🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#نکته_حفظی
🔹 تمرکز ذهنی
در لحظه زندگی کنید:
حفظ تمرکز ذهنی هنگامی که در مورد گذشته فکر می کنید و به اصطلاح روانشناسان نشخوار فکری دارید، نگران آینده هستید یا به دلایلی در لحظه و اکنون نیستید، سخت است که تمرکز ذهنی خود را حفظ کنید. احتمالاً شنیده اید که مردم درباره اهمیت "حضور در لحظه" صحبت می کنند که این مربوط به کنار گذاشتن عامل حواس پرتی است که ممکن است از نظر جسمی (تلفن همراه شما) باشد یا روانی (اضطراب شما) و کاملاً ذهنی، شمارا تحت تاثیر قرار دهد.
در لحظه بودن، برای بازگرداندن تمرکز ذهنی شما نیز ضروری است. سعی کنید در لحظه بمانید و تمام توجهتان را معطوف به زمان حال کنید، ممکن است مدتی طول بکشد تا این مهارت را بیاموزید اما بدانید که یادگیری این مهارت برای داشتن زندگی بهتر ضروری است.
❇️🔹❇️🔹❇️🔹
شما نمی توانید گذشته را تغییر دهید و آینده هنوز اتفاق نیفتاده است، اما آنچه امروز انجام می دهید می تواند به شما کمک کند تا از تکرار اشتباهات گذشته جلوگیری کرده و راهی برای آینده موفق تر برای خود هموار کنید
💠🔹💠🔹💠🔹
https://eitaa.com/goranketabzedegi
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
سوره #زمر
نام دیگرش «عرف»سی و نهمین سوره قرآن است که مکی و 75 آیه دارد.
در فضیلت این سوره از 🌟پیامبر اکرم صلی الله علیه واله وسلم روایت شده است: 🌟
هر کس سوره #زمر را قرائت نماید در روز قیامت امیدش قطع نشده و خداوند ثواب خائفان از خدا که از او بیم دارند را به قاری این سوره عطا می کند.
📚مجمع البیان،ج8، ص381
https://eitaa.com/goranketabzedegi
#نطنز
✴️امانت دار که باشی به نون و نوا هم میرسی
✅حضرت موسی چون امین بود ی گله گوسفند گیرش اومد هم حضرت شعیب دخترشو بهش داد
إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِيُّ الْأَمِينُ
📜(القصص٢٦)
✅حضرت یوسف حسابدار مصر شد چون امین بود
إِنِّي حَفِيظٌ اَمین
✅پیغمبر خدا چون امین بود برای تجارت مالشون رو میسپردن به ایشان
https://eitaa.com/goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
♥️⃟📚 بــدون تـــو هــرگــز ♥️⃟📚 #قســــــــمت_ششم حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما
♥️⃟📚بـــدون تــــو هــــرگـــز♥️⃟📚
#قســـمت_هفـــتم
ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یهو سر و کله پدرم پیدا شد ... صورت سرخ با چشم های پف کرده
... از نگاهش خون می بارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی ...بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش...
–تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ ...از نعره های پدرم،
زینب به شدت ترسید ... زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ... بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ... علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ...
نازدونه علی بدجور ترسیده بود ...
علی عین همیشه آروم بود ... با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ... هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ ...قلبم توی دهنم می زد ... زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم ...
از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ...
آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ...
تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید ...علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم ... دختر شما متاهله یا مجرد؟
... و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید...
–این سوال مسخره چیه؟ ...
به جای این مزخرفات جواب من رو بده...
–می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟...
همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ...
- و من با همین اجازه شرعی و قانونی ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس
بخونه ...
کسب علم هم یکی از فریضه های اسالمه ...از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید ... چشم هاش داشت
از حدقه بیرون می زد ... لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟...
علی سکوت عمیقی کرد...
–هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان
قرار میدیم ...دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد...
–اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ ...تا اون لحظه، صورت علی آروم
بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد...
–ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب
خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام ... چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان
کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه ... ایمانی که با
چوب بیاد با باد میره ...این رو گفت و از جاش بلند شد ...شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روی چشم
ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی
خانوادگی من وارد بشه ...پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت
در...
–می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ...
در رو محکم بهم کوبید و رفت ...
پ.ن:راوی داستان در
این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر
چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن،
روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ...
علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید...
مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا
ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ...چند لحظه بعد ... علی اومد
توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم
…
–تب که نداری ...
ترسیدی این همه عرق کردی ... یا حالت بد شده؟ ...بغضم ترکید ... نمی تونستم حرف بزنم ... خیلی
نگران شده بود...
–هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟...
در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم ...- علی...
–جان علی؟...
–می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟...
لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار...
–پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟...
–یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ... من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ...
ادامه دارد
#حافظ_عزیز :
⁉️نحوه ی رفع وابستگی به قرآن
✴بدون کتاب استرس می گیرم ..
✴بدون کتاب نمیتونم بخونم ..
✴حتی در مسابقات هم قرآن رو با خودم میبرم هر چند که بسته ست ..
راهکار:
✳مرورهات را طبق روال قبل انجام بده
✳هر روز یک صفحه رو بدون کتاب بخون
✳موقع خوندن کتاب بسته، قرآن رو در اتاق دیگه بذار یا نزدیکت نباشه
✳هر روز یک صفحه جدید اضافه کن
✳کم کم میتونی همه ی محفوظات رو بدون نگاه کردن به کتاب بخونی.
https://eitaa.com/goranketabzedegi
قــرآنــــ کتابـــ زندگی📚
#من_میترا_نیستم #قسمت_شصت_و_هفت مادرم درست قبل از تشیع زینب سراغ چمدانهایش رفت از یک چمدان قدیمی
#من_میترا_نیستم
#قسمت_شصت_و_هشت
مهرداد وقتی وصیت نامه زینب را خواند به یاد حرف های او درباره شهادت افتاد و برای ما تعریف کرد که زینب در اولین مرخصی او از اصفهان درباره شهادت سوالاتی پرسیده بود.
مهرداد حرفهای زینب را خیلی جدی نگرفته و یک جواب معمولی به او داده بود اما آن روز زینب با تمام احساس از شهید و شهادت برای برادرش حرف زده بود.
مهرداد گریه می کرد و می گفت ای کاش زودتر باورش کرده بودم. با اینکه زینب کوچکتر از خواهرها و برادرهایش بود و آنها جبهه بودند و زینب در پشت جبهه اما بیشتر از از آنها به شهادت علاقه داشت.
بعد از شهادت زینب گلزار شهدا، خانه دوم من شد. مرتب سر مزار زینب میرفتم. یک روز سر قبر زینب نشسته بودم که یکی از مامور های گلزار شهدا آمد و کنارم نشست و گفت من این دختر را خوب می شناسم مرتب به زیارت قبور شهدا میومد خیلی گریه میکرد و با آنها حرف می زد من با دیدن اون احساس می کردم شهید میشه اما نمیدونستم چطور و کجا.
بعد از شهادت زینب کم کم عادت کردم که هر روز یک نفر از راه برسد جلو بیاید و بگوید که به یک شکلی زینب را می شناسد. از خودم خجالت کشیدم که آنطور که باید و شاید دخترم را نشناختم و قدرش را نفهمیدم.
🍒🍃روزهای بی قراری🍃🍒
بعد از چهلم زینب مینا و مهری برای برگشتن به آبادان این دست و آن دست می کردند آن ها در جبهه از مجروحان مراقبت میکردند و مفید بودند دوست داشتن سر کارشان برگردد ولی نگران من بودند.
من با برگشتن آن ها مخالفت نکردم دلیلی نداشت به کارشان ادامه ندهند مهران و مهرداد هم به جبهه برگشتند البته حال مهرداد خوب نبود ولی به خاطر اینکه سرباز بود و در ارتش خدمت می کرد نمی توانست بیشتر بماند.
جعفر همچنان در ماهشهر کار می کرد هر چند روز یک بار به شاهین شهر میآمد.
با رفتن بچه ها من ماندم و مادرم و شهرام و شهلا. بدون زینب داغ بزرگی روی دلم بود که تا ابد سرد نمی شد هر جای خانه میرفتم رد پای زینب را میدیدم.
شب و روز دخترم همراهم بود با رفتن زینب همه چیز دنیا بی رنگ و بی ارزش شد. مراتب خوابش را می دیدم این خوابها دلتنگیم را کمتر می کرد.
شب هایی که در عالم خواب او را می دیدم حالم بهتر می شد انگار نوعی زندگی جدید را با زینب شروع کرده بودم.
یک شب خواب دیدم که وارد یک راهرو شدم راهرویی که اتاقهای شیشهای داشت. آقایی با پیراهن مشکی آنجا ایستاده بود وقتی خوب دقت کردم دیدم شهید اندرزگو است.
او به من گفت مادر دنبال دخترت میگردی؟ بیا دخترت توی اتاقه. زینب در یکی از اتاق های شیشه ای کنار یک گهواره نشسته بود. در گهواره بچه سفید و خوشگلی خوابیده بود.
نگاه کردم و گفتم: مامان تو بهشت شوهر کردی و بچه دار شدی؟ زینب جواب داد نه مامان این بچه، علی اصغرِ امام حسین(ع) هست اهل بیت جلسه رفتند و من از بچشون پرستاری می کنم. چقدر خوشحال شدم که زینب در بهشت در خدمت اهل بیت است.
ادامه دارد....
انواع #بازی از سیره ی عملی و روایی اهل بیت علیهم السلام :
🔸1_خاک بازی
🔹2_آب بازی وشنا
🔸3_سواری دادن واسب دوانی
🔹4_تیله بازی وتیر اندازی
🔸5_بازی های کلامی و فکری
🔹6_بازی های رزمی
وجه مشترک همه این#بازی ها سادگی ست.
این #بازیها با فطرت انسان وروح دینداری او، عجین است.
https://eitaa.com/goranketabzedegi
❣ #تدبر_در_قرآن
🔹 دشمنان تنها در صورتی دست از دشمنی برمیدارند که ما از آیین خود دست برداریم و تابع مکتب باطلشان شویم!
🔹 راه مستقیم، تنها همان راه قرآن و اهل بیت علیهم السلام است! اگر خدایی نکرده، تابع امیال شرق و غرب شدیم، خدا رهایمان میکند بدون یاور و پشتیبان!
🌴 سوره بقره 🌴
🕋 وَ لَنْ تَرْضى عَنْكَ الْيَهُودُ وَ لَا النَّصارى حَتَّى تَتَّبِعَ مِلَّتَهُمْ قُلْ إِنَّ هُدَى اللَّهِ هُوَ الْهُدى وَ لَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْواءَهُمْ بَعْدَ الَّذِي جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ ما لَكَ مِنَ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا نَصِيرٍ «120»
⚡️ترجمه:
اى پيامبر! هرگز يهود و نصارى از تو راضى نخواهند شد تا آنكه تسليم خواسته آنان شوى و از آئين آنان پيروى كنى. بگو: هدايت تنها هدايت الهى است، و اگر از هوى و هوسهاى آنها پيروى كنى، بعد از آنكه علم (وحى الهى) نزد تو آمد، هيچ سرور و ياورى از ناحيه خداوند براى تو نخواهد بود.
#زن_عفت_افتخار
#زن_زندگی_آگاهی
https://eitaa.com/goranketabzedegi
🌐✳️🌐✳️🌐
#ضرب المثل قرآنی
🔹برای کسی بمیر که برات تب کند🔹
هٰا أَنْتُمْ أُولاٰءِ تُحِبُّونَهُمْ وَ لاٰ یُحِبُّونَکُمْ وَ تُؤْمِنُونَ بِالْکِتٰابِ کُلِّهِ وَ إِذٰا لَقُوکُمْ قٰالُوا آمَنّٰا وَ إِذٰا خَلَوْا عَضُّوا عَلَیْکُمُ اَلْأَنٰامِلَ مِنَ اَلْغَیْظِ قُلْ مُوتُوا بِغَیْظِکُمْ إِنَّ اَللّٰهَ عَلِیمٌ بِذٰاتِ اَلصُّدُورِ
آل عمران(۱۱۹)
💫💫💫💫💫
آگاه باشید، چنانچه شما آنها را دوست میدارید آنان شما را دوست نمیدارند،
و شما به همه کتب آسمانی ایمان دارید،
و آنها در مجامع شما اظهار ایمان کرده
و چون تنها شوند از شدت کینه بر شما
سر انگشت خشم به دندان گیرند.
بگو: بدین خشم بمیرید،
همانا خدا از درون دلها آگاه است
https://eitaa.com/goranketabzedegi