CQACAgQAAx0CUyYOlAACDfFgIpUkRXRofURriSk8wXQ0a1ghogACegoAAk-TEVEVflzTThGsxx4E.mp3
12.31M
🔊 #صوت_مهدوی
📌 #پادکست « بَدر کبری »
👤 استاد #شجاعی ؛ استاد #پناهیان ؛ حاج حسین #یکتا
⭕️ ما بدریونِ بدرِ کبری هستیم
🌄 قلبهامون رو زودتر تعمیر کنیم وگرنه شاید تا دمِ خیمه برسیم اما داخل راهمون نمیدن...
🇮🇷 ویژهٔ #دهه_فجر
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_نود*
عمو جلال در حالی که داشت به محمد حجت می رسید دید مجروحی را دارند میآورند عقب. در تاریکی بچه ها را شناخت و متوجه شد مجروح کاکاعلی است.محمد حجت را که بیهوش بود رها کرد و زد توی سر خودش و دوید طرف کاکاعلی که خون از پیراهن و شلوارش گذشته و به پوتینش رسیده و حالش خیلی بد بود.
کاکاعلی با همان حال بعد با صدای ضعیفی گفت: جلال پل باید حتماً زده بشه.و با دستی که سالم بود دست کرد توی جیبش و ساعت خودکار ،دفترچه ،تسبیح و مهرش را به جلال داد افتاد روی زمین.
جلال و بچهها کمک کرده و با زور نشاندندش در تویوتا .خون زیادی از او رفته بود.از پهلویش هم خون میآمد.بی رمق گفت: را بزنید ها بیهوش شد که صدای انفجار پل به آسمان رفت لبخندی زد و بیهوش سرش افتاد روی شانه عمو جلال.
عمو جلال با همان تویوتا کاکاعلی را فرستاد اورژانس و خودش درخط ماند.با انفجار پل عراق ناامید شد و فشارش را کمتر کرد اما جلال که میخواست خبرخوش زده شدن پول را خودش به خلیل بدهد قدم هایش را تند کرد و از کنار پرده خودش را به خلیل رساند و دید که از شدت بی خوابی و خستگی لب آب نشسته و گوشی بیسیم دستش است و چند نفر از بچهها اطرافش را گرفتند.
عمو جلال با خسته نباشیدی گفت: کاکا خلیل خبرخوش پل رو زدیم.
خلیل لبخند و چشمهایش را از زور بی خوابی بست.
در مقر تاکتیکی در سنگر مهندسی رزمی ،حسین ناظم پور در چادر دراز کشیده و در تاریکی چادر را روی سرش کشیده بود که بخوابد.فانوس را خاموش کرده بودند تا نور از چادر بیرون نزند بین خط و مقر تاکتیکی مدام موتور و ماشین ها در رفت و آمد بودند مهمات غذا و آب به خط می رفت و مجروحین از خط به عقب منتقل میشدند.
گاهی فرماندهان هم برای کسب تکلیف و استراحتی کوتاه به مقر تاکتیکی میآمدند. در همین رفت و آمدها یکی از بسیجی ها وارد چادر شد و گفت بچه ها خبر دارید که کاکاعلی زخمی شده؟
یکی از برادرها که زیر پتو بود بلند شد و گفت: هیس هیس برادرش اینجاست میشنوه ها..»
حسین برای اینکه بداند چه شده از زیر پتو صدایش را تغییر داد و گفت : برادرش اینجا بود رفت حالا ناظم پور تخریب چی چی شده؟!!
بسیجی گفت: زخمی شده حسین که سعی می کرد خودش را کنترل کند گفت: زخمی شده یا شهید شده؟!
بسیجی بال چادر را پایین انداخت و در حالی که می رفت گفت..نه زخمی شده تیر به کتفش خورده بردنش عقب.
با همان ترکیب رسانه کاکاعلی خورده بود سر از بیمارستان توتونکاران رشت در آورد.برای اینکه تنها نباشد مصطفی میر احمدی خودش را به او رساند.خانواده فهمیده بودند که عبدالعلی مجروح شده نگران حالش بودند و مدام تماس می گرفتند.میخواستند بیایند رنج اما کاکاعلی اجازه نداد همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت و زخمش داشت بهتر میشد که خبر بدی به گوششان رسید. خبری که تاب و توان را از کاکاعلی گرفت. خلیل مطهرنیا هم شهید شد.
بیمارستان روی سر کاکاعلی آوار شد و های های گریه هایش را راه وها را پر کرد. هر جور بود سر و جان مصطفی میر احمدی کرد که نامه ترخیص را از بیمارستان بگیرد و سریع بروند اهواز. خانواده نگران بودند و مدام تماس میگرفتند اما او تصمیم داشت برگردد اهواز. اعتماد های مادر و همسرش پشت تلفن باعث شد که بلیط هواپیما جور کردند و تا آخر شب آمدند تهران بعدش هم شیراز و جهرم.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_نود_و_یکم*
جهرم گرد و غبار غم روی نخلها نشسته بود حتی باران هم نتوانست آن را بشوید.بدون خلیل نمیشد در جهرم ماند نه در جهرم و نه در هیچ جای دیگر.
مادر تا شانه باندپیچی شده کاکاعلی را دید او را در آغوش گرفت و بوسید و گریه کنان گله کرد و گفت:الهی درد و بلات بخوره تو سرم اگه فکر من نیستی لااقل به فکر خانمت باش با این حالت می خوای زود بری اهواز؟چند روزی بمون تا جون بگیری مادر..
علی با همان دسته سالمش دست انداخت دور گردنم مادر و بوسه ای روی روسری گلدار شد و گفت:الهی دورت بگردم مادر جون قضیه اینکه عملیات و بچهها شهید شدند خلیل هم شهید شده بودن من در جبهه واجبه اما اومدنم به جهرم مستحب. اگر قبول میکنید که بعد از یک روز برم، به چشم میام.
شب دوستان و آشنایان آمدند عیادت چند نفر از طلبه های حوزه علمیه حاج آقا نصرالله میمنه هم آمدند برای احوال پرسی. کاکا علی آمدم در برای خوشامد گفتن آقای میمنه تا چهره کاکاعلی را دید سبحان الله گفت و سر پایین انداخت.
وقتی بیرون آمدن به بچه ها گفت:« به دلم افتاد که این دو سه روز دیگه شهید میشه. یه چیزی توی صورتش بود !به دلم افتاد که رفته دیگه لا اله الا الله»
کاکا علی یکی دو روز در جهرم دوام آورد در این دو روزی همه حواسش به خلیل بود تا یک جای خلوت گیر میآورد می نشست به گریه کردن.این بود که سعی میکردند تنهایش نگذارند.می گفت بعد از خلیل دیگه موندن به درد نمیخوره گاهی وقتا سلامت که میکردی اصلاً نمی شنید که جوابت را بدهد شش دانگ حواسش جای دیگری بود. همه مثل پروانه دور شمع میچرخیدند. مادر, مادربزرگ .همسرش معصومه ,خواهرها و برادرها.
معصومیت در چهره اش پیدا شده بود خیلی به دل می نشست همسرش دل نگران خوابی بود که دیده بود.
اما حالا از این که علی را کنار خودش و در خانه میدید خوشحال بود.چند بار خاک چیزی بگوید مادرت به زبان آوردنش را نداشت اما بالاخره در حالی که باندهای دورکتف علی را عوض میکرد دل به دریا زد که خوابش را تعریف کند اما زبانش را گاز گرفت و چیزی نگفت .با خودش گفت خوابم که تعبیر خوبی داره بذار براش تعبیر کنم و گفت: «علی جان زیارت قبول حالا دیگه میرم که میری بی خبری؟!
علی با تعجب گفت..مکه؟
معصومه خانم لبخندی زد و گفت: خواب دیدم رفتم مکه و دارم طواف می کنم اطراف کعبه خلوت بود و فقط من و یک مرد دیگه بودیم در حین طواف همش تاسف می خورد و می گفتم .ای کاش با علی با هم آمده بودیم یک دفعه مرد گفت: آقای ناظم پور زودتر از شما آمد طواف کرد و رفت.
عبدالعلی خوشحال شد و گفت: جان من راست میگی ؟! به به خیر ان شاءالله. خدا کنه با هم بریم خونه اش رو زیارت کنیم.
مادر وارد اتاق شد و هرچه مادر اصرار کرد که بگذار ببینم کجایت تیر خورده گفت: چیزی نیست یه ترکش ریز خورده پشت شونم. نگران نباش خودش خوب میشه.
خیلی مواظبت می کرد که مادر جای زخم را نبیند. با اینکه شانه اش را اصلاً نمیتوانستیم تکان بدهد رعایت مادر را میکرد و با این حال ش شروع کرد به سر به سر گذاشتن مادر و به شوخی جدی گفت:قول میدم این دفعه که رفتم جبهه زود برگردم عمودی به افقی بیام!
مادر هراسناک گفت :یعنی چی مادر عمودی به افقی بیای؟!
یعنی با پای خودم میرم. اما برای اینکه خسته نشم با پای خودم نمیام بچه ها می گذارندم روی دوش تا خسته نشم.
مادر اخم کرد و با خدا نکنه بخوره به جون صدام ان شالله.
اما علی دلش هوای خلیل کرده بود رو به خانمش گفت: دیگه خسته شدم از این جهرم اهواز رفتن ها ..ها..این دفعه زود بر می گردم...
دستی به گردنش کشید و جوری که خانومش نشنود گفت: این دفعه دیگه بار آخره راحت میشم.
اما خانمش شنید و ناراحت شد .علی آرامش کرد و گفت: معصوم جان منظورم اینه که در جنگ ممکنه هر اتفاقی برای آدم بیفته.کسی که جبهه میره همیشه سالم برنمیگرده .بالاخره ممکن خدایه روزی تیری ترکشی چیزی بهش هدیه بده..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_نود_و_دوم*
قبل از عمل ظهر رفت سپاه برای گرفتن حکم ماموریت. در محوطه سپاه مجید زارعیان را دید و خیلی گرم احوالپرسی کرد دنبال کسی می گشت که درد درونش را با او تقسیم کند و حرف بزند.
خبر شهادت خلیل را به مجید داد و او را در بهتی عمیق رها کرد و گفت میدونی کاکا دیگه دنیا ارزش موندن نداره دلم به حسین و سیدرضا خوش بود که رفتند و بعدش دلم به حاج علی اکبر خوش بود که اونم رفت.خلیل مونده بود و شده بود همه دلخوشیم که اینم رفتی انگار قراره همه دلخوشی هام ازم گرفته بشه خیلی سختمه ..دعا کن منم برم کاکا..
شهادت خلیل در حد شهادت یک فرمانده لشکر بود. او فرمانده عملیات بود که احمد عملیات ها از اول تا آخر روی دوشش بود. به همین خاطر عملیات کربلای ۵ سعی شد خبر شهادتش پخش نشود.
حکم ماموریت را که گرفت آمد خانه تا زودتر وسایلش را آماده کند.علی در خانواده مصداق شادی و نشاط بود همیشه مهربان و پر حوصله با لبخند های دوست داشتنی روح آدم را تازه می کرد.
وقتی که از جبهه برمیگشت چیزهای زیادی برای گفتن داشت. از حال و هوای دوستان شوخی و خنده های رزمندگان از عملیات ها تعریف می کرد اما از خودش چیزی نمی گفت.هرچه می پرسیدن با حوصله جواب می داد اما این بار هیچ نشانی از آن لبخند ها نبود.
توی خودش گم بود. خواهرش سرتکان داد و پرسید :علی چته؟!
علی به خودش آمد و گفت چیزی نیست فکر بچه ها بودم. میدونی که خیلی هاشون شهید شدند.
آخرین ناهار با خانواده بود سفره را پهن کرد کسی نمی دانست آخرین جمع شادی و خنده فقط امروز است.مادر گفت پسرم چند روزی صبر کن زخم بهتر بشه بعد برو .
علی رو به مادر لبخند تو گفت.نه مادر جان بچه ها به من احتیاج دارن.خیلی ها شهید و زخمی شدن کسی نیست باید زودتر برم. نگران نباش با این ضعف بچه ها نمی گذارند بجنگم. اما اگر اونجا پیششون باشم دلگرم میشن. قول میدم خوب استراحت کنم تا دستم خوب بشه.
زهرا خانم وقتی که دیس پلو را می آورد آرام به شوخی با دستش به کتف علی زد.حواسش نبود که شانه هنوز زخم نیست ولی از درد ابروهایش را در هم کشید اما سریع لبخند زد تا خواهرش ناراحت نشود.
اما زهرا خانوم فهمید و ناراحت شد علی با لبخند گفت: اشکال نداره نوبت منم میرسه تلافی می کنم.
زهرا خانوم معلم بود و باید زود به مدرسه میرفت ناهارش را که خورد بلند شد تا با علی خداحافظی کند .موقعی که داشت با احتیاط علی را می بوسید علی ناغافل با دستی که سالم بود ضربه به کتفش زد و گفت اینم برای تلافی.
عصر پشت موتور مهدی رازبان نشسته بود و می رفت به اتوبوس اهواز برسد.مهدی احساس کرد که کاکاعلی خیلی از حرف های او را نمی شنود.یاد همکلاسی از شهید امیر معزی افتاد که قبل از شهادت حال و هوای داشت و حرف های معلم را نمی فهمید.یادش آمد یک روز یکی از آستین هایش بالا بود و آستین دیگر پایین کروز بند کفشش نبسته بود یادش آمد سر کلاس نگاهش به کتاب بود اما چیزی نمی دید. یادش آمد امیرمعزی تا رفت جبهه شهید شد تنش لرزید.
حس کرد رفتار کاکاعلی شبیه به امیرمعزی شده است.
علی دستش به گردن آویزان بود و در دست انداز ها که توش تیر میکشید.
گفت: برو کمیته درمانگاه امام رضا می خوام با داداش حسن خداحافظی کنم.از درمانگاه که برگشتن یکی از دوستانش سوار بر موتور آنها را دید اشاره کرد که به این اما علی که از نیامدن او به جبهه دلخور بود گفت:« هر که با من کار داره بیاید جبهه که باهم صحبت کنیم . دیدار ما پشت میدان مین ,توی معبر»
اینطور حالیه رفیقش کرد که امروز به وجود تو نیاز داره خودش هم رفت و از اتوبوس اهواز جا نماند
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
4_5841641545354185581.mp3
6.47M
#تلنگری #أین_الرجبیون
ماجرای ماه رجب، #ماه_تطهیر
ماجرای عجیبی است ...
شب اولش امــا ... عجیب تر!
🌙به باطن این ماه، باید راه یافت.
#استاد_شجاعی 🎤
#ﻣﺎﻩ_ﺭﺟﺐ
#ﻣﺎﻩ_اﺳﺘﻐﻔﺎﺭ
#ﺣﺘﻤﺎﺑﺸﻨﻮﻳﺪ...👆
☘☘☘☘☘
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
CQACAgQAAx0CUyYOlAACDnRgJ-JyQ4m630RSOLoaEsDAXx3DeQACTA8AAnthQFFhyAmvGSJcGB4E.mp3
5.95M
#تلنگری
💫 چنددقیقهی خوشمزه ؛
از ذکر " أستغفرالله و أتوب إلیه "
[ هرچه این ذکر را بیشتر بشناسی،
پلههای بیشتری از این نردبان، را بالا خواهی رفت. ]
#استاد_شجاعی
#استاد_پناهیان
🌙ﻣﺎﻩ اﺳﺘﻐﻔﺎﺭ
⚡️🌹⚡️🌹⚡️🌹⚡️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#شهید کسیاست..ヅ📍
ڪهجزخداکسیرا نمیبیند...
وماکسانیهستیمکهجزخود
کسیرانمیبینیم...✋🏻
.
#شهیداحمدمشلب🌱
#ﻳﺎﺩﺷﻬﺪا ﺻﻠﻮاﺕ
☘🍃☘🍃
@shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_نود_و_سوم*
به پادگان امام در اهواز ،مقر لشکر المهدی ،موجی از خوشحالی را در دل بچه های تخریب چی که در پادگان بودند ریخت.بچه ها داشتند لباس بیمارستان را از تنش در میآوردند تا همان لباس خاکی را تنش کنند که از زخمش خون زد بیرون.
معترض شدند :وای کاکا چرا استراحت نکردی؟ چرا صبر نکردی خوب بشی؟!
خندید و به احمد قلی کارگر که سنش از همه بیشتر بود و چند بچه داشت نگاه کرد و گفت: از کاکا احمد قلی خجالت کشیدم که با چند تا بچه بلند شده اومده جبهه.
در همین حال یکی از بچه ها از کمد قرآنی را برداشت و به کاکاعلی گفت: کاکا یک استخاره برام بگیر که برم خط یا نه؟
کاکا علی سرش را بلند کرد و ببینم واقعاً برای رفتن به خط مقدم می خوای استخاره بگیری؟!
گفت بله !
کاکاعلی گفت :حالا ببینم دین تو میخوای یا دنیا رو؟؟
گفت دینمو می خوام
عبدالعلی لبخندی زد و گفت اگر دین تا میخوای برو قرآن را بزار سر جاش بیا باهم بریم خط.خط رفتن استخاره نمیخواد کاکا در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.
در همین حرف و حدیثها بودند که تلفن زنگ خورد و بچهها به کاکاعلی گفتند: محمد بلاغی با شما کار دارد!
محمد بلاغی طبق برنامه مرخصی اجباری که خودش برای متاهلها جدول بندی کرده بود بعد از عملیات کربلای ۴ رفته بود مرخصی سه ماهه.
البته به خاطر شهادت بچه ها در کربلای ۴ دلش نمی خواست برود اما کاکاعلی گفته بود: مرد و قولش! باید به قولت عمل کنی!نگران اینجا نباش .بچه ها هستند.
بلاغی که امتحان دانشگاه هم داشت راهی شهرستان شد طولی نکشید که عملیات کربلای ۵ شروع شد.
با کاکاعلی تماس گرفت و گفت می خوام بیام عملیات.
کاکا گفت فعلاً بمون خبرت می کنم.
تاشنید کاکاعلی مجروح شده تلفن زد اهواز. بچه ها گفتند کاکاعلی از بیمارستان برگشته .خوشحال شد و با گوشی را بدین کاکاعلی.
گوشی را برداشت و با بلاغی شروع کرد به صحبت کردن و پرسید امتحانات رو دادی؟!
گفت بله کاکا ولی خیلی سخت بود.
کاکاعلی گفت: امتحان اصلی کاکا امتحان یک خدا از آدم میگیره مواظب باش تو امتحان رد نشی.از همه امتحان هایی که دادی سختتره. خیلی مواظب باش. فقط از خودش کمک بخواه.
بلاغی گفت:کاکاعلی کی داری می ری خط؟!
کاکا گفت کمکم داریم راه می افتیم
بلاغی التماس کنان گفت صبر کن تا فردا صبح زود با هم میریم.
کاکا علی گفت: نه من خیلی دلشوره دارم باید زودتر برم خط.
_پس به امید دیدار مواظب خودت باش.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
4_5852770698971317113.mp3
978.9K
🔊 #بشنوید | #پادکست
🔻او خودش را کشت!
🎙 به روایت:حاج حسین یکتا
#ﺷﻬﻴﺪﮔﻤﻨﺎﻡ
🍃🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_نود_و_چهارم*
تقویم دقیق چهارم بهمن ماه سال ۶۵ را نشان میداد دقیق چهار روز از شهادت خلیل مطهرنیا میگذرد و *کاکاعلی ۲۵ سال و ۱۶ روز بود که در این جهان زندگی می کرد*.
از اهواز تا شلمچه اذیت شده بود اما به روی خودش نمی آورد آن روز از صبح حال و هوای دیگری داشت زخم کتفش اذیت میکرد و گاهی از آن خون بیرون می زد.
عملیات کربلای ۵ با تمام شدت خود ادامه داشت. از صبح هر کس که رسیده بود دوستانه تر و عاشقانه تر نگاهش کرده بود.
هرکس کاکا علی را دیده بود فهمیده بود غمی بزرگ در دلش موج می زند. هرکس نگاه به چشم هایش کرده بود خیس بودن آن را دیده بود.
آخرین نماز کاکاعلی بر خاک های شلمچه نماز ظهر و عصر بود که زیر آتش شدید دشمن گرد و غبار و دود باروت باکتفی که باندپیچی شده بود و دستی که بالا نمی آمد آرام و با طمأنینه خواند.
نه درد دست را فهمید نه درد کتف را.از اول تا آخر نماز اشک ریخت و بهانه خلیل و بچهها را گرفت.از اول کربلای پنج خیلی ها شهید شده بودند خیلی از بچه های لشکر و نیروهای تخریب چی خودش،که از هر کدام هزارتا خاطره داشت مثل علیرضا سلیمی فرد،مهدی طاهری،محمد حسن خواجه نژاد،حمید عیدی،جلیل رنجبر،نبی الله ابراهیمی،محمد احمدی،قاسم کمانی،محمدباقر زارعی،کریم رئیسی...داغ های سنگینی روی شانه اش مانده بود داغ هایی که حرارتش به دلش رسیده و جگرش را میسوزاند و تحملش سخت بود.
انگار امروز داغ حسین ایرلو و سیدحمیدرضا تازه شده بود.اسم هر کدام از بچه ها کافی بود تا اشکش را دربیاورد. آخر اشکهایش بود که حاج عبداللهی جانشین لشکر را دید.از بچه ها شنیده بود که لحظه شهادت خلیل کنار دست حاجی بوده که خمپاره آمده. دلش می خواست از زبان حاجی نحوه شهادت خلیل را بشنود.
حاجی عبداللهی تا چشمش به کاکاعلی افتاد و او را بغل گرفت و بوسید و از مجروحیت اش پرسید و گفت: چند روزی میماندی استراحت می کردی تا زخمت خوب بشه.بچه ها که هستند.»
تا حاجی گفت بچه ها ،بغض کاکاعلی ترکید و گفت :حاجی خلیل رفت ,محمدحسن رفت ,جلیل رفت ,محمد رفت, قاسم رفت و تند تند اسم بچه هایی را که شهید شده بودند بر زبان آورد و اشک ریخت...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_نود_و_پنجم*
جنگ بدون خلیل با تمام خوبی و بدی هایش ادامه داشت و نگذاشتند اسلحه خلیل روی زمین بماند. اما نبودنش همه جا احساس می شد. گوشه معراج شهدا جسد بی سر خلیل منتظر مانده بود اما کسی دلیل این انتظار را نمی دانست.
سختی عملیات کربلای ۵ مانع بود که بچه ها و فرماندهان بشر برگشته و خلیل را تشییع کنند.همه منتظر فرصتی بودند که مراسم را شکوهمندانه برگزار کنند شاید هم خلیل منتظر کسی بود و تنهایی نمی خواست تشییع شود.
روز چهارم بهمن بچه ها وسایل را بار زده و خودشان روی بارها سوار شدند و کاکاعلی جلو تویوتا های خاکی نشست و آمدند مقر تاکتیکی.
همان جایی که سنگرهای تخریب و اطلاعات و مخابرات و فرماندهی دور هم بودن آن طرفش می خورد به اسکله لشکر ۲۵ کربلا.
اسکله که بچه های لشکر المهدی از آنجا سوار قایق شده و جلو می رفتند.همان جایی که با خط مقدم فاصله داشت و آتش توپخانه عراق هر از گاهی در اطراف آن فرود می آمد.برای جلوگیری از نفوذ آب پدهای در منطقه زده شده بود.
پد خاکریزی پهن بود که وسط آب می زدند آنقدر پهن که ۲یا ۳ ماشین میتوانست کنار هم از رویش عبور کند.
عراق منطقه را به آب و بسته بود تا بچه ها پیش روی نکنند و پد برای این بود که آب پیشروی نکند.
این مقر قبلاً دست ارتش بود و سنگرهای محکمی داشته و شب عملیات کربلای ۵ از آنجا به خط عراقیها زده بودند بچههای تخریب در این پد ۶ تا سنگر داشتند.
بچههایی که مقر تاکتیکی بودند با ورود ناگهانی کاکاعلی غافلگیر شده و بازار مصافحه و روبوسی با صلوات و خنده گرم شد.
بیسیم خبر را به خط رساند و همه تعجب کردند که چرا کاکاعلی به این زودی بلند شده آمده جبهه. اما جلال کار خط را سپرد دست بچهها و آمد که کاکاعلی را ببیند. گفتند فعلاً کاکاعلی جلسه دارد باید صبر کنید تا جلسه تمام بشه.
گفت :به این زودی جلسه میذاشتین یه چایی بخوره! استراحتی بکنه! هنوز نیامده جلسه! جلسه با کی؟
گفتند با بچههای تخریب قرارگاه.
سر تکان داد و رفت توی سنگر پیش بچه ها.از لحظه ورود کاکاعلی برای تعریفها کردند که چه قلقله شده و چقدر خوشحالی کرده اند و دل عمو جلال را سوزاندند.
کم کم غروب غمگین شلمچه داشت شروع می شد و یکی بچه ها می رفتند و حضور میگرفتند تا برای نماز مغرب آماده شوند.اما جلال همرفت پایه تانکر آبی که ۷ متر با سنگر شان فاصله داشت تا وضو بگیرد.
بچههای قرارگاه خاتم آمده بودند که تکلیف میدان مینی راکه پشت خط بود، روشن کرده و آنها را جمعآوری کنند.
این میدان تا حالا چند صحیح و پا قطعی گرفته بود. آنها کار که میدانم این را آورده بودند تا از روی آن کاکاعلی را توجیه کنند.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_نود_و_ششم*
حالا کالک وسط سنگر تخریب چی ها بود .سیدمحمدعلی موسوی دم در سنگر نشسته و هر کس که برای دیدن کاکا علی می آمد رد می کرد و می گفت: ببخشید برادر ایشالله بعد از نماز مغرب .
سنگر زیر انبوهی از خاک پنهان بود تک و توک بچهها با آستینهای بالا زده که آب وضو از دستشان می چکید وارد شده و یواشکی گوشهای از سنگر به نماز می ایستادند.
سقف کوتاه سنگر اذیت میکرد نمی شد نشست و نمی شد ایستاد.شام هم به صورت ساندویچ های آماده در قابلمه بزرگی ته سنگر، روی صندوق خالی مهمات، کنار دبه آب، گذاشته بودند.
دوتا فانوس توی سنگر روشن بود. سقف سنگر طاقی بود و کوتاه.راست که می ایستادی سرت به سقف می گرفت .اصلاً برای ایستادن مناسب نبود.سید یوسف بنی هاشمی و ابراهیم حسین آبادی هم کنار کاکاعلی به کالک زل زده بودند
صادق شبیری که دلش برای دیدن کاکا علی لک زده بود حسابی داشت از فرصت پیش آمده استفاده می کرد.
جفت دست نشسته یک چشمش به کار که بود چشمش به صورت کاکاعلی.زیر نور فانوس ها کنارشان بالا پایین میشد احساس کرد پوست صورت کاکاعلی سفید و روشن شده.
با خودش گفت میگم چند روزی ندیدمش قشنگتر شده ها!! سفیدی صورتش دروغ نگم مال استراحت تویه بیمارستان. بزار اینا برن کمی سر به سرش بذارم.
باز هم خودش را جلوتر کشید و توی دلش زمزمه کرد« چقدر کاکا علی نورانی شده شاید هم به خاطر مجروحیت شکل خون زیادی ازش رفته بدنش خیلی ضعیف شده اما صورتش قشنگ تر شده.
لبهای کاکاعلی تکان می خورد اما صادق چیزی نمی فهمید .پوست کاکاعلی روشن تر شده بود و این توجه صادق را جلب کرده بود.
یواش خودش را جلوتر کشیده حالا در چند سانتی متری صورت کاکاعلی بود و داشت با دقت به پوست صورتش نگاه می کرد. احساس کرد که زیر پوستش لامپهای ریزی روشن شده.گفت شاید دانههای عرق باشد دقت که کرد..نه دانه عرق نبود. هر چه بود نور می داد.
کاکا علی خیلی جذاب شده بود و صادق دلش میخواست صورتش را ببوسد ما نمی شد نشست و سیر تماشایش کرد بچههای قرارگاه کارشان تمام شد و آماده شدند نماز بخوانند.
قرار شد شام مهمان کاکاعلی باشند.کاکا علی دست بر شانه صادق گذاشت و قد راست کرد اما سرش خورد به صفحه سنگ کوتاه بود.
آخی گفت و دست بر سر گذاشت و خم شد.
_بالاخره ما نفهمیدیم تو این سنگرا باید نماز را نشسته بخوانیم یا ایستاده.شنیدم امام فتوای جدیدی دادند من برم یه سوالی بپرسم.
در حالی که داشت آستین هایش را با احتیاط بالا میزد و درد کتفش را پنهان می کرد رفت طرف در سنگر.
سیدمحمدعلی بلند شد راه داد و گفت خسته نباشی.
کاکا علی لبخندی به سید زد .سر تکان داد و به جلوی سنگر را کنار زد و از سنگر بیرون رفت. اما جلال در سنگر بغلی به نماز ایستاده بود.بوی خوشی از لباسهای کاکاعلی به مشام سید رسید.صادق در شبه پتویی که در سنگر آویزان بود و پشت سر کاکاعلی تکان میخورد نگاه میکرد.یاد لامپهای افتاد که زیر پوست کاکاعلی نور می داد.گفت :برم تو تاریکی نگاش کنم ببینم اینها چه بود چرا صورتش اینطوری شده بود یعنی واقعاً نور می داد؟!
تا بلند شد صدای انفجاری سنگر را تکان داد. در اختیار نشست. صدای خشک انفجار داد میزد که گلوله خیلی باید نزدیک خورده باشد.
سید همانطور که داشت آستین هایش را برای وضو بالا میزد رفت بیرون که ببیند کسی طوری شده یا نه که یک دفعه پتوی جلوی سنگر کنار رفت.
اسماعیل خسروانی بود وحشت زده دو دستی می زد توی سر خودش «کاکا صادق بدو که بدبخت شدیم!! کاکاعلی. کاکاعلی...»
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿