قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
#علوم_قرآنی1 #میدونستی کیهان شناسی هم مورد تایید و تشویق قرآنه ✴️وَإِلَى السَّمَاءِ كَيْفَ رُفِعَ
#علوم_قرآنی
دلیل 1
قرآن میگه ما آسمان رو بنا کردیم با دو ویژگی
1⃣ سقف هست (مانع خروج و ورود اشیاء )
✴️وَجَعَلْنَا السَّمَاءَ سَقْفًا مَّحْفُوظًا📜 (انبیا32)
2⃣ بدون ستون بنا شده
✴️خَلَقَ السَّمَاوَاتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَهَا
📜(لقمان10)
👈
خب واقعا اون موقع کی میفهمید که رد شدن از جو در حالت عادی اصلا امکان پذیر نیست
و کی میفهمید ملیون ها شهاب سنگ با برخورد به جو از بین میرن و گرنه زمین سوراخ سوراخ شده بود تا بحال
نباید بپذیریم اینها اشاره به مساله ی تخصصیه؟؟؟
مرور آسان و شیرین.mp3
5.52M
🔷️ چگونه مرور آسان و شیرینی رو تجربه کنیم؟
نکات مطرح شده:
🔹️ پیش نیاز مرور آسان
🔹️ تصویر سازی ذهنی
🔹️ قانون تنظیم زمان مرور
🔹️ قانون تقسیم زمان مرور
و...
@goranketabzedegi
ـ✨🌼✨🌼
ـ🌼✨🌼 ﷽
ـ✨🌼
ـ🌼
صفات نه گانه برای رزمندگان واقعی
التَّائِبُونَ الْعَابِدُونَ الْحَامِدُونَ السَّائِحُونَ الرَّاكِعُونَ السَّاجِدُونَ الْآمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَالنَّاهُونَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَالْحَافِظُونَ لِحُدُودِ اللَّهِ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ(۱۱۲)توبه
1⃣ توبه کنندگان 2⃣ عبادت پیشگان
3⃣ ستایشگران 4⃣ تلاشگران
5⃣ رکوع کنندگان 6⃣ ساجدان
7⃣ آمران به معروف 8️⃣ ناهیان از منکر
9️⃣ حافظان حدود الهی
@goranketabzedegi
ـ🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
ـ🌼🌿🌺🌿🌼﷽
ـ🌺🌿🌼
ـ🌼
انبیاء مظهر صفات خداوند هستند
🌼 ⃝⃡💛 در رافت ، رحمت و مهربانی
«لَقَدْ جَاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَءُوفٌ رَحِيمٌ»(۱۲۸)توبه
همانا رسولی از جنس شما برای (هدایت) شما آمد که فقر و پریشانی و جهل و فلاکت شما بر او سخت میآید و بر (آسایش و نجات) شما بسیار حریص و به مؤمنان رئوف و مهربان است.
🌼 ⃝⃡💛 در زنده کردن مردگان
«وَرَسُولًا إِلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ أَنِّي قَدْ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ أَنِّي أَخْلُقُ لَكُمْ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ فَأَنْفُخُ فِيهِ فَيَكُونُ طَيْرًا بِإِذْنِ اللَّهِ وَأُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَالْأَبْرَصَ وَأُحْيِي الْمَوْتَىٰ بِإِذْنِ اللَّهِ وَأُنَبِّئُكُمْ بِمَا تَأْكُلُونَ وَمَا تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُمْ»(۴۹)آل عمران
و او را به رسالت به سوی بنی اسرائیل فرستد که به آنان گوید: من از طرف خدا معجزی آوردهام، من از گل مجسمه مرغی ساخته و بر آن (نفس قدسی) بدمم تا به امر خدا مرغی گردد، و کور مادر زاد و مبتلای به پیسی را به امر خدا شفا دهم، و مردگان را به امر خدا زنده کنم، و به شما (از غیب) خبر دهم که در خانههاتان چه میخورید و چه ذخیره میکنید...
🌼 ⃝⃡💛 در هدایت الهی
«وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ وَإِقَامَ الصَّلَاةِ وَإِيتَاءَ الزَّكَاةِ وَكَانُوا لَنَا عَابِدِينَ»(۷۳)انبیاء
و آنان را پیشوای مردم ساختیم تا (خلق را) به امر ما هدایت کنند و هر کار نیکو را (از انواع عبادات و خیرات) و خصوص اقامه نماز و اداء زکات را به آنها وحی کردیم و آنها هم به عبادت ما پرداختند.
@goranketabzedegi
🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
#اصول_حفظی
❗️حوصله شنیداری حافظ قرآن پایین است
یعنی قاری نیست که بتواند ساعتها
با دقت تلاوت گوش بدهد
🔆چاره چیست؟؟
✅اگه مقدار صفحاتی که باید ترتیل را گوش کنید(غیر از حفظ جدید)،زیاد است بین ساعتهای روز تقسیم کنید و هر بار حدودا ۳-۴صفحه گوش کنید. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @goranketabzedegi
#تدبردرآیات_قرآن
الَّذِينَ كانَتْ أَعْيُنُهُمْ فِي غِطاءٍ عَنْ ذِكْرِي وَ كانُوا لا يَسْتَطِيعُونَ سَمْعاً «101کهف»
آنان كه چشمانشان از ياد من در پردهى غفلت بود و (از شدّت تعصّب و لجاجت) توان شنيدن (سخن حقّ) را نداشتند.
🔴 از امام رضا عليه السلام
در تفسیر آیه ی زیر
«أَعْيُنُهُمْ فِي غِطاءٍ عَنْ ذِكْرِي»
👇
نقل شده كه به مأمون فرمود:
مراد از «#ذكر» در اين آيه
امام على عليه السلام است.
🌕 مراد از چشم و گوش در آيهى 101، معرفت، بصيرت و شناخت است، يعنى چشم و گوش دل، نه عضو خاصّ در سر.
زيرا قرآن گاهى كورى را به دل نسبت مىدهد و می فرمايد:
«مَنْ كانَ فِي هذِهِ أَعْمى»
⭕️ راه شناخت، بيشتر به وسيلهى چشم و گوش است. آنان چشمشان در پرده بود و گوششان قدرت شنيدن حقّ را نداشت. و حقّ را نمىفهميدند، والّا ذكر كه ديدنى نيست!
«أَعْيُنُهُمْ فِي غِطاءٍ عَنْ ذِكْرِي»
⛔️ انسان شنوا به خاطر عناد، به جايى مىرسد كه توان شنيدن حقّ را ندارد.
«لا يَسْتَطِيعُونَ سَمْعاً»
👇باتفکر ازخودمان بپرسیم
◾️چه شده که ما حقایق را نمی فهمیم ؟
◾️آیا هوای نفس گوشمان را کر و چشممان را کور کرده ؟
◾️آیا ازیاد معاد و قیامت غافلیم که خدا را نمی بینیم ؟
◾️آیا گناهان چشم وگوش دلمان را کورکرده ؟
😭خودتان را محاسبه کنید
قبل از آنکه شما را حسابرسی کنند
@goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚بــــدون تـــــــو هـــرگـــــز♥️⃟📚 #قسمت_اول مردهاے عوضــــے همیشه از پدرم متنفر بودم ..
♥️⃟📚بدون تـــو هــــرگـــز♥️⃟📚
#قســـمت_دوم
چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه ... پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ... می رفتم و
سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... تا اینکه اون روز، پدرم زودتر
برگشت ...با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد ... بهم زل زده بود ... همون وسط
خیابون حمله کرد سمتم ...موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ...اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز
نمی تونستم درست راه برم ... حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه ... به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی
مدرسه بشینم...
هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم ... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم ... اما عقب نشینی
هرگز جزء صفات من نبود ...بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط حیاط آتیشش زد ... هر چقدر التماس
کردم ... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ... هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم
اما این دفعه فرق داشت ... اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند ... تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب
رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ...بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد ... اما هر
خواستگاری میومد، جواب من نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل ... علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر
خوشش می اومد ... ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ... ترجیح می
دادم بمیرم اما ازدواج کنم ...تا اینکه مادر علی زنگ زد...
به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ... التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ... من رو از
این شرایط و بدبختی نجات بده ...هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ... زن صاف و ساده ای بود ...
علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه...تا اینکه مادر علی زنگ
زد و قرار خواستگاری رو گذاشت...
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد ... طلبه است؟ ... چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ... ترجیح میدم آتیشش
بزنم اما به این جماعت ندم ... عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت ...مادرم هم بهانه های مختلف می آورد ... آخر
سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون... ولی به همین راحتی ها نبود ... من یه ایده
فوق العاده داشتم ... نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...به خودم گفتم ... خودشه هانیه ... این همون
فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده ...علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود ... نجابت چهره اش
همون روز اول چشمم رو گرفت ... کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ...یک ساعت و نیم با هم
صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظار
شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ...مادرم پرید وسط حرفش ... حاج خانم، چه عجله ایه... اینها
جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد ...- ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه
گرفتم ...اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته ...این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق شادی خانواده
داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ...پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من
... و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم ... می دونستم حاضره هر کاری بکنه
ولی دخترش رو به یه طلبه نده...
ادامه دارد🌈
🔷️🔷️🔷️
🔷️🔷️
🔷️
#تمرین_ابتدا_و_ترتیب_سوره_ها
خیلی مهمه که وقتی مشغول حفظ هستید دو نکته رو توجه داشته باشید
1⃣ ترتیب سوره ها
2⃣ اینکه هر سوره با چه عبارتی شروع میشه
❌در آزمون ها ، ذکر نام سوره و ابتدای سوره باعث کسره نمره میشه
🔷️
🔷️🔷️
🔷️🔷️🔷️
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
#من_میترا_نیستم #قسمت_شصت_و_یک شهرام توی حیاط به مهران و باباش چیزی گفت که صدای گریه آنها بلندتر
#من_میترا_نیستم
#قسمت_شصت_و_دو
روی زمین مسجد افتادم و آنجا را بوسیدم محل سجده های دخترم را بوسیدم و بو کردم.
آقای حسینی وارد شبستان شد و روبرویم نشست بدون اینکه زمینه سازی کند و حرف اضافی بزند، شهادت زینب را تسلیت گفت.
از قرار معلوم بیرون مسجد همه حرفها را به مهران و بابای زینب گفته بود اول سکوت کردم بعد با صدای محکمی گفتم هرچی میل خدایه.
با آقای حسینی از مسجد خارج شدیم بابای مهران روی زمین نشسته بود و گریه می کرد و مهران هم توی ماشین.
مهران با دیدن من گفت: مامان زینب رو کشتند خواهرم شهید شده. جنازهاش رو پیدا کردند. من مهران را دلداری دادم و آرام کردم.
از چشمم اشکی نمی آمد. جعفر به من نگاه نمی کرد من هم به او چیزی نگفتم کاش میتوانستیم همدیگر را آرام کنیم.
آن روز کارگر های ساختمان جنازه زینب را در سبخی «زمین بیابان مانند» که بعدها در آنجا مرکز پست شاهین شهر را ساختن پیدا کردند.
مهران گفت مامان شهرام صبح توی تاکسی از دوتا مسافر شنیده بود که امروز جنازه یک دختر نوجوان را روی زمین خاکی پیدا کردند وقتی شهرام به خونه اومد و خبر را داد من مطمئن شدم که اون دختر زینبه اما نمی خواستم تا خبر قطعی نشده به تو بگم.
انتظار تمام شد انتظار کشندهای که سه روز تمام به جان من افتاده بود.
ادامه دارد ...