eitaa logo
گلزار شهدا دستگرد
1.1هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
49 فایل
✅اولین کانال ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و مقاومت منطقه ۱۳ اصفهان ⚘️ 🎋پاسداشت و معرفی ۵۴۰ شهید منطقه ۱۳ شهر اصفهان و گلزار شهدای دستگرد خیار این کانال کاملا مردمی تشکیل شده وتحت نظر هیچ ارگان ومکان خاصی نمی باشد🔺️ ⬅️خادم الشهدا👇 @khademe_shohada263
مشاهده در ایتا
دانلود
💠این شهید گمنام پدر من است | 📆سال ۱۳۹۳ چند روز قبل از اینکه شهدای گمنام را به درود نیشابور بیاورند. خواب دیدم در یک حسینیه خیلی بزرگ تابوت دو شهید گذاشته اند و یکی از تابوت هایی را که رو به قبله بود نشانم دادند و گفتند که این تابوت رو به قبله پدر شماست. در همان حال گفتم این پیکر که نام و نشانی ندارد.» به من گفتند: «جلوتر برو نام شهید را می بینی. 🇮🇷نزدیک تر رفتم و پرچم روی تابوت را کنار زدم. دیدم با خط خوشی بر روی تابوت نوشته شده است شهید سید علی اکبر حسینی. فردای آن روز با مادرم تماس گرفتم و گفتم: «در درود خبری است؟ 🌷مادرم گفت: «قرار است دو شهید گمنام در درود به خاک سپرده شوند. چهارم خرداد ماه سال ۱۳۹۳ در روز شهادت امام موسی کاظم (علیه سلام) پیکر دو شهید گمنام دفاع مقدس وارد روستای درود شد. خیلی بی تاب بودم هرچه گفتم این شهید پدر من است، کسی باور نکرد و از خوابی که دیده بودم سخن گفتم، ولی آنها گفتند: «نمی شود فقط به یک خواب بسنده کرد. 😭از آن روز هر وقت به درود می آمدم ساعت ها بر مزار این شهید گمنام اشک می ریختم چون به دلم برات شده بود که این شهید پدر من است. همه می گفتند: «داری خودت را اذیت میکنی اگر پدرت نباشد چه؟ می گفتم: به هر حال این شهید هم گمنام است و خانواده ای ندارد. من به جای خانواده اش به دیدارش می آیم. در این یک سال با این شهید به اندازهای خوگرفتم که انگار پدرم است. پس از مراسم خاکسپاری شهدا یک شب دیگر پدر به خوابم آمد. گفت: «من از این بالا مواظب شما هستم. 👌و این بار مطمئن تر شدم و به همسرم گفتم که من مطمئنم این شهید پدرم است. سرانجام بعد از يك سال از دفن آن شهید گمنام، با آزمایش DNA مشخص شد که خوابم رویای صادقه بوده و آن شهید گمنام پدرم بوده اند. 💠🌷💠🌷💠🌷💠 📎منبع:کتاب ما زنده ایم ( حکایت های شگفت انگیز از زنده بودن شهدا ) ص ۲۳۶ 📝 🌙⭐️🌙💫⭐️🌙 🌷🎍🌷🎍🌷 ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ  @golzreshd  ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ
💠من در پارک آبشار هستم ✅من از اهالی شهرستان خرامه هستم و فعلاً در استهبان زندگی میکنم. در شب تولد حضرت ثامن الحجج امام رضا( علیه سلام ) در عالم رویا دیدم که به زیارت قبر شهدای گمنام واقع در پارک آبشار شهر استهبان رفته ام. آنجا دیدم که یک بسیجی به ستون مقبره شهدای گمنام تکیه داده و بعد از سلام و احوالپرسی گفت : یک زحمت برای شما دارم. مادر من مریض است ، به اینجا نمی آید. برو به او بگو سر قبر من که در گلزار شهدا می روی، خالی است و من اینجا کنار این شهیدان در محل پارک آبشار هستم. 🌊بعد مرا به سوی آبشار و چشمه ای که مثل خورشید می درخشید راهنمایی کرد و گفت: ما هر روز در اینجا وضو می گیریم ولی کسی ما را نمی بیند. ازش پرسیدم: اسمت چیست؟ گفت: «اسمم جواد است و استهباناتی هستم و چند سال است که اینجا هستم و هیچ کسی نمی داند. 🏠بعد مرا به سوی خانه شان راهنمایی نمود و برادر و مادرش را به من معرفی کرد و گفت: اگر حرف تو را باور نکردند، به برادرم بگو شما یک امانت دست من داری و من هم یک امانت دست شما دارم. این موضوع را با بنیاد شهید ،فرماندار، امام جمعه و دیگر مسئولین مربوطه در میان گذاشتم و آنها پس از تحقیقات جامع و کامل با خانواده معظم شهید مفقودالاثر در میان گذاشتند و پس از بررسی های لازم و همچنین نشانه های ویژه مشخص شد این نام و نشانی ها مربوط به شهید عزیز جواد خریدار است که در تاریخ ۲۲ فروردین ۱۳۶۲ در منطقه شرهانی به درجه رفیع شهادت نائل شده و تا به حال مفقود الاثر بوده است. 💠من همیشه به زیارت این شهیدان عزیز می رفتم و قبور آنها را با گلاب عطرافشان می کردم و از آنها طلب حاجت داشتم. 🌺من خانواده این شهید عزیز را هرگز ندیده بودم و هیچ آشنایی با آنها نداشتم و چند روز بعد که با مسئولین به خانه آنها رفتم با کمال تعجب متوجه شدم که مادر و برادر شهید جواد خریدار همان کسانی هستند که آن شهید عزیز در خواب به من معرفی کرده بود و اشک از چشمانم جاری شد. 💠🌷💠🌷💠🌷💠 📎منبع:کتاب ما زنده ایم ( حکایت های شگفت انگیز از زنده بودن شهدا ) 🌙⭐️🌙💫⭐️🌙 🌷🎍🌷🎍🌷 ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ  @golzreshd  ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ
💠مهمانان ویژه حضرت زهرا (سلام الله علیها) 🌘قبل از اذان صبح ابراهیم هادی برگشت پیکر شهیدی هم روی دوشش بود. خستگی در چهره اش موج میزد برگهٔ مرخصی را گرفت و بعد از نماز به همراه آن پیکر شهید حرکت کردیم خسته بود و خوشحال می گفت یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عملیات داشتیم. فقط همین شهید جامانده بود، حالا بعد از آرامش منطقه خدا لطف کرد و توانستیم او را بیاوریم. 📣خبر خیلی سریع رسیده بود به تهران همه منتظر پیکر شهید بودند روز بعد ، از میدان خراسان تهران تشییع باشکوهی برگزار شد. ⛔️می خواستیم چند روزی در تهران بمانیم اما خبر رسید عملیات دیگری در راه است. قرار شد فردای آن شب از جلوی مسجد حرکت کنیم. بعد از نماز بود با ساک وسایل جلوی مسجد ایستاده بودیم با چند نفر از رفقا مشغول صحبت و شوخی و خنده بودیم که پیرمردی جلو آمد او را می شناختم پدر همان شهید بود همان که ابراهیم پسرش را از بالای ارتفاع آورده بود. ✋سلام کردیم و جواب داد. همه ساکت بودند انگار می خواست چیزی بگوید لحظاتی بعد سکوتش را شکست و گفت: آقا ابراهیم ممنونم زحمت کشیدی اما پسرم ... پیرمرد مکثی کرد و گفت: «پسرم از دست شما ناراحت است. 🥺لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت چشمانش گرد شده بود از تعجب بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود چشمانش خیس از اشک بود و صدایش هم لرزان و خسته. 🌷دیشب پسرم را در خواب دیدم که می گفت: در مدتی که ما گمنام و بی نام و بی نشان بر خاکهای جبهه افتاده بودیم هر شب حضرت زهرا به ما سر می زدند، اما حالا دیگر چنین خبری برای ما نیست شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت زهرا (علیهما سلام ) هستند. 😢پیرمرد دیگر ادامه نداد سکوت جمع ما را فرا گرفته بود. به ابراهیم هادی نگاه کردم دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش سرازیر می شد و بر گونه هایش می غلتید. می توانستم فکرش را بخوانم؛ ابراهیم هادی گمشده اش را پیدا کرده بود،گمنامی 💠🌷💠🌷💠🌷💠 📎منبع:کتاب ما زنده ایم ( حکایت های شگفت انگیز از زنده بودن شهدا ) ص ۲۳۲ 🌙⭐️🌙💫⭐️🌙 🌷🎍🌷🎍🌷 ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ  @golzreshd  ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ
💠او نمی خواهد برگردد ☀️هوا صاف بود مشغول جست وجو بودم. داخل گودال يك پوتین دیدم متوجه شدم يك پا داخل پوتین قرار دارد با بیل وارد گودال شدم قسمت پایین پای شهید از خاک خارج شد. خاکها حالت رملی و نرم داشت شروع کردم به خارج کردن خاکها. هرچه خاکها را بیرون می ریختم بی فایده بود و خاکها به داخل گودال برمی گشت. ⛈ناگهان هوا بارانی شد. آن قدر شدت باران زیاد شد که مجبور شدم از گودال بیرون بیایم. 🐑 به نزدیک اسکان عشایر ،رفتم کمی صبر کردم باران که قطع شد دوباره به گودال برگشتم. 🌩 همین که آماده کار شدم صدای رعد و برق آمد. باران دوباره با شدت شروع شد مثل اینکه این باران نمی خواست قطع شود. دوباره به زیر سقف ،برگشتم همۀ خاکهایی که با زحمت از گودال خارج کرده بودم به گودال برگشت 🌦گفتم: «سنگ که از آسمان نمی بارد میروم و زیر باران کار میکنم اما بی فایده بود هرچه که از گودال خاک خارج میکردم دوباره بر می گشت. 💔یکی از عشایر حرفی زد که به دل خودم هم افتاده بود: «او نمی خواهد برگردد او می خواهد گمنام بماند. 🛻سوار ماشین شدم و برگشتم در مسیر برگشتم دوباره به گودال نگاه کردم رنگین کمان زیبایی درست از داخل آن گودال ایجاد شده بود. 🤔 عجیب نبود شبیه این ماجرا يك بار دیگر هم اتفاق افتاده بود در فکه به دنبال پیکر شهدا بودیم نزديك غروب مرتضی در داخل یک گودال پیکر شهیدی را پیدا کرد با بیل خاکها را بیرون می ریخت هر بیل خاک را که بیرون می ریخت مقدار بیشتری خاک به داخل گودال برمی گشت نزديك اذان مغرب بود مرتضی بیل را داخل خاک فرو کرد و گفت: «فردا برمی گردیم. 🚜صبح به همراه مرتضی به فکه برگشتیم به محض رسیدن به سراغ بیل رفت و بعد آن را از داخل خاک بیرون کشید و رفت بهش گفتیم: «آقا مرتضی کجا میری !؟) گفت: دیشب جوانی به خواب من آمد و بهم گفت: من دوست دارم در فکه بمانم بیلت را بردار و برو 💠🌷💠🌷💠🌷💠 📎منبع:کتاب ما زنده ایم ( حکایت های شگفت انگیز از زنده بودن شهدا ) ص ۲۹۷ 🌙⭐️🌙💫⭐️🌙 🌷🎍🌷🎍🌷 ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ  @golzreshd  ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ
💠مادر منتظرت بودم! 🌷سه شهید را پیدا کردیم آنها را داخل پارچه های سفید گذاشتیم و آوردیم مقر تا شناسایی شوند به پدر و مادرهایشان اطلاع داده بودند که فرزندانشان پیدا شده اند. 😭 مادری آمده بود و طوری ضجه میزد که تا به حال در عمرم ندیده بودم دخترش می گفت: «مادرم از زمانی که فرزندش مفقود شده، بیست و پنج سال است که حالش همین طور است.» 🔹ناگهان رفت داخل اتاق و روبه روی سه شهید ایستاد. به بچه ها گفتم: «کاری بهش نداشته باشید» 📹رفتیم و دوربین آوردیم این مادر یک شهید را بغل کرد و دوید سمت مسجد. هنوز اطلاع دقیقی از هویت سه شهید نداشتیم نمی دانستیم نامشان چیست؟ 💠آن مادر بر جنازه شهید نماز خواند و شروع کرد به صحبت کردن با او از دلتنگیهای بیست و پنج ساله اش گفت از اینکه پدرش فوت کرده خواهر و برادرانش ازدواج کرده اند. از سختیهایی که کشیده بود. پس از چند ساعت فرزندش را آورد و و گفت: «این مال شما» ⁉️بهش گفتم مادر چطوری فهمیدی این بچه شماست؟!» ✅گفت: همان موقع که رفتم و در را باز کردم دیدم پسرم با همان چهره بیست و پنج سال پیش که فرستاده بودمش منطقه با همان تیپ و همان وضعیت بلند شد و به من سلام کرد و گفت مادر منتظرت بودم. ❌ صبح روز بعد وقت نماز آن مادر دق کرد و از دنیا رفت. ✅ پس از فوت مادر شهید رفتیم و آن شهید را شناسایی کردیم پسر خودش بود 💠🌷💠🌷💠🌷💠 📎منبع:کتاب ما زنده ایم ( حکایت های شگفت انگیز از زنده بودن شهدا ) ص ۳۰۲ 🌙⭐️🌙💫⭐️🌙 🌷🎍🌷🎍🌷 ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ  @golzreshd  ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ
💠به احترام مادر 🔹برادرم احترام زیادی برای مادرم قائل بود برای نمونه هیچ وقت دیده نشد در جلوی مادرم پایش را دراز کند در حضور او دو زانو و مؤدب می نشست و صحبت می کرد. 🇮🇷 به عنوان طلبه به جبهه رفت و در لشکر ۱۶ زرهی قزوین مشغول تبلیغ شد. او در عملیات طریق القدس که سال ۱۳۶۰ در منطقهٔ عمومی بستان صورت گرفت شرکت داشت و در تاریخ ۶۰/۹/۳۰ به فیض عظمای شهادت نائل آمد وقتی پیکر مطهرش را به روستای <<استیر >> سبزوار آوردند، ۱۵ ساله بودم در غسالخانه مادرم را آوردند که با فرزندش وداع کند. 😢وقتی چشم مادرم به جسد سید مهدی که در تابوت بود افتاد با چشمان گریان و دلی شکسته و بیانی بغض آلود به او گفت: سیدعلی ( در خانه او را سیدعلی صدا می زدیم ) تا یاد دارم تو هیچ وقت در مقابل من پایت را دراز نمی کردی و تا من نمینشستم ،نمی نشستی؛ حالا چه شده ، من به پیش تو آمده ام و تو حال دیگری داری!؟ 🔸همین که این جملات از زبان مادرم بیان شد اقوام و آشنایانی که دور جسد برادرم در غسالخانه بودند از شدت تأثر نگاهی به چهره گریان مادرم و نگاه دیگری هم به چهرۀ برادر شهیدم انداختند. ناگهان همه مشاهده کردند که چشمان سیدمهدی برای چند لحظه باز شد و يك قطره اشک از آنها بر گونه اش سرازیر شد. 📝همسر دایی ام هم می گفت که وقتی در مصلا ما را بر سر تابوت سید مهدی اسلامی خواه بردند من و خواهران و مادرش دور تابوت او جمع شدیم و گریه کردیم مادرش خیلی بیتابی میکرد من اولین کسی بودم که در تابوت را گشودم تا مادر چهره فرزندش را ببیند. وقتی چشمم به صورت سید مهدی ،افتاد حالتی را در چهره اش احساس کردم که انگار زنده است. حالتی طبیعی داشت. ❎لحظاتی که مادرش شروع به درد دل کردن با او کرد همه ما شاهد بودیم که چشمان بسته شده شهید باز شد. وقتی مشاهده کردم جان دوباره به جسد او برگشته به زنهایی که دور و بر تابوت ایستاده و گریه می کردند گفتم: «شما را به خدا این قدر سر و صدا نکنید بیایید و ببینید که سید مهدی زنده است و نمرده است چون شاهد بودم در آن لحظات باورنکردنی چند بار چشمان او پلک زد و به صورت باز باقی ماند. 💠🌷💠🌷💠🌷💠 📎منبع:کتاب ما زنده ایم ( حکایت های شگفت انگیز از زنده بودن شهدا ) ص ۲۶۸ 📝راوی حجت الاسلام والمسلمین سید باقر اسلامی خواه 🌙⭐️🌙💫⭐️🌙 🌷🎍🌷🎍🌷 ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ  @golzreshd  ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ
💠نغمه کوثر 🔹وقتی پیکر مطهر شهید عبدالمهدی مغفوری را آوردند، حال مساعدی نداشتم نشسته بودم و گریه می کردم در حزن و اندوه غوطه ور بودم که ناگهان صدایی شنیدم که می گفت: «شهید قرآن میخواند.» یکی از روحانیون محل هم که آنجا بالای سر جنازه بود، قسم خورد که او هم تلاوت قرآن شهید را شنیده است. 🌷 با خود گفتم خدایا این چه شهیدی است و نزد تو چه قرب و مقامی دارد که این کرامت را به او عنایت کرده ای که از جنازه اش پس از چند روز که شهید شده صدای تلاوت قرآن می آید. 😳از جایم بلند شدم که خودم هم از نزدیک این اعجاز را ببینم بالای سرش رفتم و روی او را کنار زدم صورتش مثل مهتابی نور می داد و بوی عطر عجیبی از پیکرش به مشام می رسید. 👂وقتی گوشم را نزديك صورت و دهانش بردم مثل کسی که برق بهش وصل کرده باشند درجا خشکم زد چون قرآن تلاوت می کرد. 🕋آری داشت سوره کوثر را میخواند پیشانی اش را بوسیدم و پس از تدفین به خانه برگشتم از مشاهده این کرامت و مقامی که خدا به عبدالمهدی داده بود ،دو رکعت نماز شکر به جا آوردم. 🌒شب که بعضی از اهل محل برای عرض تسلیت به منزل ما آمدند حاج آقا سیدکمال موسوی روحانی محل هم آمد وقتی این قضیه را برایشان گفتیم، گفتند: به غیر از شما چند نفر دیگر هم شاهد تلاوت قرآن عبدالمهدی بوده اند. 💠🌷💠🌷💠🌷💠 📎منبع:کتاب ما زنده ایم ( حکایت های شگفت انگیز از زنده بودن شهدا ) ص ۲۶۵ 🌙⭐️🌙💫⭐️🌙 🌷🎍🌷🎍🌷 ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ  @golzreshd  ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ
💠علی اکبر پیش من می آید 🌷بعد از اینکه حجت الاسلام علی اکبر اژه ای در حادثه هفت تیر به شهادت رسیدند، بچه های سپاه انتظار داشتند که آیت الله علی محمد اژه ای بر سر قبر فرزندش در گلستان شهدای اصفهان برود. 🔹 بچه ها چند مرتبه به ایشان گفته بودند ولی حاج آقا درخواست شان را رد کرده بود. یک شب بعد از نماز مغرب و عشا به حاج آقا گفتم که اجازه بدهید من شما را به منزل برسانم ایشان را به بیرون شهر بردم و بهش گفتم تا شما این مسئله را روشن نکنید که چرا به گلستان شهدا نمی آیید، شما را به خانه نمی برم. بچه های سپاه می گویند آقا شهدا را قبول ندارند... 🔸آیت الله اژه ای گفت: «خب، وقتی هر شب علی اکبر خودش پیش من می آید من کجا بروم؟ الان هم که مرا اینجا معطل کرده ای توی خانه منتظرم است.. 💠🌷💠🌷💠🌷💠 📎منبع:کتاب ما زنده ایم ( حکایت های شگفت انگیز از زنده بودن شهدا ) 📝 راوی یکی از فرماندهان سپاه 🌙⭐️🌙💫⭐️🌙 🌷🎍🌷🎍🌷 ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ  @golzreshd  ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ
💠هر که شود بیمار رضا ✅هر روز کار خودمان را با توسل به یکی از چهارده معصوم شروع می کردیم. آن روز دلها به سمت امام رضا رفت همه خود را پشت پنجره فولاد آقا حس می کردند بعد از توسل حرکت بچه ها شروع شد. 🔹شرهانی در آن روز گوشه ای از خاک خراسان شده بود. روی همه لبها ذکر مقدس امام هشتم بود. ⏱پس از ساعتی تلاش، اولین شهید خودش رانشان داد. با جست و جوی بسیار تمام پیکر شهید از خاک خارج شد. اما هر چه گشتیم از پلاک خبری نبود. بچه ها می گفتند: آقا جان رمز حرکت امروز نام مقدس شما بوده،خودتان کمک کنید.در حال درد و دل با ثامن الحجج (علیه السلام) بودیم که ناگهان کاغذی از داخل جیب آن شهید گمنام پیدا شد بعد از گذشت سالها قابل خواندن بود 💠 روی آن فقط یک بیت شعر نوشته شده بود هرکس شود بیمار رضا والله شود دلدار خدا 💠🌷💠🌷💠🌷💠 📎منبع:کتاب ما زنده ایم ( حکایت های شگفت انگیز از زنده بودن شهدا ) 📝 راوی یکی از بسیجیان تفحص 🌙⭐️🌙💫⭐️🌙 🌷🎍🌷🎍🌷 ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ  @golzreshd  ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ
💠می خواهم بیشتر در کنار ضریح بمانم 🔹محمد علی وصیت کرده بود که وقتی پیکرش را برای طواف به حرم می برند.مدت بیشتری پای ضریح نگه دارند. به خادمان حرم که گفتیم قبول نکردند و گفتند: «حرم شلوغه و پیکر ایشون همان طور که با بقیه شهدا وارد می شود همراه بقیه هم باید خارج شود. 🔸آن روز حدود سی تا چهل شهید را کنار ضریح قرار داده بودند.مراسم نوحه خوانی هم برگزار شد و بعد شهدا را طواف دادند. اما وقتی نوبت محمد علی شد متوجه ریختن قطره های خون از پایین پیکر شدیم و خدام را خبر کردیم به خاطر اینکه آب خون روی فرشها می ریخت از تکون دادن پیکرخودداری کردند. ⏰حدود بیست و پنج دقیقه طول کشید تا پیکر را توی دو لایه پلاستیکی قرار دادند و دیگه خونی از جنازه نریخت ✅به خاطر اتفاقی که افتاد محمد علی نیم ساعت بیشتر از بقیه کنار ضریح بود و به خواسته اش که توی وصیت نامه اش گفته بود رسید 💠🌷💠🌷💠🌷💠 📎منبع:کتاب ما زنده ایم ( حکایت های شگفت انگیز از زنده بودن شهدا ) ص ۱۲۸ 📝 راوی راوی خواهر شهید محمد علی نیک نامی 🌙⭐️🌙💫⭐️🌙 🌷🎍🌷🎍🌷 ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ  @golzreshd  ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ
💠خون تازه از حلقومش بیرون میزد 🩸رفیعی با دستهای خونی وارد سنگر شد رنگم پرید، فکر کردم بلایی سر حمزوی آمده از سنگر بیرون پریدم دیدم او هم دستش خونی است.پرسیدم: چی شده؟! 🛻گفتند: برو عقب ماشین رو نگاه کن دیدم یه گونی عقب ماشینه داخل گونی شهیدی بود که سر و پا نداشت، پیراهنی سفید تنش بود و دکمه یقه اش رو تا آخر بسته بود. 🚜بچه ها :گفتند برای شست وشوی بیل مکانیکی جایی رو کندیم تا به آب برسیم آب که زلال شد دیدیم یک تکه لباس از زیر خاک بیرون زده کندیم تا به پیکر سالم شهید رسیدیم خون تازه از حلقومش بیرون می زد. ما برای شست و شوی بیل جایی رو انتخاب کرده بودیم که یقین داشتیم هیچ شهیدی اونجا نیست. اصلاً اونجا اثری از جنگ و خاکریز نبود. دور تا دور منطقه را جست وجو کردیم تا شاید شهید دیگه ای پیدا کنیم؛ اما خبری نبود.خیلی وقتها خود شهدا به میدان می آمدند تا پیداشون کنیم. 📻رادیو روشن بود، گوینده از تشییع یک هزار شهید بر روی دست مردم تهران خبر می داد.شاید مادر این شهید با دیدن تابوتهای شهدا از خدا پسرش راخواسته بود و همان ساعت...... 💠🌷💠🌷💠🌷💠 📎منبع:کتاب ما زنده ایم ( حکایت های شگفت انگیز از زنده بودن شهدا ) 📝 راوی: یکی از بسیجیان تفحص 🌙⭐️🌙💫⭐️🌙 🌷🎍🌷🎍🌷 ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ  @golzreshd  ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ
💠شیار ۱۴۳ 🔹آقای زیاد بستری از بچه های آذربایجان غربی و شهر سراب بود که برای سربازی به لشکر ۲۷ آمده بود. زمستان سال ۱۳۷۲ بود. یک روز آمد و گفت که شب گذشته در خواب یک نفر را با لباس فرم سپاه دیده که به او می گوید به این شیار در ارتفاع ۱۴۳ بیا و مرا از زیرخاک بیرون بیاور بچه های تفحص اهمیتی به حرفش ندادند. 🔸روز بعد دوباره به سید میرطاهری گفت: «آقا سید توی خواب یک نفر را دیدم که لباس فرم سپاه تنشه بهم اشاره کرد و گفت که بیا من را از اینجا در بیاور 😅 خندیدیم و گفتیم: بابا ول کن ... توی این شیار که اصلاً نمی شود رفت. همان روز وقتی از تفحص بر می گشتیم گفت چون فاصله زیاد است، و خسته می شود همان جا در پاسگاه نیروی انتظامی می ماند تا ما فردا برگردیم و با هم کار را شروع کنیم . 🌗همان شبی که در پاسگاه خوابیده بود دوباره آن شهید به خوابش آمد و برای سومین بار همان حرفهای قبلی را تکرار کرد. 🌤صبح که آمدیم دیدیم که او دستگاه را از جایی که کار می کردیم به داخل آن شیار برده است. این کار خیلی زحمت داشت. 😡خیلی عصبانی شدیم. وقتی وارد شیار شدیم دیدیم که سه پیکر شهید کنار هم روی زمین چیده شده است اجسادشان کامل بود و لباسشان هم لباس فرم سپاه بود. 💠🌷💠🌷💠🌷💠 📎منبع:کتاب ما زنده ایم ( حکایت های شگفت انگیز از زنده بودن شهدا ) 📝 راوی: مرتضی شادکام 🌙⭐️🌙💫⭐️🌙 🌷🎍🌷🎍🌷 ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ  @golzreshd  ᨖᨖᨖᨖᨖ❥ᨖᨖᨖᨖ