فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرآنآهنگآرامش
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀
کانال
قــــــرآنـــــ کتابـــــ زندگــی
eitaa.com/joinchat/3456958479C5b7a9b8b74
@goranketabzedegi
📛پیش داوری ممنوع📛
🌷🌷🌱🌱🌷🌷🌱🌱
🛑اگر دیدی فرزند کسی منحرف شده است، پیش داوری مکن،خانوادهاش را مسخره و متهم به بد تربيت کردن فرزندانشان مکن!!
چراکه نوح علیهالسلام با مشکل فرزند و همسرش مواجه بود درحالیکه مشهور به صفی الله بود..
🛑 کسی راکه از قومش اخراج کردهاند مسخره مکن و نگو بیارزش وبیجایگاه است!!
چراکه ابراهیم علیهالسلام را راندند درحالیکه مشهور به خلیل الله بود..
🛑زندان رفته و زندانی را مسخره مکن!!چراکه يوسف علیهالسلام سالها زندان بود درحالیکه مشهور به صدیق الله بود..
🛑 ثروتمند ورشکسته و بی پول را مسخره مکن!!
چراکه ايوب علیهالسلام بعد ازغنا،مفلس و بی چیز گرديد در حالیکه مشهور به نبی الله بود..
🛑 شغل و حرفه دیگران راتمسخر مکن!!چراکه لقمان علیهالسلام نجار،خیاط و چوپان بود درحالیکه خداوند درقرآن مجید به حکيم بودن او اذعان دارد..
🛑کسی را که به او ناسزا میگویند او را مسخره مکن و مگو که وضعيت شبهه برانگیزی دارد!!
چراکه به حضرت محمد(ص) ساحر، مجنون و دیوانه میگفتند درحالیکه حبیب خدا بود..
پس دیگران راپیش داوری و مسخره نکنیم بلکه حسن ظن به دیگران داشته باشیم..
🌷
برای اینکه زندگی را بهتر بفهمیم باید به سه مکان برویم:
1. بیمارستان
2. زندان
3. قبرستان
🔹در بیمارستان میفهمید که هیچ چیز زیباتر از تندرستی نیست.
🔹در زندان میبینید که آزادی گرانبهاترین دارایی شماست.
🔹در قبرستان درمییابید که زندگی هیچ ارزشی ندارد.
زمینی که امروز روی آن قدم میزنیم فردا سقفمان خواهد بود.
پس بیایید برای همه چیز فروتن و سپاسگزار باشیم...
❌یــکے از مشــــکلات حــفاظ
مـــرور با قـــرآن باز📖 هسـت
❌کـه گـاهاً با گـذاشتن انگشت در بین قرآن هست
✅حفـاظ عزیز و سـخت کوش اگر میخواهید که مـــرور و زحماتتون بازدهی بالایی داشته باشه پــس سعـــی کنـــید درمــواقع تحویل،تثبیت ،مرور..
قرآن را از دســــترس خــــود دور نگـــه دارید
💯پـس حافظ عزیز انگــــشت مبارک را از بین قــرآن بردارید.
چرا؟؟؟؟🤔🤔
چون دائم باز کردن قرآن، شما را در مرحله حافظه کوتاه مدت قرار میدهد
برای همین خـــستگــی زودتـــر به سراغتان می آید و از ادامه مــرور جــا مــی مــونید.
😍همراهان خوب کانال قرآن کتاب زندگی
ایـــــــن داســـــــــتان بدون هیــــــــــچ دخل و تصـــرفـــــے و کاملاً واقعی توسط شهید ایمانی جمــــع آورے و به رشته تحـــریر در آمــد.
این داستان در مورد زندگی شهید سید علی حسینی و دخترشان زینب السادات حسینی هســـت.
نویسنده | سید محمد طاها ایمانی
هر شب ساعت 8 در کانال بارگزاری خواهد شد🌈🌈🌈
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
😍همراهان خوب کانال قرآن کتاب زندگی ایـــــــن داســـــــــتان بدون هیــــــــــچ دخل و تصـــرفــــ
♥️⃟📚بــــدون تـــــــو هـــرگـــــز♥️⃟📚
#قسمت_اول
مردهاے عوضــــے
همیشه از پدرم متنفر بودم ... مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه ... آدم عصبی و بی حوصله ای بود
... اما بد اخالقیش به کنار ... می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟ ... نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا ۱۴ سالگی
بیشتر درس بخونه ... دو سال بعد هم عروسش کرد ...اما من، فرق داشتم ... من عاشق درس خوندن بودم ... بوی کتاب
و دفتر، مستم می کرد ... می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم ... مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم،
برم سر کار و از اون زندگی و اخالق گند پدرم خودم رو نجات بدم ...چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت ... یه نتیجه
دیگه هم به زندگیم اضافه شد ... به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی ...شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود ...
یه ارتشی بداخالق و بی قید و بند ... دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد ... اما
خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره ... مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می
زد ...این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود ... مردها همه شون عوضی هستن ... هرگز ازدواج نکن...
هر چند باالخره، اون روز برای منم رسید ... روزی که پدرم گفت ... هر چی درس خوندی، کافیه...
باالخره اون روز از راه رسید ... موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود ... با همون اخم و لحن تند
همیشگی گفت ... هانیه ... دیگه الزم نکرده از امروز بری مدرسه ...تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم ...
وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم ... بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود
... به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم ... ولی من هنوز دبیرستان ...خوابوند توی گوشم ... برق از سرم پرید ...
هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد ...- همین که من میگم ... دهنت رو می بندی میگی چشم... درسم درسم ...
تا همین جاشم زیادی درس خوندی...
از جاش بلند شد ... با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت ... اشک توی چشم هام حلقه زده بود ... اما اشتباه می کرد،
من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم ...از خونه که رفت بیرون ... منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم
برم مدرسه ... مادرم دنبالم دوید توی خیابون ...- هانیه جان، مادر ... تو رو قرآن نرو ... پدرت بفهمه بدجور عصبانی
میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا بریم خونه ...اما من گوشم بدهکار نبود ... من اهل تسلیم شدن و زور شدن نبودم به هیچ قیمــتــی
ادامه دارد🌈
#منزلت_در_قرآن
ملاک بزرگی تو قرآن با جامعه ی ما فرق داره مثلا
قرآن 6 تا مرد بازاری ساده که هیچ جایگاهی تو اجتماع ندارن رو سرلوحه ی بشریت قرار میده
چرا؟؟
❇️چون دنبال توحید بودن، مهم نیست چیکاره بودن با چه مدرکی مهم فکر و عملشونه که بزرگشون کرده
اصحاب کهفو میگم که
🔹حتی سگشون لیاقت ذکر در قرآن پیدا میکنه
🔹 جائی که خوابیدن اسم ی سوره میشه(کهف)
🔹معیار ایمان و کفر دیگران میشن
جامعه ی قرآنیم آرزوست
🔷️🔷️🔷️
🔷️🔷️
🔷️
#وقف_وصل_ابتدای_اقبح
اگه تا الان قوانین وقف و ابتدا رو یاد نگرفتیم ، شروع کنیم..
🚫 بسیاری از حافظان قرآن ، حسن حفظشون کامله ، اما در آزمون ها و مسابقات ، به خاطر عدم آشنایی با نکات وقف و ابتدا رتبه نمیارند..
مثلا :
وقف، وصل یا ابتداي اقبح در آیات قرآن (یعنی طوری بخونه که داراي مفهوم کفرآمیزی بشه مثل وقف بر روی 《أَلَاۤ إِنَّهُم مِّنۡ إِفۡكِهِمۡ لَیَقُولُونَ》 [سوره صافات: آیه ۱۵۱] ) ، موجـب کسـر 2/5 تـا 3 امتیاز میشه.
🔷️
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
#من_میترا_نیستم #قسمت_شصت ناخودآگاه بلند شدم و رفتم یک پیراهن دخترانه از کمد در آوردم و آمدم کنار
#من_میترا_نیستم
#قسمت_شصت_و_یک
شهرام توی حیاط به مهران و باباش چیزی گفت که صدای گریه آنها بلندتر شد. خودم را به حیاط رساندم. هر چقدر التماسِ شهرام کردم که مامان چی شنیدی چی شده به منم بگو شهرام حرفی نزد و مهران و باباش سکوت کردند.
ساعتها و دقایق حتی لحظه ها به سختی میگذشت تازه فهمیدم بلاتکلیفی و تو برزخ بودن چقدر سخت است.
نمیدانستیم کجا برویم کجا را بگردیم و از چه کسی سراغ زینب را بگیریم نه زمین جای ما را داشت و نه آسمان. خواب و قرار هم نداشتیم من با قولی که به خودم و زینب داده بودم کمتر بی قراری می کردم و حتی بقیه را هم آرام می کردم. مرتب به خودم می گفتم: چیزی که زینب انتخاب کرده باشه انتخاب منم هست.
ظهر شد. مثل ظهر عاشورا به همان دردناکی و سنگینی آقای روستا آمد و من و مهران و باید بچه ها را به مسجد المهدی برد. خیلی گرفته و ساکت بود.
آقای حسینی امام جمعه شاهین شهر به آقای روستا تلفن کرده و از او خواسته بود که ما را به مسجد خیابان فردوسی ببرد من و جعفر و مهران بدون اینکه چیزی بپرسیم سوار ماشین شدیم و به مسجد رفتیم.
به مسجدی که محلِ نماز های زینب بود زینب هر روز که از مدرسه بر می گشت به مسجد المهدی میرفت نمازش را می خواند و بعد به خانه میآمد.
به مسجد که رسیدیم آقای حسینی هنوز نیامده بود. مهران و باباش ساکت و بی صدا داخل ماشین منتظر نشستند اما من به مسجد رفتم دوست داشتم حال زینب را در مسجد بفهمم.
مسجد بوی زینب را میداد. رو به قبله نشستم و با زینب حرف زدم. حرفهایی که به هیچ کس نمی توانستم بگویم. یاد حضرت علی افتادم. حضرت علی در مسجد و در حال سجده شهید شد و زینب هم از مسجد به سمت سرنوشتش رفت.
ادامه دارد....