#تفسیر
#کودکانه
#تفسیر_کودکانه
سوره #فیل
#بخش_اول
👇👇👇
در روزگاران خیلی دور پادشاهی خیلی بدجنس زندگی میکرد. اسم این پادشاه ابرهه بود. ابرهه یه شب کنار قصر پادشاهی نشسته بود و هر خانوم یا بچه ای از جلوی قصر رد میشد، میبردش تو و میگفت باید بیای برای من کار کنی😒
نباید برین درس بخونین. بچه هارو میبرد میگفت باید جارو بزنین، ظرف بشورین.😡 اونهام کارهای ابرهه رو انجام میدادن. مردم میرفتند خونه ی خدا و زیارت میکردند.
یه روز دوتا خانوم داشتن از جلوی قصر ابرهه رد میشدند تا برسند به خونه ی خدا.
ابرهه که اونهارو دید (با صدای محکم وخشن) گفت: کجادارید میرید؟
_ ما داریم میرم خونه ی خدارو زیارت کنیم.
_ شما حق ندارید برید زیارت کنید! برگردید خونه ی خودتون!
ولی بچه ها شب که شد، هوا تاریک بود ابرهه خوابید.
زنها یواشکی با شوهراشون پا شدند و رفتند خونه ی خدا و رفتند زیارت کردند و برگشتند.
در این بین، نگهبانا دیدند اونا رفتن زیارت خونه ی خدا و اومدن بالا سر ابرهه گفتند: ابرهه! ابرهه! پاشو! پاشو! مردم رفتند خونه ی خدا رو زیارت کردند.
ابرهه با خودش گفت: باید یه فکری بکنم. آها یه فکری به ذهنم رسید!
زودبرید یه عالمه طلا و جواهر و یاقوت بیارید تا یه قصر طلایی بسازم تا مردم نرن خونه ی خدارو زیارت کنن و بیان قصر منو زیارت کنن و عبادت کنن.
خلاصه یاران ابرهه شروع کردن به ساختن یه قصر بزرگ با سرعت زیاد.
یه قصر زیبای طلایی ساختن که وقتی نور خورشید هم به اون می خورد، درخشانتر می شد.
اما بچه ها ابرهه دید بازم مردم توجهی به قصر اون ندارن و بازم میرن سمت خونه ی خدا.
به خاطر همین....😳
#ادامه_دارد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#داستان
#سوره_قریش
#بخش_اول
👇👇👇
👈در زمانهای خیلی دور که هنوز ما به دنیا نیومده بودیم؛ مردمی در کنارهم زندگی میکردند و به این خاطر بهشون قبیله میگفتند، اسم قبیلشون رو هم گذاشته بودند قریش.
مردم قبیله قریش با هم دوست و متحد نبودند (ایلاف نداشتند) و هرکس کار خودش رو تنهایی انجام میداد. نه بچه ها باهم بازی میکردند و نه بزرگترها باهم کارهاشون رو پیش میبردند.
زمان ها گذشت و گذشت و زمستان از راه رسید.
بابای خونه برای اینکه بتونه پول تهیه کنه و برای خانواده خرید کنه؛ جوراب هایی که مادر خونه دوخته بود رو برداشت و راه افتاد به سمت شهر دیگه ای تا بفروشه.
همینطوری رفت و رفت تا اینکه سر راه یه آقا دزده ای رسید و ازش خواست تا جوراباش رو بهش بده.
بابای خونه هرچی مقاومت کرد تا جوراب هارو از دست نده، فایده نداشت.
دزد نابکار هیچ جوره کوتاه نمیاومد و ول کن بابای خونه نبود.
در آخر بابای خونه مجبور شد جوراب هارو به آقا دزده بده و دست خالی به سمت خونه برگشت.
مادر خونه که میدید بچه هاش گرسنه هستند، با دیدن بابای خونه خوشحال شد و پرسید جوراب هارو فروختی؟
بابای خونه با ناراحتی نگاهش کرد و گفت نه، دزدی سر راهم پیداش شد و همه رو ازم گرفت.
مامان خونه خیلی ناراحت شد؛ چون تصمیم داشت با پول جوراب ها برای بچه ها خوراکی بخره.
برای همین از بابای خونه پرسید حالا چیکار کنیم؟
بابای خونه گفت: تنها چاره مون اینه که تا تابستون صبر کنیم.
روزها به سختی گذشت و گذشت و مامان خونه توی این مدت جوراب هایی رو بافت که تابستون به پدر خونه بده تا ببره بفروشه و پول بگیره.
بالاخره تابستون از راه رسید و پدر بقچه رو آماده کرد و جوراب هارو برداشت و راهی شهر دیگه شد تا جوراب هارو بفروشه و این مدت که سخت گذشته رو با پول هایی که بدست میاره؛ جبران کنه.
همینطور که بابای خونه خوشحال و با انگیزه داشت راه میرفت، یهو دزد بدجنسی سر راهش سبز شد و همه جوراب هارو از پدر گرفت و رفت.
بابای خونه خسته و غمگین شده بود و روی برگشتن به خونه رو نداشت. اما چاره ای هم نبود.
توی مسیر برگشت همش فکر میکرد که باید چیکار کنه؟
تا اینکه راه حلی به ذهنش رسید...
🍃🍃🌸🌸🍃🍃