eitaa logo
گلزار شهدا 🇮🇷
5.3هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
55 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 تبادل و‌تبلیغات نداریم⛔️ . ادمین: @Kh_sh_sh . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 | ✍🏼 شهید بهشتی: 🔻 ارزشها را بشناس و اشخاص را با ارزشها بسنج؛ حمایتها باید از ارزشها باشد، اول ارزشها، بعد اشخاص، نه اول اشخاص بعد ارزشها 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ✅به روایت خواهر شهید در خانه کوبیده شد.چادر به سر کردم و رفتم دم در. دوستم بود. _بیا بریم بازار می خوام کفش بخرم؟! آماده شدم و با هم رفتیم بیرون. بازار شلوغ بود مردم به تکاپو افتاده بودند و برای سال نو آماده می شدند. هر کسی بسته ای دستش گرفته و یا مشغول تماشای اجناس داخل ویترین مغازه ها بود. در مغازه دوست پدرم سرگرم تماشای کفش ها بودیم که آقای آمد و شروع کرد به حرف زدن با مغازه دار. _فردا صبح چند تا شهید تشیع میشن . این طوری که شنیدم یکیشون هم پسر حاجی محمد هست! مو بر تنم سیخ شد و قلبم شروع کرد به تند تپیدن. _کدوم حاجی محمد؟! _حاجی محمد کوشا را میگم دیگه! حس کردم چیزی در جانم از هم گسیخت. مغازه دار با چشم و ابرو به آن مرد  اشاره می کرد که ادامه نده. ضربان قلبم تند شده و لبم شروع کرد به لرزیدن. مثل دریا پر تلاطم بودم. تصویر جلال می آمد جلوی چشمم .حرفهای آن مرد مثل کابوسی وحشتناک احاطه ام کرده بود .جلوی در خانه که رسیدم قدم هایم سست شد ، از حیاط خانه مان صدای گریه می آمد. 🌿🌿🌿 هنوز باورم نمیشد جلالی که اینقدر دوستش داشتم و طاقت نشستن خاری در دستش را نداشتم حالا آرام خوابیده ؛ جاده روزهایی افتادم که از جبهه با تنی مجروح می آمد . قدم که برمی داشت می شد در را پشت صورتش دید . تا چشم به زخم هایش می افتاد گریه میکردم . خنده بر لبانش می‌نشست و با شور و حرارت داخل چشم هایم نگاه می کرد . _چه خواهر زینب گونه ای دارم!! دلم میخواست یک بار دیگر همان جملات را تکرار کند . کاغذم تمام شد. از میان زن ها جدا شدم و رفتم طرف قبرش . آرام به خواب رفته بود .مثل سال‌های کودکی مان صدایش زدم :«  جلال جلال..» رویش را به طرفم برگرداند. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
8.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☁️⃟♥️ 《بی قراری فرزند شهید مصطفی صدر زاده🥺💔 #🌿⃟♥️¦⇢💔 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷آن شب قرار بود، خاکریز خط پدافندی فاو ترمیم شود. ناگهان در میان صدای کار ماشین های مهندسی صدای تصادف آمد. دو تویوتا بهم خورده بودند. راننده گفت شرمنده، من مجروح دارم، خط شما را بلد نیستم. پشت ماشین سرک کشدم، دیدم آقا منصور است، یک پایش قطع شده و کف ماشین غرق خون بود. سریع سوار شدم تا راه را نشان بدهم. آقا منصور درد زیادی می کشید با این حال می گفت: احمد راضی به زحمت نیستم، این پشت اذیت می شی برو جلو! چشمم پر اشک شده بود. یک لاستیک زاپاس بود که مرتب به حاجی می خورد و اذیتش می کرد. آن را محکم گرفتم. ناگهان ماشین رفت توی دست انداز، من و لاستیک بلند شدیم و محکم روی حاج منصور افتادیم. درد زیادی کشید، اما فقط گفت یا زهرا... راوی حاج احمد جعفری 38 🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﻣﺨﺎﺑﺮاﺕ ﻟﺸﻜﺮ 19 ﻓﺠﺮ اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺱ ﺑﻮﺩ. ﺑﻪ بچه های تعمیرگاه ﻣﺨﺎﺑﺮاﺕ می گفت: صبح که می آئید کار را شروع کنید، اول وقت بگذارید یک صفحه قرآن بخوانید. نگید این وقت ما را می گیرد و عقب می افتید.👆 این زمان جبران می شود، اما حتماً این کار را بکنید، بعد کار را شروع کنید که خدا به کار شما برکت بدهد. ...👌 🌱🌷🌱 ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺻﻠﻮاﺕ 🌹 🌹🌷🌷🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔹آخرین ڪلام قبل از لحظه شهادت دوستان می آید! دکتر بهشتی پشت تریبون قرار گرفت و در بخشی از سخنان خود گفت: «ما اجازه نمی دهیم که استعمارگران برای ما چهره سازی کنند و سرنوشت مردم ما را به بازی بگیرند.تلاش می کنیم که کسانی که متعهد به مکتب هستند انتخاب شوند.ما باید کاری کنیم که رئیس جمهور آینده ی ما مهره ی آمریکا نباشد» وقتی سخن به اینجا رسید ناگهان شهید بهشتی گفت: « 》 که ناگهان صدای انفجار و ریختن آوار،فضای جلسه را به هم ریخت و... 📚منبع : خاطرات حجه الاسلام فردوسی پور مرکز اسناد انقلاب اسلامی 🌹🍃🌹🍃🌹 ว໐iภ ↬ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﺭا ﺑﻪ ﺷﻬﺪا ﺩﻋﻮﺕ ﻛﻨﻴﺪ
💥برای صبح شدن نه به خورشید نیاز است نه خنده‌های باد! چشم‌هایم را که باز کنم، تو را ببینم، زندگی طلوع خواهد کرد...🌤 صبحتون_شهدایی 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 @golzarshohadashiraz
🌟 🌟 0⃣ 3️⃣ روز تا عیدالله الاکبر، عید بزرگ غدیر باقی مانده است... ✅ مَعاشِرَ النّاسِ، حَبانِىَ اللَّهُ - عَزَّوَجَلَّ - بِهذِهِ الْفَضیلَةِ، مَنّاً مِنْهُ عَلَىَّ، وَ اِحْساناً مِنْهُ اِلَىَّ، وَ لا اِلاهَ اِلّا هُوَ،اَلا لَهُ الْحَمْدُ مِنّى اَبَدَ الْابِدینَ، وَ دَهْرَ الدّاهِرینَ، وَ عَلى كُلِّ حالٍ. ✅ هان مردمان! خداوند عزّوجل از روی منّت و احسان خویش، این برتری را به من پیش کش کرده و خدایی جز او نیست، هشدار که تمامی ستایش های من در تمامی روزگاران و هر حال و مقام، ویژه ی اوست . 📚فرازی از بخش سوم خطابه غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈مبلغ غدیـــــر باشیـــد http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
26.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایت سردار باقرزاده از تفحص شهیدی که در عالم رویا خود را مسئول گل‌های باغ امام حسین(ع) در بهشت معرفی کرد... 🕊 شهید علیرضا کنی در سال ۹۴ در منطقه جزیره مجنون جنوبی تفحص گردید 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 *🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋*
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ✅به روایت سعید کوشا برادر شهید صبح گوشه آسایشگاه ، سر توی شانه فرو بردم و ذهن پرواز کرد به شهر و خانه ام. یک سال می‌شود که پارچه گلدوزی شده فرستاده بودم که جلال با آن عکس بگیرد و برایم بفرستد. بله به دستم نمی رسید. صدای سرباز عراقی رشته افکارم را پاره کرد. _جریه ...جریه تمایل به خواندن روزنامه نداشتم . جز شایعه و دروغ چیزی نبود . برای سرگرمی روزنامه حقیقت وابسته به سازمان مجاهدین خلق را گرفتم و مشغول ورق زدن شدم. یک مرتبه چشمم افتاد به تیراژی درشت. «در عملیات ارتش عراق ، در منطقه شرق دجله ،چند فرمانده ایرانی کشته شدند » قلبم به تپش افتاد و فکر های وحشت آور در رو هم بیدار شد. بقیه متن روزنامه را خواندم . در میان اسامی چهار نفر نگاهم روی اسم جلال ثابت ماند. _یا اباالفضل!! مثل فنر پریدم رفتم ،طرف یکی از بچه ها که سرگرم خواندن روزنامه عراقی بود . روزنامه را از دستش قاپیدم و تند تند ورق زدم . چشمم افتاد به همان خبر که در روزنامه عراقی هم چاپ شده بود . به عرق نشستم و قلبم به شدت شروع کرد به زدن. هجمه های جوراجور و پریشان چنگ انداخت به مغزم و بغض گلویم را می فشرد . روزها برایم سنگین و غبارآلود می گذشت . دلهره و ترس از دست دادن جلال ، لحظه ای رهایم نمی کرد . صحت خبر را فقط می توانستم از اسرای جدید بپرسم . سینه ام سنگین و پیشانیم خیس عرق شده بود. چشم دوخته بودم به لبان یکی از بچه ها. _عملیات بدر ، سنگر فرماندهی تیپ المهدی را زدند. چند تا فرمانده که توی سنگر بودند شهید شدند. بقیه حرف هایش را نمی شنیدم . آتش درونم شعله ور تر شد. از نامه های خانواده چیزی دستگیرم نشده بود .جمع می شدم توی خودم به گوشه کز میکردم. بچه ها برای خانواده ام نامه نوشتن. _سعید میدونه جلال شهید شده ، ولی دلش میخواد از زبان شما بشنود . آرامش کنید. چند ماه بعد نامه خانواده ام رسید . نامه را تا نصفه خواندم .سقف آسایشگاه دور سرم چرخید. لبم خشک شد و تنم کرخت ‌ .روزی در میان نامه های ارسالی یک مرتبه چشم افتاد به عکس جلال. انگار او را در بغل گرفته باشم چند بار بوسیدم روی سینه گذاشتم و صدای های های گریه ام بلند شد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌸مختار از طرف جبهه به عنوان تشویقی به حج مشرف شده بود. همه خانواده منتظر بازگشت ایشان بودند. قرار بود زمانی که به شیراز رسید خبر بدهد تا همه اقوام برای استقبال ایشان از داراب به شیراز برویم. آن شب ساعت حدود نه بود که صدایی از داخل حیاط به گوشمان رسید. تا وارد حیاط شدیم، دیدم حاج مختار است که از روی دیوار داخل حیاط پریده است.🙁 داشت در را باز می کرد تا ساک و وسایلش را داخل بیاورد. با خوشحالی او را در آغوش کشیدیم و گفتیم چرا بی خبر!😳 با خنده زیبایی گفت: همین جور بهتره، رسیدنم را خبر می دادم همه شما به زحمت می افتادید و من مدیون می شدم. ✅ چند روز بعد عازم جبهه شد، دیگر برنگشت تا اینکه جنازه اش آمد. چه زیبا حاجت روا شده بود👌. از زیارت خانه خدا تا زیارت خدایش، چهل روز نشد.😞 مختار اشرف فارس🌷 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷تازه منصور را با پای قطع شده به خانه آورده بودند.همراه با دو پسر کوچکم به منزل پدرم رفته بوديم. حسابي دل منصور گرفته بود. من و پسرهايم که 2 و 4 ساله بودند را صدا زد. خواست تا کمکش کنيم تا به اتاق ديگر برود. داخل اتاق که نشست بی مقدمه گفت: من نوحه مي خوانم، شما سينه بزنيد! مجلس عزاداري 4 نفره ما شروع شد. اصلاً حالاتش قابل توصيف نيست. مي خواند: - حسين گم شدم اي رودم اي رود، نهال خم شدم اي رودم اي رود حيران نگاه او مي کرديم و همراهش سينه مي زديم. مي خواند و اشک مي ريخت. حالش جوری بود که انگار دست به ضريح مولايش امام حسين(ع) گرفته بود و نوحه مي خواند. اينکه اين زخم مدتي بود او را از جبهه دور کرده، حسابي حالش را گرفته و غم را در سینه اش جا داده بود. راوی خواهر شهید 39 🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید