ها وارد چادر شد و گفت بچه ها خبر دارید که کاکاعلی زخمی شده؟
یکی از برادرها که زیر پتو بود بلند شد و گفت: هیس هیس برادرش اینجاست میشنوه ها..»
حسین برای اینکه بداند چه شده از زیر پتو صدایش را تغییر داد و گفت : برادرش اینجا بود رفت حالا ناظم پور تخریب چی چی شده؟!!
بسیجی گفت: زخمی شده حسین که سعی می کرد خودش را کنترل کند گفت: زخمی شده یا شهید شده؟!
بسیجی بال چادر را پایین انداخت و در حالی که می رفت گفت..نه زخمی شده تیر به کتفش خورده بردنش عقب.
با همان ترکیب رسانه کاکاعلی خورده بود سر از بیمارستان توتونکاران رشت در آورد.برای اینکه تنها نباشد مصطفی میر احمدی خودش را به او رساند.خانواده فهمیده بودند که عبدالعلی مجروح شده نگران حالش بودند و مدام تماس می گرفتند.میخواستند بیایند رنج اما کاکاعلی اجازه نداد همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت و زخمش داشت بهتر میشد که خبر بدی به گوششان رسید. خبری که تاب و توان را از کاکاعلی گرفت. خلیل مطهرنیا هم شهید شد.
بیمارستان روی سر کاکاعلی آوار شد و های های گریه هایش را راه وها را پر کرد. هر جور بود سر و جان مصطفی میر احمدی کرد که نامه ترخیص را از بیمارستان بگیرد و سریع بروند اهواز. خانواده نگران بودند و مدام تماس میگرفتند اما او تصمیم داشت برگردد اهواز. اعتماد های مادر و همسرش پشت تلفن باعث شد که بلیط هواپیما جور کردند و تا آخر شب آمدند تهران بعدش هم شیراز و جهرم.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_نود_و_یکم*
جهرم گرد و غبار غم روی نخلها نشسته بود حتی باران هم نتوانست آن را بشوید.بدون خلیل نمیشد در جهرم ماند نه در جهرم و نه در هیچ جای دیگر.
مادر تا شانه باندپیچی شده کاکاعلی را دید او را در آغوش گرفت و بوسید و گریه کنان گله کرد و گفت:الهی درد و بلات بخوره تو سرم اگه فکر من نیستی لااقل به فکر خانمت باش با این حالت می خوای زود بری اهواز؟چند روزی بمون تا جون بگیری مادر..
علی با همان دسته سالمش دست انداخت دور گردنم مادر و بوسه ای روی روسری گلدار شد و گفت:الهی دورت بگردم مادر جون قضیه اینکه عملیات و بچهها شهید شدند خلیل هم شهید شده بودن من در جبهه واجبه اما اومدنم به جهرم مستحب. اگر قبول میکنید که بعد از یک روز برم، به چشم میام.
شب دوستان و آشنایان آمدند عیادت چند نفر از طلبه های حوزه علمیه حاج آقا نصرالله میمنه هم آمدند برای احوال پرسی. کاکا علی آمدم در برای خوشامد گفتن آقای میمنه تا چهره کاکاعلی را دید سبحان الله گفت و سر پایین انداخت.
وقتی بیرون آمدن به بچه ها گفت:« به دلم افتاد که این دو سه روز دیگه شهید میشه. یه چیزی توی صورتش بود !به دلم افتاد که رفته دیگه لا اله الا الله»
کاکا علی یکی دو روز در جهرم دوام آورد در این دو روزی همه حواسش به خلیل بود تا یک جای خلوت گیر میآورد می نشست به گریه کردن.این بود که سعی میکردند تنهایش نگذارند.می گفت بعد از خلیل دیگه موندن به درد نمیخوره گاهی وقتا سلامت که میکردی اصلاً نمی شنید که جوابت را بدهد شش دانگ حواسش جای دیگری بود. همه مثل پروانه دور شمع میچرخیدند. مادر, مادربزرگ .همسرش معصومه ,خواهرها و برادرها.
معصومیت در چهره اش پیدا شده بود خیلی به دل می نشست همسرش دل نگران خوابی بود که دیده بود.
اما حالا از این که علی را کنار خودش و در خانه میدید خوشحال بود.چند بار خاک چیزی بگوید مادرت به زبان آوردنش را نداشت اما بالاخره در حالی که باندهای دورکتف علی را عوض میکرد دل به دریا زد که خوابش را تعریف کند اما زبانش را گاز گرفت و چیزی نگفت .با خودش گفت خوابم که تعبیر خوبی داره بذار براش تعبیر کنم و گفت: «علی جان زیارت قبول حالا دیگه میرم که میری بی خبری؟!
علی با تعجب گفت..مکه؟
معصومه خانم لبخندی زد و گفت: خواب دیدم رفتم مکه و دارم طواف می کنم اطراف کعبه خلوت بود و فقط من و یک مرد دیگه بودیم در حین طواف همش تاسف می خورد و می گفتم .ای کاش با علی با هم آمده بودیم یک دفعه مرد گفت: آقای ناظم پور زودتر از شما آمد طواف کرد و رفت.
عبدالعلی خوشحال شد و گفت: جان من راست میگی ؟! به به خیر ان شاءالله. خدا کنه با هم بریم خونه اش رو زیارت کنیم.
مادر وارد اتاق شد و هرچه مادر اصرار کرد که بگذار ببینم کجایت تیر خورده گفت: چیزی نیست یه ترکش ریز خورده پشت شونم. نگران نباش خودش خوب میشه.
خیلی مواظبت می کرد که مادر جای زخم را نبیند. با اینکه شانه اش را اصلاً نمیتوانستیم تکان بدهد رعایت مادر را میکرد و با این حال ش شروع کرد به سر به سر گذاشتن مادر و به شوخی جدی گفت:قول میدم این دفعه که رفتم جبهه زود برگردم عمودی به افقی بیام!
مادر هراسناک گفت :یعنی چی مادر عمودی به افقی بیای؟!
یعنی با پای خودم میرم. اما برای اینکه خسته نشم با پای خودم نمیام بچه ها می گذارندم روی دوش تا خسته نشم.
مادر اخم کرد و با خدا نکنه بخوره به جون صدام ان شالله.
اما علی دلش هوای خلیل کرده بود رو به خانمش گفت: دیگه خسته شدم از این جهرم اهواز رفتن ها ..ها..این دفعه زود بر می گردم...
دستی به گردنش کشید و جوری که خانومش نشنود گفت: این دفعه دیگه بار آخره راحت میشم.
اما خانمش شنید و ناراحت شد .علی آرامش کرد و گفت: معصوم جان منظورم اینه که در جنگ ممکنه هر اتفاقی برای آدم بیفته.کسی که جبهه میره همیشه سالم برنمیگرده .بالاخره ممکن خدایه روزی تیری ترکشی چیزی بهش هدیه بده..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_نود_و_دوم*
قبل از عمل ظهر رفت سپاه برای گرفتن حکم ماموریت. در محوطه سپاه مجید زارعیان را دید و خیلی گرم احوالپرسی کرد دنبال کسی می گشت که درد درونش را با او تقسیم کند و حرف بزند.
خبر شهادت خلیل را به مجید داد و او را در بهتی عمیق رها کرد و گفت میدونی کاکا دیگه دنیا ارزش موندن نداره دلم به حسین و سیدرضا خوش بود که رفتند و بعدش دلم به حاج علی اکبر خوش بود که اونم رفت.خلیل مونده بود و شده بود همه دلخوشیم که اینم رفتی انگار قراره همه دلخوشی هام ازم گرفته بشه خیلی سختمه ..دعا کن منم برم کاکا..
شهادت خلیل در حد شهادت یک فرمانده لشکر بود. او فرمانده عملیات بود که احمد عملیات ها از اول تا آخر روی دوشش بود. به همین خاطر عملیات کربلای ۵ سعی شد خبر شهادتش پخش نشود.
حکم ماموریت را که گرفت آمد خانه تا زودتر وسایلش را آماده کند.علی در خانواده مصداق شادی و نشاط بود همیشه مهربان و پر حوصله با لبخند های دوست داشتنی روح آدم را تازه می کرد.
وقتی که از جبهه برمیگشت چیزهای زیادی برای گفتن داشت. از حال و هوای دوستان شوخی و خنده های رزمندگان از عملیات ها تعریف می کرد اما از خودش چیزی نمی گفت.هرچه می پرسیدن با حوصله جواب می داد اما این بار هیچ نشانی از آن لبخند ها نبود.
توی خودش گم بود. خواهرش سرتکان داد و پرسید :علی چته؟!
علی به خودش آمد و گفت چیزی نیست فکر بچه ها بودم. میدونی که خیلی هاشون شهید شدند.
آخرین ناهار با خانواده بود سفره را پهن کرد کسی نمی دانست آخرین جمع شادی و خنده فقط امروز است.مادر گفت پسرم چند روزی صبر کن زخم بهتر بشه بعد برو .
علی رو به مادر لبخند تو گفت.نه مادر جان بچه ها به من احتیاج دارن.خیلی ها شهید و زخمی شدن کسی نیست باید زودتر برم. نگران نباش با این ضعف بچه ها نمی گذارند بجنگم. اما اگر اونجا پیششون باشم دلگرم میشن. قول میدم خوب استراحت کنم تا دستم خوب بشه.
زهرا خانم وقتی که دیس پلو را می آورد آرام به شوخی با دستش به کتف علی زد.حواسش نبود که شانه هنوز زخم نیست ولی از درد ابروهایش را در هم کشید اما سریع لبخند زد تا خواهرش ناراحت نشود.
اما زهرا خانوم فهمید و ناراحت شد علی با لبخند گفت: اشکال نداره نوبت منم میرسه تلافی می کنم.
زهرا خانوم معلم بود و باید زود به مدرسه میرفت ناهارش را که خورد بلند شد تا با علی خداحافظی کند .موقعی که داشت با احتیاط علی را می بوسید علی ناغافل با دستی که سالم بود ضربه به کتفش زد و گفت اینم برای تلافی.
عصر پشت موتور مهدی رازبان نشسته بود و می رفت به اتوبوس اهواز برسد.مهدی احساس کرد که کاکاعلی خیلی از حرف های او را نمی شنود.یاد همکلاسی از شهید امیر معزی افتاد که قبل از شهادت حال و هوای داشت و حرف های معلم را نمی فهمید.یادش آمد یک روز یکی از آستین هایش بالا بود و آستین دیگر پایین کروز بند کفشش نبسته بود یادش آمد سر کلاس نگاهش به کتاب بود اما چیزی نمی دید. یادش آمد امیرمعزی تا رفت جبهه شهید شد تنش لرزید.
حس کرد رفتار کاکاعلی شبیه به امیرمعزی شده است.
علی دستش به گردن آویزان بود و در دست انداز ها که توش تیر میکشید.
گفت: برو کمیته درمانگاه امام رضا می خوام با داداش حسن خداحافظی کنم.از درمانگاه که برگشتن یکی از دوستانش سوار بر موتور آنها را دید اشاره کرد که به این اما علی که از نیامدن او به جبهه دلخور بود گفت:« هر که با من کار داره بیاید جبهه که باهم صحبت کنیم . دیدار ما پشت میدان مین ,توی معبر»
اینطور حالیه رفیقش کرد که امروز به وجود تو نیاز داره خودش هم رفت و از اتوبوس اهواز جا نماند
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
4_5841641545354185581.mp3
6.47M
#تلنگری #أین_الرجبیون
ماجرای ماه رجب، #ماه_تطهیر
ماجرای عجیبی است ...
شب اولش امــا ... عجیب تر!
🌙به باطن این ماه، باید راه یافت.
#استاد_شجاعی 🎤
#ﻣﺎﻩ_ﺭﺟﺐ
#ﻣﺎﻩ_اﺳﺘﻐﻔﺎﺭ
#ﺣﺘﻤﺎﺑﺸﻨﻮﻳﺪ...👆
☘☘☘☘☘
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
CQACAgQAAx0CUyYOlAACDnRgJ-JyQ4m630RSOLoaEsDAXx3DeQACTA8AAnthQFFhyAmvGSJcGB4E.mp3
5.95M
#تلنگری
💫 چنددقیقهی خوشمزه ؛
از ذکر " أستغفرالله و أتوب إلیه "
[ هرچه این ذکر را بیشتر بشناسی،
پلههای بیشتری از این نردبان، را بالا خواهی رفت. ]
#استاد_شجاعی
#استاد_پناهیان
🌙ﻣﺎﻩ اﺳﺘﻐﻔﺎﺭ
⚡️🌹⚡️🌹⚡️🌹⚡️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#شهید کسیاست..ヅ📍
ڪهجزخداکسیرا نمیبیند...
وماکسانیهستیمکهجزخود
کسیرانمیبینیم...✋🏻
.
#شهیداحمدمشلب🌱
#ﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﺻﻠﻮاﺕ
☘🍃☘🍃
@shohadaye_shiraz